پارت 14
میز وجمع و جور کردم و از پشت کامپیوتر پا شدمو رفتم طرف اتاق کیو هیون.از بعدظهر تا حالا خبری ازش نبود و از اتاقش بیرون نیومده بود.رفتم طرف در و طبق عادت همیشه که برای وارد شدن به اتاقهای هم در نمی زدیم در رو باز کردم و رفتم تو که دیدم با چشمای باد کرده و قرمز به پنجره اتاقش تکیه داده.تا منو دید سر و صورتشو پاک کرد و رفت روی صندلی چرخدارش نشست و سرشو کرد تو ورقه های جلوش.
با نگرانی گفتم:چی شده کیو؟داری گریه می کنی؟
با صدای گرفته و تو دماغی گفت:نه مال آلرژیمه چیزی نیست سرما خوردم.
چند قدم رفتم نزدیکتر و با شک گفتم:تو که صبح اومدی حالت خوب بود!
با همون صدای گرفته اش گفت:چه ربطی داره خوب ادم یک دفعه ای سرما می خوره.
-مطمئنی؟!اگه چیزی نیست چرا سرتو پایین انداختی؟
در حالی که سر صندلیش جا به جا می شد روشو کرد طرفم و با حرص گفت:بفرمایید اینم روی من!
نشستم رو به روش و گفتم:نه خیر!تو یه چیزیت هست.
سرشو انداخته بود پایین و داشت با خودکار تو دستش برگه های جلوشو خط خطی می کرد. –با توما!چرا باز قمبرک زدی؟چی شده؟
-اذیت نکن دونگهه حوصله ندارم.
-می گم بگو چته اخه کی می خوای اون حرفای تو دلتو بریزی بیرون؟هر چی من سعی می کنم متمدنانه برخورد کنم و بذارم رازت تو دل خودت بمونه اما می بینم نمی شه!دیگه گندشو در اوردی با این مخفی کاریت!
با کلافگی گفت:اصلا مگه ساعت کاریت تموم نشده؟تو چرا هنوز اینجایی؟
-من تا نفهمم تو اون سر تو چی می گذره هیج جا نمی رم .از نگرانی دارم دیونه می شم. –از نگرانی یا فضولی؟!
-حالا هر چی...بگو شاید از دستم یه کمکی بربیاد.
دوباره صداش بغض الود شد و سرشو گذاشت رو میز و گفت:از دست هیچ کس کاری بر نمیاد...
فهمیدم حسابی دلش پره و وقتشه که لبریز شه .از جام پا شدم و رفتم کنارش ایستادم و دستی به روی شونه اش گذاشتم و بهش خیره شدم.چند دقیقه بعد با دست موهاشو نوازش کردم...اروم شده بود ولی هنوز می لرزید و اشفته بود همونطور که کنارش ایستاده بودم و دستمو روی سرش تکون می دادم گفتم:اخه تو چته دیونه؟چرا با خودت اینجوری می کنی؟چرا بهم چیزی نمیگی؟شبها که خونه نیستی....وقتی هم که میای اینجوری تو چت شده کیو..
با صدای بغض الودی گفت:هیچ کس درد منو نمی فهمه. دونگهه بزار دردم تو دل خودم باشه.حوصله نصیحت و سرزنش ندارم.
از بالا سرمو دولا کردم که ببینتم و بهش لبخند زدم و گفتم:من و تو کی همو سرزنش کردیم؟غیر از این بوده که همیشه پشت همو داشتیم و همه جا مدافع هم بودیم؟حالا چرا باید سرزنشت کنم؟هر کاری که کرده باشی بازم در نظر من همون دوست خوب و همیشگیمی.
-ولی فکر نکنم بعد از فهمیدن این یک مورد بازم نظرت این باشه.
به میزی که پشتش نشسته بود تکیه دادم و خودمو مایل کردم طرفش و دستمو دوباره گذاشتم رو شونه اش و گفتم:پیش داروی نکن .من سالهاست که میشناسمت تو حتی برای حماقتهای منحصر به فردتم دلیل داری!
یه لبخند تلخ زد و گفت:اما این یکی فرق داره هر کسی بفهمه میگه بزرگترین حماقت زندگیم بود اما هیچ کس نمی فهمه که برای خود من بزرگترین اتفاق زندگیم بود.اصلا فکر می کنم برای تجربه کردن این موضوع به دنیا اومدم.
-کیو به نظر دیگران کاری نداشته باش حتی به نظر من مهم خود تویی.فقط حرف دلتو بزن که سبک شی نه برای شنیدن نظر من یا دیگران....زود باش حرف بزن کیو.
با تردید نگام کرد و بعد از مکث طولانی گفت:یادته خیلی وقت پیش یه اقای اومد اینجا و می گفت دکتر جانگ فرستادش و یه سری دارو می خواست که ما نداشتیم؟
-همون که بعدش چند جا سپردی و یه سری داروی مشابه رو براش پیدا کردی؟
-اره... –خوب...؟
-خوب...بعدشم وقتی به دردش نخورد به یوری سپردم هر جور شده اصل داروها رو پیدا کنه. –می دونم.
-از کجا می دونی؟
-همون روزا فهمیدم...فقط نمی فهمیدم چرا اینقدر داری این در و اون در می زنی که داروها رو پیدا کنی!
سرشو انداخت پایین و اروم گفت:خوب...چون یه جورایی ازش خوشم اومده بود و می خواستم چیزی رو که خواسته حتما براش تهیه کنم.
با خنده گفتم:جدا؟ازش خوشت اومده بود؟باورم نمیشه!تو و این حرفا؟؟؟از یه پسر؟؟؟تو که هم جنس باز نبودی؟؟فکر نمی کردم تو هم اهل این عشق و عاشقیا باشی.البته یه حدس هایی زده بودم وقتی ام دیدم اشاره نمی کنی دیگه بی خیال موضوع شدم.
-اره خودمم باورم نمی شد!اما اتفاق افتاده بود دیگه.می فهمیدم اونم بهم علاقه پیدا کرده.
لبخندی زدم و با خوشحالی گفتم:با اینکه خیلی بی معرفتی که تا حالا منو در جریان عشق و عاشقی صمیمی ترین دوستم محروم کرده بودی اما خوب عیب نداره تا اینجای ماجرا هم که چیز انچنانی نبود حالا اسمش چی بود؟
-شیون..چویی شیون.
-اهان...اره چویی شیون عاشق پیشه که دوست ما رو از راه به در کرده!
نفسشو از سینه اش داد بیرون زیر لب گفت:اره!خیلی هم از راه به در کرده!
-خوب...حالا این اتفاق کجاش مشکل داره می ترسی ممکنه پدرت بفهمه...
نگام کرد و پرسید:نه...یادته شیون چه دارویی می خواست؟
داشتم فکر می کردم و تا خواستم جوابشو بدم تلفن زنگ خورد چون من روی میز نشسته بودم و تلفن کنارم بود خودم گوشی رو برداشتم و فوری صدای هیوک رو شنیدم:سلام هیوک چطوری...معلوم هست کجایی...
-دونگهه تویی...ببخشید...یکم گرفتار شدم...دونگهه تنهایی شرکت؟
یه حالت ترس و اضطراب تو صداش بود که نگرانم کرد:نه چطور مگه؟
-کیو هیون هم هست؟ -اره چیزی شده هیوک؟
-خودمم نمی دونم هنوز...حالا میشه گوشیو بدی کیو هیون...
برگشتم و گوشیو گرفتم طرف کیو و گفتم:بیا هیوکه...صداش خیلی نگرانه.
فوری گوشی رو از دستم قاپید و مشغول حرف زدن شد اما من فکرم در گیر سوالی بود که کیو هیون ازم پرسیده بود اینکه داروها مال چه بیماری بودن؟؟؟تا اونجایی که یادم می اومد مربوط به یه بیماری خونی و داخلی بودن.همونطور که تو فکر بودم و بعد از حرف زدن با هیوکی دلشوره گرفته بودم که یهو با صدای کیو به خودم اومدم ونمی دونستم هیوک بهش چی گفته فقط شنیدن که گفت:الان می رم...
و بعد گوشی رو پرت کرد رو میز و رفت طرف در شرکت.تمام این اتفاقات تو 2-3 ثانیه اتفاق افتاده بودن و منم مات و مبهوت داشتم نگاه می کردم!انگار مغزم از زمان عقب مونده بود و نمی دونستم هضم کنم چه اتفاقی افتاده.نگاهم به گوشی تلفن افتاد و با گیجی برداشتمش.هیوک هنوز پشت خط بود و داشت کیو رو صدا می کرد.
با ترس گفتم:هیوک چی شده؟چی بهش گفتی؟کجا رفت؟
اونم صداش لرزید و نمی تونست درست حرف بزنه
-دونگهه برو دنبال کیو هیون نذار تنها بره هیچی ازش نپرس فقط برو دنبالش منم خودمو می رسونم.
و بعد قطع کرد هنوز نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده.فقط ناخوداگاه احساس خطر می کردم.چشمم به فضای اتاق افتاد سریع با تمام سرعتی که تو خودم سراغ داشتم از جام پریدم و رفتم بیرون حتی منتظر اسانسور نشدم و هر هفت طبقه رو از پله ها دویدم پایین و رفتم تو خیابون.اینقدر دویده بودم که نفسم بالا نمیومد اما به موقع رسیده بودم و در پارکینگ تازه داشت می رفت بالا.قبل از اینکه در کامل باز بشه از زیر در رد شدم و دیدم کیو هیون پشت فرمون نشسته و داره گریه می کنه.در طرف راننده رو باز کردم و گفتم:پیاده شو من می برمت.
توجهی نکرد و با عصبانیت خواست در ماشین ببنده که با همه ی تحکمی که تو وجودم سراغ داشتم سرش داد زدم:گفتم هر جا بخوای می رسونمت.هیچی هم نمی خواد توضیح بدی ...ولی نمی ذارم با این حالت رانندگی کنی... و بعدم دستشو کشیدم و از ماشین پیاده اش کردم و همونطور که در حال اشک ریختن بود و عین یه بچه مظلوم پیاده شد و رفت اون طرف و سوار شد و منم پامو گذاشتم رو گاز و رفتم از پارکینگ بیرون.وارد خیابون اصلی که شدیم پرسیدم:کدوم طرف برم؟
و اونم با هق هق گفت:خیابون اونچون...
تا اسم خیابون گفت یهو انگار همه اتفاقهای گذشته اومدن جلوی چشمم دیگه لازم نبود توضیحی برام بده کم کم همه چی عین تیکه های پازل جلوم چیده شد.یادم افتاد که شیون دنبال چه داروهایی بوده.یادم افتاد که بارها کیو هیون تو همون خیابون که گفته بود می ره خونه ی دوستش و من هیچ وقت نفهمیدم کدوم دوستش که می گه پیاده کردم.یادم افتاد درست بعد از اولین باری که شیون اومد شرکت کیو هیون همیشه یه غمی تو چشماش بود و ... حرفای چند دقیقه پیش کیو هیون...
دیگه نیاز به یاد اوری نبود برگشتم و بهش نگاه انداختم.انگار اصلا تو این دنیا نبود با یه حالت گنگ گفتم:شیون دنبال داروهای ایذر بوده درسته؟
بدون اینکه جوابی بده فقط سرشو به علامت مثبت تکون داد .یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم و با رفتارم بدتر تحریکش نکنم.جفتمون انگار از سوال بعدی وحشت داشتیم بعد از چند لحظه بالاخره سکوتتو شکستم و اروم گفتم:برای خودش؟
همونطور به رو به رو زل زده بود و هیچی نمی گفت.خودم جواب سوالمو می دونستم.همون موقع موبایلم زنگ خورد. با یه دستم فوری فرمونو گرفتم و با اون یکی دستم گوشیو از جیبم دراوردم و جواب دادم.دوباره هیوک بود و می خواست ببینه به کیو رسیدم یا تنهایی رفته.
-اره تو ماشینم اخرین لحظه بهش رسیدم.
-حالش چطوره؟
-خوب نیست...تو چی بهش گفتی که اینجوری بهم ریخت؟
-راستش یکی از دوستامون حالش خیلی بده شده...خودتو ناراحت نکن دونگهه...خوب میشه...
برگشتم و یه نگاه به کیو هیون انداختم دیدم هنوز بدون هیچ حرکتی زل زده به خیابون حس کردم اتفاقی برای شیون افتاده که اینجوری بهمش ریخته اروم اما محکم گفتم:هیوک...من همه چیو می دونم نمی خواد دروغ بگی...شیون چیزیش شده؟
با ناراحتی خیلی زیاد گفت:اره...به من زنگ زد و گفت حالش خیلی بده...یعنی اونقدر بد که...که گفت داره تموم میکنه.گفت کیو هیون قراره فردا بره پیشش و من نذارم تنها بره.ولی من نتونستم جلوی خودمو بگیرم و به کیو هیون خبر ندم.فکر کردم حقشه که بدونه.اشتباه کردم دونگهه؟
از حرفایی که میزد سرم سنگین شده بود چه راحت اون داشت راجع به مرگ یه انسان حرف می زد چه راحت تر من داشتم حرفاش رو گوش می کردم!بی اختیار گفتم:نمی دونم...اما فکر نکنم اشتباه کرده باشی...
-من سعی می کنم خودمو زود برسونم.توام هوای کیو هیون رو داشته باش.
مکث کرد و با یه حالتی که مو به تنم سیخ کرد اضافه کرد:فقط خدا کنه هنوز زنده باشه.
ناخوادگاه برگشتم و با وحشت به کیو هیون نگاه کردم.اما اون تو حال و هوای خودش بود.دیگه داشتیم می رسیدیم.گوشی رو قطع کردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.نمی دونستم باید چه کار کنم یا چه برخوردی نشون بدم.دیگه کم کم منم داشتم خودمو می باختم.وارد کوچه که شدیم کیو که انگار تازه حواسش جمع شد و قبل از اینکه ماشین ترمز کنه در ماشینو باز کرد و پرید بیرون.منم سریع پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.دستشو گذاشت بود رو زنگ و جوری که انگار با خودش داره حرف می زنه هی می گفت:شیون خواهش می کنم در رو باز کن.
تمام صورت و چشماش از اشکاش خیس بود و صداش می لرزید.منم شروع کردم به در زدن ولی کسی جواب نمی داد.نگاهش کردم و با یه لحن مضحک گفتم:شاید خونه نیست!
با گنگی تمام نگام کرد و تازه انگار یه چیزی سادش اومده باشه یهو دست در جیبش کرد و با عجله از بین محتویات جیبش یه دسته کلید رو بلند کرد و با اون در رو باز کرد و مثل باد دوید تو!اینقدر حرکاتش سریع بود که ازش جا موندم.لحظه بعد من هم دویدم و از همون راهی که رفته بود دنبالش رفتم.پله ها رو سریع دویدم بالا که دیدم در خونه بازه با عجله رفتم تو.لحظه اول کیو رو دیدم که پشت به در با یه حالت مسخ شده وایساده بود وقتی مسیر نگاهشو دنبال کردم دیدم شیون روی زمین افتاد و چند قطره خون هم از کنار دهنش رو زمین ریخته و خشک شده.از دیدن اون صحنه ترس و اضطراب همه ی وجودمو گرفت و منم سر جام خشکم زد.خونه تقریبا تاریک بود و فقط چراغ دستشویی روشن بود و تنها صدایی که میومد صدای هواکش دستشویی بود.تا حالا تو زندگیم تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم.فقط نا خوداگاه رفتم طرف شیون و نشستم کنارشو دستمو گذاشتم رو نبض گردنش.هیچی حس نمی کردم.با ترس دستمو فشار دادم و داشتم کم کم نا امید می شدم که یهو ضربه های خیلی خفیف و با فاصله ی طولانی رو با سر انگشتام حس کردم.اون لحظه هیچی نمی تونست اینجوری خوشحالم کنه.خودمم نمی دونستم چرا.من حتی شیون و نمی شناختم اما همین که عشق عزیز ترین دوستم بود کافی بود که از زنده بودنش با همه ی وجود تو اون لحظات شا شم.برگشتم و با خوشحالی به کیو هیون گفتم:نبضش می زنه. زنده اس کیو...
سلام
نخسته خانوووم
زندس آقا شیوون زندسسسسسسسسس
بزن اون کف دست جیغ هورااااااااااا
خخخخخخخ
هوف ک خیالم راحت شد
سلام عزیزدلم...مممنون گلییییییییییییییییییییی




خوبه خیالت راحت شد
هی چی بگم از شیوون
وای سلام


آخرش خیلی خوب بود
بازم که موندیم توی خماری کهههه
ممنون
سلام عزیزم...

هی چی بگم...اره بازم خماری موندی
خواهش عزیزدلمممممممممممم
عههههه نظر من کوووووووو؟؟؟؟؟؟؟
وبلاگ کوفتش کرد


سلام
من واقعا ازاین داستان خوشم میاد
ممنون
سلام عزیزم....بله میدونم ...خواهش میکنم