SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 46


سلام دوستای عزیزم....

یه خورده حرف دارم...

میدونیم که دهه اول محرمه...معمولا من دهه اول اصلا پستی اپ نمیکردم...ولی امسال کردم چون داستانهام اون حالتی نیست و راحت میتونم اپشون کنم.... برای همین هفته اول اپشون کردم...ولی هفته دوم دیگه شرمنده تونم... هفته دوم چیزی اپ نمیشه تا بعد عاشورا و تاسوعا....ببخشید دیگه...امیدوارم از دستم ناراحت نشید.... التماس دعا دارم ....منو تو عذاداریها یاد کنید....ممنون ازتون...

خوب این هم فعلا اخرین پست من تا بعد ایام عذاداریه....بفرماید ادامه....

  

 

برگ چهل و شش

افسر پلیس با اخم  چهره ش جدی بود به کیو و کانگین و ریوون و یونهو و ایل وو  نگاه میکرد گفت: طبق تحقیقاتی که کردیم ...از گفته های شما... ضارب مردیه به اسم " چانگ دونگ هو"....یه مجرم سابقه داره که چند سالی به جرم همدستی تو دزدیها زندان بوده...حتی  جرم حمله با چاقو هم تو سابقه ش هست...که مضروب رو زخمی کرده بود ...که البته مضروب مثل خودش دزد سابقه دار بوده...یعنی یه دعوای خیابونی بین خلافکارها بود...به هر حال برای همین قضایاها یه چند سالی زندان بوده...تازه چند ماهه که ازاد شده...به گفته آقای جونگ یونهو... و جانگ ایل... که گفتید میدید مردی اقای چویی شیوون رو تعقیب میکرده...یا در پارکینگ شرکت چند باری در تعقیب اقای چوی بوده...یا لاستیک ماشین اقای چویی رو پنچر کرده...همین مرد بوده...که توسط اقای کیم هیچل اجیر شده...یعنی به گفته خبر چین های ما...اقای کیم هیچل این مرد رو اجیر کرده ...تا اقای چویی رو تعقیب کنه...در اخر هم که اینطور بهشون چاقو زده...کیو و بقیه با چهره ای درهم سرو پا گوش به افسر پلیس نگاه میکردنند حرفش را گوش میدادن.

کیو اخمی کرد وسط حرف افسر پلیس گفت: خوب...این مرد که میگید کیم هچل اجیرش کرده...برای چه کاری اجیر شده؟... برای زخمی کردن شیوون هیونگ؟...اخه چرا باید کیم هیچل این مرد رو اجیرکنه تا شیوون هیونگ رو با چاقو بزنه؟... اون با من مشکل داشت ...چیکار با هیونگ داشت؟... نکنه بخاطر پرونده ای که تو دادگاه داشتن؟... ولی اون پرونده که نباید چاقو کشی.... افسر پلیس رو به کیو کرد در جوابش وسط حرفش را برید گفت: هنوز مشخص نیست کیم هیچل برای چی این مرد رو اجیر کرده...اینو باید کیم هیچل توضیح بده... که ما هم اقای کیم هیچل رو به اداره پلیس اظهار کردیم... تا دراین باره توضیح بده....الانم اومدم اینجا... تا درمورد پرونده های که در دادگاه دارید ...یعنی پرونده کتک زدن اقای چویی شیوون...پرونده اون کارگرهای کشته شده...در کارخونه برام توضیح بدید...یعنی دراین موارد سوالاتی دارم که میخوام برام توضیح بدید....

ریوون به کسی فرصت نداد قدمی جلو گذاشت با صورتی بی رنگ و چشمانی سرخ ورم کرده و صدای گرفته از گریه گفت:من براتون توضیح میدم...هر سوالی دارید من براتون توضیح میدم...افسر پلیس سری تکان داد گفت: ممنون..با دست اشاره کرد به نیمکت که با فاصله از انها بود گفت: بفرماید بنشینید تامن بپرسم...ریوون با سرتکان داد به طرف نیمکت رفت.

کیو و ایل وو و کانگین و یونهو به دور شدن ریوون و افسر پلیس نگاه کردنند .کانگین روبرگردانند به کسی مهلت نداد روبه کیو گفت: من میخواستم با خانم کانگ صحبت کنم...ولی....کیو اخمی کرد روبه کانگین با صدای گرفته ای گفت:شما  میخواستی صحبت کنی؟... چه صحبتی؟... کانگین سری تکان داد گفت: بله... میخواستم در مورد معاون چویی  حرف بزنیم...چهره ش درهم شد با ناراحتی گفت: یعنی قبل از این اتفاق ...من و معاون چویی قرار گذاشته بودیم همو ببنیم...چون یه صحبتهای قرار بود بکنیم... من میخواستم همون یکشنبه ...یعنی روز بعد حادثه ...میخواستم بیام منزل معاون چویی...باهاشون حرف بزنم...راستش ...درسته من بادیگارد رئیس لی هستم...ولی در اصل ده سال قبل من بادیگارد شخصی اقای چویی بودم... طی یه اتفاق ...یعنی طی تصادفی من ناخواسته از خانواده چویی جدا شدم... حالا هم بعد ده سال...دوباره معاون چویی رو پیدا کردم...میخواستم باهام صحبت کنیم...اون زمان من دچار سوء تفاهم شده بودم... اقای چویی هم چون بچه بودن ...منو به یاد نداشتن...لبخند کمرنگی زد گفت: میخواستم باهاش حرف بزنم تا از خاطرات اون زمان بگم...یعنی ارباب چویی گفتن که من از اون خاطرات بگم...که یادش بیاد ...همینطور از تصادف بگم...چهره ش دوباره درهم و ناراحت شد گفت: من تو اون تصادف بودم...یعنی راننده من بودم...ولی من مقصر نبودم...میخواستم براش توضیح بدم... که ....

کیو با اخم وچشمانی که از گریه سرخ اما از نگاه جدی ریز شده بود به کانگین نگاه میکرد با صدای ارامی وسط حرف کانگین گفت: پس اون تصادف...تو راننده ش بودی؟...تصادفی که شیوون هیونگ به کما رفت...بعد چند وقت که به هوش اومد...قسمتی از حافظه اش رو از دست داده ... اون تصادف باعث شد که هیونگ افسردگی شدید بگیره...چون یه مدت حتی نمیتونست بخاطر تصادف شدیدی که کرده بود پاهاش اسیب دیده بود راه بره... حتی بخاطر ضربه ای که به سرش تو تصادف خورده بود...ضربه مغزی شده بود...علاوه بر اینکه خاطرات دوران کودکیش پاک شد...باعث شد که هیونگ دچار میگرن بشه... سردردهای عصبی بدی که هیونگ بخاطرش همیشه حالش بده...اذیت میشه...درد میکشه...همه این عذابها ودردها بخاطر اون تصادف لعنتیه...

ایل وو و یونهو از حرف کیو چشمانشان گشاد و چهره شان درهم و ناراحت شد .کانگین که لبخند بیرنگی روی لبش نشسته بود چون فکر میکرد کیو از اینکه او بادیگارد شیوون بود ازش استقبال میکرد خوشحال بود ولی با حرفهای کیو چشمانش به شدت گرد  رنگ از رخسارش پرید چهره ش وحشت زده شد با صدای لرزانی گفت: چی؟...معاون چویی بعد اون تصادف دچار میگرن شد؟... بعد اون تصادف این همه درد و بیماری اومد سراغش؟... همش هم بخاطر اون تصادف؟...یعنی...یعنی وقتی تو شرکت بخاطر سردرد میگرن حالش بد میشد بخاطر اون تصادف لعنتی بود؟...

یونهو چرخهای ویلچرش را چرخاند قدری جلو امد با صدای خش دار دورگه ای حرف کانگین  را برید گفت: پس میگرن معاون چویی بخاطر تصادفیه که تو بچگی براش پیش اومده؟...من فکر میکردم دلیل میگرینش بخاطر کار زیاده و فشار کاره...کیو روبه یونهو کرد با چهره ای درهم وجدی نگاهش کرد گفت: نه بخاطر کار زیاد نیست...هیونگ وقتی بچه بوده تصادف بدی میکنه...چون تو تصادف ضربه مغزی میشه...به مغزش اسیب میرسه...همون باعث میشه که میگرن بگیره...

کانگین با چیزهای که شنید تنش یخ زده بود چشمان گشادش خیس اشک شده بود با دهانی باز نفس نفس میزد . او مسبب دردها و رنجهای بسیار برای شیوون شده بود . شیوون از ان تصادف زنده مانده بود ولی درد زیادی کشیده بود . با این فکر سرش به دوران افتاد راهرو دور سرش میچرخید ،دستش را روی پیشانی خود گذاشت چشمانش را بست اشک بی اختیار ارام و بی صدا از زیر پلک های بسته ش بیرون غلطید با صدای لرزانی ارام نالید : ارباب شیوون... ارباب کوچولوی من ...بخاطر اون تصادف ضربه مغزی شد... بخاطر اون تصادف میگیرن گرفت...سرراست کرد چشمانش را باز کرد نگاه خیسش بی هدف به بقیه شد با همان حال نالید : همش...همش تقصیر منه...ارباب شیوون حالش بده...تقصیر ...تقصیر منه...دیگر حال خودش را نمیفهمید بغض به گلویش چنگ بیشتری زد عذاب وجدان داشت دیوانه ش میکرد چشمانش از حال بد خود سیاهی رفت پاهایش سست شد در حال افتادن بود که کیو به موقع به دادش رسید ،خیز برداشت دستانش را دور تنش حلقه کرد به اغوش کشید با اخم شدید به کانگین نگاه میکرد گفت: چی شد اقا؟... بیا...باید بریم رو نمیکت بشین...بیا...همانطور که کانگین را به اغوش داشت کمک کرد به طرف نیمکت برود  رویش بنشیند.

ایل وو و یونهو هم با چهره های درهم و ناراحت به کانگین و کیو نگاه میکردنند نگاهشان تاسف بار همراه با عصبانیت از دست کانگین بود که گویی ایل وو به خود امد روبرگردانند به یونهو نگاه کرد اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد گفت: اقای جانگ...یونهو شی... با رو برگردانند یونهو امان نداد جواب دهد گفت: شما باید یه توضیحی بهم بدی...هر چند حتما میگید لازم نیست به من توضیح بدی...من مگه چیکاره ام... درسته من کاره ای نیستم ...ولی بهم حق بدید... اگر شما جونگ یونهوی...پس همکار سابق من هستی... و هم اینکه من فکر نمیکردم کسی که روی ویلچر نشسته باشه توباشی...یعنی هیچکی تو شرکت نمیدونه تو وضعیتت اینه...اصلا تو داری پیش شیوون شی زندگی میکنی... همه تو رو دشمن معاون چویی میدون...یعنی با کارهای که کردی...کسی که از طرحاش دزدیده...به شرکت جی نی فروخته...کلی دردسر برای معاون چویی درست کرده...انوقت حالا تو اینجا روی ویلچر با این وضعیت...حتی تو خونه معاون چویی زندگی میکنی؟...این چطور ممکنه؟... من نمیفهمم...یونهو چهره ش درهم و ناراحت شد به ایل وو نگاه میکرد با صدای دورگه وسط حرفش گفت: میفهمم چی میگیی ...درکت میکنم...برات توضیح میدم...همه چیزو میگم...میگم چه اتفاقی افتاده...واینکه...حالا من دشمن شیوون نیستم...برعکس ... حالا من کسیم که با تمام وجود شیوونو دوست دارم...اون همه کس منه...

************************************

( شرکت )

هیوک چهره ش درهم شد گفت: نه...اینطوری که نمیشه کاری کرد...باید زودتر جلوی این زنو بگیریم...این زن عقل درست حسابی نداره...یهو دیدی با پلیس اومد شرکت...خواست همه مون رو...دونگهه روی مبل جلوی هیوک نشست اخمی کرد وسط حرفش گفت: نه بابا...این زنه هم میگی نیست...این زنه اینقدرها هم دیونه نیست...هیوک به پشتی مبل لمه داد گفت: چرا هست... بیشتر از اون چیزی که فکر شو بکنی این زن دیونه ست....که یهو در اتاق باز شد جمله هیوک نیمه ماند صدای لیتوک امد که گفت: هائه...بیا ببین...چه گندی زدی...بیا این گند بزرگی که زدی رو جمع کن....

هیوک و دونگهه جا خوردن یهو رو برگردانند به لیتوک که با اخم شدید و چهره ای برافروخته از خشم به طرفشان میامد نگاه کردنند دونگهه گفت: چی شده پدر؟...چه خبر شده؟... لیتوک کنار مبل ایستاد چهره ش درهمتر شد با عصبانیت گفت: چی شده؟... چه خبره؟...بیا ببین چه خبر شده...بله بایدم ندونی چه خبر شده...تو فقط بلدی گند بزنی...به فکر بعدش که نیستی...خواستی به معاون چویی انگ دزدی بزنی...این زنه دیونه رو انداختی به جون ما...این زنه روانی دیونه بلند شده با چند تا افسر پلیس اومده وسط سالن ایستاده...داد و هوار میکشه...میگه معاون چویی رو بدیم بهش ببره...چون طرحی که بهترین گنجینه زندگیش بود رو دزدیه....هیوک و دونگهه با چشمانی گرد و ابروهای بالا داده از وحشت باهم بلند شدند . هیوک به دونگهه امان نداد گفت: چی؟... خانم کانگ اومده؟...اونم با پلیس؟...لیتوک سری تکان داد گفت: بله...خانم کانگ اومد....

*****************************************

( بیمارستان )

( ( آی سی یو) )

شیوون بالاتنه اش لخت روی سینه ش باند بزرگی که سینه و نصف شکمش را پوشانده بود سیم مانتیورینگ روی پستان چپش جا خوش کرده بود سیم های دارو و خون هم مچ دستانش را قدری باز بود را به اسارت گرفته بودنند و لوله ای بزرگ و پهن که تمام دهان شیوون را پر کرده بود وارد حلقش شده بود اکسیژن را به زور وارد ریه های شیوون میکرد . شیوون هم رنگی به رخسار نداشت لبانش گویی به رنگ کبود بود زیر چشمانش گود افتاده بود چشمان خمار و سرخ بود نگین های چشمانش به زور از لای مژه های بلندش مشخص بود نگاه بیهدفی به ادمهای اطراف تختش میکرد، انقدر بیحال بود و بیجان که با نگاهش کسی را تعقیب نمیکرد .صدای وسایل پزشکی که باید ارام و منظم باشد نبود ، پرستارها در اطراف تخت به تکاپو افتاده بودنند.

ریوون و کیو و یونهو و ایل وو که جلوی پنجره آی سی یو ایستاده بودنند شاهد غوغای در اطراف تخت شیوون شدند ،ترس و وحشت تمام وجودشان را گرفت که یهو پرده پنجره آی سی یو هم کشیده شد اوضاع داخل اتاق از انها مخفی شد. مین هو که امده بود از پنجره به شیوون نگاه کند احوال دوستانش را بپرسد دید این چهار نفر روی پاهای خود بند نیستند به طرف در آی سی یو دویدند به پرستار جلوی در چیزی میگویند و درگیرن. مین هو به قدمهایش سرعت بخشید تقریبا دوید به انها رسید با نگرانی گفت: چی شده؟...چه خبره؟ ...کیو با اشفتگی رو به مین هو کرد گفت: دکتر لی...به دادمون برس...هیونگ...انگار حال هیونگ بد شده...نمیزارن ما بریم داخل ...نمیگن همه چه خبر شده...فقط میگن نگران نشیم...دکتر لی کمکون کن...مین هو چشمانش گشاد و ابروهایش از وحشت بالا رفت گفت: چی ؟...شیوون حالش بد شده؟...چرا؟...چی شده؟....

 

نظرات 1 + ارسال نظر
Chonafas پنج‌شنبه 6 مهر 1396 ساعت 23:11

سلام اونی. خب به نظرت احترام میزاریم. راستش اینطوری بهترم هست.
ای وااای پس میگرن شیوون به خاطر اون تصادفه بوده! ای وایییی دیگه نمیتونم گریه کنم چشم درد گرفتم خب! این چند وقت همش گریه بوده
ای خدااااا حالا این گند دونگهه رو کجای دلم بزارم؟
شیوون دوباره چش شده؟؟؟؟؟ واااای یا خدا خودت کمکمون کن!
راستی اونی، مدرسه ها شروع شده و سر منم شلوغ شده خصوصا که هنوز ماه اول مدرسه هاس. اگر یه وقتی دیر میام یا نمیام بدون خیلی درگیرم که نتونستم بیام. دیگه خلاصه بدون بیاد هستم و هر وقت بتونم برات وقت میزارم.
ممنون اونی جونم دوستت دارم
التماس دعا

سلام عزیزدلم
ممنون عزیزدلم...خیلی ممنون که درکم میکنی
اره میگیرینش اینطوری بود اخه الهی شرمنده اشکتو دراوردم
اخه الهی...انشالله همیشه موفق باشی...خیلی خیلی خوب درستو بخونیییییییییییییییییی
خواهش میکنم خوشگلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد