SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 67


سلام دوستای عزیزم....

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ....

  

عاشقتم 67

زن جوان گریه و خنده اش باهم بود قدمی برداشت با صدای لرزان و گرفته ای گفت: ممنون...ممنون اقای دکتر...که یهو سرش به دوران افتاد و چشمانش سیاهی رفت حالت تهوع دستش داد نفهمید چطور پاهایش سست شد بدنش شل شد بیهوش در حال افتادن بود که کیو که تمام مدت مات برده ایستاده بود نگاهش میکرد زودتراز همه متوجه شد خیزی برداشت سریع زن جوان را بغل کرد . زن دراغوش کیو شل شده افتاد سرش کج روی شانه کیو افتاد .

کیو زن جوان را دراغوش داشت زانوهایش ارام خم شد روی زمین نشست ،چون بخاطر بیماریش بیحال بود توان کافی برای نگه داشتن زن نداشت زانو زده نشست زن جوان را میان بازوان خود داشت با چشمانی کمی گشاد زل زده بود به صورت زیبای زن که به شدت رنگ پریده و خیس اشک بود از خیسی میدرخشید و چشمانش را بسته بود ارام بیجان نفس میکشد. کیو مات برده نگاه میکرد ضربان قلبش بیاختیار چند برابر شده بود گویی مانده بود چه بکند و چه حرکتی بکند.

بقیه هم مثل کیو لحظه ای شوکه بودن و با چشمانی گشاد شده به کیو و زن دراغوشش نگاه میکردن ولی شیوون مثل بقیه شوکه نبود نگاهش به زن جوان بود با بیهوش شدن زن در اغوش کیو افتادن اخمی کرد دستانش را به دسته های ویلچر ستون کرد بیتوجه به وضعیت خود بلند شد که حین بلند شدن با حرکت دادن یهوی بدنش زخم بخیه های روی شکمش درد گرفت چهره ش مچاله شد پلکهایش را بست گوشه لب زیرنش را گزید ناله خفه ای زد : آییییییییییی...نفسش را صدادار از بینی بیرون داد دستش را روی شکمش گذاشت بلند شد میان دیدگان شوکه بقیه با قدمهای بلند همانطور که دستش روی شکمش بود به طرف کیو رفت با صدای لرزانی گفت: وایستا ببینمش.... کنار کیو زانو زد که دوباره حین زانو زدن و نشستن شکمش درد گرفت چهره ش از درد مچاله و گوشه لب زیرنش  را گزید چشمانش از درد ریز شد اینبار نفسش را صدادار بیرون داد:هههمممم.... نشست با چهره ای از درد مچاله و اخم الود به زن نگاه میکرد شروع کرد به معاینه زن جوان.

کیو که مات فقط به زن نگاه میکرد با حرکت شیوون به خود امد با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده نگاهی به شیوون کرد گفت: شیوون... دوباره نگاهش به زن شد گفت: چش شده؟....انگار غش کرده؟....  سون اه و بقیه هم که لحظه ای شوکه شده ایستاده بودنند گویی با حرکت شیوون به خود امدند سون آه با چشمانی گشاد شده به شیوون نگاه میکرد گفت: دکتر چوی...چیکار میکنی؟...بلند نشو...ولی دیر گفته بود شیوون بلند شد به کنار زن رفت در حال معاینه اش بود . سون اه هم تقریبا دوید به کنار شیوون زانو زد بقیه پرستارها و دکترها هم دور شیوون وکیو و زن حلقه زدنند. سون اه کنار شیوون زانو زد دستی پشت شیوون حلقه کرد دست دیگر به بازویش گذاشت با چهره ای درهم به شیوون نگاه میکرد گفت: اوپا چیکار میکنی؟...تو نباید بلند میشدی...اوپا....

شیوون دستش را روی مچ چپ زن گذاشته انگشت روی نبضش پلکهایش بسته و ضربان قلب را کنترل میکرد، با چشم باز کردن دست زن را رها کرد نیم نگاهی به کیو که "گفت: چی شده؟...انگار غش کرده؟... " کرد جوابی بهش نداد  دوباره رو به زن کرد پلکهای زن را بالا زد به چشمانش نگاه کرد ،بیتوجه به حرف سون آه رو به او سریع گوشی را از دور گردن سون اه کشید گرفت به گوش خود گذاشت گوشی را روی سینه زن از روی لباسش با اخم شدید به صورت زن نگاه میکرد به ضربانش گوش میداد ،میان حرف سون آه که دوباره گفت: دکتر چویی چیکار میکنی؟...نشنیدی چی میگم؟...رو برگردانند نگاهی به کیو و  با اخم به سون اه و بقیه نگاه میکرد گفت: بیهوشه.... مطمینا بخاطر استرس و نگرانی فشارش افتاده...بذارید روی تخت ...اول فشارشو بگیرید...بعد بهش سرم وصل کنید ... ازش یه ازمایش....

سون اه بازوی شیوون را فشرد وسط حرفش با اخم گفت: خیلی خوب دکتر چویی ... خودشون میدونن...تو بیا باید استراحت کنی...داری به خودت اسیب میرسونی ...بلند شو اوپا...دکتر مردی که بالای سر شیوون ایستاده بود وسط حرف سون آه گفت: بله اقای دکتر...شما بفرماید استراحت کنید...ما به این خانم میرسیم...مراقبش هستیم...روبرگردانند به پرستارهای مرد گفت: بلندش کنید خانم رو بذارید روی تخت....

...................................................................

...........................

شیوون روی تخت دراز کشیده دکمه های لباس گان( لباس بیمار) باز بود سینه خوش فرمش لخت بود با نفس زدن ارام بالا و پایین میرفت وسط شکم چند تکه اش هم باند بزرگ چسب بود که ناف و اطرافش را کاملا پوشانده بود. شیوون به شدت چهره ش رنگ پریده بود چهره ش مچاله شده از درد چشمانش ریز شده گوشه لب زیرنش را گزیده بود تا صدای ناله اش درنیاید. مین هو و یونهو هم در دو طرف تخت ایستاده بودنند در حال ور رفتن با باند چسب وسط شکم و پرستاری کنارشان ایستاده وسایل پزشکی را به دستانشان میداد.

مین هو با اخم شدید نگاهی به صورت شیوون کرد گفت: دو دقیقه  ....فقط دو دقیقه ازت چشم برمیدارم...تمام بیمارستانو میگردی...برای چی رفتی ویزیت مریضات؟... برای چی از روی ویلچرت بلند شدی؟...نگفتی بخیه هات باز میشه؟... نگفتی به خودت اسیب میرسونی؟...تو خود ازاری مرد؟...چرا به فکر خودت نیستی؟... رو برگردانند نگاهی به سون آه که کنار تخت بالای سر شیوون ایستاده بود کرد گفت: دکتر کیم...شما چرا اجازه دادی ؟...اصلا باهاش همراهی کردی چرا؟...نمیدونی این کار چقدر براش خطرناکه؟...

سون آ ه که با نگرانی به شیوون نگاه میکرد با حرف مین هو چهره اش درهم و ناراحت شد خواست جواب بدهد که یونهو امان نداد نیم نگاهی به سون آه کرد گفت: دکتر کیم چیکار کنه...تو چیکار به این بدبخت داری... این زنم از دستش عاصی شده دیگه....شیوونو نمیشناسی؟...نمیدونی چه عجوبه ایه؟...بخواد کاری بکنه اجازه کسی رو نمیخواد...یعنی فقط کافیه نیت کنه کاری رو بخواد بکنه....تمام دنیا جمع بشن حریفش نمیشن....

شیوون با باز شدن باند از روی شکمش و کشیده شدن پنبه اغشته به ضدعفونی روی بخیه های لای زخم شکمش دردش میگرفت چهره ش مچاله تر میشد پلکهایش را بست سرش را در بالش فرو داد کمرش قوس خورد قدری شکمش به بالا امد ناله خفه ای از لای لبان گزیده شده ش زد: هممممم..با مکث کمرش را روی تخت گذاشت پلکهایش را باز با چشمانی خیس شده از درد به دستان مین هو و یونهو که روی شکمش بود نگاه میکرد با صدای لرزانی از درد کشیدن بیتوجه به حرف ان دو وسط حرف یونهو گفت: اون خانم...حالش چطوره؟...بهش سرم زدن؟...حال دخترش چطوره؟...داروهای که گفتم عوضش کردید؟...راستی اسم دختره چیه؟....

مین هو و یونهو یهو سرراست کردند با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده به شیوون نگاه میکردنند مین هو گفت: چی؟...روتو برم هیییییییییییییییییی...یونهو با مکث روبه مین هو کرد گفت: دیدی گفتم تقصیر خود اینه...میبینی چی میگه؟...با این حالش از اون زن و دخترش سوال میکنه...کرم از خود درخته نه باغبونش...مین هو اخمی کرد رو به یونهو گفت: اره...واقعا که این رو داره.... شیوون اخمی به چهره دردکش رنگ پریده خود داد نگاهش را از شکم خود گرفت به مین هو ویونهو کرد با اخم صدای لرزان از درد و نفس زنان گفت: خیلی خوب حالا...اره کرم از منه...خود من مقصرم...که چی...اره من رفتم ویزیت مریضام...چون اونا مریضای منن...دلم برای بیمارم تنگ شده بود... خیلی نگرانشون بودم...باید میرفتم دیدنشون که انگار خوب کاری کردم...اگه نرفته بودم شما در مورد دختره بهم نمیگفتید...اون دختر ممکن بود بیمیره...پس اگه به شاکی باشه که من باید از شما شاکی باشم....نه شما... شما با سهل انگاری داشتید...

 

مین هو و یونهو اخم کردنند بهم نگاهی کردنند یونهو وسط حرف شیوون گفت: بیا ... بدهکارم شدیم به اقا.... مین هو دهان باز کرد حرف بزند که سون آه برای ختم به قائله امان نداد گفت: اوپا...اسم اون زن " لی سون یو"ست...اسم دخترش " جی نا "ست....دختره شش سالشه...همسر خانم لی فوت شده...دکتر"یو "گفت که چطور شد اوردنش به این بیمارستان ...همینطور که گفتی به جی نا دارو جدید تزریق کردن...خانم لی هم به هوش اومد...ولی فعلا تحت مراقبته...چون فشارش خیلی پایینه...خیلی ضعف داره.... کمی هم سوهاضمه داره...باید بیشتر...شیوون بااخم و چشمان ریز شده به سون آه نگاه میکرد ارام سرش را تکان داد گفت: خوبه....پس بهش ....که چند ضربه به دراتاق نواخته شد جمله شیوون نیمه ماند همه رو به درکردنند مین هو جای همه گفت: بله....

در خیلی ارام باز شد مرد جوانی وارد اتاق شد پشت سرش چند مرد و زن جوان ایستاده بودنند مرد جوان با سرتعظیمی کرد گفت: ببخشید...اومدیم استاد چویی رو بینیم ....اجازه هست؟...گویی تازه شیوون را دید چشمانش گشاد شد ابروهایش بالا رفت با لبخند و صدای بلند  گفت: استـــــــــــــــــــــــــــــــــــاد .... شیوون با دیدن انها چشمانش قدری گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: اوه بچه ها...انها دانشجوهای دانشکده موسیقی بودن که شیوون استادشان بود امده بودنند ملاقات شیوون.

************************************

*******************************************

 

( عصر)

کیو روی تخت دراز کشیده بود چهره بیرنگش با اخم جدی بود نگاه بیحالش به پنجره اتاق بود گویی فکر میکرد، با مکث روبرگرداند به هیوک که روی مبل کنار تخت نشسته در حال خواندن کتابی بود و صدای ازش درنمیامد کرد با صدای ارامی گفت: هیوکجه....هیوک سرراست کرد روبه کیو قدری ابروهایش را بالا انداخت گفت: بله...چیزی میخوای؟...کیو بدون تغییر به حالتش به همان بیحالی گفت: اره...میخوام یه زحمتی برام بکشی...میخوام برام بری از پرستارها حال اون زنو بپرسی...زنی که امروز صبح تو بخش...یعنی تو اتاق دخترش تو بغلم بیهوش شد...درموردش گفتم بهت...میخوام بری از پرستارها بپرسی حالش چطوره؟...هیوک ابروهایش بالا رفت با حالت متعجب گفت: چی؟... برم حال اون خانمو بپرسم؟...



نظرات 2 + ارسال نظر
Chonafas چهارشنبه 5 مهر 1396 ساعت 14:53

سلام اونی جونم.
حالا جیغ دست هورااااااااااا کیوهیون عاشق میشود خوبه دیگه اینم از سرنوشت کیوهیون.
و اینجا سه دکتر عصبانی و یه شیوون رو دار و فدارکار داریم، من نمیدونم این شیوون میخواد خودکشی کنه کار دیگه ای بلد نیست؟ خب بیاد من بهش یاد میدم والا.
ممنون اونی جونم منتظر ادامش هستم

سلام عزیزدلم
بله عاشق میشود
بله فکر کنم همون بایدبفرست پیش تو تا کار بهش یاد بدی
چشم ...ممنون عزیزدلمممممم

경사스러운 سه‌شنبه 4 مهر 1396 ساعت 20:27

سلام ممنون دستت درد نکنه فکر کنم کیو دوباره عاشق شده

سلام عزیزدلم
بله عاشق میشود
خواهش عزیزجونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد