سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت...
پارت 13
در دستشویی رو بستم و دولا دولا اومدم بیرون و رفتم خودمو انداختم رو نزدیک ترین کاناپه رو به روم.از دیشب تا حالا از شدت حالت تهوع و سر گیجه رو پا بند نبودم.بخاطر استفراغ شدید هر چی خورده بودم و برگردونده بودمش و حتی اب هم دیگه تومعده ام نمی موند.از تب بالایی که داشتم تمام تنم می سوخت و از سرفه های محکم و پی در پی همه ی بدنم می لرزید.جوشهای رو دستا و پشتم از همیشه ملتهب تر و زیادتر شده بودن و خارششون بی تابم کرده بود.همه ی وجودم درد می کرد و کلا تو حال خودم نبود.دو روز بود این حالتا خیلی شدید تر از قبل بروز کرده بودن و احساس می کردم وقتش رسیده.وقتش رسیده و دیگه لحظه ها دارن با شمارش معکوس برام می گذرن .خیلی وقت بود منتظر همچین روزا و لحظه هایی بودم و از رسیدنشون هیچ ترسی نداشتم.تنها دل نگرانی و ترس من کیو بود و احساسش و تنهایش بعد از من.فکر کردن به اینکه بعد از مردنم می خواد چکار کنه و چه جوری با خودش کنار بیاد داغونم می کرد.می دونستم دیگه باید برم و خودمو اماده کرده بودم.اما عشق به کیو و فکر بهش عین یه طناب محکم هنوز منو به این دنیا وصل کرده بود ولی با چشمهای خودم می دیدم که اون طناب با گذشت هر لحظه داره پوسیده تر می شه و چیزی به پاره شدنش نمونده.احساس می کردم همه ی وجودم یواش یواش رفته اون دنیا و فقط یه پام تو این دنیا مونده و حالا دیگه وقت برداشتن اون یه قدم هم رسیده....
دوباره تهوع شدید اومد سراغم و هر چی نیرو داشتم جمع کردم و به خودم فشار اوردم تا از جام پاشم و برم سمت دستشویی.اینقدر بالا اوردم که دیگه تنها مایعی که تو تنم مونده بود خون آلوده و کثیف بدنم بوده و حتی اونم با عق زدن داشت از تنم خارج می شد.به خوناییکه تو دستشویی جمع شده بود نگاه می کردم نمی دونستم این خونا مال چی بودن اما ذره ای هم برام اهمیت نداشتن.
سرمو بالا کردم و با دستای لرزون از تو ایینه ی دستشویی شیشه ی قرصامو برداشتم و خالی کردمشون کف دستم و بدون اینکه تعدادشون برام مهم باشه چند تاشونو با هم ریختم تو دهنم.حتی دستام قدرت نداشتن شیشه ی قرصمو نگه دارن انگشتام از دور شیشه شل شد و با صدا افتاد زمین و هر تیکه اش با قرصای توش یه طرف کف زمین پخش شد.
ایینه رو بستم و به قیافه ی خودم زل زدم.صورتمو می دیدم که رنگش به زردی می زد و از فرط لاغری تغییر شکل داده بود و زیر چشمام کبود شده بود.دستمو بردم بالا و اروم کشیدم رو لبای زخمم یاد کیو و لبای هوس انگیزش افتادم که دیگه حتی تو چند هفته ی اخیر به خاطر تبخالهای دور و اطراف دهنم نبوسیده بودمش.چقدر این چند هفته سعی کرده بودم کمی از خودم دورش کنم و چقدر جلوم با صبوری مقاومت کرده بود.دیگه حتی نزدیک شدنشم به خودمو خطرناک می دونستم و فکر می کردم ممکنه با هر عمل کوچکی اون هم الوده کنم.تو این چند هفته مدام سعی کرده بودم فاصله مو باهاش رعایت کنم و نذارم حتی نفسم بهش بخوره.خوب می فهمیدم فکر و خیال کیو و احساس و زندگی و سلامتیش به جنون کشونده بودم از همه چی وحشت داشتم و تمام رفتارا و برخوردارم باهاش با ترس همراه بود.
احساس می کردم از همه ی عالم و ادم متنفر شدم.از خودم متنفر بودم که با یک اشتباه زندگیمو به باد داده بودم.از هیچول که منو مبتلا کرده بود از اون دکتری که ایدزمو تشخیص داد حتی از....از کیو؟...نه...از کیو نمی دونستم متنفر باشم...نمی تونستم....
صدای هق هق گریه ام که از روی عجز و ناتوانی بود بلند شده بود و هیچ دلیلی نداشتم که جلوی خودمو بگیرم....بلند فریاد می زدم و به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم....
کم کم روی زانوهام افتادم زمین و از شدت ضعف و فشاری که بهم میومد از حال رفتم.نمی دونم چند دقیقه تو اون حالت مونده بودم که با صدای زنگ تلفن هوشیار شدم سرم عین کوه سنگین بود و نمی تونستم تکونش بدم..چشمامو به زور باز کردم و از همونجا به تلفن نگاه انداختم.اینقدر به نظرم دور می رسید که انگار سالها وقت لازم بود تا بهش برسم.نا خوداگاه دوبارره پلکام بسته شدن و چند دقیقه بعد صدای زنگ موبایلمو شنیدم.می دونستم کیو هیونه.چند روزی بود که هر دفعه با یه بهانه نذاشته بودم بیاد ببینتم می دونستم با دیدنم دیگه همه چی برام تموم می شه و می فهمه که اخر خطه.
صدای زنگ موبایل تو گوشم بود و نگاهم به شیشه ی قرصام که افتاده بود کف دستشویی و قرصام رو زمین پخش شده بودن. صدای زنگ قطع شد و بعد از چند ثانیه دوباره شروع شد.می دونستم اگر برندارم تو کمترین زمان ممکن خودشو می رسونه اینجا و من اینو نمی خواستم.نمی خواستم تو اون حال و با اون وضعیت ترحم بار ببینتم.دلم می خواست همون شیون روز اول براش باشم که اینقدر ظاهرش عادی و سالم بود که حتی کیو فکرشم نمیکرد اون داروها رو برای خودم می خوام.با همه ی وجود از خدا می خواستم همون موقع جونمو بگیره و راحتم کنه....کاشکی می تونستم خودمو خلاص کنم اما می ترسیدم ...عین یه بدبخت ترسو حتی جرات تموم کردن زندگی خودم رو هم نداشتم.
دوباره سرفه های شدیدم شروع شده بود و شوری خون رو تو دهنم حس می کردم .از صدای زنگ موبایل سرم دوران گرفته بود همه ی قدرت باقی موندمو جمع کردم و خودمو کشون کشون از روی زمین رسوندم به جالباسی دم در.حتی توانشو نداشتم از روی زمین بلند شم و گوشیمو از تو جیب لباسم در بیارم.دستمو از همون پایین گرفتم به لباسا ی رو جالباسی و همشون رو با هم کشیدم پایین.همه لباسا رو زمین و سر و تن خودم پخش شدن و با گنگی مشغول کشتن بینشون شدم.صدای زنگ موبایل چند دقیقه بود قطع شده بود و همین گشتنو برام سخت تر می کرد.بالاخره گوشیمو از لا به لای لباسا پیدا کردم و خودم شماره ی کیو رو گرفتم.با اولین زنگ با یه صدای هراسان گوشیو جواب داد:الو؟شیون؟
خودم احساس کردم صدام از ته چاه در میاد.دعا می کردم دوباره حالت تهوع بهم دست نده و بتونم چند دقیقه باهاش صحبت کنم.با صدای گرفته گفتم:سلام بیبی....
با وحشت گفت:شیون چی شده؟چرا صدات اینجوریه؟کجایی؟من که داشتم از نگرانی می مردم.
ای دهنمو قورت دادم و به زور گفتم:حمام بودم...نمی تونستم جوابتو بدم.
-شیون؟تو خوبی؟
قبل از اینکه جواب بدم دوباره سرفه هام شروع شد و نفسمو گرفت.صدای لرزون کیو رو که نگرانی پرسید"چی شد" می شنیدم اما نفسم بالا نمیومد که جوابشو بدم.یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:چیزی نیست...چند روزه دارم سرفه می کنم.
می فهمیدم چقدر داره سعی می کنه خودشو نبازه و وحشت صداشو از من مخفی کنه.
-من الان میام اونجا با هم بریم دکتر.
-نه کیو حالم خوب نیست می خوام بخوابم. –من میا....
یهو دادکشیدم وگفتم:می گم حالم خوب نیست می خوام استراحت کنم نیا اینجا.
بغضش ترکید و با صداش قلب منم انگار از جا درومد.
-شیون من نمی تونم به حرف تو گوش کنم....الان میام ....نگرانتم....
با بی حالی گفتم:یه بارم که شده به حرفم گوش کن خواهش می کنم فردا بیا باشه؟ -ولی من نمی تونم طاقت بیارم....
-خواهش می کنم نیا بذار برای فردا.
فقط صدای گریه اشو می شنیدم که برام مثل ناقوس مرگ بود.دوباره سرفه هام شروع شدن احساس می کردم وقت ندارم و باید زودتر کارو تموم کنم با حالت خفگی گفتم:کیوهیون....
با همون صدای لرزونش جوابمو داد:جانم؟
-دوست دارم....بیشتر از همیشه....
با هق هق گفت:چرا اینجوری حرف می زنی...من نمی تونم تحمل کنم شیون میام پیشت....
یاد کله شقیای همیشگیش افتادم با خنده ای که تلخ ترین خنده ی عمرم بود گفتم:باز که لجبازی داری می کنی!
-باید ببینمت. –فردا....قول می دم.
-ولی.... –قول می دم بیبی....باشه؟
ساکت بود و فقط صدای گریه اشو می شنیدم.دوباره گفتم:باشه بیبی؟
با صدای گرفته گفت:باشه...
-دوست دارم کیو.... –منم دوست دارم شیون....
-فعلا عزیزم....
و قبل از اینکه جوابمو بده گوشی رو قطع کردم و بی حال به طور کامل افتادم کف زمین.تو اون لحظه ها فقط دعا می کردم که کیو رو حرفش بمونه و نیاد پیشم و قبل از مردنم دیگه نبینتم.از اینکه وقتی فردا بیاد دیگه تو این دنیا نیستم که با این وضعیت فلاکت بار ببینتم و به خاطر همه ی زجرایی که بهش دادم بیشتر از قبل از نگاه کردن تو چشماش شرمنده بشم ارامش می گرفتم.ولی....یه لحظه ترسیدم....از اینکه فردا بیاد و ببینه همه چی تموم شده و تو تنهایی کاری دست خودش بده تمام بدنم لرزید.حتی از فکرشم روحم ازرده می شد.
چشمامو باز کردم و اطرافمو نگاه کردم.موبایلم هنوز تو دستم بود.چشمام تار می دید و نمی تونستم نوشته های رو صحفه اشو بخونم.تا اونجایی که می شد گوشی رو به چشمم نزدیک کردم و به دنبال اسم هیوک گشتم.شماره ها و حرف ها جلوی چشمام بالا و پایین می شدن اما انگار هیچی نمی دیدم.حتی چشممو دیگه نمی تونستم باز نگه دارم و اینقدر پلکم سنگین شده بود که انگار رو هر کدوم از چشمام چند کیلو اجر ریخته بودن.اینقدر اسمها رو بالا و پایین کردم تا بالاخره اسمشو پیدا کردم و با اخرین توانم شماره ی هیوکو گرفتم.به زور گوشی رو اوردم بالا و گذاشتم کنار گوشم واز صدای سر حال و پر انرژیش فهمیدم خودشه.
-سلام اقا شیون گل ما.
به زور صدامو از سینه ام دادم بیرون و گفتم:هیوک...من حالم خوب نیست.
با ترسی که جای انرژی تو صداشو گرفته بود گفت:چی شده پسر؟کجایی تو؟!
نفس نفس می زدم و کلمات تو ذهنم گم می شدن و به زبونم نمی رسیدن.
-گوش کن...من حالم خیلی بده خیلی بد...می دونم که دیگه دارم تموم میکنم..
-شیون منو نترسون...بگو کجایی بیام پیشت....
یه نفسی تازه کردم و دوباره گفتم:کیو فردا قراره بیاد منو ببینه...نذار تنها بیاد...
-چی می گی تو؟!این حرفا چیه؟الو...شیون....الو...
گوشی رو اوردم پایین و قطش کردم.عکس کیو رو می دیدم که تو گوشی داشت بهم لبخند می زد مثل همیشه چشماش پر از زیبایی و غرور بود و لبخندش پر از زندگی و خواستن.چقدر این شور زندگی تو وجودشو دوست داشتم و همیشه بهم نیرو داده بود می دونستم زنده بودنم تا اون موقع هم همه اش به خاطر کیو و وجودش بوده.دیگه حتی غروری برام باقی نمونده بود که از اشک ریختن ابایی داشته باشم.کم کم تصویر صورت کیو هیون تار و تار تر می شد و پلکهای منم سنگین تر.دیگه نه حالت تهوع داشتم نه سر گیجه.... نه سرفه می کردم و نه زخم های روی بدنم التهاب داشتن.
"خدایا ممنونم ازت...بالاخره داری تمومش میکنی..."از این فکر لبخند اومد رو لبم و دیگه چشمام کاملا بسته شدن...
سلاااام





کم نبود؟
این پارت خیلی مرگ بود
تلفنی حرف زدنشون خیلی نابودکننده بود
مرسی عزیزان
سلام عزیزم

اخه الهی....اره خیلی قشنگه داستانش
دیگه هر قسمت همین قدره ...یعنی خود نویسنده همین قدر نوشته
راستی سلام.
مرسی اونی و همینطور از نویسنده ی عزیز نهایت تشکر رو دارم
سلام عزیزم...

هی چی بگم...داستانش خیلی غمگینه
ممنون عزیزدلم