سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه
عاشقتم شصت و پنج
سون آه اخمش بیشتر شد گفت: نه اوپا....تو حالت خوب نیست... باید استراحت کنی...خیلی به خودت داری فشار میاری...باید.... شیوون چهره ش درهمتر شد با ناراحتی گفت: نه دکتر کیم...خواهش میکنم...من باید برم به کیوهیون شی سربزنم...اون اخرین مریضیه که بهش سرمیزنم...حالم خوبه...من خودم دکترم...میدونم نباید به خودم فشار بیارم... برای وضعیتم خوب نیست...من مراقب خودم هستم...پس خواهش میکنم بذار به اتاق کیوهیون هم برم...سون آه می خواست اعتراض کند ولی ولی حالت چهره ملتمس شیوون و حرفهایش را دیدو شنید مکثی کرد به ناچاری با اخم گفت: خیلی خوب باشه... فقط به اقای چو سرمیزنی بعدش میری به اتاقت ....باشه اوپا؟.... شیوون لبخند ملایمی زد گفت: باشه.... ممنون...
................
کیو نیم خیز روی تخت دراز کشیده بود چهره ش اخم الود و غمگین بود با چشمانی ریز شده به پنجره اتاقش نگاه میکرد فکر میکرد، به دخترش ،به وضعیت خودش، به شیوون و دلدادگی به او داشت ،به گذشته ش ،به هر انچه که برایش اتفاق افتاد ،به اینده ای که تاریک میدید ، تنها در اتاقش بود هیوک سولبی را برده بود پایین تا به محافظان بسپارد .کیو نیم خیز روی تخت دراز کشیده سرمی به دستش بود تنها مانده بود فکر میکرد که با ورود کسانی این تنهایی پایان گرفت.
چند ضربه به در اتاق نواخته شد کیو به خود امد ارام سرچرخاند روبه در کرد با صدای گرفته ای گفت: بفرماید ....با پاسخ کیو در اتاق باز شد ویلچری وارد اتاق شد که شیوون رویش نشسته بود سون آه ویلچر را هول میداد پشت سرش وارد شد با سرتکان دادن گفت: سلام اقای چو.... شیوون هم با لبخند کمرنگی که به لب داشت گفت: سلام کیوهیون شی ... خوبید؟...
کیو با چهره ای بیحال و بی حوصله جواب مزاحمان که به در زده بود را داده بود ولی با دیدن شیوون شوکی عظیم یهو با ورود شیوون بهش وارد شد چشمانش گرد و ابروهایش بالا رفت یهو تقریبا پرید از جا بلند شد نشست با ناباوری به شیوون نگاه میکرد گفت: دکتر چویی؟...شیوون که گان ( لباس بیمار) به تنش بود رویش ژاکتی کرم رنگ پوشیده بود پتوی روی پاهایش گذاشته بود چهره رنگ پریده بیمارجذابش با لبخند ملایمی مهربان و دوست داشتی بود مثل همیشه با صدای ارامی گفت: ببخشید اقای چو که مزاحمتون شدم ...گفتم بیام به بیمارام یه سری بزنم...شما هم تو لیست بیمارماید...اومدم بهتون سر بزنم ... ببخشید که مزاحمتون شدم....
کیو که از حضور شیوون در اتاقش دستپاچه شده بود از حرفش چشمانش گشادتر شد دستش را تکان داد حرفش را برید گفت: نه...نه ...شما مزاحم نیستی...ممنون که اومدی ... نه... نه... یعنی...خوش اومدی....شیوون لبخندش قدری پررنگتر شد متوجه هول شدن کیو شده بود گفت: ممنون...خوب من دکترم...اومدم به مریضم سربزنم...با نگه داشته شدن ویلچر کنار تخت توسط سون آه شیوون پرونده پزشکی کنار تخت را گرفت لبخندش محو شد به پرونده نگاه میکرد گفت: خوب...حالا ببینم وضعیت شما چطوره....نیم نگاهی به کیو کرد گفت: راستی تنهاید؟...همراهی نداری؟...
کیو که همچنان هول بود سعی میکرد خود را جمع جور کند قدری روی تخت جابجا شد اب دهانش را قورت داد قدری از گشادی چشمانش کم شد گفت: چرا همراه دارم...وکیلم ... همین الان اینجا بود...البته سولبی هم بود که اومده بود همکاراتون ازش ازمایش گرفتن. ..همین تازه وکلیم بردتش پایین تا بره خونه...خودش برگرده پیشم....شیوون نگاهش به کیو شد اخم ملایمی کرد گفت: خوبه...سون آه اخمی در چهره ش نداشت ولی نگاهش جدی بود وسط حرف شیوون گفت: من دخترشونو بردم ازمایش...بقیه کاراشو دکتر جونگ ( یونهو) انجام داده...
شیوون رو به سون آه کرد ابروی بالا برد سرش را چند بار تکان داد گفت: اها ... ممنون ...رو برگردانند دوباره به پرونده دستش نگاه میکرد مکثی کرد گفت: خوب...توی پرونده تون...ببینم...چهره اش تغییر کرد اخم الود شد چشمانش ریز شد نگاهش جدی به برگه ها بود گفت: وضیعتون بد نیست...ولی ...نگاهش به کیو شد به همان حالت گفت: زیاد هم خوب نیست....چرا به فکر خودت نیستی؟...داری با فشاری که به خودت میاری به درمانت جواب مثبت نمیدی...بهت که گفتم باید همکاری کنی...کیوهیون شی... حرص خوردن...استرس ...فکر کردن...نگرانی رو از خودت دور کن...خواهش میکنم بذار ما کارمونو بکنیم...بدنت به درمان جواب بده...نذار بدنت بیشتر از این اذیت بشه...نذار با ارام بخش های قوی کاری کنم که تو عالم بیحالی به درمانمونم جواب بدی ها....
کیو که کم کم از حالت دستپاچگیش کم شده بود ولی هنوز هم هول بود از حرف شیوون گویی نفهمیده چه گفته قدری ابروهایش بالا رفت گفت: هاااااااا؟...چی؟...ارام بخش قوی؟...شیوون اخمش بیشتر شد سرش را تکان داد گفت: بله...ارام بخش قوی...روبه سون آه کرد گفت: یه لحظه گوشیتو بده...دستش را به سمت سون آه دراز کرد روبه کیو گفت: لطفا دراز بکش تا معاینه ات کنم...سون آه که میخواست شیوون زودتر کارش را تمام کند ولی میدانست تا کارش را تمام نکرده از اتاق نمیرفت پس به ناچار مبجبور بود جوابش را بدهد ،پس گوشی طبی را از دور گردن خود دراورد به دست شیوون داد . شیوون هم گوشی را گرفت به دور گردن خود گذاشت با دست به کیو که هاج و واج بهش نگاه میکرد اشاره کرد که دراز بکشد .
کیو با اشاره شیوون ارام روی تخت دراز کشید و شیوون گوشی را به گوش هایش چسباند قدری خم شد که با خم شدن زخم شکمش درد گرفت چهره اش مچاله شد چشمانش را بست گوشه لبش را گزید ولی توجه ای به درد نکرد با مکث چشم باز کرد ،دکمه پیراهن کیو را باز کرد سرجلو برد گوشی را روی سینه کیو گذاشت اخم کرده با چشمانی ریز شده به سینه کیو نگاه میکرد به ضربان قلبش گوش میداد .
کیو که با گذاشته شدن گوشی روی سینه ش که انگشتان شیوون ناخواسته با پوست سینه ش تماس پیدا میکرد ضربان قلبش شدت گرفت نفسش قدری تند و صدادار شد از هیجان اب دهانش را قورت میداد سعی میکرد تا قدری خود را ارام کند تا ضربان قلبش که باگوشی به گوش شیوون میرسد کم کند تا رسوا نشود ولی مگر میشد ارام میگرفت ، ضربان قلبش رسوایش کرده بود از حالش میگفت. شیوون که متوجه حال کیو بود و متوجه نگاه خیره کیو که با چشمانی گشاد و نفس زنان زل شده بود بهش ، فاصله صورتهایشان باهم کم بود نفس های گرم کیو به صورت شیوون میخورد .
شیوون اخم الود به سینه کیو نگاه میکرد متوجه نگاه کیو بود ،با چند بار جابجا کردن گوشی همانطور سرش جلو بود ارام نگاهش را به صورت کیو کرد با شیطنت همراه لبخند چشمکی زد کمر راست کرد گوشی را از سینه کیو برداشت گفت: خوبه...وضعیت قلبت خوبه...ولی اخرین علائم کبدت خوب نیست..باید بیشتر مراقب باشید...لبخندش محوشد گفت: باید استرس و نگرانی رو بذارید کنار تا کبدتون به داروها جواب بده...والا باید عملتون کنیم...البته اگه به عمل بکشه همه کبدتون رو در نمیاریم....ولی خوب قسمتی که اسیب دیده باید برداشته بشه...ما الان داریم سعی میکنم که با دارو درمان کنیم...تا به عمل نیاز نباشه...اما خوب انگار شما با ماهمکاری نمیکنید...
کیو که از چشمک شیوون و تماس دستش با سینه خود هنوز شوکه بود با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده نگاهش میکرد گویی توانی برای جواب نداشت اب دهانش را قورت داد فقط توانست سرش را تکان دهد . سون آه که با اخم و چشمان ریز شده به کیو و شیوون نگاه میکرد بهتر دید که شیوون را به اتاقش ببرد تا استراحت کند ، چون رنگ چهره شیوون پریده تر شده بود کاملا مشخص بود که خسته شده ،پس میان حرف شیوون گفت: خوب دکتر چویی...بسه دیگه...دیگه باید بری استراحت کنی...خیلی خودتو خسته کردی.... بسه اوپا...وقت استراحته....
شیووم جمله اش نیمه ماند رو برگردانند چهره ش توهم رفت گفت: خیلی خوب ... باشه ...کارم تموم شد...الان ...که یهو صدای جیغ و فریاد از بیرون از اتاق امد ، شیوون دوباره جمله ش نیمه ماند یهو روبه به در کرد با چشمانی کمی گشاد و ابروهای بالا داده گفت: چی شده؟...اون بیرون چه خبره؟...برای کسی اتفاقی افتاده؟....سون آه و کیو هم حالت چهرهشان گیج و شوکه بود با چشمانی گرد شده به دراتاق نگاه میکردنند سون آه گفت: نمیدونم چی شده...الان میرم ببینم چی شده...با قدمهای بلند و سریع تقریبا دوان به طرف دراتاق رفت در را باز کرد از ان خارج شد.
شیوون و کیو هم نگاهشان به در نیمه باز اتاق بود که سون آه برگردد بگوید چه خبر شده بود ولی سون آه نیامد همچنان صدای جیغ و فریاد از بیرون اتاق میامد . شیوون رو برگردانند اخمی کرد به کیو نگاه میکرد گفت: معلوم نیست اون بیرون چه خبره...سون آه هم نیومد...جیغ و داد طرفم داره بقیه مریضا رو اذیت میکنه...چرا کسی ساکتش نمیکنه؟...چه خبره اون بیرون؟...به کیو مهلت نداد تا جوابش را بدهد رو برگردانند چرخهای ویلچرش را ارام چرخاند تا به طرف در برود که از حرکت دادن بدنش زخم شکمش درد گرفت چهره ش مچاله شد پلکهایش را بست لب زیرنش را گزید بی اختیار ناله زد : آییییییییییییی..... قدری کمر خم کرد دستش را روی شکمش گذاشت.
کیو که تمام نگاه ماتش به شیوون بود با درد کشیدن شیوون چشمانش گشاد شد وحشت زده گفت: چی شده؟...وایستا...چیکار میخوای بکنی؟...میخوای بری بیرون؟...وایستا من میبرمت...بلند شد از تخت پایین امد سرم را برداشت به میله سیار وصل کرد . شیوون از درد شکم چهره ش مچاله بود نفس نفس میزد با حرف کیو سرراست کرد چهره ش از درد مچاله بود چشمانش ریز به کیو نگاه میکرد با صدای ضعیفی از درد گفت: نه...کیوهیون شی...نمیخواد...شما بلند شی...شما نباید بلند شی....
کیو با انکه بی حال بود ولی سریع خود را به شیوون رساند دستی روی شانه شیوون گذاشت قدری کمر خم کرد به صورت درد کش شیوون نگاه میکرد گفت: من خوبم...نگران من نباش...ولی انگار تو حالت خوب نیست...درد داری؟...میخوای کسی رو صدا کنم؟... شیوون همچنان از درد نفس نفس میزد ولی قدری چهره ش حالت مچاله ش کمتر شد گفت: نه ...خوبه...شما برید تو تختتون...شما...کیو اخم ملایمی به صورت رنگ پریده خود داد وسط حرفش گفت: گفتم که من خوبم...نگران من نباش...به جای این حرفا...بیا بریم بیرون ...ببینیم چه خبره...کمر راست کرد به شیوون مهلت نداد دسته های ویلچر را گرفت به طرف دراتاق برد.
سلام اونی. ای بابا بدتر شد کهههههههه


چیشده بابا من از فضولی میمرم کهههههه یعنی تا دوشنبه ی هفته ی دیگه باید صبر کنمممممممم؟؟؟؟؟؟؟
خدایا خودت به داد برس چی شده؟
ای خدا شیوون و کیوهیون توی این قسمت نفس من رو بریدن.به باد رفتممممممم.
تشکر مخصوص دارم ازت
ای بابا...
چیشده؟؟؟؟؟
خدایا
ممنون اونی جونم دوست دادم بی صبرااااانههههههه منتظر ادامه هستم.
سلام عزیزدلم





اخه الهی شرمندههههههههههههه دیگه.... باید تا دوشنبه صبر کنی
بله این قسمت وونکیو بوداااااااااااااااااا
خواهش عزیزدلمممممممممممممممممممممممممم...من ازت ممنونم