سلام دوستای عزیزم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت
عاشقتم شصت و چهار
شیندونگ با اخم و چشمان ریز شده گفت: چی؟...شما برای باجگیری دکتر چویی رو گرفتین؟...حالتون خوبه جناب وکیل؟...میهفمید چی دارید میگید؟... شما الان دارید اعتراف به ادم رباعی میکنید...با این کار اقای لی سونگمین متهم که نه مجرم میشه که دستور داده دکتر چویی و بدزدن....همینطور میخواسته چهار مرد رو بکشه....تا لاپوشنی بشه ادم رباعیش...
وکیل که تمام مدت در خونسردی کامل به شنیدونگ جواب میداد با جملات اخر شیندونگ یهو چهره ش عوض شد ابروهایش درهم گره خورد وچهره ش درهم شد دستانش را تقریبا محکم روی میز کوبید با صدای کمی بلند وسط حرف شیندونگ گفت: نخیر جناب سروان ...من اقای لی رو متهم به قتل چهار مرد احمق دزد نکردم...و نمیکنم.... من فقط گفتم که ما دکتر چویی رو دزدیم...چون میخواستیم باجگیری کنیم که اونم بخاطر رفع مشکل مالیمون بود ...تماس هم نگرفتیم چون مشکلمون رفع شد...پس باجگیری هم منتفی شد.... به دکتر چویی هم اسیبی نزدیم...اون خودش بیمار بود...سرطانش ربطی به ما نداره... اون چهار نفر هم نمیدونم کی خواسته بکشه...یا سربه نیستشون کنه...شاید اصلا مشکل از وضعیت سروسیش دهی غذایی شماست...میگید با دادن غذا مسموم شدن...تا پای مرگ رفتن ...پس تقصیر ما چیه؟...چرا مارو متهم میکنید....مگه ما اومدیم رفتیم بازداشگاه به مهتم ها غذا دادیم که خواسته باشیم محوشون کنیم... شما بهتره به جای متهم کردن ما بخاطر نداشتن متهم به دنبال مقصر توی اون زمینه باشید...نه اینکه مارو متهم کنید.... اونم بدون مدرک ...شما مدرکی داری که اون قضیه کار ما بوده؟...شما فقط با اعتراف ما میخواید مارو متهم کنید...همین...شما هیچ مدرکی ندارید...درمورد دکتر چویی هم گفتم که ما گرفتیمش...ولی پشیمون شدیم...قصد ازاد کردن اقای چویی را داشتیم...که حالش بهم خورد... الانم حاضریم که هر چقدر جریمه نقدی لازمه بدیم...تا اقای چویی بابت اسیبی که بهشون زدیم راضی بشه...برای ادم رباعی حاضریم هر جریمه نقدی رو بدیم...الانم میتونیم بریم...چون زمان بازجویی ما تمام شده...شما نمیتونید مارو بیشتر از این زمان اینجا نگه دارید.....
سونگمین شوکه شده نگاه چشمان گرد شده ش فقط به وکیلش بود که از خشم گر گرفته بود فریاد میزد. شیندونگ هم با اخم شدید و عصبانی به وکیل نگاه میکرد خود را برای جدالی سخت با وکیل اماده کرد.
*****************************************
(3دسامبر 2011)
سولبی دستش را که جای سوراخ سوزن بود را جلوی پدرش گرفت با چهره ای درهم گفت: نگاه کن... لب زیرنش را پیچاند گفت: ببین چطوری سوراخ سوراخم کردن...نمیدونم چرا گفتی برم ازمایش بدم...من که گفتم نمیخوام چکاب بشم...من که چیزیم نیست....کیو چهره رنگ پریده ش پژمرده بود، ولی با اخم خواست جدیش کند به ساعد دست سولبی نگاه میکرد با مکث نگاهش را گرفت با سولبی یکی کرد با صدای ارامی گفت: خیلی خوب...اره گفتی نمیخوای ازمایش بدی...ولی منم بهت گفتم این ازمایشات رو باید بدی...درسته بیماری من مسری نیست...ولی تو دفعه قبل حاضر نشدی چکاب بشی...من میخوام برای اطمینان ازت ازمایش بشه که تو مشکلی نداشته باشی...فهمیدی؟...یا بازم بگم؟...دختر تو چقدر سرتقی؟...چرا باید سرهرچی ما باهم بحث داشته باشیم؟...یعنی تو به پدرمریضتم رحم نمیکنی باهاش یک به دو میکنی؟....
سولبی پشیمان از حرف های خود استین پیراهنش را پایین اورد درحال بستن دکمه مچش بود با نارحتی گفت: ببخشید بابا...باشه...هر چی شما گفتید...کیو هم چهره اش تغییر کرد سری تکان داد با مهربانی به سولبی نگاهی کرد روبه هیوک که با فاصله کمی از تخت ایستاده بود گفت: هیوکجه ...لطفا سولبی رو میبری پایین؟...به بادیگارد بگو ببرتش خونه بابام...بهشون زنگ زدم...البته مامان میخواست همراه سولبی بیاد برای ازمایشاتش...ولی من گفتم نمیخواد با محافظ گفتم بفرستمش ...حالا تو میبری پایین میدی دست محافظ تا ببردش خونه؟...
هیوک سری تکان داد گفت: باشه... چند قدم جلو امد دستش را پشت سولبی گذاشت گفت: بیا بریم عزیزم...سولبی نگاهی به هیوک کرد گفت: چشم...رو برگردانند دستانش را دور گردن کیو حلقه کرد بوسه ای به گونه کیو زد گفت: خداحافظ بابا...فردا میام پیشت...کیو هم دستانش را دور تن سولبی حلقه کرد به خود فشرد گفت: باشه...برو ...سولبی با مکث از اغوش کیو بیرون امد به همراه کیو به طرف در اتاق رفت.
************************************
سون آه روی لبه تخت نشست گوشه لحاف را گرفت قدری بالا کشید روی سینه شیوون با لبخند ملایمی گفت: اوپا...بهتره یکم بخوابی...سرجلو برد بوسه ای به لبان شیوون زد سرپس کشید دوباره لبخند زد گفت: باید استراحت کنی.... شیوون نیم خیز روی تخت نشسته بود گان( لباس بیمار) به تنش بود چند دکمه جلوی لبانش باز بود باند وسط شکمش مشخص بود مقداری هم از شکمش لخت مشخص بود سرمی هم به مچ دستش شیوون بود. شیوون رنگی به رخسار نداشت نگاهش خمار بود به سون آه نگاه میکرد با صدای ارامی ضعیف وسط حرفش گفت: سون آه میشه یه خواهش ازت بکنم؟...یه کاری برام بکنی؟...سون آه با حرف شیوون مکثی کرد ابروهایش بالا رفت گفت :یه کاری برات بکنم؟...چه کاری؟ ...شیوون تغییری به حالت خود نداد به همان بیحالی گفت: میخوام برام ویلچر بیاری ...من روش بشینم...منو ببری به بخش تا به مریضا سر بزنم...میخوام برم ببینم مریضام در چه حالن....
سون آه چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟...میخوای بری ویزیت بیمارات؟ ...چی میگی اوپا؟...تو با این حالت میخوای بری دیدن مریضات؟...اوپا تو خودت داری درمان میشی...تو خودت بیشتر از همه به مراقبت و درمان احتیاج داری...انوقت با این حالت میخوای راه بیفتی بری تو بخش ؟...اخمی کرد گفت: اوپا...تو چرا به فکر سلامتی خودت نیستی...برای من اوردن ویلچر و بردنت تو بخش کاری نداره...ولی با این کار تو خسته میشی...خستگی و فعالیت برات خوب نیست...باید استراحت کنی...نباید زیاد حرکت کنی...اصلا تو با این وضعیت میتونی به وضعیت بیمارات برسی؟...
شیوون اخم ملایمی به چهره بیحال خود داد حرفش را برید گفت: خواهش میکنم سون آه من که نمیخوام برم ویزیتشون کنم...فقط میخوام برم ببینمشون ...همین...خوب منم ادمم و دکتر...دلم برای بیمارام تنگ شده...خواهش میکنم... سون آه اخمش بیشتر شد گفت: اره...تو گفتی من باور کردم اوپا...تو فقط میری سرمیزنی؟...تو تا کاملا مریضاتو معاینه نکنی راضی نمیشی...شیوون چهره ش درهمتر شد با حالت التماس حرفش را برید گفت: خواهش میکنم دکتر کیم...خواهش میکنم...سون آه تابی به ابروهایش داد گفت: دکترکیم؟ ...وقتی دکتر کیم میگی یعنی من باید اینکارو بکنم...چون نقطه ضعفمو میدونی...وقتی رسمی صدام میزنی من نمیتونم بهت بگم نه...باشه دکتر چویی میبرمت...ولی یه شرط داره...وقتی ببینم داری خسته میشی...یا وضعیتت خوب نیست...برت میگردونم به اتاقت... باشه؟... شیوون سری تکان داد گفت: چشم....
.................................
سون آه ویلچر اورد به کمک پرستارها شیوون را ارام با احتیاط روی ویلچر نشاند و همانطور که به مچ دست شیوون سرم وصل بود ژاکتی را به تنش کردنند و پتویی هم به روی پاهایش گذاتشه و سون اه ویلچر را هول میداد و شیوون در بخش به اتاقها میرفت به بیماران سرمیزد که نه کاملا ویزتشان میکرد؛ همانطور که سون آه گفت شیوون سراغ مریضهایش میرفت پرونده پزشکیشان را میدید به انترنها و پرستارها و بقیه دکترها دستورات لازم برای بهبودی بیماران میداد . با کشتن شیوون دراتاقها بیماران انترنها و دکترها و پرستارها با فهمیدن اینکه شیوون در بخش درحال ویزیت است خیلی سریع خود را به شیوون رساندند تا طبق همیشه از استادشان درس بیاموزن. تمام مدت هم سون اه با اخم شدید و حالتی غضب الود به شیوون نگاه میکرد ولی عصبانیتش را پنهان کرده بود کسی متوجه نشد که سون آه چقدر عصبانی است که شیوون دارد ویزیت میکند بیمارانش را.
سون اه ویلچر را هول داد وارد اتاق شد انترنها و پرستارها هم دنبالش راهی شدند . شیوون نگاه خمارش به سهون و مادرش و دایش ( دونگهه ) بود با سرتکان دادن گفت: سلام... دونگهه وخواهرش با دیدن شیوون که روی ویلچر نشسته یهو وارد اتاق شد جا خوردن با چشمانی گشا د وابروهایش بالا داده به شیوون نگاه میکردنند با ناباوری با سرتعظیمی کردنند جواب دادن: سلام دکتر چوی...دونگهه چند قدم به طرف شیوون رفت ازش استقبال کرد گفت: اینجا چیکار میکنید دکتر چوی؟...
شیوون نگاهش به سهون که با ورود شیوون چهره بیماا رنگ پریده بیحالش با لبخند کمرنگی تغییر کرده بود شگفت زده به شیوون نگاه میکرد بود نیم نگاهی به دونگهه کرد گفت: اومدم سهون قهرمان رو ببینم...حالت چطوره قهرمان؟...دونگهه چشمانش گشادتر شد نگاهی به سرتاپای شیوون کرد گفت: ولی دکتر چویی ...شما خودتون حالتون خوب نیست...شما نباید اینجا باشید...یعنی باید در حال استراحت باشید....
شیوون پرونده پزشکی سهون را از کنار تخت گرفت در حال نگاه کردنش بود حرفش را برید گفت: من خوبم اقای لی...نگران نباشید...خوب حالا بذارید من ببینم وضعیت سهون قهرمان چطوره....خواهر دونگهه جلو امد جلوی شیوون ایستاد تا کمر تعظیم کرد با چشمانی خیس به شیوون نگاه میکرد با صدای لرزانی وسط حرفش گفت: دکتر چویی...من ازتون ممنونم...شما جون پسرمو نجات دادید...نمیدونم ازتون چطوری تشکر کنم...فقط میتونم بگم من جون پسرمو به شما میدونم...من....
شیوون سرراست با لبخند کمرنگی که روی لبانش نشسته بود اخمی کرد وسط حرفش گفت: نه خانم لی...این حرفو نزنید...من کاری نکردم...من دکترم ...وظیفه ام نجات جان بیمارمه ...حالا هر طوری که هست...وظیفه ام نجات بیمارمه...پس لازم به تشکر از من نیست ... اخمش وا شد گفت: حالا بذارید ببینم وضعیت سهون چطوره...چون هنوز باید یه اتاق دیگه هم برم...باید برم به اقای چو کیوهیون هم سربزنم... دونگهه با حرف شیوون چشمانش دوباره گشاد شد حرفش را برید گفت: چی؟... میخواید برید کیوهیون رو ببنید؟...شیوون در تایید حرفش سرش را تکان داد گفت: اهوم...ولی فرصت نکرد بقیه حرفش را بزند.
سون آه که دیگر صبرش تمام شد با جملات اخر شیوون اخمش بیشتر شد مهلت نداد شیوون جواب دونگهه را بدهد گفت: نه دکتر چویی...دیگه بسه...اینجا اخرشه...شما باید برید استراحت کنید...شیوون روبه سون آه کرد با چهره ای درهم و ناراحت گفت: نه دکتر کیم...خواهش میکنم بذارید این اخری رو برم...باید برم به کیوهیون شی سربزنم... خواهش میکنم...سون آه اخمش بیشتر شد گفت: نه اوپا.....
سون آه اخمی کرد گفت: بسه اوپا...دیگه باید بری استراحت کنی...خیلی خودتو خسته کردی....شیوون رو برگردانند چهره ش توهم رفت گفت: خیلی خوب...باشه...کارم تموم شد...الان....که یهو صدای جیغ و فریاد از بیرون از اتاق امد شیوون جمله ش نیمه ماند یهو روبه در کرد با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده گفت: چی شده؟...بیرون چه خبره؟. ..برای کسی اتفاقی افتاده؟....
سلام اونی چطوری؟
بعله خب یعنی سولبی چشه حالا؟
اینم که از شیوون، خب استراحت کنه خوب که بشه راحت میره بیمارلش رو میبینه دیگه. البته خب نمیتونه صبرکنه دیگه...
یا خدا جیغ داد؟؟؟ ایندفعه چیشده؟ دیگه چیه؟ خدا به داد برسه.
ممنون اونی منتظر ادامش هستم.
سلام عزیزم
استرس استرس 


سولبی ؟...میفهمی
بله شیوون و استراحت امکان نداره
خواهش عزیزجونیییییییییییییی