سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
فرشته سی و پنج
< 20 مارس 2014 >
روز اول بهار
< مراسم عروسی >
شیوون کت شلوار و پیراهن و کروات وکفش سفید شیکش کاملا پر از لک دود اتش شده کثیف شده بود حتی صورتش هم لکه های سیاه شده بود اورکت خردلی رنگ اتش نشانی را به تن میکرد گفت: من با چند نفر میرم جلو...فقط نیروی تیز و فرز بهم بدید که بتونن به موقع عقب برگردنند... فرمانده چشمانش به شدت گرد و ابروهایش بالا رفت حرف شیوون را برید با صدای کمی بلند گفت: چی؟...میخوای با چند نفر بری جلو؟... ولی...ولی معاون چویی...مگه امروز روز عرویستون نیست؟...مگه شما داماد نیستید؟...اصلا شما اینجا چیکار میکنید؟... شیوون اورکتش را پوشید با لبخند زیبای که به لب داشت گفت: بله...امروز روز مراسم ازدواج منه...همه تو سالن منتظر منن...من اومدم اینجا...چون وقتی خبرو شنیدم نتونستم بیخیال بشم...که یهو ساختمان بزرگ فروشگاه منفجر شد جمله شیوون نیمه ماند تکه های آهن و اجر و شیشه بود که از اسمان به روی زمین میبارید. هر که به ثانیه ای متوجه انفجار شد نیت کرد که فرار کند ولی انقدر سریع اتفاق افتاد که موج انفجار همه را گرفت همه اسیر بارش اتش و اهن ها و اجرهای گداخته و تکه های شیشه که چون تیغه شمشیر تیز بودنند برای بردین گوشت تن انسان اماده بودند شدند ،همه جا را دود سیاهی و اتش فرا گرفت . شیوون دمر روز زمین افتاده و لباس سفید دامادیش که از دود تقریبا خاکستری شده بود حال غرق در خون سرخ شده بود صورت شیوون هم غرق خون بود گویی نفس نمیکشید.
که یهو همه چیز محو شد....
کیو با گذاشته شدن دستی روی شانه اش که شانه اش را تکان میداد گفت: یااااااااا... یاااااااا ... کیوهیون؟...کجایی؟... شیوون اومد...یالاااااا...به خود امد هر انچه که اتفاق افتاد خیال کیو بود. کیو با صدا زدن مین هو به خود امد با چشمانی گرد و ابروهای بالا داده نگاه گنگی به مین هو و روبرگردانند به کانگین و ریووک و یسونگ و شیندونگ و هیوک و سونگمین و اطرافش کرد دوباره رو به مین هو کرد گفت: هااااااااا؟... چی؟؟.. مین هو با اخم نگاه آزرده ای به کیو میکرد گفت: کجایی تو؟... به چی اینطوری خیره شدی؟... چرا ماتت برده؟... بهت میگم شیوون اومد...بیا بریم پیشش ...یالااااااا... کیو هنوز هنگ خیالی که دیده بود . شیوون به سالن نیامده بود کیو هم با اتش سوزی که در فروشگاه شده بود و دیر کردن شیوون فکر کرد شیوون به محل اتش سوزی رفته به پیش کانگین و افراد تیمش امد از دیر کردن شیوون گفت ، انها هم احتمال دادن شیوون به محل آتش سوزی رفته و همانطور که انها حرف میزدنند کیو به فکر فرو رفت در خیالش تصور کرد شیوون در محل اتش سوزی است و ان انفجار اتفاق افتاده و شیوون غرق خون شد که با صدا زدن مین هو به خود امد رو برگردانند هنگ شده نگاهش میکرد با حرفش گویی بیشتر شوکه شد چشمانش بیشتر گرد شد گفت: چی؟... هیونگ برگشته؟... کی؟...کجاست؟...
مین هو اخمش بیشتر شد بلند شد بازوی کیو را گرفت بلندش کرد وسط حرفش گفت: چته تو پسر؟... بهت میگم شیوون اومد ...تو چرا هنگی؟... بلند شو بیا بریم...بیا بریم ... باید مراسمو شروع کنیم ...یالاااااا...حین گفتن جملاتش بازوی کیو را گرفت کشان کشان دنبال خود برد .کیو همچنان هنگ بود با چشمانی گرد شده دنبال مین هو میرفت با حرف کانگین که با اخم و صدای بلند گفت: بهتون گفتم که شیوون نمیره اونجا...دیدید گفتم میاد ...نگاه گیجی به کانگین کرد چیزی نگفت.
..................
مین هو دست به کمر نگاهی به سرتا پای شیوون کرد گفت: تو کجا بودی پسر؟... چرا موبایلتو جواب نمیدی؟... میدونی چقدر نگرانت شدیم....شیوون جلوی اینه قدی ایستاده بود کت خود را مرتب میکرد با کرواتش ور میرفت سرچرخاند با اخم و چشمانی ریز شده به مین هو نگاه میکرد وسط حرفش گفت: چی؟... کجا بودم؟... خوب خونه بودم ...لباس پوشیدم ...بعدش اومدم اینجا...عوض اینکه بهم بگی لباسم چطوره؟...یا سرو وضعم چطوره؟...یا بهم تبریک بگی...چرا دعوا داری؟...کیو که گویی هنوز باور نمیکرد شیوون سالم و سلامت با لباس سفید دامادی جلویش ایستاد هنوز تو فکر خیالی که دیده بود با چشمانی گشاد به سرتاپای شیوون نگاه میکرد وسط حرفش گفت: هیونگ...تو حالت خوبه؟... اتفاقی برات نیافتاده؟...سالمی؟...چرا موبایلتو جواب ندادی؟... میدونی چقدر نگرانت شدیم؟...داشتم از وحشت میمردم...فکر میکردیم رفته باشی اونجا...نه یعنی ...همش ...
شیوون رو برگرداند با اخم بیشتری و چشمانی ریز شده به کیو نگاه میکرد حرفش را برید گفت: چی؟...رفته باشم اونجا؟... کجا؟...فکر کردی من کجا رفتم؟... کیو که گویی با پرسش شیوون بالاخره به خود امد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: هاااا؟... شیوون کامل طرف ان دو چرخید بدون تغییر به چهره ش نگاه مشکوکی به ان دو کرد به کیو مهلت نداد گفت: شما دوتا چتونه؟... چرا همش دعوا دارید؟...معلومه اینجا چه خبره؟... هی میگید دیر کردم ...کجا بودم...من که دیر نکردم...به موقع اومدم...هنوز هم وقت دارم برای مراسم...میگید بهم زنگ زدید جواب ندادم....چون درحال رنندگی بودم... نمیشد که در حال رانندگی جواب بدم...اخمش بیشتر شد گفت: اصلا برای چی انقدر زنگ میزدید؟...من داشتم میاومدم دیگه....
مین هو با تشر شیوون ابروهایش باز و چشمانش قدری گشاد شد وسط حرفش گفت: خوب درسته ...هنوز وقت داریم...ولی ما زنگ زدیم که ببینیم اماده شدی بیام دنبالت...در اصل باید می اومدیم خونه تو لباس پوشیدن کمکت میکردیم...ولی خوب اینجا کار داشتیم...هر چند نباید اینجا منتظرت میشدیم... بعد تماس گرفتیم که ببینم اماده شدی بیام دنبالت که دیدم جواب ندادی...ماهم فکر کردیم اتفاقی افتاده...شیوون اخمش بیشتر شد نگاه مشکوکی به ان دو کرد گفت: اتفاقی برام افتاده؟... چه اتفاقی ؟... شما دوتا یه چیزیتون میشه ها...رفتارتون خیلی عجیبه...اینم از شانس من بدبخته...روز عروسیم دوستام دیونه شدن... میترسیدید من یه جای برم ...کجا؟... من تو را اومدن به اینجا رفتم گل فروشی...دیروز سودنان بهم گفت که کاش دسته گلی که گرفتیم یه مدل دیگه بود...یعنی دسته گلش که الان پیششه و مدلش رز سرخه...گفت کاش دسته گلی که رز سرخ و سفید و چند تا صورتی توش هست رو میگرفت ...منم ...دستش را دراز کرد به صندلی گوشه اتاق اشاره کرد گفت: بدون اینکه بهش بگم گفتم تو راه اومدن به اینجا که وقت دارم برم دسته گل رو بگیرم... سودنان رو سوپرایز کنم..همین...جای خاصی نرفتم...من نمیفهمم شماها از چی میترسید....
مین هو و کیو با حرف شیوون چشمانشان گشادتر شد یهو رو به صندلی و دسته گل کردنند باهم گفتند : هااااا؟...دسته گل؟... مین هو روبه شیوون کرد با همان حالت گفت: رفتی دسته گل بگیری؟... سودنان که دسته گل داره؟...هاااااااا...خواستی سوپرایزش کنی؟...کیو هم با همان حالت روبه شیوون کرد گفت: پس نرفته بودی اونجا؟...یهو لبخند پهنی زد گفت: خدا رو شکر هیونگ... شیوون خم شد دسته گل را برداشت کمر راست کرد چند قدم جلو امد جلوی مین هو و کیو ایستاد با اخم و چشمان ریز شده به ان دو نگاه کرد وسط حرف کیو گفت: خدارو شکر نرفتم اونجا؟...کجا کیوهیون؟... کیو و مین هو با حرف شیوون چشمانشان دوباره گرد شد نگاهی بهم کردنند رو به شیوون نمیدانستند چه جوابی بدهند نمیخواستند درمورد فکری که کردنند حرفی بزند چون میترسیدند شیوون عصبانی یا ناراحت شود ،بعلاوه فکر کردنند شیوون متوجه اتش سوزی فروشگاه نشده که نرفته اونجا اگر بفهمد حتما میرود پس جواب ندهند تا شیوون متوجه نشود. شیوون که با همان حالت جدی به ان دو نگاهی میکرد منتظر جواب ماند ولی ان دو سکوت کردنند شیوون با جواب نگرفتن اخمش بیشتر شد گفت: شما دوتا فکر کردید من کجا رفتم هاا؟...فکر کردید رفتم محل اتیش سوزی فروشگاه جی جی نه؟... برای همین همش زنگ میزدید و میترسید نه؟...واقعا که ...نگاه ارزده ای به ان دو کرد از میان ان دو که با حرفش چشمانشان به شدت گرد و ابروهایش بالا رفت هنگ شده نگاهش میکرد رد شد به طرف در اتاق رفت .
شیوون جلوی ان دو عصبانی و اخم الود بود چون شیطنتش گل کرده بود. وقتی به طرف در اتاق میرفت چهره اش تغییر کرد از حالت مات برده ان دو خنده اش گرفته بود دیگر نمیتوانست تحمل کند پوزخندی زد و بی صدا خندید . چهره های که میخواست را دید و حسابی بی صدا خندید. فهمیده بود که سودنان و کیو و مین هو و جیوون میخواستند گوشیش را بگیرند که روز مراسم جایی نرود او هم بخاطر سربه سر گذاشتن انها هم به قصد تنبیه که بهش شک کرده بودند در مسیر رفتن به سالن مراسم به گل فروشی رفت نیتش واقعا از ابتدا سوپرایز کردن سودنان بود ولی بخاطر سربه سر گذاشتن انها در گل فروشی معطل کرد به زنگ زدن ان دو هم جواب نداد تا حسابی اذیتشان کند حال هم با دیدن چهره های هنگ شده ان دو بی صدا خندید از اتاق خارج شد.
شیوون و سودنان در کنار هم جلوی کشیش ایستاده بودند مراسم عقد در حال اجرا بود . کشیش در حال خواندن : دوشیزه یو سودنان ...آیا حاضرید در همه حال ...خوشی هاو غم ها... در سختی ها و بیماری ها....در شادی ها ...همراه و در کنار اقای چویی شیوون باشید...همیشه و در همه حال به او وفا دار بمانید....کیو ومین هو که ساقدوش شیوون بودنند در کنارش با فاصله ایستاده بودنند با اخم شدید و نگاه غضب الوی به شیوون میکردنند. شیوون در کنار سودنان نگاهش با تبسمی به کشیش بود منتظر جواب "بله "گفتن سودنان و پاسخ دادن خودش به کشیش بود. گویی متوجه ان دو نبود ولی شیوون کاملا متوجه نگاه ان دو که میدانست از چه اینطور هستند بود تبسمش از شادی یا احترام به کشیش نبود که از نگاه غضب الود ان دو بود، برای سربه سرگذاشتن ان دو به ارامی رو برگردانند با اخم نگاهی به ان دو کرد با چشم اشاره کرد که " چتونه؟...چرا اینجوری نگام میکنید؟...بیاد منو بخورید...چتونه شماها؟..." ان دو با رو برگردانند شیوون گویی از نگاهش ترسیدند چشمانشان گشاد و ابروهایشان بالا رفت هر دو باهم سری تکان دادنند که یعنی " هیچی"....
شیوون با مکث نگاهش به کشیش شد و همزمان هم سودنان روبه شیوون کرد با عشق به نیم رخ جذاب محبوبش نگاه کرد در جواب کشیش گفت: بله...حاضرم... درهمه حال...در غم ...در شادی...بهترین و بدترین روزهای عمرم در کنار همسرم بمانم...به او عشق بدم.... شیوون با جواب سودنان رو برگردانند با تبسمی زیبا به لب که چال گونه هایش بیرحمانه هویدا شد نگاه عاشقانه ای به سودنان کرد و همزمان کشیش جملاتی که برای سودنان خوانده بود را برای شیوون خواند ؛ تمام مدت هم شیوون و سودنان با عشق بهم نگاه میکردنند در نگاه چشمان هم غرق بودند با جمله آخر کشیش : آیا حاضرید اقای چویی شیوون؟... شیوون با همان حال تبسم بر لب گفت: بله حاضرم...در همه حال...در غم و شادی... بهترین و بدترین روزهای عمرم...درکنار همسرم بمانم...به او عشق بدم.... کشیش سری تکان داد گفت: من هم شما رو زن و شوهر اعلام میکنم...با دست به طرف کیو و مین هو اشاره کرد گفت: حلقه ها...
کیو و مین هو که دوباره چهره هایشان اخم الود و غضب الود شده بود فقط به شیوون نگاه میکردنند گویی اصلا متوجه جواب های بله سودنان و شیوون نبودنند همانطور اخم الود نگاه میکردنند و حتی متوجه حرف کشیش هم نشدند. با عکس العمل نشان ندادن مین هو و کیو کشیش روبه ان دو کرد با اخم ملایمی گفت: اقایون ساقدوش...شما حلقه ها رو ندارید؟... نمیخواید بدید؟... عروس و داماد باید حلقه بزنند...اقایون ساقدوش ...با شمام.... شیوون و سودنان که با جواب دادن بهم نگاه میکردنند منتظر حلقه ها بودنند با حرف کشیش رو برگردانند و سودنان با اخم ملایمی و شیوون با تابی به ابروهایش به ان دو نگاه کردنند.
مین هو و کیو با حرف کشیش به خود امدند با چشمانی گرد و ابروهای بالا داده یهو به کشیش نگاه کردنند مین هو گفت: هاااااا؟...کیو گفت: حلقه ها؟...رو بهم کردنند لحظه اول گویی از کشیش چیزی عجیبی شنیدند و هنگ بودند که مین هو به خود امد گفت: حلقه ها پیش توه؟...کیو هم با همان حالت گفت: هااااااا؟...نه پیش توه.... مین هو یهو اخم کرد گفت: چی؟... پیش من نیست...پیش توه.... کیو ابروهایش بالاتر رفت گفت: هااا؟...پیش منه؟... دستانش را داخل جیب کتش گذاشت هی گشت و بالاخره گفت: اه...اره...اره...پیش منه ...جعبه حلقه ها را دراورد قدمی جلو گذاشت هول شده جعبه ها رو جلوی کشیش گرفت گفت: بفرماید...با نگاه متعجب کشیش که با تابی به ابروهایش نگاهش کرد کیو به خود امد چشمانش گشاد وابروهایش بالا رفت گفت: اوه...ببخشید... چرخید جعبه ها رو طرف شیوون گرفت گفت: بیا هیونگ...حلقه ها رودستت کن... شیوون از هول شدن و کارهای کیو عوض عصبانی شدن خنده ش گرفته بود دلش میخواست قهقه بزند و بخندند ولی مراسم ازدواجش بود باید رعایت میکرد، مثلا حالت جدیش را حفظ میکرد ناسلامتی داماد مجلس بود .پس با حرکت کیو با پوزخند لبخندی زد سریع لبخندش را جمع کرد با تابی به ابروهایش به کیو هول شده نگاه کرد خواست حرفی بزند که مین هو به موقع به داد کیو رسید قدمی جلو گذاشت جعبه ها را از دست کیو قاپید سریع در جعبه ها را باز کرد حلقه ها را از داخلش دراورد ،ابتداد حلقه ای را به طرف شیوون گرفت و شیوون هم حلقه را از دست مین هو گرفت با سرتکان دادن ازش تشکر کرد، رو به سودنان کرد با گرفتن دست سودنان حلقه را وارد انگشتش کرد.
مین هو حلقه دوم را به طرف سودنان گرفت و سودنان هم حلقه را از دستش گرفت روبه شیوون با گرفتن دست شیوون حلقه را وارد انگشتش کرد سرراست کرد با شیوون هم نگاه شد دستانشان در دست هم نگاه عاشقشان بهم و شیوون با صدای ارامی گفت: دوستت دارم... سودنان هم با چشمانی خیس از عشق وشوق با صدای ارامی گفت: منم دوستت دارم عشقم.... شیوون سرجلو برد همانطور که دستان هم را بهم گره کرده بودنند لبانشان به روی لبان هم رفت شروع به بوسیدن کرد .
صدای جیغ و کف و دست در سالن با بوسه شیوون و سودنان پیچید . کیو و مین هو که از حرکت کیو هول شده بودنند با به خوبی تمام شدن ماموریتشان ،هر چند مامورتشان اصلا شروعی نداشت و بوسه ان دو نفس راحتی کشیدن لبخند پهنی زدنند . ان دو هم باهم شروع به کف زدنند و کیو هی سوت بلند میزد و کف میزد و صدادار میخندید و نگاهش به جیوون شد که با لبخند نگاهی به برادرش و عروس زیباش میکرد از شادی میخندید و کف میزد شد .جیوون هم متوجه نگاه کیو شد با اوهم نگاه شد ،کیو همچنان میخندید و کف میزد لبانش تکان خورد به جیوون گفت: دوستت دارم جیوونی...جیوون هم متوجه شد کیو چه گفته از خجالت گونه هایش سرخ شد خندید.
سلام اونییییی وای عالی بود این قسمت


قشنگ سرکار بودیما
چه سوتیایی داد این کیوووووو

والا با این فکر و خیالایی که این کیوهیون کرد، اگه من بودم که عروسی به فنا میرفت یا مثلا اگه جای شیوون بودم انقدر به قیافه ی کیو و مینهو میخندیدم که بیهوش بشم


مردم از خنده
این کیو چه فکرایی میکنه با خودش
وااای فکر کردم مینهو و کیو حلقه ها رو گم کردن
شیوون خیلییی شیطونه عجب کاری کرد با این دوتا
ممنون اونی عالی بود مثل همیشه پرفکت.
متشکر و منتظر ادامه هستم
سلام عزیزم





خوشحالم که خوشت اومد
اره دیگه ...همش خیالات کیو بود
اوه اگه عروسی خراب میشد که شیوون نابودش کرده بود...البته گند کاری کیو میونده...تو قسمت ها بعد میفهمی
نه گم نکردن
ممنون عزیزدلمممممممممممممممممم..
چشم.... ممنون عشقم