سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه....
پارت 12
اروم روی تخت خزیدم همه همه دیگران و نگاه سرزنش اطرافیان تنها چیزی بود که حس می کردم از نظر اونا من کسی بودم که عشقمو نتونسته نگه داره.پدر و مادرم عصبانی بودند که نتونسته بودم کیو رو بدست بیارم برام افسوس می خوردند که چرا اینقدر راحت تسلیم دلم شدم و گذاشتم عشقی که این همه سال براش صبر کردم رو تقدیم یک پسر بکنم.اما هیچکس نفهمید .وقتی در اون لحظه شیون و کیو رو به هم رسوندم چطور خوشحالی کیو نمایان شد و چشماش از خوشحالی برق می زد برقی که من هیچ وقت تو تک تک لحظه هام با اون ازش بی بهره بودم.اشک شوقی که می ریخت در مقابل بیان عشق من هیچ بود.نگاه سرزنش پدر و مادر کیو هم روی من بود پدرش وقتی فهمید نتونستم کاری از پیش ببرم و در مقابل شیون کم اوردم خیلی از دستم ناراحت شد.سرخورده و نا امید بودم.رویاهای امیدوار کننده ای که در ذهن بلند پروازم گرد اورده بودم رفته رفته در حال گریز و پرواز بود.اشکام روی صورتم جاری شد از روی تخت بلند شدم رفتم جلو اینه و خودمو نگاه کردم....به اندام و صورتم خیره شدم....یعنی من اونقدر زشتم که کیو منو به یک پسر ترجیج داد...یعنی هیج جایی برای برنده شدن من نیست...به یاد بوسه های عاشقانشون افتادم..برس بر می دارم و میزنم به اینه...هزار تیکه میشه...به خودم میگم:دیدی کیو رو واسه همیشه از دست دادی...دیدی عشقتو با دستای خودت تقدیم کردی.اشکام که از روی بیچارگی رو صورتم به پایین سر می خوردند و نگاه کردم و داد زدم:ازت متنفرم...از خودم متنفرم...کیو ازت متنفرم.
دلم برای خودم می سوخت چرا کار به اینجا کشید فکر اینکه الان تو بغل هم و در کنار همن و می خندن دیونمم میکرد.اینکه قراره چه اتفاقی تو اینده بیفته میترسوندم...من از تحقیر شدن میترسیدم....اجساس میکردم سرم داره گیج میره .دستی به پیشونیم کشیدم و با همون حالم روی زمین دراز کشیدم و به خواب رفتم.
*****************************
هر دو با هم راه می رفتیم دستمو دور کمر کیو گذاشتم.داشتن عشق بهترین اتفاق بود.به کیو نگاه کردم نور کمرنگ مهتاب و نور اتیش بازی روی صورتش افتاده بود.کمی به سمت خودم کشیدمش و به چشمای زیباش خیره شدم.دست کیو رو دور کمرم حس کردم.دستمو بلند کردم و اروم روی گونه اش کشیدم ضربان قلبم بیشتر شد کیو هیچ حرکتی نمیکرد اروم به خودم چسبوندمش و فاصله بینمون کم کردم جوری که گرمای نفس هاشو به خوبی حس می کردم.به لبهای برجسته و خوش فرمش خیره شدم.لبامو روی لبهای داغ گوشتیش گذاشتم و شروع به بوسیدنش کردم. اون لحظه بوسیدن کیو برام از هر لحظه ای شیرین تر و دل پذیر تر بود از موقعی ک دل کوچیکشو با بی رحمی شکونده بودم و دست روش بلند کردم جرات نکردم ببوسمش اما وقتی با یوری به دیدنم اومد و با شوق گفت دلش برام تنگ شده و بغلم کرد فهمیدم من چقدر احمق بودم و چطور حاضر شدم این کارو فقط به خاطر پدرش انجام بدم اونی که از همون پدر و مادر به خاطر من گذشت حتی با تموم این بد رفتاری ها که در حقش کردم بازم اون منو دوست داره و کینه مو به دل نگرفته.
کم کم ازش فاصله گرفتم بهش لبخند زدم اونم جواب خندهامو داد با همون خنده ای که منو دیونه خودش کرده:بریم خونه؟باید یه چیزی رو بهت نشون بدم
-باشه بریم.
به سمت خونه حرکت کردم دستشو تو دستم گرفتم و از پله ها بالا رفتم وقتی جلوی در خونه رسیدم ازش خواستم چشماشو ببنده.
-نمیخوام زود باش بگو چی میخوای بهم نشونم بدی.
-چشماتو ببند و تا وقتی هم بهت نگفتم حق نداری باز کنی.
کیو بهم نگاه کرد و چشماشو بست در رو اروم باز کردم و بردمش داخل...دقیقا همون طوری که می خواستن برم طراحی کرده بودند.
کیو با خنده گفت:تا کی باید چشمامو ببندم؟
-خوب اروم بازشون کن.
کیو وقتی چشماشو باز کرد و منظره جلشو دید باورش نمیشد.همه اتاق پراز شمع و گل رز قرمز بودن موزیک ملایمی شروع کرد به پحش شدن و یه میز شام وسط اتاق بود.کیو با لبخندی که حاضر بودم جونمو رو براش بدم تا ساعت ها بهش زل بزنم بهم نگاه کرد و گفت:ببینم تو که احیانا فکر نکردی من دخترم هاننننن؟این گل ها شمع ها...
دستمو روی لبهاش گذاشتم و گفتم: منو می بخشی کیو....
لحظه ای دیدم کیو اشکاش سرازیر شد ازم انتظار این حرکتو نداشت:من ازت ناراحت نیستم شیون.
-میدونی امروز چه روزیه؟ -نه چه روزی؟
امروز روزی که بار اول همدیگه رو دیدم یادم میاد ....روی که بار اول تو رو دیدم.
کیو هیچ فکرشو نمیکرد امروز یادم مونده باشه.
با لبخند بهش گفتم:فکر کردی یادم رفته برات کادو خریدم.اروم بسته ی که قبلا براش حاضر کرده بودم و از کشو میز در اوردم و جلوش گرفتم و بوسه ای به لبهاش زدم:بازش کن خوشت میاد.
کیو بسته ای که با سلیقه کادو گرفته بودم و بازش کرد و ساعتی طلایی رنگی رو ازش بیرون اورد.میتونستم برق خوشحالی که به وضوح در صورتش نمایان شد ببینم:خوشت میاد -قشنگه...
-خوشحالم خوشت اومده....
اون شب من و کیو در مورد عشقمون ساعتها با هم حرف زدیم و با پشت سر گذاشتن یک روز پر حادثه به سمت رختخواب رفتیم. در اون لحظه فراموش نشدنی که کیو رو کنارم داشتم حس می کردم خوشبخت ترین ادم روی زمینم وخودمو در مقابل عشق بزرگ اون ذلیل و بی زیون احساس می کردم.وقتی به چشمای عمیق و سیاهش خیره شدم با خودم گفتم جز خدا هیچ کس نمی تونه ادعا کنه بزرگترین و بهترین نقاش دنیاست.حس می کردم تمام سلولهای بدنم در برابر این نقاشی بزرگ و ستودنی بزرگ محتاجه....داشتم تو شکوه و عمق اون چشمها غرق می شم.پسری که در جذابیت و زیبایی همتا نداشت داشت مال من میشد.تک تک اجزای اون صورت زیباشو از نگاه گذروندم نگاهم رو لبهاش قفل شد دیگه نتونستم طاقت بیارم و لبهامو رو لبهای زیباش گذاشتم با هر بوسه هیجان درونم لحظه به لحظه بیشتر میشد و لحظه ای بعد کاملا گرمی بدنش رو احساس کردم.حس خیلی خوبی بود...حس ارامش....حس اطمینان...طعم لبهاش دیونه کننده بود...چقدر با احساس بود.کیو رو میدیدم که تو بغلم اروم گرفته بود اون لحظه برام بهترین لحظه زندگیم بود.زندگی من بدون کیو هیچی نبود اگه عشق پاکش نبود....اگه پیشم نبود تا حالا دیونه شده بودم.به چشمای تب دارش خیره شدم میتونستم صدای ضربان قلبشو بشنوم.گرمای بدنش خون توی رگهای بدنم رو تندتر میکرد.بوی تنش مستم میکرد و باعث میشد دیگه هیچی نفهمم.
به طرف تخت کشیدمش و روش دراز کشیدم با یه حرکت بلوزشو از تنش بیرون کشیدم ...نگاهم به بدن بلوریش افتاد و دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و لبهامو روی گردنش کشیدم.هیچ جای رو بدون ردی از بوسه هام نذاشتم خالی بمونه.صدای ناله های خفیفش بیشتر به وجدم میاورد چشمای خمارش و نفس زدن های پی در پیش باعث میشد غرق در لذت بشم.چشمای سیاه مرداب مانندش تو قلبم رسوخ کرده بود.لحظه به لحظه بیشتر دوست داشتم اونو تو خودم هضم کنم و بدن فرشته مانندشو بین بازوهام حبس کنم و فشارش بدم.دوست داشتم ذره ذره پوست خوش عطرشو حس کنم.خیلی سریع شلوار کیو رو از پاش در اوردم و لباسهای خودمو هم از تنم در اوردم به ارومی از پشت بهش چسبیدم و بوسه ای به کمر سفید و زیباش زدم.لبخند قشنگش روی صورتش نمایان شد به ارومی کارمو شروع کردم و کم کم صدای ناله کیو بلند شد.
از روی تخت بلند شدم به صورت غرق در خواب کیو خیره شدم بوسه ای به لبهاش زدم و پتو رو روش کشیدم.به بدنم کش و قوسی دادم و خمیازه ای کشیدم و به طرف حموم رفتم.شیر اب باز کردم و وان رو پر کردم به شر شر اب خیره شدم و دستمو رو توی وان گذاشتم و به یه نقطه ازش زل زدم .غرق افکارم شدم دیگه نمیتونستم به قولی که به پدر کیو داده بودم عمل کنم.جلو کیو تظاهر میکردم که حالم خوبه ولی هر لحظه از درون بیشتر بیشتر به سمت مرگ میرفتم.نمیخواستم کیو جلوی چشمام به خاطر من پر پر بزنه.دیگه نمی خواستم شاهد اشک ریختش باشم.از حموم بیرون اومدم.دیدم کیو از خواب بیدار شده و در حالی که روی تخت نشسته چشماشو می ماله.
-خوب خوابیدی بیبی؟ -کی بیدار شدی شیون؟
-چند دقیقه میشه....بریم صیحانه بخوریم؟ -اره...گشنمه....همینکه خواست از تخت بیاد پایین چشماشو بست و خطی بین ابروهاش نمایان شد.لبخندی زدم و به سمتش رفتم و دستامو زیر گردنش و پاهاش بردم و بلندش کردم و گفتم:فکر کنم اول وقتشه بریم حموم...نظرت چیه...؟
-شیون بزارم زمین اذیت میشی...
راست میگفت مریضیم و وزن سنگین کیو هر لحظه بیشتر دردم بیشتر میکرد:ولی نه...چطور می تونستم اون بدن زیباشو و صورت ماهشو از خودم دور کنم.اروم توی وان گذاشتمش و خودم پشت بهش داخل وان رفتم.گرمی اب احساس سبکی بهم دست داد موهاشو نوازش کردم و به گردنش بوسه ای زدم از پشت کمرشو گرفتم.کیو از پشت بهم تکیه داد و سرشو روی سینم گذاشت و چشماشو بست و دستاشو روی دستام که دور کمرش بود گذاشت.سرمو کنار گردنش گذاشتم و بوسه ای به کتفش زدم و گفتم:دوست دارم بیبی.
صورتشو نمیدیدم ولی همینکه میدیدم نیم رخش خوشحاله حس خوبی تو کل بدنم پخش میشد.همین که صورتمو تو گردنش فرو کرده بودم صدای زیباش بلند شد:منم دوست دارم شیون.
**** ********************************
هنوز خسته بودم صبح به جای اینکه به شرکت برم به اتاق خودم تو هتل رفتم یک پیام به دونگهه دادم خستگی و مریضی رو بهانه کردم و بهش گفتم امروز به شرکت نمیام و نیاد دنبالم.هنوز خستگی از تنم نرفته بود از طرفی دوست نداشتم دونگهه متوجه نبودم تو هتل بشه.چشمام تازه گرم شده بود که صدای در بلند شد .هر کسی هم بود ول کن نبود با بی حوصلگی بلند شدم و ای....در رو باز کردم و اماده بودم طرفو ببندم به فحش که با هجوم دونگهه به اغوشم رو به رو شدم.باید حدس میزدم جز این ادم کم عقل از کس دیگه انتظار نمی رفت اینجوری بیاد پیشم.
صداشو زد کانال لوسی:وای عزیزم چقدر از دوری من داغون شدی چرا لاغر شدی؟چشات چرا گود افتاده و سیاه شدی؟من راضی نبودم اینقدر گریه کنی و چشمات پف کنه!کیو من دیگه تنهات نمیزارم...نه...نه اشک نریز من طاقت ندارم!!
یکی زدم تو سرش:لال شو چی می خوای مزاحم....
-اون لبهای خوشمزتو میخوام عزیزم...
در رو با پا بستم و افتادم دنبالش.در حالی که دور مبل میچرخید و قهقه قهقه میزدم .رفت طرف تخت بالشت تخت برداشت و به طرفم پرتاب کرد.منم کم نیاوردم و گوسن مبل برداشتم زدم تو صورتش.رفتم طرفشو و کشیدمش تو تخت و سفت با دست و پام نگهش داشتم.یه لبخند پلید و شیطانی زدم:خوب گفتی که لبهای منو میخوای هانننن...
دونگهه چشماش گشاد شد:نه....کیو من غلط کردم...دیونه بلند شو...کارت دارم ...
نیشخندی زدم و ولش کردم و کنارش روی تخت ولو شدم هر دو تامون نفس نفس میزدیم.یه ذره که نفسم جا اومد دستمو زدم زیر چونه ام روی تختم نیم خیز شدم:خوب حالا بگو چکارم داشتی...
-اومدم حرفاتو راجب یه بنده خدای که به شدت نگرانت بود بپرسم ازم خواست حالتو بپرسم؟ بهش چشم غره رفتم و گفتم:کی؟
-ایونهه...رو میگم همون دکتر جون که بالا سرت بود.
-اهوک...ایونهه...خوب کی رفتی تو نخ این یکی؟
-چی چی میگی واسه خودت... –برو دونگهه خودتی...از کی باهاشی؟
دونگهه با بالش زد تو صورتم و گفت:هوی!...درست حرف بزن باهاشی دیگه چیه؟؟بی ادب!
دستامو به علامت تسلیم بالا بردم:خیلی خوب بابا!چند وقته با هم در تماسین و همدیگر و می بینین؟
-اهان حالا شد...دونگهه بلند و شد و صاف نشست و ادامه داد:بعد از اون شب که تو حالت بد بود و من ازش خواستم بیاد ببینتت .
-خوب بعدش؟ -دیروز ازم خواست دوست پسرش باشم...
چشمام چهار تا شد:واقعا بهت پیشنهاد داد....
دلم نیومد بزنمش و گفتم: خوب بقیش از دیروز بگو دیگه چی گفت...چی کار کرد؟
-هیچی دیگه چشم که باز کردم دیدم کلشو کرده تو سینه ام ...منم که کم کم داشتم تو کما بهش گفتم چی کار می کنی....اولش از حالم ترسید بعد که یکم ملایم تر شدم باهاش در کمال پرویی گفت از من خوشش اومده.
-خوب تو چی گفتی...
–من که ترجیح دادم حرف نزنم ولی مطمئنم تو اگه جای من بودی خفش کرده بودی.
-هوی....دیگه اینجوریم که میگی نیست!
دونگهه بی توجه به من گفت:اره جون خودت...می دونی از اون اول اولا که دیده بودمش دوست داشتم بیشتر بشناسمش و یه جوری کشفش کنم...اما حالا که می بینم اونم منو دوست داره نمی تونه چکار کنم....حس می کنم هر وقت می بینمش منگ میشم...مثل امروز صبح باورت میشه ساعت 8 صبح وایساده بود جلوی در خونه منتظر بود جواب سوالشو بدم اخرشم عین منگولا گفتم باشه اونم که خوشحال شد دستمو کشید و برد سوار.یه ذره چرخیدیم و کلی با هم حرف زدیم و خندیدم و بعدم گفت شب میاد دنبالم تا با تو بریم گردش...الانم که در خدمتت هستم.
-خوب نتیجه... –نتیجشو که اومدم با تو مشورت کنم...
سرمو تکون دادم و گفتم:تو که جوابتو بهش دادی دیگه مخالف و موافق بودن من چه تاثیری داره جفتونم که از هم خوشتون میاد این وسط مشکل چیه....
سرگرمه هاش رفت تو هم و گفت:کیو...من نگرانم نمی دونم چرا وقتی می بینمش دست و پامو گم میکنم...خیلی مسخره است نه....
-دیونه چته؟تو که قبلا تجربشو داری اینم مثل بقیه ...اولشه....
-خجالت بکش جوری حرف میزنی انگاری که من یه هرزه ام...
همینکه بلند شد دستشو گرفتم و گفتم:بشین ببنم حال نداریم...خب باشه ببخشید دیونه بازی در نیار منظورم این بود که تو از پسش بر میای....بنظر من این جناب دکتر با اون عوضی های که همیشه دنبال جیبت بودن فرق میکنه...انگاری جدی جدی عاشقت شده.تو هم که ازش بدت نمیاد منم که مدیونشم حیف نیست دلشو بشکونی...
دونگهه که تحت تاثیر حرفام قرار گرفته بود و گفت:یعنی تو میگی قبول کنم....
-من فقط می تونم یک کلمه بهت بگم اینکه نمی دونم بستگی به خودت داره من تو شرایط تو نیستم ولی مخالفم نیستم به خودت بستگی داره...حالا هم پاشو بریم بیرون که دارم از گشنگی میمیرم....
برای اولین بار در طی دوستیم با دونگهه بهش راجب کاری که تا الان درگیرش بودم چیزی نگفتم انم دیگه بعد از اون شب پا پبچم نشد.به لطف دونگهه و مسخره بازیهاش کل روز خندیدم و خوشحال بودم.نمی دونم دونگهه چه جوابی به هیوک داد ولی دیدمش که خوشحالی از سر و روش می بارید برعکس من که از درون به خاطر مریضی شیون بیشتر بیشتر نگران میشدم.
***************************************
از همون روز اول از رفتار ساده و بی تکلف کیو خوشم اومد.وقتی میدیدم دونگهه و کیو چقدر با هم صمیمی هستن خوشحال شدم.وقتی پی به راز کیو بردم دوست داشتم مثل اون با همه واقعیت های زندگی رو به رو بشم.وقتی ماجرای عشقش به شیون رو فهمیدم دلم می خواست اون نوع عشقی که کیو و شیون داشتند منو و دونگهه هم بهم داشته باشیم.از وقتی فهمیدم اون مرد خوشبخت زندگیش چه بیماری داره زندگی خودم متحول شد.باوور نمی کردم یه انسان اینقدر بتونه روح بزرگ و قلب مهربونی داشته باشه درست بر عکس ظاهر مغرور و خشکش.برام باور پذیرنبود که یه ادم تمام روح و احساس و قلبشو روی پایه های شکننده ی یه بیماری هولناک بنا کنه و همه عشقشو صرفش کنه.حتی با خانوادش به خاطرش بجنگه.کیو بهم گفته بود که از رابطه اش با شیون دونگهه خبر نداره و من تنها کسی هستم که از این موضوع بیماری شیون با خبرم و اونم فقط به خاطر پزشک بودنم به من گفته بود و کمک های احتمالی که می تونستم به شیون بکنم.
بعد از گذشت چند ماه و صمیمی تر شدن رابطه ام با دونگهه و حتی خود کیو نا خوداگاه از شیون کینه به دل گرفتم که چطور اجازه داده کیو اینطوری به پاش زجر بکشه و اب بشه.احساس می کردم کیو حقش از زندگی خیلی بیشتره و نباید به پای شیون اینطوری حروم بشه خصوصا که بعدا از زبون دونگهه کیو همجنس باز نیست.اما با بیشتر اشنا شدن با شیون و دیدن عشقشون دیگه هیچ کدوم از اون ذهنیات قبلی برام باقی نمونده بود حتی بهشون غبطه می خوردم و تلاش میکردم رابطه خودم و دونگهه رو هم به همچین درجه ای برسونم.هیچ کاری از دستم براشون برنیومده ... جز همراه بودن باهاشون و درک کردنشون و متهم نکردنشون .
تنها کسی بودم که بهم اعتماد کرده بودن هم به خودم هم به کمکم.....
سلااام
بیچاره رو چقدر اذیتش کردن

من همچنان دلم برای یوری میسوخه
کیوهائه چه باحالن عاشق رفاقتشونم
خسته نباشید
سلام عزیزم
هی چی بگم
اره خیلی باحالن
ممنون
سلام اونی. دلم برات خفن تنگ شده بود
عجیبه نمیدونم چرا وقتی اصلا تا حالا همدیگر رو ندیدیم دلم برات تنگ میشه!!!!!!!!

) میره برای صحنه هایی که کیو و دونگهه باهم شوخی میکنن میزنن تو سر و کله هم...









من انقدر یه چیزی خوندم که تهش یهو یه نفر میمیره یا میره زندان یا ادم بدی بوده و اصلا اونی که ما فکر میکردیم نبوده یهو یه خیانت گنده به طرف میکنه و..... خوندم دیگه حتی سر لحظه های قشنگ و عاشقانه هم حس خوبی ندارم خصوصا سر این داستان که احتمالا توش پر طوفانه! تازه فکر کنم الانم ارامش قبل طوفانه نه؟
اخی عزیزم این دونگهه چقدر خوبه، من دلم قنج (غنج
حرفهای اخر هیوک بو داره...
میگماا این طوفانی که در راهه خونه ی این ایونهه رو هم خراب میکنه؟
ای داد بیداد چقدرررر سوال دارم... اصلا هم حس خوبی به ادامه ی این داستان ندارم
راستی اونی مدرسه ها از رگ گردن بهمون نزدیک تره...
حالا من که با مدرسه مشکل ندارم، جزو معدود بچه هاییم که مدرسه رو دوست دارن. ولی برام دعا کن یه دوست خوب پیدا کنم. دوست عزیز خودم رفت ریاضی
من هنوز بسته نخریدم پدرم در اومدهههه
من دوباره چونم گرم شد
اونی جون خوبم که من قربونت برم دوست دارم خیلی زیاااااااد
ممنون بابت اینکه همیشه هستی.
سلام خوشگلم....دل منم برات تنگ شده



هی نمیدونی چه بلای سراومده... کاش بودی تو تلگرام و بهت میگفتم 











تهش وحشتناک بود من خودم تغییرش دادممممممممممممممممممممممم..باورت نمیشه هنوز هنوزه با دیدن اسم داستان تن و بدنم میلرزه 












راستی فکر کنم دو سه قسمتی برات فرستادم و تو تلگرام بهت گفتم... ولی خوب تو شارژ نداری بدونی
اره درسته...یه طوفان خیلی بد در پیشه
خوشحالم که اون صحنه ها راضی کننده ست
نه کاری به ایونهه نداره
حسش خیلی بد بود
اخه الهی...انشالله یه دوست خیلی خوب و یار وفادار نسیبت بشه...یکی که بهت ارامش بده و خوبی های زیادی داشته باشه...انشالله
اخه الهی...انشالله میخری نه بابا ...خیلی خوبه که حرفیدی...دلم برات تنگ شده بود
خدا نکنه...فدای محبتت
منم ممنونم ازتتتتتتتتتتتتت...دوستت دارم