SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 44

 

 سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...

  

برگ چهل و چهار

شیوون بی هوش طاق باز کاملا لخت روی تخت عمل خوابانده شده بود دستانش از هم باز  به مچ دستانش چند شیلنگ سرم که مال خون و دارو مخصوص بود با سرسرنگ به رگ سرخش وارد میشد صورت شیوون بیرنگ بود پلکهایش بسته با چسب کاملا پوشانده بودنش داخل دهانش هم لوله سفیدی را فرو کرده بودنند لوله را با چسب به اطراف لب محکم کرده بودنند .لوله لوله تنفس بود که اکسیژن را به ریه های شیوون میرساند به نوک انگشتان دست چپ هم گیره های مخصوص دستگاه مانیتورینگ برای ضربان قلب و فشار وصل بود . شیوون بیهوش اماده عمل بود ،کلاه نایلونی مخصوص اتاق هم به سرش و پرستار گان پارچه ابی رنگ مخصوص را روی تن لخت شیوون کشید و بدن لختش را پوشاند فقط قسمت سینه یعنی وسط قفسه سینه جای قلب سوراخ بزرگی بود و وسط سینه لخت مشخص بود.پرستار دیگر هم با پنبه اغشته به بیتادین قسمتی از سینه که لخت مشخص بود را مالید و سینه خوش فرم شیوون را رنگی کرد .

همین زمان با باز شدن درهای کشویی اتاق عمل دکتر سو به همراه تیم پرشکی جراحیش و مین هو که درخواست کرد در عمل باشد وارد شدند دور تخت عمل حلقه زدنند . مین هو با ایستادن کنار تخت بالای سر شیوون که رنگ به رخسار نداشت لبان بی رنگش لوله تنفسش را به اجبار به میان گرفته بود نگاه لرزانش به صورت نیمه جان دوستش بود گویی صدای شیوون را میشنید .با دیدن چهره بیهوش شیوون صدای شیوون در گوشش پیچید" مین هوی...دکتر لی... چطوری؟...میای بریم یه چیز بخوریم و گپ بزنیم؟...خیلی حرف دارم باهات بزنم... هییییییی...چی شده مین هوی... دوست خوبم...نبینم غمگین باشی... چرا چشات خیسه؟...گریه کردی؟...برای چی؟... چیزی شده؟... من اینجام مین هوی...همیشه بهت گفتم وقتی غمی داری ...یا یه همراه میخوای من هستم... الانم اینجام...بگو چی شده مین هوی.... "مین هو  چشمانش با شنیدن صدای شیوون که گویی در گوشهایش میشنید چشمانش خیس اشک شد لبانش زیر ماسک بی صدا میلرزید قطرات اشک ارام روی گونه هایش میغلطید در ماسک جلوی دهانش پنهان میشد .

مین هو دست لرزانش را ارام بالا اورد روی شقیقه شیوون گذاشت خیلی ارام نوازش کنان روی گونه ش پایین اورد با صدای خیلی لرزان و ضعیفی نالید : اره غمگینم...اره حرف دارم...اره چشمام خیسه...اره گریه کردم... نمیبنی چقدر بیتابم...بلند شو شیوونی ...بلند شو ...بلند شو مثل همیشه بخند... مگه نگفتی هر وقت غمگینم ...هر وقت درد و حرف دل دارم پیشمی...حالا بلند شو که کلی حرف باهات دارم...بلند شو برام بخند شیوون... از اون لبخند های که اون چوله های خوشگلت مشخص میشه بزن...بهم بگو اینا همش یه خوابه...یه کابوس وحشتناک  که وقتی بیدار بشم تموم میشه...خواهش میکنم شیوون...بلند شو بگو اینا همش ...که با صدای دکرت جراح ، دکتر سو نجوایش قطع شد : دکتر وضعیتشو بگو ... علایم حیاتیش در چه وضعیته؟... عکس رادیولوژی قلبش هم بدید...

دکتر متخصص بی هوشی که بالای سر شیوون کنار دستگاهای مخصوص ایستاده بود سری تکان داد گفت: بله دکتر....نبض 68 که نرماله... فشار خون 150 میلیمتر...که نرماله.... دمای بدن 37 درجه ...و تنفس هم منظمه... مشکلی نداره... بیمار کاملا بیهوشه ... وضعیتش نرمال و اماده عمل.... دکتر کنار دست دکتر متخصص بی هوشی هم مانیتور کنار تخت را کامل به طرف دکتر سو چرخاند با میله ای کوچک روی  صحفه مانیتور را اشاره میکرد گفت: این هم عکس رادیولوژی قلب... این قسمت باید ترمیم بشه....

دکرت سو سری تکان داد رو به پرستار گفت: دارو تزریق شد؟... پرستاری که کنار دکتر متخصص بی هوشی ایستاده بود سری تکان داد گفت: بله دکتر..."پتیدین" هم تزرق شد..."یا مورفین "هم اماده ست که اگه عمل طولانی تر شد تزریق بشه....دکتر سودوباره سری تکان داد گفت: خوبه عمل شروع میکنم...کادر پزشکی و پرستار اتاق عمل همه با سر تعظیم کردنند گفتند : بله...

 دکتر سو دستش را به سمت  پرستار کنار دستش دراز کرد گفت: چاقو...پرستار تعظیم خیلی کوچکی کرد چاقو که از چاقوی معمولی جراحی خیلی بلندتر بود وخیلی پهن تر و مثل میله ای باریک و دراز بود برای شکافتن سینه بود به طرف دکتر سو گرفت . دکتر سو هم چاقو را گرفت دسته چاقو را در مشتش چرخاند به حالت افقی وسط سینه جای قلب گذاشت نوک چاقو را فرو کرد بین فضای دو دنده قفسه سینه . با فرو رفتن نوک چاقو خون چون چشمه ای جوشید بالا امد قدری هم با بالا پاشید دستکش های دست دکتر سو کاملا خونی شد و پوست سینه را هم سرخ کرد. 

 دکتر سو هم بی درنگ چاقو را به چند میلیمتر فرو کرد ارام شروع کرد به شکافتن پوست سینه که شکاف خیلی عمیقی به وسط سینه داد طوری که چند لایه پوست سینه باهم شکافت خورد ،همزمان دکتری وسیله ای مثل قلاب لبه پهن را از دست پرستار گرفت به لبه شکاف خورده پوست گذاشت تا پوست بیشتر جر بخورد . پرستار هم همان ابتداد شکاف لوله ساکش را وارد شکاف کرد شروع به بیرون کشیدن خون کرد.

دکتر سو شکاف عمیقی وسط سینه ایجاد کرد ،دکتر و پرستاری هم دو لبه شکاف را با قلاب گرفتن از هم کاملا بازش کردن . دکتر سو گیرهای فلزی خیلی پهنی که خمیده  و خیلی پهن و بلند بودنند را به چهار طرف شکاف گذاشت این چهار گیره با میله های بهم وصل میشدند لبه های پوست را با حالت هلالی که داشتند کامل  پوشانده بودنند و شکاف را به حالت مربع دراوردند . یعنی وسط سینه شیوون شکاف خیلی پهنی که چهار گوش بود تقریبا دو پستان را از هم کاملا جدا و یک شکاف چهار گوش پهن درست کرده بود قلب شیوون که خیلی ارام میطپید میان شکاف چهار گوش میان چشمه جوشان خون سرخ ظاهر شد ،گویی قلب شیوون میان کاسه خونی بود ارام میطپید . پرستارها چندین لوله باریک را به دست دکتر سو دادند و دکتر سو یک به یک لوله ها را داخل شکاف اطراف قلب گذاشت پرستارها هم لوله را به دستگاه مخصوص کنار تخت وصل کردنند و دکمه ها را زدنند وخون داخل شکاف توسط لوله ها به بیرون کشیده شد لوله ها جای لوله ساکشن عمل میکردنند . 

مین هو چشمان سرخ و لرزانش که از گریه گهگاه تار میشد با پلک زدن دوباره دیدش بر میگشت به وسط سینه شیوون که توسط گیره های فلزی بی رحم زده و شکاف چهار گوش باز شده بود لوله های زیادی که از خون شیوون سرخ بودنند بیرون زده بودنند و قلب شیوون ارام بی رمق وسطش میطپید نگاه میکرد . همانطور دستش صورت یخ زده شیوون را نوازش میکرد با صدای خیلی ضعیفی نجوا کرد : شیوونی ...خواهش میکنم...خواهش میکنم...شیوونی...قلب بزن...برای من...برای ریوون...برای کیوهیون...برای یونهو ...برای جیوون...برای پدر و مادر شیوونی...که منتظرن...همه منتظرن ...مثل همیشه بزنی... شیوون را پیششون برگردونی...خواهش میکنم قلب ...نامردی نکن...بزن ...خیلی ها بیرون منتظر شیوونین ...خواهش میکنم قلب بزن...توب باید بزنی...باید سالم بشی ...خواهش میکنم ...کم نیار...تو باید بزنی...خواهش میکنم...

مین هو شیوون را نوازش میکرد با قلب شیوون نجوا میکرد که زیر انگشتان ماهر جراحان در تب و تاب بود گویی قصد داشت از خستگی ، از درد، از رنجی که صاحبش کشیده بود، از جفای روزگار، از بی وفای دوست ،از غصه و رنجی که کشیده بود بیستد ، گویی از مین هو خجالت میکشد که بیستد ، ولی توانی نداشت که بالاخره اینکار را کرد . خسته از درد ارام گرفت نطپید و صدای سوت خیلی بلند دستگاه مانیتورینگ که جیغ میکشید گویی  فریاد میزد  " قلب ایستادههههههههههههههههههههههه" در فضای اتاق عمل پیچید . مین هو شوکه با چشمانی گرد شده به قلبی که ارام گرفته بود نمیطپید نگاه میکرد.

.....................................

یونهو روی ویلچر نشسته بود ویلچرش به دیوار چسبانده بود سرش را به دیوار تکیه داده و نگاه چشمان سرخ خیسش به در شیشه ای اتاق عمل بود بی صدا اشک میریخت . ریوون هم روی نیمکت نشسته بود در اغوش سویانگ بود بیتاب گریه میکرد . سویانگ هم دستانش را دور تن ریوون حلقه کرده بود با دستی موهای بلند کمی فردار ریوون را نوازش میکرد از گریه بی صدای که صورتش را کاملا خیس کرده بود نگاهش به دراتاق عمل بود.  

کیو به حالت چمباتمه زده روی رمین نشسته بود پشتش به دیوار بود سرش کج به دیوار چسبانده بود صلیب به زنجیر شیوون را میان انگشتانش گرفته بود میفشرد نگاه چشمان خیس سرخش که بی صدا و بیتاب صورتش را هم خیس میکرد اشک میریخت نگاهش به در شیشه اتاق عمل بود گویی لحظه ای شیوون را میدید که با برانکارد وارد اتاق عمل میبرند و لحظه ای بعد خود شیوون را میدید که پیراهن مردانه و شلوار سفید به تن داشت جلوی در اتاق عمل رویای پاهای خود سالم ایستاده بود لبخند میزد ، لبخندی که چوله گونه هایش برای دلبری مشخص شدند با صدای مردانه خوش اهنگش گفت" کیوهیونا ... خوبی؟ ...چرا اینجا نشسته ای پسر؟...چرا گریه میکنی؟... کیوهیونا...تو دونسنگ خیلی خوبی هستی...خیلی هم بامزه ای...اینو میدونستی... کیوهیونا... گریه نکن... من اینجام...بهت که گفتم هیچوقت غم رو ...دردهاتو تو تنهایت پنهون نکن... من هستم...با من تقسیم کن... کیوهیونا...من...سکوت کرد  گویی میخواست به کیو چیزی بگوید ولی نگفت و سکوت کرد .

این خیال کیو بود ""شیوون سالم جلوی در اتاق عمل"" از بی قراری ، از اضطراب برای حال شیوون کیو را به خیال و هذیان وار انداخت . کیو با نگاه خمار و خیس به خیال شیوون جلوی در اتاق میکرد با صدای خیلی لرزان و ضعیفی نالید: هیونگ...هیونگ جونم...دلم برات تنگ شده...هیونگ خواهش میکنم تنهام نذار...هیونگ خواهش میکنم... من خیلی خیلی نامردم...زدم زیر قولم...من بی وفای کردم...من خیلی بدم...هیونگ...خواهش میکنم...قلبش از این همه بیتابی ، ازدلتنگی برای شیوونش درد گرفت صلیب را برای دوای درد قلبش به میان مشتش گرفته بود را به سینه خود فشرد چشمانش را بست هق هق گریه ش درامد در خود مچاله شد صدای گریه اش بلندتر شد نالید : هیونگ...تو رو خدا ... هیونگ...این دونسنگ خطاکارتو تنها نذار...هیونگ...خواهش میکنم...هیونگ...کیوهیونات خیلی خیلی دوستت داره...هیونگ ...بخاطرمن تنهام نذار...هیونگ منو دوست داشته باش...تنهام نذار هیونگ...تورو خدا...انگشتانش همانطور که صلیب را به میان داشت به سینه اش چنگ زد گویی صلیب را به قلب خود فرو میکرد بیشتر در خود مچاله شد هق هق گریه ش بلند و بلندتر شد در راهرو پیچید.

.......................

چند ساعت از عمل گذشته بود ولی گویی قصد نداشت پایان گیرد . لیتوک و دونگهه و کانگین و هیوک و ایل وو هم بعد از ساعتی که از عمل شروع شده بود به بیمارستان امدند به کیو و بقیه پیوستند و منتظر پایان گرفتن عمل بودن . ولی گویی عمل قصد داشت ساعتها که نه روزها و ماها و سالها ادامه پیدا کند افراد منتظر را بیتابتر و نگران تر میکرد ، هر نیم ساعت به نیم ساعت یا یک ربع یا حتی چند دقیقه به ساعتهایشان نگاه میکردنند نگرانتر به در اتاق عمل تا شاید در باز شود پرستار یا دکتری از ان بیرون بیاید بگوید که عمل پایین گرفت . ولی اینطور نمیشد درهای شیشه اتاق عمل بسته بود.

لیتوک اشفته با فاصله از در قدم میزد این طرف و ان طرف میرفت گهگاه به درنگاه میکرد یهو ایستاد روبه بقیه کرد گفت:چقدر عمل طولانی شده؟...چند ساعت شده؟...هیوک که روی نیمکت روبروی ریوون و سویانگ نشسته بود ارنجهایش را روی زانوهایش گذاشته کمر خم کرده بود سرراست کرد با چهره ای  درهم جواب داد : ده ساعت شده...الان ده ساعته که تو اتاق عملن...دونگهه که کنار هیوک نشسته بود به پدرش مهلت نداد با چشمانی گشاد به هیوک نگاه کرد گفت: چی؟... ده ساعت؟؟؟؟...ده ساعت شده؟... کانگین که با فاصله تکیه داده به دیوار ایستاده بود به هیوک مهلت نداد با صدای گرفته ای جواب دونگهه را داد: اره...ده ساعت شده...عملش خیلی طولانی شده... امیدوارم مشکلی پیش نیومده باشه ... اصلا چرا کسی نمیاد بیرون ببینم چی شده؟...

ایل وو که روبروی کیو مثل کیو چمباتمه زده مثل بیچارها روی زمین نشسته بود بی صدا اشک میریخت نگاهی به بقیه کرد با حرفهایشان چهره ش درهم شد روبرگردانند به کیو که او هم بی صدا اشک میریخت روبه او کرده بود هم نگاه شد ،در نگاهشان درد و بیتابی برای شیوون فریاد میزد هویدا بود گویی نمیدانستند چه بگویند فقط بهم نگاه کردنند که همین زمان درهای کشوی اتاق عمل باز شد همه یهو رو برگردانند دیدند دکتر سو در لباس ابی یعنی گان دیدند که در استانه در ظاهر شد ، همه بیتاب به طرف دکتر سو رفتند .

دکتر سو چهره ش به شدت درهم و بیرنگ بود جلوی لباسش هم خونی بود  کلاه ابی را از سرش گرفت در مشتش مچاله کرد در چهره بیرنگش میشد فهمید چه میخواهد بگوید  ، کلاهی که در مشتش میفشرد نشان از بیتابی حرفی بود که میخواست بزند . خبری داشت ، خبری که اصلا خوشایند نبود ، خبری نبود که بقیه انتظارش را داشتند ،گویی ناقوس مرگ کلیسا بود که در راهروی بیمارستان شنیده میشد. کیو و بقیه با دیدن چهره دکتر سو بدنشان یخ زد منتظر جوابی که دکتر میخواست بدهد نبودن ، ساعتها منتظر شدن ، ساعتها بیتابی را تحمل کردنند تا خبر خوش بشنوند نه خبر مرگ و جدای را ....

نظرات 3 + ارسال نظر
آرتمیس جمعه 24 شهریور 1396 ساعت 17:35

سلااااام به روی ماه هنرمند زیبا حنانه جان جانانم
اول میخوام یک عاااالمه قررربونت برم بخاطر جواب کامنتها بعد میرم سراغ داستان
الهی دورت بگررردم آخه چرا اینقدددر شیرین و مهربونی عزززیزدلم
منکه مُردم برات با این جواب کامنتی که برام نوشتی و اعتراف میکنم کم آوردم و تسلیم شدم در مقابل اینهمه مهر و محبت و فروتنی
الهی که همیشه زنده و سلامت و شاد و سربلند باشی و هر سال بهتر از پارسال باشی و سالیان دراز در کنار خانوادهء نازنینت شمع تولد فوووت کنی و به همهء آرزوهای قشنگت برسی و هنرت جاویدان باشه
بازهم ممنونم بایت توجه و انرژی مثبتی که در جواب کامنتهامون میدی مرررررسی مهربونم

خب حالا بریم سراغ این قسمت که من رسماً غشششش کردم براش
عاااالی بود عاااالی
یعنی هرچی بگم کم گفتم
با اینکه قبلا هم پرسیده بودم و لطف کرده بودی جواب دادی که برای نگهداری از پدر بزرگوارتون که خداوند رحمتشون کنه و روحشون شاد باشه تجربهء کارهای پزشکی داشتی و کتابهای پرستاری برادر عزیز رو هم مطالعه کردی ... ولی به جرات میتونم بگم از یک پزشک متخصص هم عااااالیترررر و بهتر این صحنهء اتاق عمل رو توصیف کردی و با اجازه من بازهم غشششش کنم برات چون با تمام وجودم این صحنهء اتاق عمل رو دوست داشتم و کاملا واقعی و قابل تصور بود

خسته نباشی عزیزم و بهت تبریک میگم برای این قلم زیبا
منکه از تک تک جملات لذت میبرم ... چقددددر هم بااحساس و ظریف و همرمندانه مینهو و کیو توی ذهنشون با شیوونی حرف میزدن و منکه خیلی احساساتی شدم
کلا من توی همهء داستانها بعد از شیوونی و کیو، مینهو رو خیلی دوست دارم و خوشحالم که شیوونی توی همهء داستانها یک دوست مثل برادر داره و پزشک هست و اینهمه به شیوونی علاقه منده

با اینکه بیصبرانه منتظر ادامه هستم ولی خب میدونم خداراشکر حنانه جونم هیچوقت شیوون و کیو رو نمیکشه پس خیالم راحته، فقط امیدوارم حسابی آسیب جدی دیده باشه که برای قسمتهای بعدی سوژهء شیوون آزاری زیادی داشته باشیم
ضمن اینکه توی این داستان خیلی دلم میخواد کیوو بیشتر عذاب وجدان بگیره و از شیوون به اندازهء کافی پرستاری کنه که شاید بتونه این مدت رو جبران کنه

راستی عشقم یکبار گفته بودی قبلا داستانهایی رو برای دل خودت نوشتی و یک عااالمه بلا سر شیوون آوردی ... روی کاغذ نوشتی عزیزم یا توی لبتاپ ؟؟ یعنی منظورم اینه که میتونم خواهش کنم افتخار این رو داشته باشم که منهم بخونمشون ؟؟ قابل فرستادن هستن یا روی کاغذ هستن ؟؟ به هر حال میدونی که خییییییلی خوشحال میشم اجازه بدی و افتخار بدی که بخونم و لذت ببرم پس اگه امکانش بود ممنون میشم فداااات

دیگه خودت میدونی که چقدددر دوستت دارم و از قلم بینظیرت لذت میبرم
مراقب خودت باش مهربونم با آرزوی بهترینها

سلام عزیزدلم... وای چرا من که کاری نکردم ..فدای تو
وای عزیزم...من که کاری نکردم...محبت کردی برام کامنت گذاشتی منم جوابتو دادم همین.... کاری نکردم که ..باید جبران محبت میکردم دیگه
ممنون گلی...خیلی خیلی ممنون عزیزدلم خیلی ممنون از دعای قشنگت

خواهش عزیزدلم... من ازت ممنونم که با مشغله ای که داری میای بهم سر میزنی
اخه الهی...خدا نکنه عزیزم...خود منم دوست دارم صحنه های عمل رو بنویسم و توصیف کنم ولی خوب نه در حد ماهرتر از پزشکم بلد نیستم یه امپول هم بزنم چه برسه به عمل جراحی
ممنون عزیزم... خوشحالم که از اون صحنه رمانتیک خوشت اومد
اره خوب...خود من از مین هو خوشم میاد....حس میکنم اگه تو دنیای واقعی اگه باهم بودن دوستای خوبی باهم میشدن برای همین تو داستانم کنارشه....ممنون عزیزجونی از تعریفت...خجالتم میدی....
نه بابا عمراااااااااااااااااااااااااااااااا...تو داستانهای من شیوون و کیو هیچوقت کشته نمیشن....این نقطه ضعف منه....هیچوقت نمیتونم خدای نکرده صحنه مرگ رو تصور کنم
برای ادامه اش خوب باید بخونی... چون به اینجا ختم نمیشه... من شیوون ازارم دیگه
اوه عزیزم.... اون داستانها مال دوران دبیرستان بوده...متاسفانه اون زمان شیوون رو نمیشناختم و اصلا شیوون اینکاره نبود ...یعنی شیوون وارد اینکار نشده بود منم که وارد اینترنت نشده بودم...
اون نوشته ها یه سری داستانک های ساده بود با شخصیت های که اسم های خارجی وایرانی داشت و اصلا هم خوب نیستن...روی کاغذ نوشته شده.... اصلا راستش نمیدنم کجاست و چیکارشون کردم.... شاید بین خورده ریزهای یادگاری باشه یا شاید انداخته باشمشون...باید دنبالشون بگردم و تازه تایپشون کنم که اصلا به درد تایپ نمیخوره.... هر چی درمورد شیوون نوشتم تو این وب اپ کردم.... خوندید...چیزی ازش دیگه ندارم... که باید بگم دوستت دارم و مرا دوست بدار نوشتنش تموم شده... دو داستان دیگه شروع کردم... یکیش پلیسی و یکیش هم تم عاشقانه رمانتیک داره و تو هر دوشون شیوون نقش اصلیه طبق معمول.... به زودی اپ اونا رو شروع میکنم... دیگه همین
منم دوستت دارم عشقم...ممنون از کامنتهای بینظیری که میزاریییییییییییییییییی...یه دنیا ممنون
چشم عزیزم... تو هم همچنین عزیزدلم

Chonafas پنج‌شنبه 23 شهریور 1396 ساعت 20:41

سلام اونی جونم
ای وااااااای من خدا این هیچول رو خیر ندههههههههههه
ببین چه بلایی سر شیوون اورد
وااای خدااااا
ای داد بی داد شیوون چی شد؟ ای وااااای خداااا
انتظاااار سختههههه اما منتظر میمونم و اینکهه ممنون و متشکر
دوست دارم اونی خوبم

سلام عزیزدلمممممممممممممممممممم
اره دیگه...هیچل اخر زهرشو ریخت
اخه الهی باید صبر کنی...راستی این داستان نوشتنش تموم شد دیگه

باران پنج‌شنبه 23 شهریور 1396 ساعت 20:01

ای خواهرررررر ... صحنه های اتاق عمل چرا با جزئیات میگی؟؟؟ نمی گی ملت دل خوندن ندارن! من از ی جاهایی بیخیال خوندن شدم!

اخ شرمنده...یادم رفت بگم صحنه عمل با جزئیات هست مراقب باشید ...شرمنده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد