سلام دوستای عزیزم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
عاشقتم شصت و سه
شیوون نگاه خمارش که نگین های یاقوتی رنگش از لای مژه های پرپتش به زحمت مشخص بود به پنجره تمام قد سالن بود که قاب زیبای طبیعت دران خودنمایی میکرد دانه های برف چون کریستالهای سفید وارام از قاب پنجره میگذشتند روی زمین مینشستند، سپیدی زیبای را روی زمین نقش میزدنند . شیوون گان( لباس بیمار) به تن داشت باند روی شکمش را پوشانده بود ژاکت کاموایی کرم رنگی کلفتی به تنش و کلاه بافتنی سفید رنگی به سرش بود پتوی هم روی پاهایش بود ،سرمی به مچ دستش بود بیحال به پشتی ویلچر تیکه داده بود رنگی به رخسار نداشت خمارو بیحال به پنجره نگاه میکرد . سون اه هم که ویلچر را هول داده بود سرم را به دست داشت پشت سرویلچر ایستاده بود نگاهی به پنجره کرد قدمی به پهلوی ویلچر امد خم شد به صورت شیوون نگاه کرد گفت: سردت نیست اوپا؟... میخوای... شیوون سرراست کرد نگاه خمارش به سون آه شد به ارامی پلکی زد با صدای ضعیفی حرفش را برید گفت: نه ..خوبه...سردم نیست...که با امدن صدای هنری : بـــــــــــــــا بـــــــــا.... جمله ش نیمه ماند رو برگردنند به هنری که دوان به طرفش میامد دستانش را به حالت کاسه وار نگه داشته بود نگاه میکرد.
هنری هم که دستانش کاسه وار نگه داشته بود دوان به طرف شیوون امد جلویش ایستاد نفس زنان با لبخند پهنی نگاهش میکرد گفت: نگاه کن بابا...برات چی اوردم....خم شد دستان خود را جلوی شیوون گرفت که داخل دستانش که دستکش به دستش بود برف سفید بود. سون آه با دیدن برف ابروهایش بالا و چهره اش درهم شد گفت: یااااا...هنری ...این چیه؟ ...برف اوردی چرا؟... هنری همانطور خم شده بود برف را جلوی صورت شیوون گرفته بود سرراست کرد با لبخند به سون آه نگاه کرد گفت: خوب اوردم بابا ببینه...بابا اومده برف رو تماشا کنه دیگه... از اتاقش تا اینجا اومده....ولی نمیتونه که بره بیرون...منم برفو اوردم ببینه...
شیوون تبسمی روی لبان سفید شده ش نشست نگاه خمارش به برف کف دست هنری بود دستش را ارام بالا اورد انگشتان بیرمقش را داخل برف کف دست هنری گذاشت چشمانش را بست با صدای ارامی وسط حرف هنری گفت: برف سفید پاک...نشان عشق خداوندی ...به بندگانش...برف نعمت زیبای خداوند ...نشان رحمت بی انتهای اوست ...برف...سردی تو به جان میخرم...تا از تشنگی عطش سیراب شوم... خدای اسمان و زمین ممنون از این همه نعمت زیبا و پاکت....ممنون.... سون اه و هنری که نگاهشان بهم بود قصد جدل باهم سر یک کف دست برف را داشتند با حرفهای شیوون که زمزمه و نیایش شکرانه با خدایش بود سکوت کردنند با نگاهای عاشق و لرزان از اشک به شیوون نگاه میکردنند . سون آه از عشق پاکی و تدین و عشقش تاب نیارود میان نیایشش سرجلو برد چشمانش را بست با صدای ارامی گفت: دوست دارم شیوونا.... لبانش ارام و نرم بوسه ای به گونه شیوون زد همانطور لبانش به گونه ش چسباند و اشک ارام و بیصدا از زیر پلک های بسته ش بیرون غلطید .هنری هم با چشمان خیس و تبسمی که کرده بود سیری ناپذیر به صوت جذاب و ارام پدرش نگاه میکرد شیوون با بوسه سون اه نیایشش قطع شد ولی چشم باز نکرد ،همانطور چشمانش را بسته بود انگشتانش ارام برف را از کف دست هنری گرفت در کف دست خود مشت کرد.
ان سه در حال خود بودن از بودن باهم لذت میبرند ، لحظات ارامش بخشی وعاشقانه ای را میگذرانند که این ارامش را مزاحمهانی بهم زدن صدا هیوک امد: ببخشید...اقای چو کیوهون اومدن...اول از همه سون آ ه عکس العمل نشان داد ،چشم باز کرد لبانش از گونه شیوون جدا شد یهو کمر راست کرد رو برگردانند با چشمانی کمی گشاد و ابروهای بالا داده به هیوک و کیو نگاه کرد گفت: اوه..ببخشید .... شیوون هم ارام چشمانش را باز کرد به همان ارامی سرچرخاند به ان دو نگاه کرد با صدای ارامی گفت: کیوهیون شی...هنری هم با دیدن هیوک و کیو کمر راست کرد با اخم ملایمی به کیو نگاه کرد با سرتعظیمی کرد که یعنی سلام کرد.
ویلچر شیوون و کیو کنار هم جلوی پنجره قدی بود نگاه خمار شیوون به پنجره و نگاه کیو به شیوون ،چند لحظه ای به همین حالت بین ان دو سکوت برقرار بود . کیو در تب و تاب بود ، دراین فکر که شیوون با او چیکار داشت ، چرا میخواست ببیندش؟ بخاطر حرفهای سولبی میخواست او را ببیند؟ اگر این طور بود که مطمینا باید از بیمارستان میرفت و درمان را متوقف میکرد . اگر اینطور نبود که کیو قبل از اینکه ازبیماری بمیرد از دوری شیوون میمرد . با این فکر کیو داشت دیوانه میشد ،میخواست هر چه زودتر علت درخواست شیوون را بداند ؛ پس اب دهانش را قورت داد تا گلوی خشک شده ش از هیجان تر شود گره ای به ابروهایش داد چهره اش درهم بود با صدای که سعی کرد لرزشش از استرس را دران کم کند گفت: شیوون شی...گفتید میخواید باهام صحبت کنید..چیزی شده؟ ...اتفاقی افتاده؟...مکثی کرد گوشه لبش را گزید دست و پا زد تا بقیه حرفش را بزند با بیشتر کردن اخم از نگرانی گفت: اگه میخواید درمورد حرفهای سولبی باهام حرف بزنید که باید بگم...من شرمنده ام...از رفتار زشت دخترم...خیلی خیلی شرمنده ام...عذرخواهی میکنم...میدونم دختر خیلی بیتربیتی دارم...گستاخیشو از حد گذرونده...من از طرفش معذرت میخوام...البته خودش میخواد بیاد معذرت خواهی کنه...ولی من همین جا...
شیوون نگاه خمارش به پنجره بود ارامش خاصی در چهره ش بود گویی اصلا به حرفهای کیو گوش نمیداد. ولی گوشش به کیو بود بدون رو برگردانند با صدای ارامی وسط حرف کیو گفت: یعنی دختون اون حرفا رو اشتباه زده؟...شما به من احساس ندارید؟... با پرسش شیوون کیو شوکه شد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گیج گفت: هااااااااا؟...چی؟...من به شما احساس ندارم؟..من...
شیوون ارام رو برگردانند نگاه خمارش به کیو شد دوباره میان پرسش کیو با صدای ارام و بیحالی گفت: نگید نه....که هم خودتون و هم من میدونم که اینطور نیست... حرفهای دخترون درسته...اخم خیلی ملایمی به چهره بیحال خود داد حالت صورتش را جدی کرد به کیو مهلت نداد جواب دهد گفت: اقای چو...من همه چیزو میدونم...من همه چیزو درمود شما میدونم...من فضول نیستم... حق هیچ دخالتی ندارم...ولی خوب همه چیز رو میدونم...اونم قدری ناخواسته ... هم به خاصیت اینکه شما بیمارمنید...باید یه چیزهای ازتون بدونم...هم بخاطر چیزهای لازمه رو فهمیدم...اینکه شما ناخواسته ازدواج کردید و جدا شدید...اما حال شما اینه که به مردا تمایل دارید... یکی از دلایل جدایتون هم شاید همینه...همین طور که گفتم نمیتونم و این حق رو ندارم دراین مورد دخالت یا قضاوت یا احظهار نظری بکنم ...که این حال شما درسته یا به قول بعضی ها بیماریه...یا با شما به دنیا اومده...حالاهر چی هست...اینم میدونم که در این حال منم هستم...یعنی شما به من احساس دارید...اینو از نگاهتون...از رفتارتون توی این مدت فهمیدم...باید بهتون بگم که اقای چو ...من نمیتونم دراین مورد بهتون کمک کنم...چون برخلاف شما تمایلی به مردها ندارم...شما رو طرد یا سرزنش نمیکنم...اما همرایتون هم نمیکنم...شما مثل همه مردهایریگه ... دوست من حتی دوست خانوادگی من هستید...مثل همه مردهای اطرافم به شما احساس مردانه دارم...من جونمو به شما میدونم...شما ناجی من هستید...همین نه چیز دیگه...دخترنو سرزنش نکنید...اون حرفها رو از سرعصبانیت زد....که من میدونستم...پس معذرت خواهی هم لازم نیست.... نفس عمقیی کشید تا حالش جا بیاید بتواند بقیه حرفش را بزند به همان ارامی که چهرهش مهربان شد گفت: اما اقای چو....من شما رو خواستم تا به اینجا باید تا باهاتون حرف بزنم...نه درمورد حرفهای که دخترتون زد...نه.... چون گفتم من همه چیزو رو رد مورد شما میدونم...در نگاه و احساس من ...در مورد شما عوض نشده....شما دوست من هستید...بیمار من دراین بیمارستان...چیزی بین ما عوض نشده...ازشما خواستم که باید اینجا تا درمورد دخترتون صحبت کنم...
کیو که فکرشم نمیکرد شیوون تمام این مدت درمورد احساسش میدانست از همه مهمتر اینکه شیوون برخلاف حال او اصلا تمایلی به مردها نداشت این کار او را شوکه و ناراحت کرده بود ،حال خود را نمیفهمید .ولی با جملات اخر شیوون دوباره گیج شد با صدای گرفته ای میان حرف شیوون گفت: چی؟...دخترم؟...
شیوون نفس عمیقی کشید با نفس کشیدن زخم روی شکمش درد گرفت چهره ش مچاله شد لب زیرنش را گزید چشمانش را بست با مکث ارام پلکهایش را باز کرد نفسش را صدادار بیرون داد با صدای گرفته و ضعیفی گفت: اره...دخترت...میخوام درمورد دخترت حرف بزنم... اخم ملایمی کرد با همان حالت گفت: کیوهیون شی...دختر تو...دختر بد و گستاخی نیست... رفتار و اخلاقش بخاطر شرایط زندگیش اینظوری...البته من یه پزشکم...حق دخالت تو امور زندگی شخصیتو ندارم...این چیزهای که میخوام بگم از نظر پزشکیه ...تربیت خانوادگی تو رفتار و اخلاق بچه خیلی دخالت داره...یعنی حرف اول رو میزنه...همینطور محیط خانوادگی که اگه پر از تنش باشه...رو بچه تاثیر منفی میزاره...هم روحی و اخلاقی ...هم جسمی ...مثل دختر شما...که اخلاق و رفتارش اینطور شده...هم روی جسمش تاثیر گذاشته...دخترت مریضه ...باید درمان بشه...
کیو که با چشمانی گشاد و ابروهای بالاداده هنگ شده به شیوون نگاه میکرد با جملات اخرش اخمی کرد گفت: چی؟...دختر من مریضه؟...یعنی میخوای بگی دختر من دیونه ست؟... باید ببرمش پیش روانشناس یا تیمارستان؟...شیوون اخمش بیشتر شد با همان حالت گفت: نه...منظور من این نبود...دختر تو از نظر جسمی بیماره...وقتی داشت با من حرف میزد...داد و فریاد میکرد...متوجه شدم...رنگ صورتش زرد شده...بجای برافروخته شدن..رنگش به شدت زرد شد...سفیدی چشماش هم زرد شد...حالت عصبش طبیعی نیست...درسته شوکه بود ..ولی تعریق شدید...لرزیدن...همراه با دادو فریاد و یهو هم ساکت شدن و شروع به گریه کردن...همه اینا علایمه...درسته وقتی شوکه میشیم...بیشتر ما همینم... داد و فریاد میکنم..یهو ممکنه گریه مون در بیاد...ولی مطمین دختر تو این حالو نداره...چون تو با دیدن گریه ش شوکه شدی...درسته؟....
کیو چهره اش تغییر کرد چشمانش قدری گشاد و ابروهایش حالت کمانی بالا رفته بود سری تکان داد گفت: اره...سولبی خیلی کم گریه میکنه...یعنی معمولا با اینکه دختره...اصلا گریه نمیکنه...اون دختر مغروریه...انوقت اوینجوری یهو گریه کرد...تعجب کردم...شیوون اخمش بیشتر شد با حالتی جدی اما بیحال گفت: درسته...چون عکس العمل جسمیشه...که متاسفانه باید بگم...دخترت مشکل کبدی داره.... باید یه سری ازمایشات بشه...تا مطمین بشیم...چون ممکنه... کیو چشمانش گشادتر و ابروهایش بالاتر رفت با وحشت حرفش را برید گفت: چی؟... مشکل کبدی ؟...یعنی ...یعنی دخترم...تغییری به حالت چهره خود نداد سرش را ارام تکان داد وسط حرفش گفت: بله...مشکل کبدی...البته گفتم که باید ازمایشات لازم انجام بشه...چون خیلی از بیماریها علایم یکسان دارن...ولی بعد ازمایش میهفمیم که علایم یه بیماری سادست...یا نه ممکنه علایم مربوط به بیماری خطرناک باشه...منم میخوام دخترت ازمایش بده...تا ببینم واقعا علایمی که دیدم مال مشکل کبدیه یا نه...ممکنه یه بیماری عصبی ساده باشه...
******************************************
شیندونگ اخم شدید کرد و چشمانش ریز شد گفت: جناب وکیل ...فکر کردی ما احمقیم...یا تازه کار...نکنه شما وکیل تازه کاریت؟...از روز اول کتمان میکردید که این ادم ربای باج گیریه بود...حالا میگید که میخواستید باج گیری کنید؟...اگه باجگیری بوده...چرا تو مدتی که دکتر چویی رو گرفته بودی...تماس نگرفتید و درخواست پول نکردید؟... بعلاوه اقای لی یه تاجر موفق هستند...تا جایی که همه میدونن ایشون هیچ مشکل مالی ندارن...شرکتشون موفق و معتبره...با جگیری برای یه تاجر ثروتمندی مثل ایشون مسخره نیست؟...
وکیل تغییری به چهره مات و اخم الود خود نداده بود با حالتی خونسرد گفت: هر تاجری میبینید تو زمانی از کارش دچار مشکل مالی میشه...بخاطر حفظ عابرو تجاریش احتیاج به پول و حفظ سرمایه ش میافته...اقای لی هم شرکتشون توی این چند وقت دچار مشکل مالی بدی شده بود...زمانی که دکتر چویی رو دزدیدن ...میخواستیم برای دریافت پول تماس بگیریم...که درست همان زمان به کمک همکار تجاری مشکلات مالی شرکت حل شد...دیگه لازم به تماس نبود..برای همین تماس نگرفتیم...درخواست پول نکردیم... سونگمین با دروغهای که وکیل میگفت چشمانش به شدت گرد و ابروهایش بالا رفته شوکه شده نگاهش میکرد.
سلامی دوباره
بابا این شیوون خیلی تیزهههه!
شیوون مادر پدر دار، یه خواهر داره، سوان اه رو داره، دوستایی مثل ایل وو و مینهو و یونهو رو داره هنری رو داره، درسته کیوهیون هم دونگهه و هیوک و سولبی رو داره ولی باز تنهاس. طفلک به خاطر تربیت خانواده اش هم که...

اووووووووه! منو بگو فکر میگردم شیوون چی میخواد بگه!
دلم برای کیو خیلی میسوزه راستش
شیوون خیلی خوبه که انقدر نرم با کیو رفتار میکنه دستش درد نکنه.
خیلیییی خیلییی معذرت واسه تاخییر خیلی خیلیییی ممنون واسه این دو قسمت. خیلی خیلیییییی دوست دارم
سلام عزیزم
خوب دیگه من ازار دارم دیگه 







اره ...فکر کردی چی میخواد بگه
اره کیو ادم بدبختیه... برای همینه که میگم اول داستان قضاوت نکنید... خیلی ها نسبت به این داستان واکنش بدی نشون دادن ...در حالی که تا اینجا داستان رو میخوندن میفهمیدن که کیو این داستان ادم بیچاره و مظلومیه
اره خوب شیوون به کیو محبت میکنه
نه بابا این حرفاااااااااااااا چیه .... منم خیلی دوستت دارم