SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فراموشم نکن 11


سلام دوستان...بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...

  

پارت 11

چند ساعتی رو بیرون خونه سپری کردم نمی تونستم با کیو رو به رو شم اما چاره ای نبود به سمت خونه رفتم وقتی سر کوچه رسیدم کیو رو دیدم که دم در گوشه خونه تکیه داده.بغض داشت خفه ام میکرد باورش برام سخت بود.اروم بهش نزدیک شدم چشماش که هنوز از اشک خیس بود و قطرات اشک ازشون میرخت و نگاهی کردم .بغضمو قورت دادم نمی خواستم جلوی کیو گریه کنم باید ادامه می دادم.اون که متوجه اومدم شد سرشو بلند کرد و به ارومی و صدای که به زور بلند میشد گفت: چرا اینجوری میکنی؟چرا داری بهم دروغ میگی من چه کار اشتباهی کردم.

تو اون لحظه با یه نگاه به صورتش میشد فهمید که چقدر ناراحته و چقدر زجر کشیده نمی دونستم چی بهش بگم حس می کردم چشمای قشنگش دیگه برقی توشون نیست:متاسفم که نا امیدت کردم...ولی من دیگه دوست ندارم.

اشکهای رو صورتش دوباره جاری شدن از روی ناراحتی رومو برگردوندم...

-من دوست دارم شیون....

-بهتره بری خونه کیو پدر و مادرت منتظرتن نمیخوام اینجا باشی ...برای جفتمون بهتره .من برای مریضیم باید هر چه زودتر ساکمو ببندم .من به تنهایی عادت کردم بهتره به خودت بیای و با واقعیت کنار بیای.

به ارومی وارد شدم و در خونه رو بستم صدای گریه کیو بلند شد باورم نمیشد من اون چیزها رو بهش گفتم همونطور که به در تکیه دادم روی زمین نشستم و بی صدا گریه کردم.

                                **************************

هنوز بیرون نشسته بودم احساس سرما تمام بدنمو گرفته بود یاد خاطرات قشنگمون افتادم که چطور تو بغل شیون جای میگرفتم قول هامون که به هم دادیم .اما اون سر قولش نموند اون به راحتی ولم کرد این بیشتر زجرم میداد .همه جا ساکت بود فقط گهگدایی صدای زوزه از دور شنیده میشد که سکوت شب  رو میشکست.پاهامو تو شکمم جمع کردم خیلی سرد بود با اینکه لباس گرم تنم بود ولی بازم سردم بود.حس میکردم قلبمم یخ زده احساس میکردم شکسته نمی دونستم  باید چه کار کنم اروم چشمامو بستم که با صدای در دوباره بازشون کردم نگاهم به صورت شیون افتاد که بهم خیره شده.می خواستم بلند شم اما توان نداشتم شیون بهم نزدیک شد اروم کنارم روی زمین نشست و بهم زل زد سرم رو پایین انداختم هنوز نمی تونستم حرفاشو فراموش کنم کسی که دوستش داشتم بهم گفته بود هیچ حسی بهم نداره گفت همه چی درست میشه ولی بدتر شد .

-از من بدت میاد میدونم حق هم داری همه احساست و باورهات به من اشتباه از اب در اومد اینم می دونم.اما می خوام خوب گوش کنی بهتره با واقعیت کنار بیای کیو.من هیچ وقت بهت با عشق نگاه نکردم شاید دوست پسرم بودی ولی فکر میکنم همون موقع هم عاشقت نبودم نفهمیدم چرا ولی این حسمه.

نگاهش کردم داشت ازم می خواست ترکش کنم ازم می خواست اون گذشته رویایی رو فراموش کنم.

-باید مواظب خودت باشی نمیخوام اینجا برات اتفاقی بیفته بهتره منو فراموش کنی.

چقدر این شیون با اونی که روز اول دیده بودم فرق میکرد یعنی اینقدر راحت میتونست حرف از فراموشی بزنه. مگه من میتونستم.

-من دو سه روز دیگه میرم تو هم بهتره از اینجا بری و با یوری باشی اینطوری برای خودت بهتره...این هوس زود گذر بود زیاد به این چیزا فکر نکن تو هم مثل من یادت میره.وقتی شیون داخل رفت بغض داشت خفه ام میکرد اروم اشکام سرازیر شدن میخواستم راحت گریه کنم اینجوری شاید اروم میشدم .فکر نمی کردم یه روزی مجبور بشم همچین روزی رو ببینم کسی که من تو گذشته عاشقش بودم دیگه وجود نداشت.

                            *******************************

پشت پنجره ایستاده بودم و به بیرون نگاه میکردم کیو هنوز جلوی در بود و سرشو به نردها تکیه داده بود چند دقیقه ای بود بارون شروع به باریدن کرده بود.من داشتم با عشق زندگیم چکار میکردم.از خودم بدم می اومد فکرم به جای قد نمیداد.یهو یاد دوست کیو افتادم باید باهاش تماس میگرفتم باید با اون حرف میزدم  ولی اگه از چیزی خبر نداشته باشه چی نمیتونستم به کس دیگه ام اعتماد کنم ساعت نزدیم 1 شب بود .باید کیو رو وادار میکردم بره خونه .براش خوب نبود بیشتر از این اونجا بمونه...باید وادارش میکردم از اونجا بلند شه.پالتمو پوشیدم و به سمت در رفتم.چند لحظه مکث کردم و محکم در و باز کردم و با صورتی از فرط عصبانیت بهش خیره شدم.همینکه نگاهم  به صورت معصومش افتاد اعصبانیم فرو ریخت .کیو در حالی که چشماشو بسته از سرما به خودش می لرزید.پوست سفیدش به کبودی می زد و دندو ناش بهم می خورد.

-داری با خودت چکار می کنی دیونه شدی میدونی چقدر برات بده این جا بمونی...داری مریض میشی برگرد برو...

کیو اروم سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد بخاطر افتادن فشارش خوب نمی تونست تشخیص بده کجام ... کنارش نشستم  و دستاشو گرفتم تا از روی زمین بلندش کنم که با دستهای یخ زده کیو مواجه شد م.

-تو واقعا دیونه ای فکر کردی اینجوری به چی میرسی...تموش کن کیو تو نمی دونی من چه زجری میکشم باشه قبول من دوست دارم ولی نمی خوام دیگه تو رو کنار خودم داشته باشم بهتره مثل قبل باشیم خواهش میکنم همون ادم قبل باش نمی خوام مشکلی برات پیش بیاد...تو رو به هر چی میپرستی قسمت میدم منو اذیت نکن...

کیو با چشمای بی جونش دستم تو دستش فشرد و اروم و با صدای که نمی تونست درست حرف بزنه گفت:میشه بغلم کنی...

-کیو بهت التماس می کنم تمومش کن...داری با من و خودت چکار می کنی...

-مهم نیست فقط چند دقیقه ...خواهش میکنم...

با ناراحتی بهش نگاه کردم و اروم اونو تو بغل سخت فشردم سیل اشکام روی دستام و صورتم می ریخت:چرا اینقدر کله شقی....چرا...

-بگو که هنوز دوستم داری خواهش میکنم.....

- دوست دارم....                      -می دونستم اشتباه کردم...منتظر همین کلمه بودم..

حس کردم صداش هر لحظه ضعیف تر میشه جوری که انگار کلمات اخرش به سختی بلند میشد اروم از خودم جداش کردم که دیدم کیو بیهوش شده.هول کردم چند بار به صورتش زدم و صداش کردم اما جوابی نشنیدم.به سختی  بغلش کردم و روی دستام گذاشتمش و به طرف ماشینش بردمش و روی صندلی عقب خوابوندمش.به سمت خونه دویدم و یک پتو اوردم و دورش انداختم بدنش سرد سرد ود و لبای خوشکلش سفید شده بود خدایا من چه کار کردم...حالا چه کار کنم...کیو بیهوش صندلی عقب بود می ترسیدم اتفاقی براش بیفته:کیو طاقت بیار...خدایا طوریش نشه...

چشم به گوشی کیو افتاد که شروع به زنگ خوردن کرد اشکای رو صورتمو پاک کردم به اسمش خیره شدم .اسم دونگهه روی صفحش نمایان شد.

                                ************************

از وقتی به خونه اومده بودم مدام به گوشی کیو زنگ زدم اما جواب نمی داد می ترسیدم به خونشون زنگ بزنم با اینکه تا حدودی میدونستم اونجا نیست قرار بود کیو شب به خونه ام بیاد تا درباره مسائل اخیر صحبت کنیم و یه سری دارو جدید بهش بدم.ولی حالا ساعت از نیمه گذشته بود و هنوز خبری نبود.اعصابم بهم ریخته شده بود نگران بودم ته دلم شور میزد...با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم کیوبود سریع جواب دادم:کیو تو معلوم هست کدوم گوری هستی؟

-من از دوستای کیو هستم میشه ادرستونو بدید کیو پیش منه حالش خیلی بده؟

-شما کی هستید؟

-گفتم که دوستشم میشه ادرستونو بدید بعدا بیشتر توضیح میدم.

سریه ادرسو بهش دادم همین که اومدم چیزی بگم تلفن قطع شد.نگرانی امونو بریده بود طول و عرض اتاق رو طی میکردم با خودم مدام تو کلنجار بودم ...یعنی چه اتفاقی افتاده ؟اون کی بود...اروم روی مبل نشستم و دوباره شماره کیو رو گرفتم بر خلاف دفعات قبل این بار گوشیش خاموش بود حس گند نگرانی داشت دیونه ام میکرد تو همین فکرا بودم که صدای زنگ در بلند شد با عجله به سمت پنجره رفتم باورم نمیشد کیو زیر بارون تو ماشین خواب بود و خیس خیس بود سریع به طرف در رفتم نفهمیدم چطور جلوی در رسیدم وقتی در رو باز کردم به جز کیو کسی دیگه تو ماشین نبود و کیو صندلی عقب خواب بود سریع به سمتش رفتم رنگش پریده بود و موهاش و لباساش خیس خیس بود بلندش کردم و به داخل خونه بردمش .روی تخت گذاشتمش لباسهای خیسشو در اوردم همه بدنش از سرما کبود شده بود و بدنش سرد سرد بود یه پتو گرم روش انداختم موهاشو خشک کردم ولی سرما بدنش از بین نمی رفت بدنش انگار یخ زده بود و بی وقف می لرزید هر چی حوله و پتو تو خونه داشتم اوردم روش گذاشتم و اتیش شومینه زیاد کردم .کیو تو بیهوشی فقط ناله میکرد و هزیون میگفت.حسابی ترسیده بودم یاد هیوک افتادم سریع شماره ای که ازش داشتمو گرفتم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم.بعد از چند بوق صدای خواب الود کسی از پشت گوشی بلند شد.از فرت خوشحالی فریاد کشیدم:خدا رو شکر...به کمکت نیاز دارم...خواهش میکنم خودتو برسون.                                   با تعجب گفت:شما...؟

حرصم گرفت با خشم داد زد:شما هر بیماری بهتون زنگ میزنه اول باز پرسیش میکنید ...دوست اقای چو هستم  اون روز تو کوچه کمکم کردی...کیو حاش خیلی بده..میتونی خودتو برسونی..؟

بعد از چند ثانیه سکوت فوری با صدای دست پاچه گفت:چی شده...چه اتفاقی براش افتاده؟                                  

-نمی دونم...زود خودتو برسون ادرسو برات میفرستم.

وقتی گوشی رو گذاشتم به سرعت ادرسو براش فرستادم  و منتظرش شدم.با عجله به سمت اتاق دویدم با وجود پتو های که دورش انداخته بودم باز هم می لرزید نمی تونستم خودم را کنترل کنم حوله و با اب داغ  به بدنش می کشیدم بارها و بارها به ساعت نگاه کردم .کیو تو حرارت می سوخت  و من نمی تونستم کاری بکنم اشک در چشمام نشست از انتظار کشنده که صدم های ثانیه را رد می کند داشتم دیونه می شدم.

با صدای زنگ از جا پریدم سراسیمه در رو باز کردم با دیدن من انگار که روح دیده باشه یه قدم به عقب رفت با حالتی عصبی گفتم:چرا اینقدر دیر اومدی؟؟

به تته پته افتاده بود عرق روی پیشونیشو پاک کرد:خیایونو گم کرده بودم...

بی توجه به حرفش دستشو کشیدم و به داخل خونه بردمش و فوری به اتاق کیو که درش بود بردمش.هیوک سریع وضیتشو چک کرد یه قرص تب بر به کیو داد و دمای بدنشو چک کرد حرارت شومینه رو ملایم کرد و یک سرم به دستش وصل کرد:مشکل حادی نیست تب کرده و بدنش ضعیف شده .باید یه مدت ازش مراقبت کنیم که بهتر بشه.هیوک چشمش به دونگهه افتاد که رنگش پریده بود به سمتش رفت و نگاهش کرد و اروم گفت:حالت خوبه به نظر خوب نمیای؟

ترس و نگرانی و اسودگی یهو به طرفم هجوم اورد فقط نگاهش میکردم هیچ رمقی نداشتم اصلا نمی تونستم درست حرف بزنم هیوک با نگرانی دستمو گرفت و روی مبل نشوندم می خواستم بلند بشم اما جونشو نداشتم حس میکردم فشارم افتاده.هیوک سریع در اغوشم گرفت:نگرانش نباش اون محکمتر از این حرفاست تو باید قوی باشی تا چند ساعته دیگه خوب میشه.

یکی دو ساعت دیگه گذشت کیو اروم ناله می کرد تبش هنوز بالا بود هنوز تب داشت کنار تختش نشسته بودم گوشی کیو زنگ خورد ...یوری پشت خط بود جواب ندادم .هیوک متوجه شد و به سمتم اومد .

-جواب بده شاید اون بدونه چه اتفاقی افتاده....

به صورت نگرانش زل زدم:باشه جواب میدم...از کمکت ممنونم اگه نبودی...

-هیوک می تونی صدام کنی ...

-مچکرم هیوک بابت همه چی...بهتر بری خونه خسته ای من مواظبش هستم.

-فکر میکنم اگه بخوایم منطقی نگاه کنیم بهتره که من مراقبش باشم نه تو بهتره بری ایتراخت کنی و یه زنگ به نامزدش بزنی.

بهش نگاه کردم قیافه جدی هیوک جای هیچ گونه بحثی نمیذاشت صدای دوباره گوشی کیو بلند شد اروم برش داشتم:الو...

-باید ببینمت یوری دونگهه ام برای کیو مشکلی پیش اومده.

-چی شده...؟

نیم ساعت طول کشید که یوری خودشو با عجله به خونه دونگهه رسوند به در اتاقی که کیو توش بود نگاهی کرد در رو باز کرد چشمش به کیو که روی تخت بود افتاد خواب بود سرمش هنوز تموم نشده بود اروم وارد اتاق شد دونگهه در رو بست میخواست با هم تنها باشن.یوری نزدیک تخت ایستاد بهش نگاه کرد چقدر صورتش مریض و خسته بود لبه تخت نشست  بهش نگاه کرد اروم دستش رو به سمت صورتش برد و موهای روی پیشونیشو کنار زد دستشو تو دست گرفت و قطره اشکی از چشماش چکید...

-چرا اینکار با خودت میکنی....واقعا ارزشو داره...

یوری به کیو نگاه کرد اروم اشکاش سرازیر شدن قلبش درد گرفت:میدونم دیگه دوستم نداری...ولی با دلم چیکار کنم...وقتی ردم کردی به خودم قول دادم برای همیشه فراموشت کنم و انتفاممو ازت بگیرم و عشقتو برای همیشه تو دلم دفن کنم.اما نشد ... نشد که فراموشت کنم ...تو هیچ وقت نخواستی عشقم رو ببینی با اینکه این همه مدرک داشتی و بازم نخواستی که حقیقت چشمامو ببینی...من نمی تونستم بهت دروغ بگم من هنوز هم عاشقتم ولی نمیخوام با عشقم بهت تحمیل بشم خیلی وقته چشمات یه نگاه اشنا توش نیست ...اون برق همیشگی رو نداره...از مدتها قبل فهمیدم که دیگه جای تو قلبت برام نیست...اگه تو اونو دوست داری باشه...حالا که اینطور میخوای همه سختی ها رو تحمل میکنم با دلم میجنگم که تو بازم خوشحال باشی...من کمکت میکنم...فقط زود خوب شو...همون کیو شاد و خندان بشو....

 سرشو روی تخت گذاشت و گذاشت بغضش خالی بشه.باورش نمیشد با این حسی که به کیو داره اینطوری بشه...اشکای روی صورتشو پاک کرد و از در بیرون زد از دونگهه خواست تا وقتی برمیگرده مراقبش باشه.به سرعت سوار ماشین مدل بالایش شد تصمیمش رو گرفته بود با سرنوشت نمیشد جنگید پدر کیو قول داده بود تا اخر کمکش کنه ولی حالا می دونست هر چقدر هم موفق بشه نمی تونه قلب کیو رو مال خودش بکنه.سریع دنده رو جا به جا کرد و راهی خانه کسی شد که می دونست کیو خیلی وقته منتظر اومدنشه...

                              ****************************

اروم چشمامو باز کردم تو رختخواب جا به جا شدمدو به سختی از جا بلند شدم و روی تخت نشستم اطرافمو نگاه کردم فهمیدم که تو خونه دونگهه ام حس کردم دستم تو دست یک نفره.به دونگهه که کنار تختم خواب بود خیره شدم تو دلم گفتم"تو هم نتونستی کمکم کنی دیگه هیچ کس نمی تونه کمکم کنه"

زانوهامو تو بغلم گرفتم و گریه کردم نم نم اشک سوزان روی صورتم می غلطید سرمو بلند کردم و از روی تخت بلند شدم و به اینه رو به روم زل زدم تا حالا خودمو این طوری ندیده بودم حاله عمیق و تیره دور چشمام رو احاطه کرده بود.رد انگشتای شیون که روی صورتم مشخص بود ... دستی به ان کشیدم غرق افکار مبهم خودم بودم که با صدای دونگهه به خودم اومدم.خودشو سریع بهم رسوند و دستشو روی پیشونیم گذاشت و نفسشو به ارومی بیرون داد.

-چیزی میخوری برات بیارم..تبت قطع شده باید یه چیزی بخوری.

به دونگهه نگاه کردم که نگرانی تو صورتش موج می زد:میخوام برم خونه ...

سریع دستمو گرفت و گفت:نه نمیتونی با این حالت بری هنوز انقدر حالت خوب نشده باید یک دیگه استراحت کنی.

از جام تکون خوردم نمیتونستم خوب روی پاهام بایستم داشتم می افتادم که دونگهه محکم گرفتم:اینقدر لجبازی نکن کیو...هنوز حالت خوب نیست.

-باید برم ...من باید برم خواهش میکنم دونگهه....

کلافگی رو تو چشماش میدیدم همون موقع دکتری که تو بیمارستان دیدم از در داخل اومد و گفت: تو هنوز حالت خوب نیست  چرا نمیخوای گوش کنی چرا اینقدر لجبازی.

-اون داره میره....من باید برم جلوشو بگیرم....اون نباید بره.

-کی...کی رو میگی کیو...واقعا هنوز تب داری داری هزیون میگی...

سرمو با ناراحتی تکون دادم همینکه خواستم از دستشون خلاص بشم صدای گردش کلید در رو شنیدیم و دری که باز شد .یوری در استانه در ظاهر شد لرزه ای به اندامم افتاد.رومو از صورتش گرفتم و به نقطه ای دیگه خیره شدم نمی خواستم تو این شرایط منو ببینه ازش خجالت می کشیدم.

-دونگهه میشه ما رو با هم تنها بزارید با کیو حرف دارم.

همین که لحن کلام ارومش رو شنیدم به صورتش نگاه کردم با خودم فکر کردم یوری اینجا چی میخواد یعنی چه حرفی داره بهم بزنه...چند دقیقه بعد روی تخت نشست و بهم زل زد تو چشماش یک چیز خاصی بود سرمو پایین انداختم و با بی حالی گفتم:اگه دلت برای من سوخته یا پدر...

-دوستش داری....

همین که این جمله رو گفت به سرعت یرمو بلند کردم و با تعجب بهش خیره شدم نمی دونستم داره چی میگه دوباره گفت:شیون رو دوست داری....

-منظورت چیه یوری...

-دارم در مورد شیون صحبت میکنم همون پسره که دوستش داری ...میدونم که نگرانشی ....حاضرم ببرمت پیشش.                       –یوری....

-نمی خواد احمق بودنمو به رخم بکشی میدونم هر کسی جا من بود تا الان باید یه کاری دست خودش میداد مثل احمقها پسری رو دوستش دارم دو دستی تقدیم کس دیگه میکنم...من نمی خوام بخاطر من تو اذیت بشی.

-یوری من....من نمی خواستم اینجوری بشه....

-میدونم تقصیر تو نیست...بهرحال من هر چقدر هم تلاش میکردم تو عشق منو نمی دیدی .ولی فکر نکن که من دست از سرت بر می دارم اینقدر منتظرت می مونم و عاشقت میمونم تا خودت متوجه اشتباهت بشی..حالا هم بهتره بریم شیون خیلی وقته منتظرته.

همین که یوری به سمت در رفت فوری صداش زدم:صبر کن کارت دارم...چرا اینکار  رو میکنی...؟

-برای اینکه از عذاب وجدان راحت بشم این کار رو کردم ولی بدون اینقدر صبر میکنم تا خودت متوجه بشی که چه کاری با من کردی اون موقع است که تو به پای من می افتی...ولی حالا این مهم نیست...پدرت دیشب همه ماجرا رو برام تعریف کرد و گفت بخاط من با شیون صحبت کرده تا تو رو از سر خودش وا کنه من نمی خوام تو به اجبار داشته باشم...الانم دارم از پیش شیون میام بهتره حرکت کنیم خیلی وقته چشم انتظارته...اگه میخوای ببخشمت باهام بیا و گرنه هیچ وقت بخاطر کاری که در حقم کردی نمیبخشمت کیو....تو ماشین منتظرتم....

همین که یوری از در خارج شد خنده ای از روی خوشحالی زدم چقدر عاشق این روی یوری بودم وقتی با هم نامزد کردیم فکر میکردم نمیتونم دوستش داشته باشم ولی حالا خوشحال بودم که کسی که در موردش اشتباه کردم بهتر از این حرفاست.دلم برای شیون لک زده بود دستی به سر و صورتم زدم و به طرف ماشین یوری رفتم نگاهی به چشماش کردم که معلوم بود گریه کرده .حال الانشو درک میکردم اروم بغلش کردم و تنها جمله ای که میتونستم در اون لحظه به زبون بیارم و گفتم:مچکرم یوری....

گریه اش شدید تر شد و دستشو محکم دور بدنم پیچید:دوست دارم کیو....

                        *************************************

برای اینکه یوری و کیو بتونن راحت صحبت کن به پیشنهاد من با دونگهه رفته بودیم یه هوایی عوض کنیم دونگهه سرشو به ماشین تکیه داده بود و چشماش بسته بود از دیشب تا الان حسابی خسته بود.سعی کردم به چهرش نگاه نکنم ولی اختیارم دست خودم نبود نگاه سر کشم به سمت صورتش کشیده می شد صورت زیبایی داشت ...سرمو به چپ و راست تکون دادم نباید به افکارم توجه میکردم و خیلی نباید ها که تو ذهنم بود که همش از بین رفت و دوباره بهش نگاه کردم.به خودم اومدم چند دقیقه ایستادم و بهش زل زدم.معلوم بود به خواب عمیقی فرو رفته .برای اینکه مطمئن بشم حالش  خوبه دستی به صورتش کشیدم پوستش لطیف و نرم بود .یاد زخم چند روز پیشش افتادم دکمه لباسشو باز کردم تا نگاهی به زخمش بندازم همینکه دکمش باز شد چشماشو باز کرد و با تعجب بهم خیره شد بهش نزدیک تر شدم که یهو از جاش پرید و خودشو به صندلی چسبوند:داری چیکار میکنی..؟!

دستاشو رو مچم گذاشت و سعی کرد منو از خودش جدا کنه گیج شده بود اروم گفتم:من فقط خواستم یه نگاهی به زخمت بندازم همین...نگاهی به سینش انداختم که از ترس بالا و پایین می رفت اب دهانمو قورت دادم وقتی دیدم دیگه چیزی نگفت  دستی به زخمش کشیدم جای بخیهاش محو شده بود .با تماس دستم با پوستش حس عجیبی درونم ایجاد میشد به چشماش نگاه کردم که از ترس به چپ و راست نگاه می کرد:تموم شد؟                           -ها....اره تموم شد...

سریع به جای اولم برگشتم و نفسمو به شدت بیرون دادم خودشو به ارومی جمع کرد و دکمه لباسشو بست.حس میکردم فضای ماشین خفه کنندست.

-میای بریم یه چیزی بخوریم فکر کنم تو هم مثل من از دیشب تا حالا چیزی نخوردی؟

-اره....بهتره بریم....

لحظه ای نگاهش کردم اون هم بهم نگاه کرد لپاش بدجوری سرخ شده بود به افکار خودم خندم گرفت چند ثانیه ای ساکت بودیم که برگشتم و پرسیدم:کدوم سمت برم ...جای خوبی رو سراغ نداری که بتونم یه شخص مهم رو اونجا ببرم.

یری تکون داد و گفت:نه...

-خوب حالا حالا جا داری که یک جای خوب پیدا کنی تا با هم بیرون بریم.

-مگه قراره ما چند بار همدیگه رو ببینیم؟

-دوست دارم بیشتر بشناسمت..اجازه دارم اسمتو بدنم..؟                  -چرا..؟

-برای سناختن و دونستن اسم کسی که دوست داری باهاش باشی دلیل خاصی هست؟

وحشت زده از حرفی که زدم برگشت و نگام کرد:منظورت...

خندیدم و گفتم:میتونم دوست پسرت باشم اقای..                 –دونگهه...لی دونگهه..

-میشه بیشتر ببینمت دونگهه؟!                  -داری بهم پیشنهاد دوستی میدی...؟

با رضایت از اینکه احساس میکردم خوب موقعی به هدف زدم یه لبخند تحویلش دادم و گفتم:خوب یه همچین چیزی!

یه لبخند ملیح زد و با برقی که تو چشماش بود که بعدها فهمیدم برق عشق بود .اروم به سمتش خم شدم و لبش رو روی لبم گذاشتم دونگهه چشماشو از ترس بسته بود. با همه عشقی که بهش پیدا کردم به بوسیدنش ادامه دادم و دستامو  دور کمرش حلقه کردم.این بوسه شیرین ترین بوسه زندگیم محسوب میشد.نمی دونستم اونم مثل من همین حس داره یا نه.گرمای تن دونگهه بهم ارامش میداد .اون که انگار نمی تونست از جاش تکون بخوره بدون هیچ عکس العملی بی حرکت تو دستام وایساد اینقدر همه چیز ناگهانی اتفاق افتاد که خودمم باورم نشد. با بوسیدنش انگار که اروم شدم یه حس خاص درونم به وجود اومد حس میکردم قلبم داره تند میزنه بوسش بهم انرژی میداد به چشمهای دونگهه نگاه کردم و اروم گفتم:اگه بهت بگم دوست دارم و عاشقتم باهام میمونی....؟

 

نظرات 4 + ارسال نظر
فاطمه یکشنبه 19 شهریور 1396 ساعت 15:04

سلام
آخی دلم برای یوری سوخت خیلی گناه داشت
به به ایونهه هم راه افتادن
مرسی عزیزان

سلام عزیزم...
هی چی بگم
بله ایونهه که همیشه اماده ان
خواهش عزیزدلم

경사스러운 شنبه 18 شهریور 1396 ساعت 21:05

ببخشید یوری

فهمیدم عزیزم

경사스러운 شنبه 18 شهریور 1396 ساعت 20:58

سلام دستت درد نکنه لذت بردم از سوری خوشم اومد

خواهش میکنم... خوشحالم که خوشت اومد

Chonafas شنبه 18 شهریور 1396 ساعت 20:42

سلام.
واووووووووووو چه اعتراف قشنگییییییییییی
طفلک کیوهیون و شیوون چه عذابی باید بکشن طفلیا
اوه! دم یوری گرم. فکر نمیکردم کمک کنه!
ولی صبر کن ببینم هنوز طوفان تو راهه اره؟؟؟
اه انتظار خیلیییی سختههههه ولی منتظرم میمونم.
ممنون.

سلام
اره اعتراف قشنگی کرده
هی چی بگم از طوفانی که به پا میشه
اخه الهی شرمنده...بله باید منتظر بمونی متاسفانه
خواهش عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد