سلام دوستای گلم...
اینم از این قسمت...بفرماید ادامه...
برگ چهل و سه
مین هو چشمانش سرخ و خیس و ورم کرده از گریه بود صدایش گرفته دو رگه شده بود از صورت بیرنگش میشد فهمید که چقدر حالش بد است با همین حال زار برای بقیه ، کیو ، ریوون، سویانگ، ایل وو ، یونهو ، کانگین ، لیتوک ؛ دونگهه ، هیوک و جیجونگ وضعیت شیوون را شرح داد نگاهش به ریوون که با حرفهای مین هو چشمانش خیس و لرزان از گریه بی صدا شده بود در میان اغوش سویانگ ارام میلرزید شد گفت: باید با اقای چویی تماس بگیریم...بهش بگیم وضعیت شیوون چطوره...باید برای این عمل حتما اجازه اقای چوی باشه...چون عمل خیلی سخت و مهمه... باید اجازه اقای چویی باشه...ریوون با حرف مین هو چشمان بی امان اشک را روی گونه هایش جاری میکرد با صدای ضعیفی که گویی از ته چاه شنیده میشد نالید : اجازه بابا؟... پاهایش سست شد بدنش شل شد تا سویانگ که با چشمانی گشاد و وحشت زده از حرف مین هو ماتش برده بود بجنبد روی زمین زانو زده نشست .سویانگ هم با حرکت ریوون به خود امد وحشت زده گفت: ریوون...کنارش زانو زد.
وضعیت بقیه هم بهتر نبود . لیتوک دستی به پیشانی و دست دیگر به کمر گذاشت گویی کمرش شکست ؛ نگاه میکرد. هیوک دستی جلوی دهانش و دستی به کمر با چشمانی گرد شده نگاه میکرد. دونگهه هم که گویی او مقصر در حال بد شیوون بود چشمانش به شدت گرد و بدنش به وضوح میلرزید .کانگین هم که گویی قلبش گرفت چشمانش به شدت گرد و رنگ به رخسار نداشت دستی روی قلبش و دست دیگر به دیوار تکیه داده نگاهش میکرد . ایل وو هم دستی به جلوی دهانش به شدت گریه میکرد دست دیگر به دیوار گرفت تا نیفتد. یونهو هم که بی صدا اشک میریخت دستانش را روی دهان خود گذاشته بود تا گویی صدای گریه ش را خفه کند . جیجیونگ هم مات و حیران صورتش مثل گچ سفید شده فقط نگاه میکرد.
حال کیو از همه بدتر بود ؛ از وحشت نفسش بند امده بود چشمانش به شدت گردو ابروهایش بالا داده میلرزید چشمانش سرخ و ورم کرده ش بی اختیار اشک میریخت سرش به دوران افتاده بود، قدم لرزانی برداشت گویی برای نیافتادن دستی به روی بازوی مین هو گذاشت با صدای لرزان گرفته ای نالید: میخواید دوباره عملش کنید؟... هیونگ...هیونگ یه عمل سخت داره؟...اجازه عمو چویی رو میخواید؟... یعنی ...یعنی ممکنه ...زیر عمل دوم...نتوانست جمله ش را کامل کند گریه بی صدایش به هق هق بدل شد جمله ش را خورد .
مین هو اخمی به چهره داغون خود داد با چشمانی خیس هم نگاه کیو شد به چند ثانیه به گریه کردن کیو نگاه کرد ،با مکث دست در جیب شلوارش کرد مشت کرده بیرون اورد مشتش را جلوی صورت کیو گرفت از لای انگشتانش صلیب که به زنجیری بود ارام اویزان شد صلیب مال شیوون بود . مین هو صلیب را جلوی صورت کیو گرفت با صدای گرفته لرزانی گفت: براش دعا کن کیوهیون...شیوون رو تو و یونهو به این روز انداختین...براش دعا کنید...دعا کنید شیوون عمل رو دوم بیاره...والا خودم جفتنتونو میکشم....
کیو که گریه میکرد با دیدن صلیب چشمان خیسش گشاد شد دستش را ارام بالا اورد انگشتان لرزانش صلیب را از دست مین هو گرفت گویی توجه ای به حرفش نداشت نگاه خیسش به صلیب بود هق هق گریه ش دوباره بلند شد با صدای گرفته نالید: هیونگ... صلیب را میان انگشتان خود فشرد به سینه خود چسباند زانوهایش شکست زانو زد صلیب را بیشتر به سینه خود فشرد نه نووار خود را تکان میداد هق هق گریه ش بلندتر شد ضجه زد : هیونگ...هیونگ تو رو خدا...هیونگ...تنهام نذار...هیونگ...خدااااا ...خدا کمکم کن...خدا هیونگو بهم برگردون...با گریه و ضجه کیو بقیه گریان شدند . ریوون هم هق هق گریه ش بلندتر شد .مین هو هم دوباره گریه ش درامد چشمانش را بست دستی جلوی دهان خود گذاشت بی صدا گریه میکرد و شانه هایش تکان میخورد.
*************************************
( 26 نوامبر 2012)
کیو رنگ به رخسار نداشت و چشمانش از گریه سرخ و ورم کرده و گود افتاده بود با حالت ملتمس گفت: خواهش میکنم دکتر لی...فقط چند دقیقه برم هیونگ رو ببینم...قول میدم سرو صدا نکنم...یا گریه نکنم...خواهش میکنم...ریوون هم چهره ش بهتر که نه بدتر از کیو بود با صدای گرفته وسط حرف کیو گفت: دکتر لی ...من که نامزدشم...به من اجازه بدید... بگید به من اجازه بدن...فقط چند دقیقه ...نه اصلا یه دقیقه برم پیشش ...خواهش میکنم...اخه دیروز تا حالا ندیدمش...یونهو هم مثل کیو و ریوون داغون بود اوهم حرف ریوون را برید با حالت افسرده با صدای دو رگه گفت: به منم که اصلا اجازه نمیدی نه؟... من که نامزدش یا دوست ده ساله ش نیستم... من که اصلا دشمنش بودم...نمیتونم برم ببینمش...
مین هو اخم ملایمی که به چهره رنگ پریده و بیمار گونه خود داده بود چهره اش را جدی کرده بود به ان سه نگاه میکرد دستش را بالا اورد امر به سکوت کرد، وسط حرف یونهو گفت: نه یونهو شی...ربطی به دوست یا نامزد نبودن شما نداره...کیوهیون و ریوون شی هم نمیتونن برن داخل...چون اصلا برای شیوون خوب نیست...درسته بیهوشه...ولی متوجه حضور شما میشه...انوقت شما برید بالای سرش گریه کنید ...یا حرفی بزنید...بهش استرس وارد بشه ...چون حتی حضور شما هم باعث استرس شیوون میشه...همین برای شیوون خیلی خطرناکه...برای من و کادر پزشکی فرقی نمیکنه کی بره ..یا چند دقیقه برید داخل...ولی برای شیوون خطر داره...درسته میگید گریه نمیکنید...یا حرفی نمیزنید...ولی همین که دست شیوون رو لمس کنید...یا حتی یه کلمه...اسمشو صدا کنید...شیوون متوجه حضورتون میشه...همین حساسش میکنه...یه ساعت دیگه هم میخوان عملش کنن...بذارید این یه ساعت هم به خیر بگذره... شماها که نمیخواید حال شیوون بد بشه...میخواید؟... کیو وریوون و یونهو باهم سرشان را به بالا تکان دادنند گفتند : نه...نگاه حسرت وارشان به در ای سی یو شد اهی از دلتنگی و درد کشیدند.
************************************
لیتوک با خشم و صدای بلند گفت: میخوای چیکار کنی هائه؟... با قدمهای بلند به طرف میز رفت برگه که به دست داشت را روی میز انداخت دستانش را به میز ستون کرد با نهایت خشم که دونگهه اولین بار بود در چهره اش میدید به دونگهه که از ورود یهوی پدرش و فریادش یکه ای خورده بود با چشمانی گرد و حشت زده نگاهش میکرد و انقدر شوکه بود از فریاد که توان بلند شدن هم نداشت به دونگهه نگاه میکرد با همان حالت خشمگین گفت: خانم کانگ از دست معاون چویی شکایت کرده...از اون مرد بیچاره که داره با مرگ دست و پا میزنه...شکایت کرده...اونم بابت دزدی ...دزدی که روح معاون چویی هم خبر نداره... اون مرد بیگناه... چیکار کردی هائه؟؟... حالا میخوای چطور این گندو جمع وجور کنی هااااااااااا؟... مطمطنم کار توه...تو این کارو کردی...ولی چرا هائه؟... چرا به بهترین کارمند این شرکت همچین تهمتی زدی؟... هائه چرا این دردسربزرگ رو به جون این مرد بدبخت انداختی؟...چه میخوای از جونش؟... چرا دست از سرش بر نمیداری؟...چرا؟...
دونگهه از فریاد پدرش چشمانش گردتر شد بدنش میلرزید با گرفتن دسته های صندلی چرمیش ارام بلند شد همانطور وحشت زده به پدرش نگاه میکرد با صدای لرزانی میان حرف نالید: پدر... من ...من...نمیخواستم اینطوری بشه...یعنی ...من ...نمیدونستم معاون چویی ...این ...اتفاق ...براش میافته...من نمیدوستم... لیتوک چهره ش از خشم درهمتر شد حرفش را برید با همان صدای بلند گفت: نمیدونستی این اتفاق برای معاون چویی میافته؟... یعنی اگه میدونستی بهش قراره چاقو بزنن به این حال بیفته اینکارو نمیکردی؟... چی میگی هائه؟...تو برای چی اینکارو با معاون چویی کردی؟... اون مرد بیچاره چیکار باهات کرده...تو حق نداشتی و نداری با بهترین کارمند من همچین کاری بکنی...اونم چی ...تهمت...تهمت و انگ به این بزرگی ...به بهترین و پاکترین و امین ترین کارمند شرکتم...دستانش را بالا برد روی میز کوبید از حرکتش دونگهه دوباره یکه ای خورد و لیتوک با همان حالت فریاد زد : هائه...گندی که زدی رو درست کن...فهمیدی؟...این گندو درست کن...نمیدونم چطور ...فقط این گندو درست کن...شر این خانم کانگ رو از سر معاون چویی این شرکت دور کن...اگه اینکارو نکنی من خودم با دست خودم میکشمت...فهمیدی؟... دونگهه که دیگر از وحشت اشکش در امده بود سرش را به ارامی تکان داد با حالت بغض الود گفت: چشم...
**********************************
یک ساعت بعد
دکتر سو اخمی کرد تا چهره غمگینش را قدری نشان دهد ولی موفق نبود برای حال بیمارش نگران بود ، در چهره ش میشد دید که چقدر مضطرب است با صدای که سعی در دلگرم کردن بقیه داشت گفت: اقای چویی تماس گرفتن... گفتن نمیتونن بیان...انگار خانم چویی با شنیدن اینکه برای پسرشون چه اتفاقی افتاده حالش بد شده... برای خود اقای چویی هم مقدور نیست به این سرعت خودشو برسونه...خوب امریکا که بغل گوش ما نیست...که با یه پرواز ساده یا با چند ساعت رانندگی خودشو برسونه...ماهم نمیتونیم بیشتر از این منتظر شون بمونیم... باید زودتر عمل پسرشونو انجام بدیم...پس ماهم امروز شیوون شی رو عمل میکنم...چون همینطور که دکتر لی براتون توضیح دادن...وضعیت قلب شیوون شی اصلا خوب نیست...هر ثانیه براش خیلی حیاطیه... پس ما عملو انجام میدیم....وتمام سعیمنو میکنم که به بهترین نحو انجامش بدیم.... ولی قبلا گفتم...باید خودتو برای همه چیز اماده کنید...این عمل خیلی سنگینه...روی قلب اقای چویی...قلب هم عضو خیلی خیلی حساسیه...
سویانگ اخم غلیظی کرد به دکتر نگاه میکرد وسط حرفش با حالتی عصبانی گفت: ما خودمو فقط برای شنیدن اینکه بگید عمل با موفقیت انجام شد ...حال بیمارمون خوبه اماده کردیم و میکنم...نه اینکه باید بگید متاسفم ...ما نتونستیم کاری بکنیم...یا متاسفیم...ما تمام تلاشمونو کردیم...ولی شیوون شی زیر عمل دوم نیاوردن...عمل سختی بود ...نمیشد دیگه کاری کرد ...از این حرفا...ما فقط میخوام شیوون شی سالم و زنده از اون اتاق بیاد بیرون....
ریوون با چشمانی به شدت سرخ و ورم کرده که اشک میریخت لبانش از گریه بی صدا میلرزید و رنگی به رخسارش نمانده بود با صدای لرزانی گرفته ای رو به سویانگ نالید: سویانگ...خواهش میکنم...رو به دکترکرد با سرتعظیمی کرد گفت: اقای دکتر ...ما به شما اعتماد داریم...ممنون که این عمل رو انجام میدید.... ما موقعیت رو درک میکنیم...میفهمیم چی میگید...دکتر با اخم شدید و چشمانی ریز شده نگاهش به سویانگ بود عصبانی از حرفهای که سویانگ زده بود . سویانگ هم با خشم و اخم الود نگاهش به دکتر بود . دکتر با حرفهای ریوون با مکث نگاهش را از سویانگ گرفت روبه او گفت: باشه...خواهش میکنم...ممنون از اعتمادتون. ..که همین زمام تخت روانی که شیوون کاملا لخت رویش خوابانده شده بود و ملحفه ای سفید بدنش را پوشانده بود وکلاه مخصوص عمل به سرش بود با چشمانی بسته و صورتی که به شدت بی رنگ و لبانی سفید و پوست پوست شده گویی جانی براش نمانده بود به طرفشان امد، دکتر جمله ش نیمه ماند. دکترروبرگردانند به پرستارها که تخت را هول میدانند با سراشاره کرد خودش وارد اتاق عمل شد پرستارها تخت روان را به دنبالش راهی کردنند.
ریوون با دیدن شیوون روی تخت گویی جان تازه گرفت ، خیز بلندی گرفت خود را به تخت رساند . از وقتی که شیوون را به آی سی یو برده بودنند او را ندیده بود به قد تمام دنیا که نه به قد تمام جهان دلش برای شیوون تنگ شده بود، بی قرار به لبه تخت چنگ زد با صدای لرزانی نالید : شیوونی اوپا .... ولی خودش هم میدانست شیوون بیهوش بود جوابی به اونداد ؛ هق هق ارام گریه ریوون از این حال معشوق در امد گویی جانش داشت از کالبد بدنش بیون میامد .
سویانگ هم که چشمانش خیس شد بغض الود اشک را راهی گونه هایش میکرد متوجه حال زار ریوون بود از پشت ریوون را بغل کرد نالید: ریوون... خواهش میکنم... ریوون نگاهش به شیوون که بیهوش روی تخت برده میشد بود انگشتانش به اجبار برده شدن تخت تک تک ازان جدا شد دستش را جلوی دهان خود گذاشت هق هق گریه ش بلند شد ، از بیتابی در اغوش سویانگ بدنش شل شد صدای گریه ضجه وارش بلند شد.
کیو که موقعی دکتر حرف میزد با چشمانی خیس و ورم کرده مات و خمار به دکتر نگاه میکرد با اورده شدن شیوون توسط برانکارد روان پاهایش بی اخیتار بدن لرزانش را به طرف برانکارد بردنند دستش را دراز کرد تا با گرفتن برانکارد مانع شود شیوونش را به اتاق عمل که گویی اتاق مرگ بود برند . ولی دستش در نیمه راه ماند چون پاهایش کم اورده بود تا به برانکارد برسد برانکارد را پرستارها از جلویش رد کردنند به طرف درهای کشویی اتاق عمل بردنند. کیو با چشمانی که به زحمت دید داشت فقط به صورت رنگ پریده وبیحال شیوون که گویی جانی نداشت نگاه میکرد ،نه توان حرف زدن داشت نه ایستادن ، پاهایش با رد شدن برانکارد زانوهایش شکست زانو زد صلیب شیوون که به میان مشتش داشت به کف دستش فشرد، بیتوان وبیحرکت نشسته بود اشک چون باران پاییزی گونه هایش را خیس میکرد هق هق ارام گریه اش درامده بود به بدن نیمه جان تنها دوست دوست زندگیش که همه چیزش بود ؛ همه کسش بود ، همه وجودش بود نگاه میکرد که درهای اتاق عمل با بیرحمی چون دهان هیولای باز شدن شیوون را با تخت بلعیدند نگاه میکرد. با بسته شدن در هق هق گریه کیو که چون ضجه شنیده میشد درامد در راهروی بیمارستان پیچید. کیو صلیب به مشتش را به روی سینه خود گذاشت ان را به سینه فشرد خم شد دستی دیگر را به سنگ فرش یخ زده راهروی گذاشت تمام وجودش از گریه بیتاب بود چشمانش بسته بود ضجه میزد .
یونهوهم که حالش بدتر از کیو بود بیتوان روی ویلچر نشسته بود تمام مدت با حرفای دکتر بی صدا اشک میریخت با دیدن شیوون روی برانکارد که به اتاق عمل رفت صدای گریه او هم بلند شد دستانش را به روی صورت خود گذاشت سربه اسمان گرفت با صدای بلند گریه میکرد گویی از خدایش کمک میخواست برای بهترین دوست زندگیش که جانش را ،زندگیش را مدیونش بود کسی که قبلا فکر میکرد دشمنش هست حال تنها کسی بود که او را زنده نگه میداشت تمام وجودش از این درد بیتاب بود .
راهروی بیمارستان از صدای گریه کیو یونهو و ریوون و سویانگ پر شده بود گویی کسی هم نمیتوانست انها را ارام کند جز خود شیوون که باید سالم و زنده از اتاق عمل بیرون میامد.
سلام عزیزززززم دوستت دارم عاااااشقتم والسلاااااام


















تنت سلامت
دلت شاد
خوبی مهربونم امیدوارم شاد و سلامت و سرحال باشین و همه چی روبراه باشه
واااااییییی عشقم مررررسی مرررررسی عاااالی بود
مثل همیشه از قلم زیبا و منحصر به فردت لذت بردم و با خوندن پستهای این هفته یک عااااالمه حال کردم
خصوصا این داستان "مرا دوست بدار" عااااالیه و خیلی خیلی ازت ممنونم خوشگلم که اینقددددر حس خوبی رو منتقل میکنی
با اینکه من فقط نوشته های خودت رو دوست دارم و فقط همونها رو میخونم ولی بینهایت بهت افتخار میکنم که اینهمه خووووب و مهربونی که داستان دوستت رو هم با لطف و تواضع اینجا آپ میکنی و به همه لطف میکنی
از صمیم قلبم بهترینها رو برات آرزو میکنم خوشگلم
قلمت پر توان
سلام عزیزدلم.... منم دوستت دارم عاشقتممممممممممممممممممم ...خیلی خیلی ممنون ازت




























خواهش میکنم...کاری نکردم کهههههههههههههههههه
ممنون عزیزم...خوشحالم که خوشت اومد
خوبه که مرا دوست بدار رو دوست داری
مال دوستتم خوبه قشنگه.... ولی اخرشو دیگه اضافه کردم...یعنی اخرش بازم مال منه
ممنون خوشگلممممممممممممممممممممم
ممنون از دعای قشنگتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت برای تو هم همچینین...بهترنی لحظات و زیباترین عشق رو خواستارمممممممممم
سلام اونی.



) خود شیوون طفلک گناه داره خب
وااااااای چه بلای اسمونی ای سرمون نازل شد. طفاک شیوون
طفلک ریوون
طفلک کیو
این دونگهه ام که گند بالا اورد پسره ی مغز فندقی
حالا نمیشه شیوون زودتر خوب شه؟
بقیه حالا خیلی مهم نیستن(البته جز کیو
ممنون منتظر ادامه اش هستم. دوست دارم
سلام عزیزدلم









هی چی بگم
اره دونگهه گند زد
شیوون هم خو ب میشه نگران نباش
چشم...خواهش میکنم عزیزجونی