سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
عاشقتم شصت و یک
شیوون قدری سرش را روی بالش جابجا کرد ارام سرچرخاند به سون آه که بالش را زیر سرش مرتب میکرد نگاه خمار و بیحالی میکرد با صدای گرفته ضعیفی گفت: ممنون ...سون آه کمر راست کرد با لبخند عاشقانه به نامزدش نگاه میکرد گفت: خواهش میکنم ...کاری نکردم که... حالا اوپا استراحت کن....موقع استراحته...باید بخوابی...هنری که در حال ریختن اب میوه داخل لیوان بود به سون آه مهلت نداد لیوان پر آب میوه را به طرف شیوون گرفت وسط حرف سون آه گفت: بیا بابا...بیا از این اب میوه خوشمزه بخور....اب اناناسه که برای زخمها خیلی خوبه...البته اب پرتقال هم هست... خودت قبلا گفتی برای بند اومدن خونریزی زخمها آب پرتقال خوبه...خوبه...ولی اول این اب اناناس رو بخور..بعد بهت اب پرتقال بدم...لیوان را به طرف دهان شیوون گرفت .
شیوون قدری سرش را در بالش فرو برد از لیوان فاصله داد چهره خمارش را درهم کرد با همان بیحالی و صدای ضعیف گفت: نه همین آب آناناس خوبه...نایی برای حرف زدن نداشت با چند کلمه حرفی که زد به نفس نفس افتاد گفت: دیگه...اب ...پرتقال ..نمیخواد....هنری لیوان را عقب کشید اخمی کرد گفت: نشد بابا...شروع نکن...به اینکه نمیخورم ...نمیخوام.... اشتها ندارم...باید هر چی دکتر میگه بخوری ...تا نیرو ...که صدای فریاد دختری از بیرون اتاق امد جمله هنری نیمه ماند یهو روبه دراتاق کرد با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده نگاه کرد. سون آه هم یهو برگشت گیج به دراتاق نگاه کرد .گویی میتوانستند با روبه دراتاق کردن میدیدند چه کسی داد و فریاد میکند.
شیوون بیحال هم نگاهش به در بسته اتاق شد گره ملایمی به ابروهای خوش حالت خود داد با همان حالت ضعف گفت: این دیگه کیه؟...بیمارستانو گذاشته رو سرش...چرا مراعات مریضا رو نمیکنه؟...پرستاری نیست جلوشو بگیره؟...کیه؟..چی شده اینجوری داد میزنه؟ ...سون آه روبه شیوون کرد شانه هایش را بالا انداخت گفت: نمیدونم...هنری لیوان اب میوه را روی میز گذاشت تابی به ابروهایش داد گفت: نمیدونم این کولی کیه...میرم برم ببینم کیه...با قدمهای بلند به طرف دراتاق رفت در را باز کرد وارد راهرو شد دید دختری اشنا در راهرو درحال امدن است فریاد میزند سراغ پدرش را میگرید، مردی که او هم اشنا بود هنری انها را میشناخت دنبال دخترک بود. " سولبی دختر چو کیوهیون و لی هیوک وکیل چو کیوهیون بودن " که در راهرو بیمارستان میرفتند فریاد میزدنند.
هنری لحظه اول با دیدنشان چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت ولی با شنیدن فریادهای سولبی که با پرستاری که سرپرستار بود انها را امر به سکوت کرده بود با فریاد گفت: پدرم کجاست خانم پرستار؟...اگه میخوای من ساکت باشم بهم بگو بابام کجا نگه داشتین ؟...چه بلای سرش اوردین؟...برای چی بابام اینجاست؟...هنری چهره ش تغییر کرد اخم کرد به سولبی نگاه میکرد نگاهی به سرتاپای سولبی کرد . سولبی پلیور سفید به تن و رویش کت کوتاه مشکی و دامن چرمی مشکی با بوت های سفید بلند به پا و کلاه بافتنی مشکی به سرش وموهای بلندش رو شانه هایش افشون ریخته بود ظاهر و لباسهای سولبی بسیار شیک و گران قیمت بود چهره سولبی هم خیلی زیبا بود . دختری با چهره زیبا و لباس گرانقیمت فاخر که هر پسری را شیفته خود میکرد .
هنری هم پسر جوانی بود که مثل همه مجذوب سولبی شده بود با اخم ایستاده بود زل زده بود نگاه میکرد ، محو تماشای سولبی بود که با صدا زدن سون آه به خود امد برگشت عقب، سون آه چند قدمی از تخت فاصله گرفت به هنری مهلت نداد تا روبرگردانند با اخم گفت: چی شده؟... حواست کجاست؟...دارم صدات میزنم نمیشنوی؟...اون بیرون چه خبره؟... اون سرو صداها برای چیه؟...هنری چند قدم وارد اتاق شد ایستاد با دست به دراشاره کرد گفت: دختر این اقاهه...چو کیوهیون...داره داد وفریاد میکنه...انگار تاحالا خبر نداشته پدرش بیمارستان بستریه...امده داره داد و فریاد میکنه....سون آه اخمش بیشتر شد گفت: چی؟ ...دختر کی؟....
شیوون با چهره ای بی حال رنگ پریده به هنری نگاه میکرد وسط سوالات سون آه با صدای که سعی کرده بود کمی بلند باشد تا حرف سون آه را قطع کند گفت: هنری برو به سوپروایزر بگو دختره رو بیاره پیش من...برو....سون آه یهو روبه شیوون کرد با چشمانی کمی گشاد و متعجب نگاهش کرد. هنری هم مثل سون آه متجب شد با چشمانی گشاد از تعجب به طرف تخت میرفت گفت: چی؟...به سوپروایز بگم دختره رو بیاره اینجا؟ ... چرا؟... باهاش چیکار داری؟...اون دختر که اون بیرونه خیلی عصبانیه هااااااا...عین گرگ ماده خشنه ...مخیوای باید اینجا داد بیداد کنه؟...بیاد اینجا همه مون رو تیکه پاره....شیوون اخم ملایمی به چهره بیحال خود داد وسط حرفش گفت: تو برو بگو بیارش اینجا...من کارش دارم...برو...هنری کنار تخت ایستاد با چهره ای درهم و ناراحت گفت: ولی پدر...شیوون هم با اخم بیشتر چهره بیحالش را جدی کرد مهلت نداد گفت: بهت میگم برو بیارش بگو چشم...نکنه میخوای من خودم برم....هنری چهره ش گرفته شد گفت: نه بابا...خودم میرم...روبرگردانند نگاهی به سون آه کرد زیرلب غرلند کنان که ان دو نشنیدند چه گفته با قدمهای بلند و سریع به طرف در اتاق رفت.
سون آه به بیرون رفتن هنری نگاه کرد با مکث رو برگردانند به طرف تخت میرفت گفت: اوپا...چرا میخوای این دختره رو بیارن اینجا؟...چی میخوای بهش بگی؟..کنار تخت ایستاد دست روی سر شیوون گذاشت ارام نوازش میکرد گفت: نه اینکه حساسیت بیفکرانه زنانه باشه...نه...منظورم اینه که تو باید استراحت کنی...نباید خودتو خسته کنی... برات خوب نیست...از طرفی هم این دختره که دیدیمش...اصلا رفتار خوبی نداره...با داد بیدادی هم اون بیرون راه انداخته الان بیاد...شیوون اخم ملایمی کرده بود چشمانش خمار و بیرمق بود با صدای ضعیفی وسط حرفش گفت: میخوام ارومش کنم...نمیبنی داره ارامش بخش رو بهم میریزه...؟..باید ارومش کرد...انگار سوپروایز نتونسته ارومش کنه... من باید...سون آه اخمش قدری بیشتر شد حرفش را برید گفت: خوب باد ببرنش پیش باباش...اروم میشه...چرا نمیبرن پیش پدرش...تا اروم بگیره....
شیوون هم اخمش بیشتر شد به همان بیحالی گفت: منم همینو میخوام بدونم که چرا....که چند ضربه به در نیمه باز اتاق خورد جمله شیوون نیمه ماند دراتاق هم باز شد هنری وارد شد پشت سرش سولبی و هیوک و سوپروایزر وارد شدن . سولبی به محض وارد شدن و دیدن شیوون که روی تخت دراز کشیده و سون آه چند قدم وارد شد یهو ایستاد اخمی کرد دست به کمر شد پوزخندی از خشم زد به کسی مهلت نداد گفت: بله ...باید حدس میزدم... بازم اقای دکتر ....معشوقه عزیز بابام... کسی که منو نجات داد...ولی معشوقه بابام... روبه هیوک کرد با همان حالت عصبی گفت: پس بیماری بابام اینه نه؟...خودشو زده به مریضی تا تو بیمارستان باشه که معشوقه اش هست...به حالت تمسخر گفت: این اقای دکتر قهرمان چرا مریضه؟ ...نکنه اینم از عشق بابام مریضه؟...باید از اول فکرشو میکردم...بابام بیماری رو بهونه کرد تا....
هیوک از حرف سولبی چشمانش گشاد و ابروهایش به شدت درهم شد هم از شیوون بخاطر رفتار و حرف سولبی خجالت کشید وهم وحشت کرد با صدای کمی بلند وسط حرفش گفت: بس کن سولبی...این چرندیات چیه که میگی؟... زشته دختر...گستاخی نکن... سون آه هم با اخم شدید و عصبانی به سولبی نگاه میکرد مهلت نداد گفت: دختره گستاخ...این حرفا چیه؟...معشوقه چیه؟...این رفتارت خیلی رشته... این حرفهای نامربوط چیه که میگی؟...میفهمی چی داری میگی تو؟...سولبی روبه سون آه کرد چهره اش درهتمر واخم الودتر شد وسط حرفش گستاختر گفت: رفتار من رشته یا کار دوست پسرت دکتر چوی که برای پدرم دلبری میکنه؟...اونو اسیر عشق مسخره خودش کرده....وادارش کرده این بازی مسخره بیماری بازی رو در بیاره ...منو بگو که از فروگاه تا اینجا رو گریه کردم که حال بابام بده...پورخندی از سرخشم زد گفت: خانم دکتر شماهم خیلی اسکلیا... دوست پسرت معشوقه بابه منه...انوقت شما هنوز کنارشی... بیچاره...چه دخترخنگی هستی تو ....
هیوک و هنری و وسوپروایزر از حرفهای سولبی اخم شدید کردنند عصبانی شدن دهان باز کردن که دعوایش کند که شیوون به کسی مهلت نداد با اخمی که به چهره بیحال خود داده بود چهره ش را جدی کرده بود با صدای ضعیفی اما حالتی جدی وسط حرفش گفت: وضعیت پدرت خوب نیست ...بیماریش خیلی جدیه؟... کسی برای پدرت دام پهن نکرده.... حال پدرت خوب نیست...با روبرگرداند سولبی که با چهره ای گر گرفته از خشم خواست داد فریاد کند مهلت نداد گفت: تو نمیدونی پدرت چشه نه؟... نیم نگاهی به هیوک کرد گفت: اقای لی بهت نگفت بیماری پدرت چیه نه؟...هیوک چهره ش ناراحت و شرمنده از شیوون بود گفت: نه...بهش نگفتم...چون ترسیدم حالش بد بشه...گفتم بیاد اینجا یا پدرش بهش بگه یا دکتری و کسی...اخه از مسافرت برگشته... به هر حال میخواستم تو بیمارستان بفهمه....
سولبی با حرفهای هیوک و شیوون چهره ش تغییر کرد گره ابروهایش باز و چشمانش قدری گشاد شد وسط حرف هیوک گفت: این حرفا یعنی چی؟...شماها چی دارید بهم میگید؟ ... بابا من چشه؟... دوباه اخم کرد عصبانی گفت: دوباره چه دروغی میخواید بگید ... دوباره ... شیوون تغییری به حالت اخم الود و جدی اما بیحال خود نداد از حرف زدن به نفس نفس افتاده بود قوای باقیمانده را برای حرف زدن جمع کرد وسط حرفش با صدای ضعیفی و گرفته گفت: اولا ... داد نزن...اینجا بیمارستانه...تو با فریادت بخش رو بهم ریختی و مانع استراحت بیمارها شدی...دوما ...بیماری شوخی یامزه نیست که بهش باهاش دروغ گفت و بهونه کرد...بخصوص بیماری سخت...اگه هم بخوای مدارک پزشکی پدرتو بهت نشون میدنم تا باور کنی...نگی دارم دروغ میگم...ولی خوب مدارک پزشکی هر کسی که علمشو نداره و نمیتونه بخونه...ولی میتونی پرونده پزشکی رو به هر دکترکه دلت میخواد نشون بدی ...نفس عمیقی کشید تا جانش تازه شود بتواند حرف بزند به سولبی که چهره ش درهم و عصبانی خواست حرف بزند مهلت نداد گفت: به هر حال هر کاری برای ثابت شدن حرفم میخواستی بکن...ولی من بهت میگم بیماری پدرت چیه...پدرت سرطان داره...سرطان کبد...تو دختر بچه نیستی...برای خودت خانمی شدی...تحصیل هم داری میکنی...مطمین میدونی سرطان چه نوع بیماریه...پدرت هم سرطان داره...درحال درمان تو این بیمارستانه ...
سولبی با حرف شیوون چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گویی حرفهایش را باور نمیکرد یا شوکه بود نفهمید او چه گفته با گیجی وسط حرفش گفت: چی؟...پدرم چی داره ؟... سرطان؟...کی گفته؟...نه...یعنی پدرم حالش خوب بود...چهره ش تغییر کرد دوباره اخم کرد عصبانی گفت: من...من وقتی داشتم میرفتم فرانسه بابام چیزش نبود...حالا یهو مریض شده ...اونم سرطان گرفته؟...امکان نداره...پدر من حالش خوبه...شما دارید دروغ میگید...هیوک چهره ش درهم و ناراحت بود قدمی جلو گذاشت کنار سولبی ایستاد دست روی شانه ش گذاشت گفت: سولبی ...دکتر چویی دروغ نمیگه...بابات واقعا سرطان داره.... حالش خوب نیست...
شیوون از بیحالی رنگش بیشتر پریده بود نفس زدنش قدری صدادار شده بود ولی همچنان تغییری به چهره جدی خود نداده بود میان نفس زدنش با صدای لرزانی از بیحالی گفت: پدرت به همرایت... به همراه تنها دخترش احتیاج داره...توباید بری پیش پدرت...باید مراقبش باشی...پدرت توی این موقعیت بهت احتیاج داره...به جای این رفتار بچه گونه و داد و بیداد برو پیش پدرت...الان تو بهتر از هر کسی میتونی بهش کمک کنی...وجود تو قویتر از هر داروی تو این بیمارستان براشه...سولبی از وحشت بغض کرده بود چشمانش خیس اشک شده بود لب زیرنش میلرزید با صدای لرزانی از بغض وسط حرف شیوون نالید: بابام...بابام سرطان داره...من باورم نمیشه...بابام ...که صدای امد جمله سولبی نیمه ماند . صدای کیو بود که گفت: سولبی....سولبی با امدن صدای پدرش ساکت شد روبرگردانند بقیه هم روبه در که صدای کیو از انجا امد کردنند دیدند کیو روی ویلچر نشسته و دونگهه پشت سرش ایستاده.
کیو با چشمانی کمی گشاد و ابروهای بالا داده به سولبی نگاه میکرد . سولبی هم با امدن صدای پدرش یهو رو برگردانند با دیدن پدرش بغضش ترکید گریه ش درامد هق هق کنان نالید: بابا...باباجونم ...دوید به طرف پدرش تا بهش رسید خودش را روی پدرش انداخت دستانش دور گردن پدرش حلقه کرد او را به اغوش کشید صورت در گردن پدرش فرو برد هق هق گریه ش بلندتر میشد میانش با صدای خفه ای کمی بلند نالید: بابا...بابا جونمممممممممم ....
کیو هنگ دیدن سولبی و رفتارش که یهوی هم بغلش کرد دستانش کمی از هم باز با چشمانی گشاد و ابروهای بالاداده به سولبی نگاه میکرد گفت: چی شده سولبی؟... شیوون حالتی خمار و چشمانی که از بیحالی خمار و نیمه باز بود به کسی مهلت نداد وسط حرف کیو با صدای ضعیفی گفت: کیوهیون شی...دختر شما...دختر خیلی خوبیه...خیلی هم قویه...باید بهش افتخار کنی...کیو گیج از رفتار سولبی گیج تر از حرف شیوون که از دخترش داشت تعریف میکرد سرراست کرد گفت: هاااااا؟...دختر من قویه؟...
سلام خانمی مرسی مثل همیشه عالی بود
سلام عزیزدلم

ممنون گلم ..فدای تو
سلام اونی
واااای خدا این سولبی عجب ادمیه! جلو زبونشو نمیتونه بگیره این بشر!
بعله این شیوون رو هم که دیگه حرفی باقی نمیمونه! یکی نیس بگه یه ذره واسه بقیه ی ادمای کره ی زمین مهربونی بزار. والا
این هیوک هم حوصله داره ها خب زودتر به سولبی میگفت این جور بساط درس نکنه.
خب یواش یواش اتش عشق هنری هم که داره روشن میشه.
ممنون اونی جونم. منتظر ادامه هستم.
دوست دارم بوس
سلام عزیزدلم


اره همینو بگو.... شیوونه دیگه




اره دیگه سولبی دختره گستاخیه
بله بله هنری هم عاشق میشود
خواهش عزیزجونییییییییییییی
منم دوستت دارم