SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 60


سلام دوستای عزیزم...

بفرماید ادامه ...

  

عاشقتم شصت

( 2 دسامبر 2011)

دونگهه تابی به ابروهایش داد گفت: کیوهیون...دقت کردی از وقتی بستری شدی...عوض اینکه تو تختت استراحت کنی تا داورهای که بهت تزریق میکنن اثر کنه...همش درحال ویلچر سواری ...گشتن تو بخش ایی ...روزی یه دفعه که سوار ویلچرت میشی تو بخش ها میچرخی میری دکتر چویی رو میبینی.... بقیه اشم که...کیو اخمی به صورت رنگ پریده خود داد سرچرخاند نگاه غضب الودی به دونگهه که ویلچرش را هول میداد کرد گفت: از این به بعد نمیخواد تو ویلچر مو هول بدی...هیوکجه خودش اینکارو میکنه...نه اصلا میگم پرستارها اینکارو بکنن..روبرگردانند نگاهش به روبرو شد گفت: یه بار اومده ویلچرمو هول داده...همش داره غر میزنه...

دونگهه با حرف کیو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: نه کیوهیون...چرا ناراحت میشی؟...من که حرف بدی نزدم...بخاطر هول دادن ویلچرت نمیگم...بخاطر خودت و سالامتیت میگم...تو باید استراحت کنی تا حالت خوب بشه...کیو توجه ای به حرف دونگهه نکرد نگاهش به اطراف بود گویی دنبال کسی میگشت که بالاخره یافتش با دیدن ایل وو که پرونده دستش را به دست پرستاری داد با سرتعظیم کوچکی کرد گفت: روز خوبی داشته باشید...چرخید خواست برود ،چشمانش قدری گشاد شد میان حرف دونگهه صدا زد : اقای جانگ...اقای جانگ ایل وو...

ایل وو چند قدم رفته بود که با صدا زدن کیو ایستاد سرچرخاند دنبال کسی که صدایش زد گشت کیو را دید که دونگهه ویلچرش را هول میدهد به طرفش میاید ، چرخید طرفش گفت: اقای چو...کیو به ایل وو رسید با سرتعظیم کوچکی کرد گفت: سلام اقای جانگ ... خوبید؟ ...خسته نباشید...ایل وو هم با سرتعظیم خیلی کوچکی کرد با اخم و حالت جدی گفت: سلام اقای چو...ممنون...شما چطورید؟...بهترید؟... کیو لبخند خیلی کمرنگی زد سری تکان داد گفت: بله...بد نیستم...خواست حرفش را ادامه بدهد که ایل وو امان نداد با بیشتر کردن اخمش نگاهی به سرتاپای کیو کرد گفت: چی شد اقای چو؟... اینجا چیکار میکنید؟ ... میخواید به کدوم بخش برید؟...اگه نمیدونید بخشی که میخواید برید کجاست من بهتون کمک....

کیو لبخندش محو شد وسط حرفش گفت: نه...من بخش خاصی نمیخوام برم...میخواستم شما رو ببینم که اینجا دیدم...ایل وو اخمش بیشتر شد گفت: چی؟...منو ببنید؟...چرا؟...نکنه بازم میخواید درمورد گذشته معذرت خواهی و اینجور چیزا حرف بزنید؟...اقای چو من بهتون گفتم که معذرت خواهی لازم نیست...من قبلا شما رو بخشیده...کیو اخم ملایمی کرد چهره ش درهم و ناراحت بود حرفش را برید گفت: میدونم اقای جانگ که منو بخشیدید...من نمیخوام در اون مورد حرف بزنم...ازتون ممنونم که منو بخشیدید...لطف خیلی بزرگی بهم کردید...نفس عمیقی صدا داری کشید گویی خود را برای گفتن چیزی اماده کرد بی مقدمه گفت: اقای جانگ...چرا ادامه تحصیل نمیدید؟...چرا نمیرید درستونو ادامه برید جراح بشید؟...بیاید برید دانشگاه... اگه مشکلوتون پوله که من بهتون میدم...نه ...اگه مشکلتون دانشگاست که بازم من بهتون کمک میکنم...تو یه دانشگاه خیلی خوب ثبت نام کنید ...درستونو ادامه بدید...جراح بشید...شما شروع کنید بقیه ش با من...حتی من براتون از هر کشور خارجی که بخواید دعوت نامه میگیرم...تا برید تو دانشگاه اونجا تحصیل کنید...

ایل وو با حرف کیو گیج شد حرفهای که بی مقدمه گفته شد ایل وو نمیفهمید چه میگوید با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده گیج گفت: هااااااااااا؟...چی؟...برم درسمو ادامه بدم؟... اخمی کرد گفت: چی میگید اقای چو؟...کی گفته من میخوام برم درسمو ادامه بدم...شما میخواید برام دعوت نامه بگیرید؟...من قصد ادامه تحصیل ندارم...اصلا این حرفها یعنی چی؟...کیو تغییری به حالت چهره خود نداد گفت: ببخشید اقای جانگ...که بی مقدمه حرفمو زدم...خواستم زودتر حرفمو بزنم تا شما به کارتون برسید ...ترسیدم بگید که کار دارید بعدا حرف بزنیم...منم بیمقده گفتم که برید درستونو ادامه بدید...امکاناتش با من...چهره ش درهم و ناراحت شد گفت: شما بخاطر کاری که من باهاتون کردم...از ارزوتون گذشتید...شما دوست داشتید جراح بشید...ولی بخاطر وضعیتون و مشکلاتی که من باعثش بودم نشد جراح بشید...حالت چهره ش درهمتر و غمگین تر شد گفت: دوستتون دکتر چوی...شیوون...خیلی نگرانه و براتون ناراحته ....از اینکه جراح نشدید...اونم تقصیر منه...من میخوام به شما کمک کنم ...میخوام شما به ارزوتون برسید...جراح بشید..  

ایل وو با هر جمله کیو اخمش بیشتر و چشمانش ریزتر میشد میان حرفش با حالتی ارام اما میشد عصبانیت را در نگاه و صدایش حس کرد گفت: شما میخواید منو به ارزوم برسونید؟ ... من جراح بشم؟... شیوون نگران منه؟...شیوون درمورد اینکه برای من ناراحته با شما حرف زده؟...چرا شیوون در مورد من با شما حرف زده؟...اون حق نداشته این کارو بکنه... من از کسی کمک نمیخوام...نه از تو نه از شیوون...نمیخوام کسی برام ناراحت یا نگران باشه...از کسی هم کمک نمیخوام... کی گفته برام ناراحت باشید؟...لازم نکرده... من نمیخوام دکتر بشم...شماهم لازم نکرده بهم کمک کنید...ممنون... من به کمک شما یا شیوون احتیاجی ندارم...همینی که هستم خوبه... ارزوی هم ندارم...به کیو که از حرفش چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت دستش هم بالا برد گفت: نه...نه...نه اقای جانگ...منظورمو اشتباه فهمیدید...شیوون درمورد شما چیزی نگفته...یعنی ...مهلت نداد به حرفش هم توجه ای نکرد چرخید با قدمهای بلند اما لنگان رفت.

کیو با چهره ای درهم و ناراحت به دور شدنش نگاه کرد گفت: لعنتی...مهلت نداد حرف بزنم...برای خودش هر چی دلش خواست از حرفام برداشت کرد رفت...اومدم درستش کنم بدتر زدم خرابش کردم...نره نیفته به جون شیوون خوبه...باید درستش کنم...اره...باید تا قبل اینکه شیوون روپا بشه من این مردو بفرستم دانشگاه...که با پوزخند دونگهه جمله ش نیمه ماند روبرگردانند به دونگهه که ریز ریز بهش میخندید نگاه کرد گفت: کوفت...چرا میخندی؟...دونگهه با تشر کیو خنده ش قطع شد با چشمانی گشادو ابروهای بالا داده گفت: هیچی...هیچی..کیو نگاه غضب الودی به دونگهه کرد با مکث نگاهش را گرفت رو برگردانند  دوباره به دور شدن ایل وو نگاه کرد.

********************************************

شیندونگ با چهره ای درهم و اخم الود گفت: میخواد بیاد ببیندش...یعنی التماس میکنه ...ولی من گفتم نمیشه...ولی خوب نمیشه نه؟...با دکترش هم حرف بزنی هم اجازه نمیده نه؟...مین هو دستانش داخل جیب روپوش سفیدش، پشتش به دیوار تکیه داده بود با حالت عصبانی اما ارام گفت: نه دایی...چی رو اجازه بدیم ...یا با دکترش حرف بزنیم...اون زده شیوونو ناقص کرده...تا تونسته شکنجه ش کرده...حالا بیاد اینجا چیکار...مگه فیلم شکنجه شو ندیدی؟...اصلا اون عوضی ها شیوونو دزدیدن ...حالا میخواد بیاد شیوونو ببینه چی بشه؟...این دیونگیه...اصلا با عقل جور در میاد؟...

شیندونگ چهره ش درهمتر شد گفت: نه ...درسته...خوب منم بهش همین گفتم...اون مجرمه ...هیجا نمیزارن مجرم بیاد کسی رو که دزده بوده ببینه...ولی خوب این بدبخت التماس میکنه...همش گریه میکنه...منم...مکثی کرد گفت: حالا تو با خود شیوون حرف بزن ...یا من خودم به شیوون میگم ببینم...مین هو چهره ش درهمتر شد یهو پشت از دیوار گرفت وسط حرفش گفت: چی؟...به شیوون میگی؟....عمرااااااا دایی...حالت خوبه؟...به شیوون چی میخوای بگی؟...نه اصلا...اصلا فکرشم نکن... شیندونگ تابی به ابروهایش داد گفت: خیلی خوب...اروم باش...عصبانی نشو...مین هو با همان حالت گفت: من عصبانی نشم؟ ...تو عصبانیم میکنی دیگه...اصلا من میرم...برم که موقع ویزیت مریضامه...چرخید با قدمهای بلند رفت. شیندونگ هم با اخم و چشمان ریز شده به رفتنش نگاه کرد.

*************************

شیوون رنگی به رخسار نداشت زیر چشمانش گود افتاده و لبانش به شدت سفید و پوست پوست شده بود چشمانش از بیحالی سرخ و خمار بود . کانتل تنفس به بینی بود بالاتنه ش لخت و روی سینه ش سیم مانیتورینگ و سیم های سرم دارو به مچ دستانش بود . باند پهنی روی شکمش بود سیم درنی از نافش بیرون زده بود . دکتر کانگ و چند پرستار مین هو و سون آه هم اطراف تخت حلقه زده بودنند .

دکتر کانگ روی شکم شیوون خم شد درن داخل ناف را گرفته و خیلی ارام با احتیاط بیرون میکشید گهگاه نیم نگاهی به صورت شیوون میکرد که با حرکت داده شدن سیم درن که بیرون کشیده میشد چهره ش لحظه به لحظه مچاله تر میشد پلکهایش را ارام بست لب زیرنش را به دندان گرفت ناله خفه  خیلی ضعیفی در گلویش میزد : هممممم..انگشتانش بی توان و لرزان به ملحفه تخت چنگ میزد قدری از در به نفس نفس افتاد قفسه سینه ش با مکث بالا میامد خیلی ارام پایین میرفت. شیوون درد میکشید ولی مثل همیشه سعی میکرد دردش را قورت دهد و صدایش در نیاید.

بقیه متوجه بودنند که شیوون چطور دردش  و صدای ناله ش را قورت میداد . سون اه که کنار شیوون ایستاده بود با درد کشیدن شیوون دست شیوون را میان دستش گرفت فشرد اجازه داد انگشتان لرزان شیوون چنگ ارام به دستش بگیرد تا درد برایش قابل تحمل تر شود، دست دیگر روی سر شیوون گذاشت موهایش را ارام نوازش کرد با چشمانی خیس به شیوون نگاه میکرد . دکتر کانگ کارش را ارام انجام داد سیم درن را دراورد، پرستاری سریع پنبه ای اغشته به بیتایدن را روی ناف گذاشت باندی  روی پنبه گذاشت قدری فشرد با چسب باند را محکم میکرد.

دکتر کانگ سیم درن را به دست پرستار داد روبه شیوون کرد گفت: خوب...سیم درن رو دراوردیم...چون مایع ابسه رو از روده ات کامل بیرون کشیدیم..دیگه مشکلی نیست ...خوشبختانه ابسه روده از بین رفته...بهبودیت سریعتر انجام میشه...شیوون که از درد چهره ش مچاله و چشمانش را بسته بود خیلی ارام با مکث پلکهایش را باز کرد نگاه خمار خیسش به دکتر کانگ شد با صدای خیلی ضعیفی که بیشتر لبانش تکان خورد گفت: ممنون دکتر...دکتر کانگ لبخند کمرنگی زد دست روی شانه لخت شیوون گذاشت ارام فشرد گفت: خواهش میکنم...کاری نکردم که....

**********************************************************

بخش درارامش بود جز صدای کفش های دکتر و پرستارها یا ویلچر مریض های که همراهانشان ویلچرها را حرکت میدادن صدای دیگری نبود. مریض ها در حال استراحت بودن که یهو صدای دختر جوانی در راهرو پیچید و ارامش را بهم زد .دختر با صدای بلند تقریبا فریاد میزد : بابام کوششششششششششششششششششششش....بابا جونم کجاستتتتتتتتتتتتتتتتتتتت؟.... چه بلای سر بابام اومدهههههههه؟ ... بابااااااااااااا ... بابااااااااااااااااااااااااااا...صدای مردی هم امد که گفت: یاااااااااااااااا...سولبی....چو سولبی ...اروم باششششش...اینجا بیمارستانه هااااااااااااااااااااا...

صدای هیوک بود که دنبال سولبی که فریاد زنان در راهرو میرفت کیو ، پدرش را صدا میزد در راهرو پیچید. پرستارها دوان از اتاق پرستاری بیرون امدند سوپروایزر به طرف ان دو میرفت با عصبانیت گفت: هییییی...اورمتر...چه خبرتونه؟...اینجا بیمارستانه ها ...اقا...شما خودت بیشتر سرو صدا میکنی...اینجا چه خبره؟...چرا اینقدر سرو صدا میکنید؟....

هنری جلوی در اتاق ایستاده بود بااخم و چشمانی ریز شده به سرتاپای سولبی نگاه میکرد نگاهی که هزار معنی میشد از ان یافت، ولی مهترین حسی که میشد از ان نگاه یافت عشق بود وخوش امدن از دخترک زیبا اما پر سر وصدا بود .



نظرات 2 + ارسال نظر
باران دوشنبه 13 شهریور 1396 ساعت 22:53

دست گلت درد نکنه.. راستی من منتظر فیک ایونهه هستم عجیجم

سلام عزیزم... باشه عزیزم...شرمنده که نمیتونم به سرعت بنویسمش...ولی تا یه ایده خوب به ذهنم رسید مینوسمش....

Chonafas دوشنبه 13 شهریور 1396 ساعت 20:26

سلام هوووووف
این سولبی چشه حالا فعلا چیزی نشده که!! ببینم حالا الان شد بابا جووونّ؟
اخی عزیزمممم فکر کن یه روز دو تا بچه قد و نیم قد به این دوتا بگن بابا عزیزم.
خب خوبه حالا حتی اگه خودشون بهم نرسن بچه هاشون بهم میرسن.
این ایل وو هم دیگه داره خودشو لوس میکنه هااااا من رفتم کلی گشتم، راجع به معلولیت ها و محدودیت ها، اینکه میتونست جراح شه! چرا نرفت؟
دیگهههههههه... همین دیگه، تموم شد...
ممنون و منتظر ادامه هستم
مراقب خودت باش اونی خوشگلم

سلام عزیزدلم
سولبی دیگه....بله صاحب باباش شده

اره وقتی بابا بشن خیلی بامزه میشننننننننننننننننننننننننننن
نه ایل وو بخاطر معلولیتش نیست که جراح نشده..بخاطر اینکه بعد اون ماجرا افسرده گی گرفته بود دیگه نتونست درسشو ادامه بده
دستت درد نکنه
چشم عزیزدلم...ممنون عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد