سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
فرشته سی و سه
25 ژانویه 2014
هیوک با اخم و چشمانی ریز شده به دونگهه نگاه میکرد از نوشیدنی خود ارام میخورد. دونگهه گوشی موبایل به گوشش سرش پایین اخم الود به میز جلوی خود نگاه میکرد گفت: هیونگ... اینطوری که نمیشه...تو گفتی تا اخر تعطیلات ژانویه ...الان چند ماه شده ....میگی ممکنه چند ماه دیگه هم باید بشکه ها اونجا باشه... خوب اینجوری برای من دردسر میشه ...مکث طولانی کرد گوشه لب خود را گزید گویی حرفی میخواست بزند ولی پشیمان شده بود گوش میداد چهره ش درهمتر شد گفت: خیلی خوب...باشه...نه...فعلا... میبینمت... گوشی را پایین اورد تماس را قطع کرد اخم الود به گوشیش نگاه میکرد که هیوک که همانطور اخم الود نگاهش میکرد مهلت نداد گفت: چی شده؟... کیم هیچل نمیخواد بیاد بشکه ها شو ببره؟...
دونگهه سرراست کرد نگاه اخم الودش به هیوک شد گفت: نه... گوشیش را تقریبا روی میز پرت کرد نشان میداد عصبانی است ولی خود را کنترل میکند به پشتی صندلی لمه داد دستش را روی میز گذاشت انگشتانش را بهم مشت کرد با همان حالت اخم الود گفت: میگه چند ماه دیگه شاید بمونه...فعلا نمیتونه بکشه ها رو ببره...براش مشکلی پیش اومده ...هیوک تابی به ابروهایش و چشمانش گشاد شد گفت: چی؟... نمیخواد ببره؟...این برات دردسر نمیشه؟... دونگهه تغییری به حالت نشستن و صورتش نداد سرش را تکان داد گفت: چرا میشه...دایی قرارداد جدید با یه تاجر ...یعنی بزرگترین تاجر...اقای چویی بسته...قراره محصولاتومنو دو برابر کنیم... یعنی تولید بیشتر بشه ...با سفارشات اقای چویی و بقیه مشتری ها ...مطمنا به اون انبار هم احتیاج میشه...انوقت میشه یه دردسر بزرگ برای من ...هیوک حالت چهره اش تغیر کرد وسط حرف دونگهه گفت: اقای چویی؟... با شنیدن این اسم یاد معاون چویی میافتم... پوزخندی زد گفت: از این فامیلی زیاده...ولی من....
دونگهه با لیوان نوشیدنی خود ور میرفت حرفش را برید گفت: اتفاقا اقای چویی هم گفته که پسرش اتش نشانه...هیوک ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد با تعجب گفت: چی؟... پسرش اتش نشانه؟؟...چه جالب... چقدر شباهت...معاون چویی هم پدرش ثروتمنده...اونم پدرش یه تاجر خیلی بزرگ و معروفه... دونگهه سری تکان داد گفت: اهوم...اقای چویی کی کو گفته که پدرش اتش نشانه...البته داره مدیریت بازرگانی میخونه...قراره بهش تو شرکت پدرش کمک کنه....
هیوک ابروهایش بالاتر و چشمانش گشادتر شد با صدای کمی بلند شگفت زده گفت: چیییییییییییییییی؟...اقای چویی کی کو؟... پسرش مدیریت بازرگانی میخونه؟...واقعا؟...ای بابا...خوب بگو این خودشه دیگه...این که پدر خود معاون چویی خودمونه...چویی کی کو ...پدر معاون چویی...معاون چویی اتش نشانه...داره مدیریت بازرگانی میخونه...لبخند پهنی زد گفت: چه جالب...تو و معاون چویی ما در اینده باهم همکاری میکنید... میشید شریک ...نه فکر کنم بهتون بگن همکار تجاری نه؟... خیلی جالبه ها... دونگهه اخمش بیشتر و چهره ش درهمتر شد عصبانی وسط حرفش گفت: چی داری میگی هیوکجه؟.. چیش جالبه؟...من الان مشکل بزرگ دارم...تو داری از همکاری اینده معاون اتش نشانیت با من میگی...الان مساله من همکار تجاری شدن با معاون شماست یا تو دردسری که افتادم؟... بلند شد با خشم موبایل خود را روی میز قاپید چرخید به طرف در رستوران رفت.
ولی هیوک توجه ای به حرف و حرکت دونگهه نکرد در عالم خود بود با لبخند پهنی به رفتن دونگهه نگاه کرد اصلا ندیدش کمر راست کرد به پشتی صندلی لمه داد سرش را به طرف چپ تکانی داد با لبخند گفت: معاون چویی با دونگهه همکار تجاری میشه...این خیلی خوبه...ولی ...لبخندش محو شد تابی به ابروهایش داد گویی خودش جواب خودش را میداد گفت: این کجاش خوبه؟...اینطوری که معاون چویی رو بیشتر میبینم...یعنی هم تو اتش نشانی...هم هر وقت بیام دونگهه رو ببینم..ای بابا...این که بدتر شد...اخمی کرد گفت: هائه...نمیشه با معاون چویی کار تجاری راه ندازی....که دید دونگهه نیست گویی تازه متوجه غیبت دونگهه شد ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد اطرافش را نگاه کرد گفت: هائه ؟...جایی؟... رفتی؟... یهو بلند شد گیج به اطرافش نگاه میکرد گفت: این کجا رفت؟... اصلا کی رفت من نفهمیدم؟....
***** >>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
27 فوریه 2014
شیوون کت و شلوار سفید که پیراهن سفید زیرش پوشیده روی مبل سفید بزرگ وسط سالن نشسته پای چپش را روی پای راستش گذاشته به پشتی مبل لمه داده بود نگاه خمارش به پرده سفید اتاق پرو بود منتظر تا کنار برود گوشی موبایل به گوشش در جواب مخاطب پشت خطش گفت: نه جیوونی...اومدیم سودنان لباسشو که اماده شده بگیریم...اره... چی؟...اخمی کرد گفت: توبا کیوهیون کجا میخواید برید؟...میدونم دارید میرید سر قرار... ولی....مکثی کرد به حرفهای جیوون گوش داد گفت: خیلی خوب...مراقب خودت باش... که همین حین پرده اتاقک کنار رفت سودنان لباس سفید عروسی به تن ظاهر شد شیوون اخمش وا شد گفت: باشه جیوونی...نه..فعلا...میبینمت...تماس را قطع کرد همانطور به مبل لمه داده بود به سرتاپای سودنان نگاه کرد لبخند زد گفت: زیبا شدی عزیزم...خیلی زیبا شدی...
سودنان لبخندی زد گفت: ممنون اوپا...تو هم تو کت و شلواری که پوشیدی خیلی خوشتیپ شدی...شیوون لبخندش پررنگتر شد گفت: من خوشتیپ بودم...سودنان از حرف شیوون خندید. دو کارمند زن که به سودنان کمک کرده بودن لباسش را بپوشد با سرتعظیمی کردنند رفتند و شیوون و سودنان را تنها گذاشتند.
شیوون نگاهی به رفتن دو زن کرد روبه سودنان که از حرفش میخندید لبخند ملایمی زد بلند شد به طرف سودنان رفت جلویش ایستاد دستش را دراز کرد سودنان هم با جلو امدن شیوون خنده ش ارام شد لبخند زد با عشوه خاص زنانه دستش را دراز کرد دست شیوون را گرفت و شیوون ارام او را به طرف خود کشید سودنان دستی دست شیوون را گرفته دست دیگر دامن خود را گرفت از پله اتاقک پرو پایین امد ،شیوون دست دیگر را دور کمر سودنان حلقه کرد سودنان را به خود چسباند سرجلو برد نگاهش در نگاه چشمان زیبای سودنان یکی بود به ارامی گفت: دوستت دارم ...سودنان هم با چشمانی عاشق به تک تک اعضای صورت شیوون بوسه میزد دستی به روی گونه شیوون گذاشت ارام نوازش میکرد نجوا کرد : منم دوستت دارم اوپا...شیوون هم مهلت نداد سرجلو برد لبان سودنان را به میان لبان خود گرفت چشمانش را بست ارام شروع بوسیدن کرد سودنان هم چشمانش را بست خود را کامل دراختیار شیوون گذاشت تا نامزدش از تک تک وجودش لذت ببرد با او هم بوسه شد.
شیوون و سودنان هم را میبوسیدند و دستانشان به روی بدن هم ارام نوازش میکرد که شیوون سرپس کشید و لبان سودنان را رها کرد با لبخند و چشمانی خمار قدری از بوسه نفس نفس میزد نگاهش میکرد سودنان هم سیری ناپذیر چشمانش به صورت فوق العاده جذاب همسرش بود در چشمان یاقوتی شیوون غرق شد . شیوون هم با لبخند نگاهش میکرد با صدای ارامی گفت: سودنان یه کاری بگم انجام میدی؟... سودنان قدری ابروهایش بالا برد گفت: یه کاری؟...چه کاری اوپا؟... هر چی میخوای بگو تا انجام بدم... شیوون دستانش را کامل دور کمر سودنان حلقه کرد لبخندش قدری پررنگتر شد از چشمانش شیطنت میبارید گفت: میشه یه چند تا لباس عروس دیگه پرو کنی...ببینم تو اونا چه شکلی میشی؟... شاید یه مدل دیگه بهت...سودنان ابروهایش بیشتر بالا رفت چشمانش گشاد شد وسط حرفش گفت:چی؟...یه لباس دیگه؟... چرا ؟...مگه این لباس بهم نمیاد؟...
شیوون همچنان لبخند میزد گفت: چرا...اتفاقا خیلی خوشگل شدی...ولی میخوام یه چند تا لباس دیگه بپوشی ..همینجوری...وقت که دارم...بیا یه چند تا ...سودنان که ابتدا خواسته شیوون را باور کرده بود ولی کم کم فهمید شیوون میخواهد سربه سرش بگذارد چهره ش تغییر کرد با اخم چشمانش ریز شد وسط حرفش گفت: اوپا...تو دوباره سربه سرم میزاری؟... شیوون از حرف سودنان صدادار خندید و سودنان اخمش بیشتر شد با عصبانیت گفت: یااااااااا...اوپا...ولی با خنده شیوون که سر عقب برد تقریبا قهقه زد اوهم خنده اش گرفت میان خنده شیوون سرجلو برد بوسه ای به لبانش زد سرپس کشید با لبخند شیوون را درنگاه چشمان زیبای خود غرق کرد گفت: اوپا...من خیلی دوستت دارم...میخوام همیشه بهترین و زیباترین زن برات باشم...همینطور که تو بهترین و جذابترین مرد دنیا برای منی...میخوام تو زندگیمون فقط برات لحظات شاد و زیبا و عاشقانه بسازم... بهت ایمان دارم... در همه لحظات...سختی...شادی...غم...راحتی...با توام و درکنارت...ازت حمایت میکنم...مطمن باش هیچوقت بهت شکایت نمیکنم ...مکثی کرد گفت: اوپا...حالا من یه درخواست ازت دارم...میشه برام انجامش بدی؟...
شیوون خنده اش ارام گرفت با لبخند گفت: در خواست داری؟...چی؟...نکنه من باید یه چند دست کت و شلوار دیگه بپوشم... سودنان با لبخند ملایمی سرش را به دو طرف تکان داد گفت:نه... اینو نمیخوام...اوپا...من همیشه گفتم که به کارت...یعنی اتش نشان بودنت افتخار میکنم...اصلا شغلتو دوست دارم...از اینکه همسر اینده ام یه قهرمانه بخودم میبالم... اما یه چیزی ازت میخوام...هیچوقت به نبودنت...یا ماموریتات اعتراضی ندارم و نخواهم داشت...فقط اون روز...روز مراسم ازدواجمون...خواهش میکنم نرو ماموریت...میخوام اون روز فقط فقط مال من باشی...باشه؟...باشه اوپا؟...
شیوون لبخندش محو و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟... اون روز نرم ماموریت؟...نه ...چرا برم...اون روز مراسم ازدواج منه...مگه میشه بهترین روز زندگیم رو من کار کنم...مگه دیونه ام...سودنان بدون تغییر به چهره ش گفت: درسته اوپا...تو بهترین روز زندگیتو از دست نمیدی...ولی من میشناسمت...اگه بشنوی ...یا بفهمی جای اتیش گرفته ...حتما میری...حتی اگه روز مراسم ازدواجت باشه...میخوام قول بدی ...بهم قول بدی...شیوون تبسمی کرد با حالت جدی وسط حرفش گفت: نه عزیزم...من اینکارو نمیکنم...بهت قول میدم...اون روز من فقط در کنار تو مراسم ازدواجمونو بدون هیچ دردسری تموم میکنم... بهت قول میدم...سودنان لبخند ملایمی زد گفت: ممنون اوپا ...سرجلو برد و دوباره با شیوون هم بوسه شد.
<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<
1 مارس 2014
کیو دستانش را تکان میداد گفت: خوب...این ماموریت خیلی خیلی خیلی مهمه...چند روز دیگه مراسم ازدواجه...اون روز باید شیوون هیونگ رو از همه چیز دور نگه داریم...از گوشیش...از شنیدن هر خبری...از ادمها که مروبط به اتیش و اتش نشانی باشن.... مین هو اخمی کرد گفت: از اتش نشانی دورش کنیم؟...چی میگی کیوهیون...مگه همکاراش به مراسم دعوت نیستن؟...چطور از اونا دورش کنیم؟...یعنی به مراسم دعوتشون نکنیم...بعد به شیوون بگیم دعوت کردیم نیومدن...خوب وقتی شیوون بره سرکارش اونا بهش میگم ...دورغ ما مشخص میشه....
کیو سری تکان داد گفت: نه..نه...منظورم این نبود...یعنی...ببین اینجوری بگم...به جیوون نگاه با دست اشاره کرد گفت: قرار شد سودنان نونا موبایل هیونگ رو ازش بگیره...یعنی یه جوری که هیونگ نفهمه گوشیشو ازش بگیره...اگه هم هیونگ فهمید گوشیش نیست خود نونا میدونه چی بهش بگه... نونا موبایلو میده به جیوون و جیوون هم موبایلو میده به من...منم خاموش میکنم... نمیزارم به هیونگ زنگ زده بشه...به همکارشم که دعوت شدن... میگم...یعنی تهدیدشون میکنم چیزی نگن در مورد ماموریت اتیش و این حرفا.....با دست به مین هو اشاره کرد گفت: تو هم هیونگ... مراقب باش...مهمونی ...یا از جایی خبر مثلا اتش سوزی چیزی به هیونگ نرسه...مثل همون همکاراش... باید تمام مدت مراقب باشی این همکاراش حرفی نزنن...اخه نمیدونم چرا کلا شهر سئول مدام در حال اتیش گرفتنه...مطمینا اون روز هم تا دلت بخواد اتیش سوزی میشه...هیونگ بفهمه با لباس دامادی میره تا اتیش خاموش کنه ...خودت که میدونی کار و وظیفه چقدرررررررررررررررررررررر برای هیونگ مهمتر از خودشو وجونش و حتی موقعیته که توشه ...پس باید کاملا مراقب باشیم...باید تمام مراسم تو دستمون باشه... از همه لحاظ هیوگ رو محاصره کنیم تا مراسم تموم بشه...یعنی مثل سه تا بادیگارد بچسبیم به هیونگ ولش نکنیم تا مثل ماهی لیز نخوره نره...فهمیدید؟؟... این یه ماموریت خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی همه و حساسه....
جیوون با اخم نگاه جدی به کیو میکرد سرش را تکان داد با صدای محکمی گفت: بلــــــــــه.... مین هو تابی به ابروهایش داده سرش را به نارضایتی تکان داد بی رمق گفت: بله....چهره ش درهم شد گفت: ایششششششششششششششششششششششش... خواستیم تو مراسم عروسی خوش بگذرونیم...ولی با این ماموریت بهمون کوفت میشه...اههههههه.... از دست این شیوون...
سلام اونی جونممممم دلم زود به زود برات تنگ میشه


وااااای خدا این هیوک خیلی باحالههههههه! چی میگه؟ حالش خوبه؟
دونگهه ام که ...
ببینم این هیچول کار و زندگی نداره؟ هی باید پا شه بره این ور و اون ور زندگی وونکیو رو خراب کنه؟ اون از مرا دوست بدار اون از فراموشم نکن اینم از این! کلا فکر کنم کارش همینه!
وااای از دست شیوون خدایا این نمیتونه دو دیقه جدی باشه!
کیوهیون خیلی باحاله، از اون باحال تر شیوونه ببین کار این چهار تا رو به کجا کشونده، توی مراسم عروسیش باید مثه بادیگاردا بچسبن بهش
واااااااااااایییییییییی خیلی خوب بود این قسمت.
ممنون مننتظر ادامه اش هستم
دوست دارم
سلام عزیزدلم...دل منم برات تنگ میشه













شیوون داره براشون 

هیوک دیگه وقتی دوستی مثل دونگهه داره بیشتر از این انتظارداری ازش
نه کار زندگی نداره افریده شده برای ازار این دوتا
شیوون و دو دقیقه جدی بودن امکان نداره
اره این چهار تا بیچاره میشن اساسی
چشمممممممممممممم میزارم
منم دوستت دارم