SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فراموشم نکن 10


سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...

  

پارت 10

دونگهه اروم چشکاشو باز کرد خودشو تو یه تخت بزرگ دید و دیوارهای کاملا سفید سعی کرد تکون بخوره اما درد کمرش بیشتر شد و باعث شد چینی به ابروهاش بخوره به اطرافش نگاه کرد صورت کسی رو دید که در حال ور رفتن با یه سرس وسایل جلوشه...                                           –من کجام....؟

هیوک وقتی وضعیت دونگهه رو دید به طرفش اومد تا مانع بلند شدنش بشه:ببینم حالت خوبه؟؟بهتری؟؟

دونگهه با گنگی نگاه هیوکجه کرد:من کجام...کی منو اورد اینجا....تو منو اوردی ؟

زبان هیوک قفل شده بود نمی تونست حرفی بزنه به صورت متعجب زده دونگهه خیره شد به صورت پسری که با نگاه مجذوب کنندش از هر نگاهی براش جذاب تر و زیبا تر بود.

-با توام...

-من...من اوردمت اینجا....یادت نیست تو خیابون...چند نفر داشتن اذیتت می کردن...تمام دیشبو بیهوش بودی منم اوردمت خونه خودم.

دونگهه که از حرفهای هیوک قانع شده بود و به نشانه تایید چشماشو بست و سرشو تکون داد اما چند ثانیه بعد دوباره با سمت هیوک برگشت و گفت:تو همون دکتر تو بیمارستان نیستی؟

با خوشحالی از حرفش گفتم:-منو یادته....                            

 –معلومه که یادمه..بابت کمکت ممنونم اگه نبودی....نمی دونم چه بلای سرم می اومد

-حالت بهتره..                                                  -اهوم...بهترم...

چند دقیقه سکوت بینمون شد...بالاخره سوالی که تو ذهنم داشتم و ازش پرسیدم:میشه بگی دیشب چه اتفاقی افتاده بود...

دونگهه نگام کرد ولی چیزی نگفت شاید صلاح میدید چیزی نگه.

-نا خواسته گفتم:نمی خوای چیزی بگی؟

-چیزی نیست که بدونی

روی تخت نیم خیز شد و خواست بلند شه به طرفش خیز برداشتم و بازوهاشو گرفتم و گفتم:بلند نشو بزار حالت خوب بشه.تازه زخمتو بخیه کردم.

نگاهم به چشمهای دونگهه که با جدیت بهم خیره شده بود انداختم نمی دونستم چه واکنشی نشون بدم:من...من فقط خواستم صدمه نبینی....

-از نگرانیت ممنونم ولی من باید برم.

-می خوای تا جایی برسونمت

-نگران من نباش اقای دکتر چیزی نیست میتونم برم...

-تو به من نگفتی تو اون خیابون چیکار می کردی چرا اونا بهت حمله کردن...

دونگهه نفس عمیقی کشید و با تمام قدرت و نیروشو جمع کرد و در جوابم گفت:به تو ربطی نداره...

حس کردم بغض کرده و ناراحته نمی دونستم چه اتفاقی افتاده که باعث شده همچین حالی داشته باشه ...نباید پافشاری می کردم و عصبانیش می کردم.

با چشمای که برق اشک درش موج می زد گفت:-معذرت میخوام....دست خودم نبود...

چند لحظه گذشت به صورت نگران و ناراحتش نگاه کردم به چشمای براق و خوش حالتش ...به صورت بی عیب و نقصش که در پوست سفیدش چقدر خواستنی و دوست داشتنی می اومد اونقدر غرق فکر و خیال بودم که متوجه خداحافطی دونگهه نشدم وقتی به خودم اومدم که داشت به سمت در می رفت.

-وایسا کجا میری؟؟وایسا...خواهش می کنم صبر کن...

ولی دونگهه از در خارج شد و بی توجه به فریاد هام راهش رو ادامه داد .به دنبالش رفتم همینکه بهش رسیدم به سمت خودم کشیدمش و اونو وادار کردم برگرده اشکی که از چشمش سر خورد توجهمو جلب کرد به پسری که در بند دستام اسیر شده بود و می لرزید خیره شدم به اون چشمها که پرسش گرانه تک تک اجزای صورتمو وارسی می کرد و سعی کردم با نگاه کردن به اون چشمها مقصودشو درک کنم ولی هیچ احساسی جز نگرانی درش دیده نشد.

-بزار برم...                                      –خواهش می کنم نرو...

-تو چه کاره منی که این حرفو می زنی بزار برم.

سریع بازوهاشو رو ول کردم ترسیدم با این کار بیشتر عصبانی بشه نفسمو به شدت بیرون دادم و اب دهنمو قورت دادم:باشه...ناراحت نشو ببخشید پس منو از خودت بی خبر نذار

دونگهه هول شد نمی دونست چی بگه شاید هر کس دیگه بود برخورد بدی باهاش می کرد یاد اون روز افتاد که تو بیمارستان خیلی دوست داشت سر به سر ش بزاره اما حالا در برابر بود و نمی تونست کاری انجام بده

-نگران من نباش...می تونم از خودم مراقبت کنم...

هیوک مظلومانه نگاهش کرد:پس مواظب خودت باش.

دونگهه تشکری کرد و از در خارج شد.تو راه مدام به حرفهای دکتر فکر می کرد چه لزومی داشت اون اینقدر به فکرش باشه اون که اصلا حتی نمی شناسش....ترجیح داد کمتر درباره اش فکر کنه یاد حرفهای دیشب اون پسر افتاد:وای به حالت که بار دیگه اطراف کیو هیون ببینمت پسر جون...

-شما کی هستید...

-دیگه حق نداری ببینمش فهمیدی و گرنه اون صورت قشنگتو جوری تراش می دادم که جرات نکنی دیگه تو بیرون سرتو بلند کنی.

سرشو به شیشه ماشین تکیه دادم بی اختیار بدنم می لرزید حال عجیبی داشتم با خود فکر می کردم  اونها کی بودند که ازم همچین چیزی می خواستند چرا نباید دیگه کیو رو ببینم حسابی به فکر فرو رفته بودم افکار عجیبی که هر لحظه رنجم می داد.سرانجام تصمیم گرفتم این موضوع رو با خود کیو مطرح کنم تا شاید با کمک خودش راه حلی برای رفع این جریان پیدا کنم.

                               ******************************

یک هفته گذشت کیو بعد از اینکه پدرش بهش اجازه نداد به خونه بیاد با اپارتمان یکی از دوستانش می رفت.اولش خیلی سعی کرد پیش من بمونه ولی قبول نکردم نمی خواستم با حال خرابم مزاحم اسایشش بشم یک روز که با کیو رفته بودم بیرون  و هنوز چیز زیادی از رفتنش نگذشته بود که زنگ در به صدا دراومد.اولش فکر کردم که نکنه کیو چیزی رو جا گذاشته.وقتی در رو باز کردم پدر رو پشت در دیدم در حالی از دیدن اون نگران و تا حدودی تعجب کرده بودم ارام تعارفش کردم که داخل شوند.پدرش نگاهی به صورتم انداخت و اروم داخل شد کمی بعد در کنار پنجره قدی ایستاد و به صورتم با ناراحتی نگاه کرد:اومدم مثل دوتا مرد صحبت کنیم....

سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم

-شاید از حرفی می خوام بهت بزنم ناراحت بشی اما مهم نیست چون من حاضرم برای زندگی پسرم هر کاری بکنم....

سعی کردم خونسرد باشم با دست به صندلی جلوی میز اشاره کردم:بفرمایید بشینید.

اروم دستشو تو جیبش دراورد و با جدیت گفت:خوب گوش کن ببین چی میگم....نمی دونم چطور کار به اینجا رسید که سرکارت با پسر من افتاده...ولی بدون اون چیزی که تو از کیو انتظار داری نمی تونی به دست بیاری چه از لحاظ زندگی چه از هر چیز دیگه ای.

-من نمیفهمم شما چی میگین...

-می فهمی خوب هم می فهمی ...تو کارتو خوب  بلدی این قدر طعمه ات رو تشنه می کنی که بتونی تو دامش بندازی ولی این رو اشتباه کردی به هر قیمتی شده نمی ذارم کیو منو تو کثافت کاری خودت بندازی.

-فکر می کنید من خیلی خوشحالم...برام ساده بود که اونو کنار خودم داشته باشم...اونی که از برگ گل پاک تر و معصوم تره.چقدر التماسش کردم صادقانه ازش خواستم به عشقمون پشت کنه....ازم فاصله بگیره....چون نمی خواستم وجود من براش دردسر بشه...من نمی خوام مانعی برای پیشرفت و خوشبختی کیو باشم.

لحظه ای حس کردم پدر کیو لحن کلامش تغییر داده:پس از خودت جداش کن اگه راست میگی اگه زندگیش برات مهمه ازش فاصله بگیر.اون هم جنس باز نیست ..می دونم که تو هم نیستی...اون نامزد داره...زندگیشو خراب نکن.

-ازم می خواید چه کار کنم ...منظورتون رو بگید؟

-منظورم واضحه و روشنه اون تا تو ولش نکنی ولت نمیکنه.فکر کنم تا حالا متوجه شدی چقدر کله شقه ...اون الان متوجه نیست.هر چی بخوای بهت می دم زندگیشو خراب نکن.

-احتیاجی به این کار نیست هر وقت بگید واسه رفتن از زندگی کیو حاضرم .من که سقوط کردم نمی خوام کیو رو اسیر خودم بکنم.شما می تونید خیالتون از بابت همه چیز راحت باشه.

-خوشحالم که می بینم اینقدرعاقلی باورم نمیشد قبول کنی.

به صورت پدر کیو نگاه کردم بهش حق می دادم ولی با دلم چکار می کردم اگر در اون لحظه ازم می خواست جام زهری را بخورم حاضر بودم این کار رو بکنم اما دل کیو رو نشکونم ولی می دونستم این زندگی من بی ارزش تر از اونه که زندگی عشقم رو به نابودی بکشونه .به بدبختی خودم فکر می کردم به لحظه که دوباره تو قفس تنهایی خودم فرو می رفتم.سرنوشت غم انگیزی که هیچ وقت تغییر پیدا نمی کنه.

-می تونم روت حساب کنم درسته؟ مهم نیست راجب من  چی فکر می کنی فکر اینو نکن که ممکنه کیو ضربه بخوره و ناراحت بشه اونم کم کم با این موضوع کنار میاد.حتی اگه شده دلشو بشکون ولی اجازه نده دوباره دست به این کار بزنه ...مطمئن باش لطفتو جبران میکنم.

دستمو مشت کردم تا بتونم احساساتمو کنترل کنم حرفاش رو مخم بود دوست داشتم زودتر از اونجا بره نمی تونستم تحمل کنم چشمام از اشک می سوخت در حالی که بغضمو پنهان می کردم سرمو پایین  انداختم بهش اطمینان دادم.

یک ساعتی از رفتن پدر کیو گذشته بود تلفن مدام زنگ می خورد تصویر کیو که روی صفحه می درخشید اضطرابم رو بیشتر می کرد می دونستم تا الان باید نگران شده باشه روی زمین نشستم اشکام سرازیر شد استخوام وحشتناک درد می کرد!باید جواب می دادم یعنی قبول می کرد دلمو به دریا زدم و دکمه رو با نگرانی فشار دادم چند ثانیه بعد صدای زیباش از پشت گوشی بلند شد:شیون....

-سلام.....                                    –سلام ....پس چرا جواب نمیدی...

-خواب بودم....چی شده کیو...                        

–امروز تونستم داروهاتو از جای دیگه پیدا کردم باورم نمیشه خیلی خوشحالم....

-ممنون...ولی احتیاجی نیست لازمشون ندارم.

اروم گفت:اتفاقی افتاده....                    

با تندی شروع به صحبت کردم:اتفاقی نیفتاده فقط خوابم میاد ....کاری نداری

-معلوم هست چت شده ...مطمئنی حالت خوبه؟

حالم از خودم بهم می خود از خودم متنفر شدم که مجبور بودم دست به چنین کاری بزنم...چطور می تونستم این کار رو بکنم.پلک هاموروی هم فشار دادم!نمی خواستم دیگه صدای درونمو بشنوم نفس عمیقی کشیدم باید کارو تموم میکردم چاره ای جز این نداشتم:اگه کاری نداری من خوابم میاد.

همین که گوشی رو قطع کردم یهو بغضم ترکید دلم برای خودم می سوخت چطور کیو رو فراموش کنم همینطور اشک می ریختم می تونستم تا چند دقیقه سر کله کیو پیداش میشه باید خودمو برای هر رفتاری در مقابل کیو اماده می کردم.از جام بلند شدم دستمو به ستون کناری زدم من باید بتونم این کار رو بکنم.نباید بزارم کیو بیشتر از این صدمه ببینه اون حق بهترین چیزها رو داره باید با واقعیت کنار می اومدم من لیاقت داشتن اونو نداشتم.تمام اتفاقات از جلوی چشمام سریال وار به حرکت اومد .دوباره اشک به چشمام هجوم اورد:منو ببخش کیو...

نمی دونستم چقدر تو حال خودم بودم که با صدای در از ترس از شوک بیرون اومدم به اطرافم نگاه کردم سعی کردم موقعیتمو تشخیص بدم رو اشک های که روی صورتم خشک شده بود با دست پاک کردم  حرفهای که می خواستم به کیو بزنم دوباره تو ذهنم مرور کردم اروم به طرف در رفتم وقتی بازش کردم همینکه سرم رو بلند کردم کیو با قامت بلندش صورت خوش سیماش رو به روی خودش دید با دیدن من چشماش پر از خنده شد اهسته سر خم کردم قلبم تند تند می زد.نمی دونستم باید چه کار کنم.قلبم وحشیانه می کوبید ناراحت نگاهش کردم و گفتم:برای چی اومدی ..گفتم که حوصله ندارم.

انقدر جا خورد که خنده رو صورتش بسته شد:حالت خوبه..

-چند بار میپرسی خوبم...فقط واسه همین اومدی...برو کیو من خسته ام...

کیو صورتشو در هم کشید:چرا اینقدر رسمی باهام حرف می زنی اتفاقی افتاده.

بی توجه به حرفاش اخم کردم و وارد خونه شدم و روی مبل نشستم.کیو لحظه ای بی حرکت ایستاده بود تعجب و ناراحتی تو صورتم به وضوع مشخص بود.دستامو روی سرم گذاشتم امیدوار بودم کیو متوجه چیزی نشه .

بعد از چند لحظه گفت:شیون تو از دست من ناراحتی؟

بدون فکر به سرعت گفتم:مگه فرقی هم می کنه...

غمگین نگام کرد و گفت:معلومه که فرق میکنه تو که تا دیروز خوشحال بودی می خندیدی..حالا...حالا چی شده...

عصبی گفتم:کیو بس کن!من حوصله این ادا و اطوار رو ندارم الانم اگه کاری نداری بهتره بری من جایی دعوتم.

لحظه بعد با صدای کیو رو مبل خشکم زد:دعوتی...کجا با کی؟

برگشتم و نگاهش کردم:به خودم مربوطه...الانم برو دیرم شده و تا خودم ازت نخواستم نیا.

چند لحظه هر دو ساکت بویم سرانجام کیو مظلومانه گفت:چقدر عوض شدی...این بود اون همه حرفات.

-همه عوض میشن ..تو هم عوض میش..شرایطم عوض میشه ...اینویادت باشه.

-شرایط ...کدوم شرایط...

-رک و پوست کنده بهت بگم که از فکر و خیال بیای بیرون...من ازت خسته شدم کیو...حالا که فکر می کنم تو بدون داشتن خانوادت به درد من نمی خوری...از حرفای تکرایت خسته شدم..از دیدنت خسته شدم اینکه همش بلند میشی و میای اینجا و خودتو بهم میچسبونی...یسونگ برام پیام فرستاده دعوتم کرده استرالیا گفته با یه دکتر خوب صحبت کرده که میتونه خوبم کنه من تصمیم گرفتم بقیه عمرمو برم اونجا تو هم بهتر هر چه زودتر از این فکر و خیالات در بیای و بری به زندگیت برسی.یوری دختر خوبیه می تونه بهت عشق بده و دوستت داشته باشه.

دیدن کیو که اشک می ریخت دلم رو ریش می کرد چقدر دلم برای بوی تنش تنگ شده بود..چطور می تونستم شاهد گریه کردنش باشم و با خیالی اونجا بشینم داشت به خاطر من حقیر گریه می کرد.اما نه...من نباید تسلیم احساسم بشم ...نباید تسلیم دلم بشم باید خودمو قانع می کردم.

-شیون....                             با بی رحمی گفتم:زود بگو....کار دارم.

فوری به طرفم هجوم اورد خودشو تو بغلم انداخت و با هق هق گفت:شیون این کار رو با من نکن....

همینکه تو بغلم جا گرفت حرارت بدنم بالا رفت داشت بوی تنش مستم می کرد دلم برای بغل کردنش تنگ شده بود برای بوسیدنش لمس کردنش ...طاقت گریه اون چشمای سحر انگیزشو نداشتم.....

با عصبانیت از خودم جداش کردم دلم سنگ شده بود با خشونت دستاشو از دور کرم باز کردم و بدون توجه به التماسهاش گفتم:واقعا برات متاسفم ..مثل یک بچه 5 ساله داری حرف میزنی.چطور بهت بفهمونم دیگه دوست ندارم از اینجا برو بیرون.من از ادمهای که به راحتی به دست میان خوشم نمیاد بهتره همین الان از اینجا بری از جلوی چشمام دور شو نمیخوام ببینمت.

دلم اشوب شد چطور می تونستم اینجوری بهش بگم دیگه نمی تونستم بیشتر از این نقش بازی کنم.نمی تونستم بیشتر از این عذاب کشیدنشو ببینم...

دوباره خودشو تو بغلم انداخت و به خودش فشرد و گفت دوستم داره... با هریک از حرفاش انگار یه تیر به قلبم میزد.. همین که لباشو گذاشت رو لبهام خشکم زد داشتم از خود بی خود میشدم هجوم لبهاش و حرکتشون داشت دیونم می کرد.طعم دوست داشتنی لبهاش داشت وارد روح و بدنم میشد....بسه اگه یه خورده دیگه ادامه پیدا می کرد نمیتونستم خودمو کنترل کنم.باید از خودم دورش می کردم وحشیانه پسش زدم و مجکم هلش دادم و سیلی محکمی تو گوشش خوابوندم که دست خدم درد گرفت.صدای سیلی محکمی که زدم تو اتاق پیچید از شدت عصبانیت نفس نفس می زدم!!!کیو با بهت دستی به صورتش کشید!!

داد زدم:یه بار دیگه...فقط یک بار دیگه همچین غلطی بکنی گردنتو می شکونم!بلند تر گغنم...شی فهم شد؟؟...یقشو با خشونت گرفتم و با سرعت به طرف در هلش دادم:گمشو بیرون

همین که در و بستم لحظه ای پشت در ایستادم اشک از گوشه چشمم سرازیر شد با خشونت اشکو پاک کردم نفس عمیقی کشیدم!به طرف اتاق رفتم شونه هام بی اختیار می لرزید خودمو تو اتاق حبس کردم گلوم از شدت درد می سوخت تو حال خودم نبودم دوست داشتم همه اینا یه خواب باشه .به دستام خیره من زدمش...من روی عزیز ترین شخص زندگیم دست بلند کردم..التماسهاش انگار بند بند وجومو پاره می کرد..گریه هاش..اخ...باورم نمیشه چطور من این کار رو کردم:لعنتی ...لعنتی....

چشمای گریونش لبهای برجسته و خوشکلش من چطور پسش زدم چطور از خودم روندمش...اخ...من چه کار کردم؟

نشستم روی زمین به بدبختیم گریه کردم...به بیچارگیم گریه کردم به کاری که با کیو کردم گریه کردم این درد از همه چیز بدتر بود.اروم چشمامو بستم دلم براش تنگ شد حس می کردم سرم در حال منفجر شدنه نمی تونستم تحمل کنم.... ولی باید ادامه می دادم بخاطر خودش ..بخاطر بی گناهیش...بخاطر معصومیتش.با خودم گفتم:یعنی یک روز منو می بخشه....

 

نظرات 4 + ارسال نظر
هستی دوشنبه 13 شهریور 1396 ساعت 12:36

این شیوون چرا با بچم اینجوری کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مگه از وحشی در رفتی آخههههههههههه؟؟؟؟؟؟؟
بچم خورد و خاک شیر شد آخههههههههع؟؟؟؟؟؟
بیام با بیل بزنم لهت کنمممممممممم؟؟؟؟؟؟
اگه خودت مث چیز پشیمون نشدی از کارت!
والا ب خدا


ارامش خودتو حفظ کن.... ببخشید دیگه

هستی دوشنبه 13 شهریور 1396 ساعت 12:33

سلام خانومی نخسته

سلام عزیزدلم...ممنون

فاطمه یکشنبه 12 شهریور 1396 ساعت 15:22

الهییییی کیوووووو بمیرم برا دلش،دلش نشکست خاکشیر شد
شیوون بیچاره
بابای کیو خیلی عبضیه البته نمیشه منکراین کیو رو دوست داره ولی نمیدونه نفس کیو به شیوون بنده
تشکرات فراوان عالیه منتظر ادامه ش هستم به شدت

خاکشیر از دست تو
هی شیوون
اره بابای کیو قلب پسرشو درک نمیکنه
خواهش عزیزدلم
چشم میزارم به موقعش

Chonafas شنبه 11 شهریور 1396 ساعت 22:25

سلام
ای وااااااااااای این چه بلایی بود سرمون نازل شد؟؟؟؟
این چه کاری بود شیوون با کیوهیون کرد؟؟؟
این چه کاری بود شیوون با خودش کرد؟؟؟؟؟
این چه کاری بود که با دونگهه کردن؟؟؟؟
این چه کاری بود که دونگهه با هیوک کرد؟؟؟؟؟؟
این چه کاری بود که نویسنده با ما کرد؟؟؟؟؟؟
این چه کاری بود که بابای کیو با ما کرد؟؟؟؟
این چه کاری بود اخهههههههه؟؟؟
متشکر
با اینکه انتظار سخته، ولی بی صبرانه منتظر بقیه اش هستم.

سلام عزیزم...
اوه چقده سوال
چقدر هم همشون منظم و قافیه داره
هیچ کاری...تو قسمت بعد میفهمید چه به چه کاریه
چشم میزارم بقیه شو به قول تو باید صبر کنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد