سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه ....
عاشقتم 59
کیو که روی ویلچر نشسته و ویلچر را هیوک هول میداد به طرف اتاق شیوون میرفت رنگ از رخسار کیو پریده بود انهم نه از بیماری ،بلکه از اشفتگی و نگرانی و بیتابی ؛ تاب نشستن روی ویلچر را نداشت به اجبار بی حالی و ناتوانی پاهایش از بیماری روی ویلچر نشسته بود ،نگاهش به سون آه و هنری که جلوی در ایستاده بودنند بود هنوز چند قدم مانده بود به ان دو برسد با صدای کمی بلند اما لرزان گفت: دکتر کیم ...چی شده؟... سون آه که دستی جلوی صورت خود گذاشته بود با چهره ای به شدت اشفته و رنگ پریده به در بسته اتاق نگاه میکرد با صدا زدن کیو برگشت دستش را از جلوی دهانش گرفت سری تکان داد جای سلام و با حالت گرفته ای گفت: اقای چو...شما اینجا چیکار میکنید؟...این موقع شب شما باید تو اتاقتون استراحت کنید...هنری که در حال قدم زدن و پیموندن طول و عرض راهرو بود با صدا زدن کیو ایستاد.
کیو به ان دو رسید بیتوجه به حرف سون آه با همان حالت اشفته گفت: شیوون حالش چطوره؟... چی شده؟... میگین حال شیوون بد شده ...اره؟...چرا؟...چی شده؟... شیوون کجاست؟؟... سون آ ه از سوالات رگباری کیو چشمان سرخش قدری گشاد و ابروهایش بالا رفت حرفش را برید گفت: اروم باشید اقای چو...بله شیوون حالش بهم خورده...ولی دکترها بالای سرشن ...دارن درمانش میکنن...یه مشکل کوچیک پیش اومده...یه مشکلی که معمولا برای کسایی که عمل روده انجام دادن پیش میاد....که دکترها به موقع فهمیدن...دارن لوله میزارن تو شکم شیوون...تا مشکلش حل بشه...
کیو با حرفهای سون آه چشمانش بیشتر گشاد شد حرفش را برید گفت: چی؟...مشکل ؟...لوله گذاری؟...یعنی ...یعنی...هنری به کنار کیو ایستاد با ناراحتی و دلخوری که از دست پدرش بود وسط حرف کیو گفت: یعنی پدرم زده خودشو داغون کرده...یعنی اینطوری که بابام داغون شده حالا حالاها خوب بشو نیست.... بابام به من میگه بچه ام...ولی خودش با این کارا بچه تره...اصلا به فکر خودش نیست...همش باید... کیو روبه هنری کرد از حرفش چهره ش درهم و اخم الود شد با حالتی که میشد عصبانیت را در لحنش فهمید گفت: بچه این حرفها چیه.... تو هم مثل دختر من درمورد بابات حرف میزنی ها...مودب باش...در مورد پدرت اینطوری حرف نزن...چرا بابات بچه ست...مگه این حال بدش تقصیر خودشه....اون دزدهای لعنتی به این روز انداختنش... تو معلوم نیست چی میگی... حالت خوب نیست بچه جون...هنری از لحن کیو چشمانش گشاد شد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟..بچه؟... تو هم بهم میگی بچه؟... که همین زمان صدای ایل وو امد جمله هنری نیمه ماند : دکتر کیم ...حال شیوون چطوره؟... هنوز تموم نشده؟... سون آه و کیو و هنری و هیوک روبرگردانند به ایل وو که لنگان به طرفشان میامد نگاه کردنند.
****************************************
1 دسامبر 2011
کانگین روی تخت نشسته و چهره ش از بی رنگی مثل گچ سفید بود لبانش به شدت کبود و نگاهش هم بیحال و خیس بود با صدای لرزان و گرفته ای از بیحالی گفت: جناب سروان...اجازه بدید من برم این جوون رو ...یعنی خواهرزادتونو ببنیم...فقط چند دقیقه ....خواهش میکنم...میگید که بیمارستان بستریه...من فقط میخوام چند دقیقه ببنمش ...شیندونگ با اخم و چشمانی ریز شده به کانگین نگاه میکرد دست به کمر شد سری به بالا تکان داد گفت: ببینیش که چی بشه؟... برای چی میخوای خواهرزادمو ببینی؟... تو که دزدیش و شکنجه ش دادی... حالا میخوای ببینش چی بشه؟... که ببینی چه به روزگارش اوردی...یا نه...مثلا نگران حالشی که من بهت گفتم چطوریه...چرا میخوای ببینش؟ ...اخمش بیشتر شد گفت: اگه میخوای به بهونه خواهرزادم نونامو ببینی که کور خوندی ...من بهت اجازه نمیدم...یعنی عمرا اجازه بدم سایه اونا رو ببینی ...چه برسه به این که ...کانگین چهره ش درهمتر وبه حالت التماس گفت: نه...جناب سروان...نمیخوام نوناتو ببینم...میخوام اون جوونو ببینم...سرش را پایین کرد با همان حالت زار گفت: من به اون جوون ظلم بزرگی کردم...درسته اون پسر عشق منه...کسی که اگه هزار بار دیگه بمیرم و زنده بشم...بازم عاشقش میشم...ولی من میخوام فقط خود اون جوون رو ببینم...
شیندونگ اخمش بیشتر و حرفش را برید گفت: من نمیفهمم تو چرا میخوای شیوونو ببینی ...واقعا این کارن بی دلیله...حتی اگه اجازه هم بدم بری نمیشه...چون شیوون با دیدنت حالش بد میشه...تو شکنجه ش دادی...با دیدنت یاد اون کاری که باهاش کردی میوفته...با سرراست کردن کانگین سری تکان داد گفت: درسته؟...که کانگین مهلت جواب نیافت .افسر جوانی وارد اتاق شد نفس زنان گفت: جناب سروان...لی سونگمین...اومده...همراه وکیلش هم اومده...شنیدونگ نگاهش را با مکث از کانگین و لیتوک و یسونگ و رویوک که به ردیف روی تخت های کنار کانگین خواب بودن رفت رو به افسر جوان کرد گفت: لی سونگمین؟...چرخید با قدمهای بلند به طرف در اتاق رفت.
****************************************
دانه های برف ارام و بی صدا از قاب پنجره بخار گرفته میگذشتند روی زمین مینشستند ،خیابان و ساختمان و درختان و هر چه که میشد را سفید پوش میکردنند ،پاکی و زیبای را به شهر هدیه میکردنند.
شیوون روی تخت دراز کشیده و بالاتنه ش لخت و پایین تنه ش را با لحافی سفید پوشانده بودنند ،کانتل تنفس به بینی ش و سرم های دارو و خون به مچ دستانش چنگ زده بود روی سینه خوش فرمش هم سیم مانتیورینگ جا خوش کرده بود باند پهنی تمام شکمش را پوشانده بود ،لوله درنی از نافش بیرون امده و مایعی به رنگ قرمز خیلی کمرنگ را بیرون میاورد وارد دستگاه کنار تخت میکرد . صورت شیوون به شدت بی رنگ بود لبانش سفید و پوست پوست شده چشمانش خیلی خمار و نگین های یاقوتی رنگش به زور از لای مژه های پرپشتش مشخص بود نگاه بیرمقش به پنجره اتاق که بارش برف که لای پرده کنار شده مشخص بود .
سون آه کنار تخت نشسته بود دستی انگشتان چپ شیوون را به میان گرفته بود انگشت شصتش ارام پشت دست تب دار شیوون را نوازش میکرد با دست دیگر لای موهای شیوون شانه وار نوازش میکرد با چشمانی سرخ و ورم کرده به شیوون نگاه میکرد با صدای گرفته ای گفت: اوپا...میدونی امروز اول دسامبره...یعنی اخرین ماه سال شده...تقریبا یه ماه دیگه سال نو میشه...راستی میبینی داره برف میاد؟...خیلی کم پیش میاد اول دسامبر برف بیاد...ولی خوب از دیشب تا حالا حسابی داره برف میاد ..لبخند خیلی بی رنگی زد گفت: بیرون خیابونها و حیاط بیمارستان اصلا کلا شهر خیلی داره قشنگ میشه...یکم حالت که بهتر شد تونستی رو ویلچر بشینی ...خودم میبرمت بیرون که ببینی چقدر قشنگه...اصلا باهم حسابی برف بازی میکنیم...
شیوون از بیحالی نفس های کوتاه میزد خیلی ارام و با مکث سرش را چرخاند نگاهش به سون اه شد به همان ارامی و بیحالی پلکی زد توانی برای حرف زدن نداشت تمام قوایش را جمع کرد لبان بی رنگش تکانی خورد گویی صدایش از ته چاه شنیده میشد خیلی ضعیف و بی جان گفت: ممنون...چشمانش از نیروی که برای حرف زدن میگذاشت بسته میشد با مکث باز میشد با همان صدای ضعیف ادامه داد: که کنارمی...ممنون...ببخش ...که همش نگرانت ...میکنم... سون آه از حرف شیوون که با زحمت زد چشمان سرخش خیس اشک شد لبخندش محو شد با صدای که از بغض میلرزید گفت: نه اوپا...این حرفو نزن...من ازت ممنونم که هستی...من ازت ممنوم که وارد زندگیم شدی...بهم عشق دادی...دوستت دارم اوپا...سرجلو برد بوسه ای نرم به لبان شیوون زد .
شیوون از لذت بوسه چشمانش را بست با مکث خیلی ارام پلکهایش را نیمه باز کرد هم نگاه سون اه شد . سون اه هم که سر پس کشید خواست حرفی بزند که چند ضربه به در اتاق نواخته شد سون اه رو برگردانند جواب داد : بله...در اتاق باز شد ویلچری به داخل اتاق هول داده شد که رویش کیو نشسته بود و ویلچر را هیوک هول میداد و دونگهه هم پشت سران دو وارد شد به همراه ان دو گفت: سلام...
کیو روی ویلچر نشسته نگاه چشمان خیسش که زیر ابروهای درهمش میلرزید به شیوون بیحال که با چشمانی به شدت خمار هم نگاهش بود دستش دست شیوون را گرفته بود ارام میفشرد با صدای گرفته ای گفت: خوبی شیوون؟... نه ببخشید دکتر چویی... چهرهش درهمتر شد به سیم درن که از ناف بیرون امده بود نگاه کرد چشمانش بیشتر خیس اشک شد و صدایش هم بیشتر میلرزید گفت: اه...من چقدر احمقم...این چه سوال مسخره ایه که میپرسم...خوب معلومه که حالت...سون آه با لبخند کمرنگی به کیو نگاه میکرد وسط حرفش گفت: نه اقای چو...درست گفتید ...خوب دراین مواقع همین پرسش رو میکنن دیگه...بعلاوه به اوپا همون بگید شیوون...درسته به حالت رسمی دکتر چویی میشه...ولی شما که دیگه باهاش رسمی حرف نمیزنید...شما دیگه دوست اوپا هستید...اونم دوست خانوادگی ...کسی هستید که جون اوپا رو نجات داده...پس باهاش رسمی حرف نزنید...بخصوص اینکه خود اوپا هم دوست نداره باهاش رسمی باشید...
کیو رو به سون آه کرده بود در جوابش سری تکان داد گفت: باشه...ممنون...نگاهش دوباره به شیوون شد گفت: من باهاش رسمی حرف نمیزنم...ولی انقدر نگید من جونشو نجات دادم...چون هنوز خیلی به شیوون بدهکارم...من هنوز بهش خیلی مدیونم...شیوون که از بیحالی توانی نداشت به کمک دستگاه تنفس نفس میکشد و هوشیار مانده بود ولی حتی دراین وضعیت هم به فکر بیمارن خود بود پس برای پرسیدن حال مریض و سوالش نفس عمیقی کشید چشمانش را بست با مکث باز کرد با صدای خیلی ضعیفی که با جمع کردن تمام قوای باقیمانده ش بود میان حرف کیو گفت: نه ...اقای چو...اینطوریا ...نیست...شما به من مدیون نیستید...از حرف زدن به نفس نفس افتاده بود پلکهایش را میبست بامکث باز میکرد بریده بریده ادامه داد : شما حالتون چطوره؟... داروهاتو مصرف میکنید؟...به حرف دکترها گوش میدید؟...
کیو از پرسش شیوون که نگران حال او بود چشمانش بیشتر خیس شد بغضی که به گلویش فشار میاورد چهره اش را درهمتر کرد سرش را در جوابش تکان داد گفت: اره..داروهامو میخورم... به حرف دکترها هم گوش میدم...حالم بهتره... ولی شیوون...تو نگران من نباش...من حالم خوبه...یعنی تو توی این وضعیت هم به فکر خودت نیستی؟... نگران مریضاتی؟.. شیوون همانطور بیحال نفس نفس میزد با صدای ضعیفی بریده بریده گفت: اره...نگران مریضامم.. چون دکترم... وظیفه مه...به کیو مهلت نداد نگاه بیرمقش به دونگهه شد با همان حالت گفت: اقای لی...خواهرزادتون..سهون...چطوره؟...از قرنطینه درش اوردن؟...
دونگهه که مثل هیوک با چهره ی درهم و ناراحت به شیوون نگاه میکرد با پرسش شیوون چشمانش قدری گشاد شد گوی هول کرده بود گفت: هااااااااااا؟...سهون؟... اره... اره... اوردنش بیرون...تو یه اتاق مخصوصه...اتاق ایزوله...تو اتاق ایزوله ست...قراره نونا ببرتش خونه...البته با.... شیوون مهلت نداد دونگهه جمله ش را کامل کند نفس عمیقی کشید گویی از اکسیژن برای قوا گرفتن کمک خواست با همان حالت نفس زدن و صدای ضعیفی وسط حرفش گفت: خوبه...خدارو شکر...حرف زدن دیگر توانی برایش نگذاشت جمله ش را نیمه گذاشت و حتی توانی برایش نگذاشت تا بیدار بماند پلکهایش ارام و سنگین به روی هم رفت از بیحالی به خواب رفت. کیو وهیوک و دونگهه و سون آه هم با چشمانی خیس و غمگین نگاهش میکردنند.
.....................................................
کیو چهره ش از خشم درهم و اخم الود بود دندانهایش را بهم یمساید نگاه گر گرفته ش به راهرو بود انگشتانش مشت شده به روی زانوهایش بود با صدای خفه ای از لای دندانهای بهم سایده ش گفت: برید سراغ لی سونگمین...اگه پلیس هنوز نگرفتش ...برید یه جا سربه نیستش کنید... یه جای که حتی جسدش هم پیدا نشه...هیوک که ویلچر را هول میداد و دونگهه هم همپایش میرفت با حرف کیو ایستادنند و ویلچر را نگه داشت بهم نگاهی کردنند با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده روبه کیو کردن با هم گفتند: چی؟... جلوی کیو زانو زدنند . هیوک گفت: چی میگی کیوهیون؟... لی سونگمین رو بکشیم؟...دونگهه هم با همان حال گفت: بازم حرف از کشتن میزنی؟...تو که گفتی عوض شدی؟...حالا چی شده؟...چرا باید لی سونگمین رو بکشیم؟...
کیو نگاه خشمگینش را به ان دو کرد تغییری به وضعیت خود نداد با همان حالت خشمگین گفت: چرا باید لی سونگمین رو بکشید؟...نمیبینید حال شیوونو؟... نمیبنید چه وضعیت داره؟...چشمان سرخش خیس اشک بود ولی چهرهش از خشم سرخ شده بود گفت: اون لوله تو شکمش... ندیدید؟... داره دیونه ام میکنه...قلبم با دیدن وضعیتش داره میترکه... این حال شیوون تقصیر کیه هاااااا؟..تقصیر لی سونگمین...اون عوضی باید بمیره...اون عوضی باعث شده شیوون... هیوک چهره ش تغیر کرد دستانش روی دستان کیو گذاشت ارام فشرد میان حرفش با صدای ارامی گفت: اروم باش کیوهیون...دکتر چویی حالش خوب میشه ...میفهمم حالت چیه و چرا این حرفو میزنی...ولی کشتن لی سونگمین اصلا درست نیست...تو عوض شدی ...تو خودت میگی قبلا هیولا بودی...حالا دیگه نه...اینکارو نکن... کاری نکن که وقتی دکتر چویی حالش خوب شد...پشیمون بشی..با کشتن لی سونگمین وقتی دکتر چویی خوب بشه یه قاتل میافته به گردنت...انوقت چطور میخوای تو روش نگاه کنی...پس بیخیال لی سونگمین شو...پلیس خودش حسابشو میرسه....
کیو که از خشم ودرماندگی به نفس نفس افتاده بود با حرفهای هیوک گویی بغضی که در اتاق بالای سر شیوون داشت ترکید چهره ش تغییر کرد یهو هق هق گریه ش درامد دستانش را جلوی صورت خود گذاشت و صورتش را پنهان کرد هق هق گریه ش جمله هیوک را نمیه گذاشت و در راهرو پیچید. دونگهه با گریه کیو گریه ش گرفت بی صدا اشک میریخت .هیوک هم بلند شد دستانش دور تن کیو حلقه کرد او را به اغوش کشید.
سلام خوبی ممنون مثل همیشه عالیه منتظر ادامه اش هستم
سلام عزیزدلم

چشم...ممنون از نظرت
فقط میتونم بگم
ولش کن مخش ورم کرده بخاطر حال شیوون و داروها
اونهه ام که
کلا اصلا
خب دیگه
ممنون منتظر ادامه هستممم بوووووس
سلام عزیزم...اوه یعنی انقدر این قسمت گریه داشت


اوه اوه شرمنده
چشم ...خواهش میکنم عشقم