SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته اتش 32


سلام دوستای گلم....

بفرماید ادامه ...


  

فرشته سی و دوم

( 20 ژانویه 2014 )

زن با سر تعظیمی کرد گفت: خیلی ممنون..به لطف شما پسرم حالش خوبه...کیو لبخند خیلی ملایمی روی لبانش نشست وسط حرفش گفت: من که کاری نکردم... کار اصلی رو اقای چویی کردن...ایشون پسرتونو نجات دادن...خم شد دست روی سر پسرک یعنی مین نو گذاشت قدری موهایش را بهم ریخت گفت: پسرتون خوشبختانه حالش خوبه...فقط کمی دود رفته بود تو ریه اش ...که اونم یه چند روز دیگه مشکلش حل میشه...خدارو شکر نه جایش سوخته...نه مشکل دیگه ای داره...زن سری تکان داد گفت: بله ...درست میگید...من جون پسرمو مدیون اتش نشان هستم...اگه به موقع نرفته بودن تو ساختمون ...پسرمو نجات نمیدادن...الان معلوم نبود چه بلای سر پسرم میاومد...واقعا ایشون فرشته ان...فرشته نجات پسرم...رفتم ازشون تشکر کنم...ایشون گفتن وظیفه شونه...در حالی که واقعا کار بزرگی در حق منو و پسرم کردن...

مرد جوان که پدر مین نو بود کنار همسرش ایستاده بود حرف همسرش را برید گفت: ما جون پسرمونو مدیون اتش نشان چویی هستیم...واقعا مرد بزرگین... راستی ایشون وضعیتشون چطوره؟...انگار وضعیتشون از پسرمنم خیلی ...یعنی وضعیتشون خیلی بده...اسیب دیدن...دستشون سوخته...اسیب دیدگیشون خیلی جدیه؟... کیو بدون تغییر به چهرهش وسط حرف مرد گفت: بدتر که نه...اسیب دیدگیشون جدی نیست... ولی خوب...بله ایشون دستشون اسیب دیده...قرار بود امروز مرخص بشن...ولی تشخیص دادیم برای وضعیت ریه هاشون امروز هم  مرخص نشن...مرد چهره اش درهم شد با ناراحتی گفت:اوه...این...که مین نو که روی تختش نشسته بود کانتل تنفس به بینی اش به انها نگاه میکرد وسط حرف پدرش با صدای ارامی گفت: عمو دکتر...میشه ...میشه من عمو اتش نشان...عمو اتش نشان رو ببینم؟... میخوام ببینمش.....

کیو رو به مین نو کرد با لبخند گفت: چی؟...میخوای عمو اتش نشان رو ببینی؟...لبخندش محو شد لبانش را بهم فشرد با اخم ملایمی گفت: هوم...خوب... اون الان خوابه...تازه یکم دستش درد میکرد...بهش مسکن زدم خوابیده...باید صبر کنی ...یکی دو ساعت دیگه که بیدار... با حرکت پسرک که چهره ش درهم و ناراحت شد سرش را پایین کرد با نارحتی وسط حرفش گفت: چه بد...دستش درد میکنه؟... همش تقصیر منه...دلم میخواست ببنمش....باهاش حرف بزنم... کیو مکثی کرد تبسم کرد گفت: خوب  وقتی بیدار شد میتونی بری ببینش....دست روی شانه پسرک گذاشت گفت: نگران نباش...دستش خیلی هم درد  نداره....دوباره مکثی کرد به مین نو که سرراست کرد با چهره ای گرفته و غمگین نگاهش میکرد هم نگاه بود گفت: خوب...ببینم...الان خوابه...میخوای خوابه ببینش؟...یعنی دلت میخواد الان که خوابیده ببینش...وقتی بیدار شد هم بازم بری پیش باهاش حرف بزنی؟...

مین نو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت با هیجان گفت: اره...اره...اخجونننننننن...میشه ...میشه الان برم ببینمش...بعدا هم برم ببینمش؟...یعنی دوبار برم ببینمش؟... کیو با لبخند سری تکان داد گفت: اره...چرا نشه؟...اتفاقا عمو اتش نشان هم خوشحال میشه ببینتت... اون بچه ها روخیلی دوست داره....حالا  خودم میبرمت...یه بار الان میبرمت...یه بار هم وقتی بیدار شد میام دنبالت میبرمت...حالا بیا باهم بریم ببینش...

.......................................

کیو ویلچر را داخل اتاق هل داد به طرف تخت که شیوون رویش خوابیده بود به بینی اش کانتل تنفس و به دستش سرم و دست چپش از نوک انگشت ان تا بازو باند پیچی بود سرش نیم رخ به بالش در خواب عمیق بود هول میداد با صدای خیلی اهسته ای گفت: اینم عمو اتش نشان که نجاتت داده... فقط اروم حرف بزن تا بیدار نشه ...باشه؟...راستی ...چهره اش یادت میاد؟... اصلا صورتشو دیدی؟... مین نو با چهره ای غمگین نگاهش به شیوون بود اوهم با صدای اهسته ای که شیون را بیدار نکند گفت: اره...صورتشو دیدم...ماسکشو برداشت گذاشت رو صورتم...منم صورتشو کامل دیدم...وقتی هم سقف افتاد رومون...عمو با دست به دیوار که اتیش گرفته بود ضربه زد که رو ما نیوفته....به صورتش نگاه میکردم... با نگه داشته شدن ویلچر کنار تخت مکثی کرد دستش را بلند کرد روی دست شیوون که باند پیچی بود گذاشت انگشتان کوچکش روی باند دست نوازش میکرد به همان اهستگی گفت: دستش خیلی درد میکنه نه؟... 

کیو کنار به حالت نشسته چمباتمه زد نگاهی به صورت غمگین مین نو کرد روبه دست شیوون با صدای اهسته ای گفت: نه...الان درد نداره.. چون بهش مسکن زدم...مین هو نگاه غمگینش به صورت جذاب و ارام بخش شیوون در خواب بود وسط حرف کیو با صدای اهسته ای گفت: عمو منو نجات داد خودش دستش سوخت...ولی منو نجات داد...عمو خیلی خیلی خیلی مهربونه...مثل فرشته هاست... خیلی هم خوشگله... اصلا عمو فرشته ست....کیو رو برگردانند با تبسم به مین نو نگاه میکرد با صدای اهسته ای گفت: درسته...عمو فرشته ست...فرشته دراتش...با رو کردن مین نو لبخندش قدری پررنگتر شد گفت: مثل فرشته ها میونه که ادمو از تو اتیش نجات میده نه؟... میشه فرشته در اتش ...

مین نو در تایید حرفش سرش را تکان داد کیو مهلت نداد با همان حالت به اهستگی گفت: میدونی عمو جون منو هم نجات داد...  منو هم از اتیش نجات داد؟... مین نو چشمانش گشاد و ابروهایش از تعجب بالا رفت سرش را به دو طرف تکان داد گفت: نه...نمیدونم...واقعا جون شما رو هم نجات داده؟... کیو با لبخند ملایمی سرش را تکان داد اهسته گفت: اره...عمو چند سال قبل منو که تو کلبه اتیش گرفته گیر افتاده بودم نجات داد...اون زمان عمو حالش از من خیلی بدتر بود...چون مثل تو اوار رو سرمون خراب شد...عمو سپر شد اومد رو من که اتیش منو اذیت نکنه...همین باعث شد خودش اسیب بدی ببینه...اصلا همین قضیه...یعنی حال بد عمو باعث شد که من دکتر بشم...از اون روز من تصمیم گرفتم که دکتر بشم...تا وقتی عمو اسیب دید بهش کمک کنم... پس خیالت راحت باشه...من همیشه مراقب عمو هستم...نمیزارم حالش بد بشه....

مین نو ابروهایش بالاتر رفت با تعجب بیشتری گفت: واقعا؟... عمو شما رو هم نجات داد ...شما بخاطر عمو دکتر شدی؟...کیو همانطور لبخند زنان سرش را تکان داد گفت: اهوم...عمو فرشته نجات من و توه...و فرشته نجات خیلی هم هست...عمو خیلی ها رو از تو اتیش نجات میده...اون واقعا واقعا فرشته ست...مین نو با چشمانی کمی گشاد که از ان میشد تحسین و هیجان را دید به شیوون نگاه میکرد وسط حرف کیو به اهستگی گفت: منم میخوام مثل عمو بشم...منم میخوام مثل عمو اتش نشان بشم...روبه کیو کرد گفت: میخوام مثل عمو ادما رو نجات بدم...مثل عمو یه فرشته بشم...

کیو لبخندش پررنگتر شد گفت: این خیلی خوبه...افرین...بهترین کارو میکنی...دست روی سر پسرک گذاشت قدری موهایش را بهم ریخت با لبخند به اهستگی گفت: منم از الان بهت میگم اتش نشان کوچولو...فرشته اتش...پسرک از ذوق حرف کیو ارام خندید کیو هم بی صدا با او خندید روبه شیوون کرد خنده ش تبدیل به لبخند بیرنگی شد به شیوون غمگین نگاه کرد.

*******************************************************

( 30 ژانویه 2014 )

کانگین نگاهش را از خیابان روبرور گرفت به شیوون که درحال رانندگی بود کرد نگاهش به دست چپ شیوون که با باند زخم نازکی پوشانده شده بود شد اخم ملایمی کرد گفت: معاون چویی...بهتر نبود بیشتر استراحت میک ردی...چند روز دیگه مرخصی میگرفتی...هنوز دستت بانداژ داره...زخمش کامل خوب نشده؟... وضعیت ریه ت هم فکر نکنم کامل بهبهود پیدا کرده باشه....هنوز گهگاه سرفه میکنی...فقط ده روز رفته بودی مرخصی....شیوون با لبخند ملایمی نیم نگاهی به کانگین کرد نگاهش به روبرو بود حرف ش را برید گفت: نه قربان...ریه ام خوبه...تو نفس کشیدن مشکلی ندارم...دستش را از فرمان جدا کرد بالا اورد انگشتانش را چند بار مشت کرد و باز کرد دوباره به فرمان گرفت گفت: دستم خوبه...زخمش خوب شده...این باند هم دکتر بسته گفته بخاطر احتیاطه...چون زخمش تازه خوب شده...الوده نشه...کامل خوب بشه...خوشبختانه اثر سوختگی هم روش نمونده...وضعیتم خوبه...لبخندش قدری پررنگتر شد گفت: نگران نباشید...حالم خوبه...

کانگین اخمش بیشتر شد گفت: خدارو شکر حالت خوبه...ولی با این همه میگم باید بیشتر مرخصی میگرفتی...تا حالت از این بهتر بشه...چون نگران همین حالم خوبتم... چون وقتی بگی حالت خوبه میخوای حسابی .... شیوون لبخندش قدری پررنگتر شد برای عوض کردن بحث  وسط حرفش گفت: چشم قربان... بیشتر استراحت میکنم...راستی قربان ...این دوتا دکتری که برای بخش ما انتخاب شدن...نیروی جوون دیگه؟... دیگه از این به بعد برای چکاب ماهیانه باید بریم پیش این دوتا؟...دکتر اورژانس قبلی که بازنشسته شد...دکتر بخش ریه هم که خودشو منتقل کرد به ایسان...این دوتا دکتر دیگه نیروی جوون موند گارن دیگه؟...که دوباره بعد چند ماه بازنشسته یا خودشونو منتقل که نمیکنن؟...   

کانگین با اخم و چشمان ریز شده به شیوون نگاه میکرد جوابی نداد. شیوون هم که سکوت کرد منتظر جواب کانگین بود با سکوتش روبرگردانند نگاهش کرد با دیدن چهره اخم الود کانگین لبخندش کمرنگ شد ابروهایش بالا رفت گفت: چی شده قربان؟...رو برگردانند نگاهش به خیابان شد خواست ادامه حرفش را بزند که کانگین همانطور اخم الود به نیم رخش نگاه میکرد مهلت نداد گفت: جواب این سوالاتو باید از تو پرسید... یعنی خودت نمیدونی این دوتا دکتر جدید کین؟... خودت که خوندی...میدونی دکتر اورژانس دکتر لی مین هو...دوست خودته...دکتر بخش ریه هم دکتر چو کیوهیون...که دوباره دوست چندین سالته که...چند سالی خارج بوده...تازه چند ماهه برگشته...همونی هم هست که اون روز تو اوردگاه جونشو نجات دادی...حالا داری از من میپرسی؟...برای عوض کردن بحث بهتره یه چیز دیگه میگفتی معاون چویی...

شیوون از حرفش خنده ارامی کرد فرمان ماشین را چرخاند ماشین  وارد پارکینگ بیمارستان شد گفت: خیلی خوب قربان..بهتره عصبانیت از دست منو بذارید کنار ...یه کوچولو لبخند بزنید که رسیدم...خوب نیست جلوی دکترها انقدر قیافه جدی بگیرید... لبخند بزنید تا اونا ببیند شما همیشه هم چهره جدی ندارید... خیلی هم مهربونید...کانگین از حرف شیوون خنده ش گرفت پوزخندی زد همراه اخم لبخند زد گفت: از دست تو شیوون...همیشه بلندی چیکار کنی ادم لبخند بزنه....

...............

کانگین با سرتعظیم خیلی کوچکی کرد با لبخند کمرنگی گفت: بله...خیلی خوبه که پزشکان جوان برای بخش ویژه پزشکی ما درنظر گرفتید...کادر پزشکی که درزمان حادثه برای اتش نشانهای ما از جوانان باشن ...هم خیلی خوبه...هر چند پزشکان مسن هم تجربیات زیادی دارن...عالین...ولی نیروی جوان رو میشه تا چند سال روشن حساب کرد...پرفسور یو سرش را چند بار تکان داد گفت: بله...بله...من کادر بیشتر بخش های اتش نشانی رو عوض کردم...هر اتش نشانی که با بیمارستان ما همکاری میکنه رو کادرشو عوض کردم...

شیوون تابی به ابروهایش داد نگاهش به مین هو و کیو که مقابلش روی مبل نشسته بودند نیشخند به لب نگاهش میکرد بود زیر لب خیلی اهسته گفت: بله...با این کارتون منو بیچاره کردید...دوتا که قراره پوست منو بکنن ..همش به جونم غر بزنن رو انداختین به جونم ...یعنی دکتر قعط بود تو این بیمارستان؟...چرا این دوتا رو وارد کارد پزشکی بخش ما کردین؟... مین هو و کیو حرف شیوون را با اینکه اهسته بود شنیدند لبخندشان محو شد اخم شدید کردنند هر دو با هم انگشتانشان را مشت کردنند و مشت هایشان را قدری بالا اوردنند به حالت تهدید به شیوون نشان دادنند لبانشان را تکان میدانند بیصدا چیزهای میگفتند برای شیوون خط و نشان میکشیدند.

شیوون هم از حرکت ان دو اخمش بیشتر شد با اینکه نشنید ان دوچه میگویند چون ان دو هم فقط لبانشان تکان میخورد سرش را تکان داد اوهم لبانش را بی صدا تکان میداد مثلا جوابشان را میداد انگشتانش را مشت و مشتش را به حالت تهدید برای ان دو بالا اورد تکان داد .ان سه برای هم خط و نشان میکشدند هم را تهدید میکردنند توجه نگاهای اخم الود و متعجب کانگین و پرفسور یو نبودن  که کانگین بالاخره معترض شد گفت: شما بچه ها...دارید چیکار میکنید؟..چی بهم میگید؟...بلندتر بگید ما هم بفهمیم؟... مشکلی هست؟... بگید شاید بتونیم کمکتون کنیم؟...

با حرف کانگین شیوون و مین هو و کیو با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده یهو رو برگردانند دیدند کانگین و پرفسور یو چطور انها را نگاه میکنند. مین هو دستش را بالا اورد با همان حالت وحشت زده گفت: نه..نه...نه ..چیزی نیست...کیو هم ابروهایش بالا و سر ش را به بالا تکان داد گفت: مشکلی نیست...شیوون هم با اخم و چشمانی ریز شده نگاهی به کیو و مین هو کرد روبه کانگین و پرفسور یو کرد لبخندی زد وسط حرف کیو گفت: قضیه خاصی نیست.... یه مسئله ای که بالاخره حل میشه...ببخشید وسط حرفاتون ...ما اسائه ادب کردیم...شما بفرماید.... ما گوشمون به شماست...

پرفسور یو و کانگین از حرف شیوون خنده شان گرفت با لبخند نگاهی بهم کردنند کانگین گفت: از دست این جوونها...اینم یکی دیگه از  فواید نیروی جون...باعث خنده ادم میشن...پرفسور یو با حرف کانگین صدای خنده ش بلند شد گفت: بله...بله درسته...کانگین هم صدا دار خندید . اینبار نوبت شیوون و مین هو وکیو بود که با تعجب و اخم الود به ان دو نگاه کند.



نظرات 1 + ارسال نظر
Chonafas یکشنبه 5 شهریور 1396 ساعت 19:46

سلاااام
واااای چقد خوب بود این قسپت پاچیدم از خندههههه
از تو اونی و کیوهیون و شیوون و مینهوووووو ای خدااا
اگه الان میدیدم میتونستی اون قلبایی کا از چشمام نیزنه بیرون رو ببینیککککک
مرسیییی ممنون دوست دارم خیلی زیااااااد

سلام عزیزدلم
خوشحالم که خوشت اومد....قسمت خنده دار چند تا دیگه هم هست
اخه الهی
خواهش عزیزجونی.... منم دوستت دارمممممممممممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد