SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فراموشم نکن 9

سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه برای خوندن داستان دوست عزیزم والار ....

  

پارت 9

پدرم ساکت به من خیره شد صورتش از شدت خشم و عصبانیت قرمز و چشمانش از حدقه در اومده بود روم نمیشد به صورت یوری نگاه کنم سکوتی سنگین بین هر سه تامون قرار گرفت خودم نمی دونم چرا در مورد این موضوع اینقدر عجله کردم.

بالاخره پدرم سکوت رو شکست و با صدای عصبی گفت:تو چی گفتی...یه بار دیگه بگو....

به سکوتم ادامه دادم جملات تو زبونم نمی چرخید از گفتن دوباره حرفم واهمه داشتم.می دونستم اگه یک کلمه دیگه ادامه بدم اوضاع از این بدتر می شه.بیشتر برام عجیب بود که چرا یوری حرفی نمی زنه شاید هنوز هم تو شوک حرفهایم مونده شیون هنوز تو اتاق بود از این می ترسیدم که نکنه بیرون  بیاد و پدرم بیشتر از این عصبانی بشه.

یه دفعه انگار که خبر فجیهی به کسی داده باشن پدرم شروع کرد به داد و بیداد کردن معلوم هست چی میگی کیو....این چرندیات چیه به هم می بافی تو عاشق یه پسر شدی پس یوری چی...این همه به پات زحمت کشیدم بزرگت کردم که این طوری سر افکندم کنی که بگی یه گی شدی اره...فکر منو نکردی .....فکر ایندتو نکردی....اخه من به تو چی بگم پسر...

حرفی نداشتم بزنم...پدرم همینطور تو اتاق راه می رفت و فریاد می زد سنگینی نگاه یوری رو روی خودم حس می کردم اما جرائت سر بلند کردن و خیره شدنو بهش نداشتم نمی دونم چرا یوری مثل یه تیکه سنگ شده بود انتظار داشتم او هم مثل پدر داد بزنه و از خودش  و کاری که در حقش کردم صحبت کنه اما هنوز بی صدا اونجا ایستاده بود و بهم خیره شده بود.

یه دفعه ای پدرم ایستاد و مقابلم قرار گرفت چند ثانتی بیشتر باهاش فاصله نداشتم از نگاه کردن به صورتش می ترسیدم با صدای که عصبانیت درش موج می زد گفت:از اولش می دونستم ارتباط با دونگهه عواقب خوبی نخواهد داشت فهمیدم باید زیر سر اون باشه و گرنه تو هیچ وقت این کار نمی کنی..بگو ببینم اون تو رو به این کار وا داشته؟!

سرم با تعجب بلند کردم :نه پدر...اون..

- نمی خواد به من دروغ بگی...زود باش برو تو ماشین تا تکلیفتو مشخص کنم هم تو هم دونگهه رو.

با تمام قدرت و نیروی که در خودم جمع کرده بودم سرم به نشونه منفی تکون دادم و اروم کمی ازش فاصله گرفتم:من نمیام...

-چی...                                      –من پیش شیون می مونم....

-شیون...شیون دیگه کدوم احمقیه...ببین کیو من وقت مزخرف گویی ندارم ...

-حق ندارید بهش بگید احمق...

به اینجا که رسید دوباره شروع به داد زدن کرد:من هر جور دلم بخواد صحبت می کنم....با خشم دستشو به طرف در دراز کرد و با عصبانیت گفت:یا همین الان می ری تو ماشین همینجا قضیه رو تموم میکنیم ...یا دیگه پسری به اسمتو تو ندارم فکر می کنم که مردی.

سرم رو بلند کردم قطرات اشکی که از چشمانم می اومد بیرحمانه به صورتم هجوم می اورد و پاک کردم.بغضمو قورت دادم خیال کردم عوضی شنیدم

-پدر..من...                                      -زود باش کیو...یا خانوادت یا اون پسره؟

من که همچنان بی صدا گریه میکردم بالاخره به خودم شهامت دادم تا حرفمو بزنم باید مقاومت می کردم من تصمیم رو گرفته بودم و به هیج وجهه نمی خواستم از حرفم برگردم.من هیچ وقت شیون تنها نمی ذاشتم بر خلاف انتظار پدر که تضرع و التماس در نیاوردم و با شهامتی که برای خودمم نیز ان موقع عجیب بود گفتم:من کار اشتباهی نکردم که پشیمون بشم من کنار شیون می مونم و با...

هنوز جمله ام تموم نشده بود که سیلی سختی بیخ گوشم نواخت شد شدت سیلی انچنان زیاد بود که دو قدم به عقب رفتم و به دیواری که پشت سرم قرار داشت اصابت کردم  بهش حق می دادم که اینطور عصبانی بشه.

فریادی از روی عصبانیت زد:باشه بمون با شیون جونت خوش باش ولی خوب گوشهاتو باز کن ببینم چی می گم حالا که تو تصمیمتو گرفتی اینم بدون تو از حالا برای من دیگه مردی دیگه حتی نمی خوام ببینمت .

تا این حرفو زد روشو برگردوند و به طرف در رفت لحظه ای ایستاد رو به یوری کرد و گفت:بریم یوری...

یوری که چشمای درشتش حالا به اشک نشسته بود و چانه اش می لرزید بالاخره حرکت کرد .می دونستم در حقش بد کردم و نمی تونستم به هیچ وجه جبران کنم نگاهی از روی ناراحتی بهم کرد و کیفشو رو شونه اش گذاشت و تلو تلو خوران به طرف در رفت.

از سر ناچاری صداش زدم:یوری...

لحظه ای ایستاد اما به سمتم بر نگشت یعنی نمی خواد به من زل بزنه قدمی به جلو گذاشتم و گفتم:معذرت میخوام...برای همه چیز...

یوری چیزی نگفت احساس می کردم قلبش رو خورد کرده بودم ...رو به

در کرد و با صدایی  که به ضجه های بیمار مختصری بود گفت:بریم پدر...پاک فراموش کردم قرار تا ده دقیقه دیگه یکی رو ملاقات کنم .....و همراه پدر بیرون رفت و در و پشت سرش بست.

  ********************************************************************

تمام تنم می لرزید و از شنیدن اون حرفا بی اختیار اشکام می ریخت پایین دلم می خواست برم بیرون و سرشو بگیرم تو بغلم و بهش بگم اگه هم همه دنیا طردت کنن باز تو  عشق منی و تا اخر کنارت می مونم دلم می خواست جوری جواب این همه فداکاریشو جبران کنم و بهش بفهمونم که تنها نیست و هیچ وقتم تا وقتی نفس می کشم تنها نمی مونه .می دونستم چقدر خانوادش براش مهمه و پدر و مادرش چقدر دوستش دارن برعکس من که خانواده ام منو با بی رحمی تنها گذاشتن .می دونستم پدرش فقط برای اینکه کیو رو از تصمیمش منصرف کنه اون حرفا رو زد و چقدر به تک پسرش عشق می ورزه و براش نگرانه درست بر عکس پدر من .اون لحظه یه احساس نفرت شدید نسبت به پدر و مادرم که ادمهای متعصبی بودند و منو بخاطر ابروشون ول کردن  پیدا کردم. دلم می خواست برم و سر پدرش فریاد بزنم که نمی دونه که چه پسر نازنینی داره  اما نمی تونستم بدون اراده سر جام خشکم زده بود.مدت زیادی بود با چشمای خیس و یه حالت بلا تکلیف و عصبی پشت در اتاق ایستاده بودم و نمی دونستم باید چکار کنم .جتی نمی دونستم پدر و نامزد کیو رفتند یا نه ؟ اگه رفتند برم بیرون از اتاق یا بذارم کیو تنها باشه؟اگه برم بیرون چی بهش بگم؟با ناراحتی یا حرف پدر کیو افتادم"دیگه حق نداری اسم منو بیاری "فکر می کردم خودم صدای شکستن قلبمو شنیدم احساس می کردم  تو دو راهی قرار گرفتم من باعث  و بانی جدای کیو از خانوادش بودم.ای کاش می تونستم جوری کیو رو از خودم جدا کنم اما خوب می دونستم با رفتن کیو زندگی برام جهنم می شه.احساس می کردم  از اون همه حس تلخ و دردناک که تو وجودم تلنبار شده جسمم کرخت و لمس شده...

                         ************************************

با یه حالت کنگ رفتم طرف در و اروم بازش کردم با احتیاط تو سالن رو نگاه کردم و دیدم پدر ونامزد کیو خبری نیست و انگار خیلی وقته رفتن کیو روی یکی از مبلای راحتی نشسته  و سرشو  بین دو تا دستاش گذاشته اروم بهش نزدیک شدم و وقتی رسیدم پشتش احساس کردم شونه هاش به طرز خفیفی دارن می لرزن تمام نیرومو به کار گرفتم که خودمو دوباره اشکام سرازیر نشن و بتون تو او لحظات مرهم خوبی براش باشم و بزارم خودشو خالی کنه.تحمل دیدن گریه اون چشمها قشنگشو و اون  صورت بلوریشو نداشتم رفتم نشستم جلوش و دستمو اروم گذاشتم رو دستاش و بعد از چند لحظه سرشو اورد بالا و با چشمای که مثل دو تا کاسه خون شده بود نگام کرد.دستشو گرفتم تودستم اخه من چطور ادمی بودم که می ذاشتم عشق زندگیم اینطوری جلوم گریه کنه ...با غصه بهش خیره شدم نگاهش تو صورت من بود اما انگار منو نمی دید و اون چششمها مال خودشون نبودن.فهمیدم فکر و ذکرش فرسنگ ها از خودش فاصله دارن و یه جای دیگه سیر می کنن.یه فشار خفیف به دستش دادم و اروم صداش زدم با شنیدن صدام انگار تازه حواسش  به من جمع شده بود با صدایی که هنوز بغض داشت و می لرزید گفت:بالاخره راحت شدم.

بوسه ای به لباهش زدم و اروم گفتم:اره بیبی...راحت شدی...

-بالاخره به عشقم اعتراف کردم...بالاخره راحت شدم...دیگه ترسی ندارم...

فهمیدم داره چه زجری میکشه:بیبی...گریه نکن...

-شیون منم مثل تو تنها شدم...ولی ازشون ناراحت نیستم از هیچ چیزی ناراحت نیستم حتی پشیمونم نیستم...من کار درستو کردم مگه نه....اره شیون...اره...

سرشو روی شونه هام گذاشتم و گذاشتم خودشو خالی کنه با خودم فکر کردم من بدترین ادم روی زمینم که می ذاشتم کیو اینطوری زجر بکشه و اشک بریزه... اون با دل بزرگش جلوی پدرش و مادرش و حتی نامزدش ایستاد اما من هیچ کاری براش نکردم .لباسام هر لحظه بیشتر تر می شدند.سرشو بلند کردم  و اشکای رو صورتشو پاک کردم و بو سه ای به لبهای قرمز و خوش فرمش زدم:ازت ممنونم کیو...تو بهترین اتفاق زندگیم بودی...مطمئن باش فداکاریتو جبران می کنم.

بلند شدم و کنارش روی مبل نشستم و سرشو روی شونه ام گذاشتم گریه اش تقریبا بند اومده بود بعد از چند دقیقه مکث گفتم:بیبی تو باید قدر پدر و مادرتو بدونی رفتار امروز پدرت در برابر رفتار پدر من  هیچه...اصلا  به این فکر کردی چرا پدر و مادرم به من سر نمی زنن ...چرا یادی از پسرشون نمی کنن اصلا میدونی پدرو مادرم چطور فهمیدن من ایذر گرفتم؟

اروم گفت:من هیچ وقت نمی خواستم با این حرفا ناراحتت کنم ...الانم مجبور نیستی بگی شیون....

دوباره چشماش بی حالت شد و رفت تو دور دست ها.می دونستم خیلی دوست داره بدونه و فقط چون من ناراحت نشم تا به حال ازم سوال نکرده.اما اینبار تصمیم گرفتم بهش بگم. بدون اینکه به حرفش توجهی بکنم با صدای خش دار گفتم:7-8 سال پیش بود تو دانشگاه بودم و برای خودم کیف دنیا رو می کردم اینقدر مغرور بودم که بعد از 18 سالگی دیگه همه حسرت زندگی منو می خوردن تو دانشگاه معروف به جذاب ترین پسر دانشگاه بودم و دختر و پسرا برام سر دست میشکستن.دختر و پسر های رنگ و وارنگی دورم بودن و همشون منتظر یه اشاره من بودند اما این چیزا برام فقط حکم یه سرگرمی داشتن.یک سال دیگه هم گذشت و دیگه نزدیک های امتحانا اخر سال بود که نمی دونم چی شد توجهم به پسری جلب شد که زیبایش خیره کننده بود.اسمش هیچول بود و شباهت زیادی به دخترا داشت.اما کم کم با گذر زمان برام بی اهمیت شد اما دوستم لیتوک حسابی رفته بود تو نخش و ازش خوشش اومده بود.اما هیچول بهش محل نمیداد.هیچول از وقتی فهمید من از اون دسته پسرام که به هیچ کس محل نمیده سعی می کرد توجه منو جلب کنه ولی برای من اهمیت نداشت.اون فقط خوشکل بود و هیچ مزیتی دیگه ی نداشت.خانواده فوالعاده سطح پایین و با یه اخلاق مزخرف .نمی دونم لیتوک از چی هیچول خوشش اومده بود.چند هفته گذشت وقتی می دیدم هیچول اصلا به لیتوک توجه نداره و همش  دنبال یه چراغ سبز از طرف منه تصمیم گرفتم حال لیتوک رو بگیرم و برم برای سرگرمی هم شده با هیچول بریزم رو هم و خیلی زود هم موفق شدم.هیچولم که انگار منتظر یک واکنش از من بود سریع قبول کرد و کارمون به سکس کشید....

بعد از یه مدت وقتی ناراحتی لیتوک رو دیدم تصمیم گرفتم از هیچول جدا بشم و باهاش قطع رابطه کنم از اولم به قصد رو کم کنی  رفته بودم جلو و هیچ علاقه ای بهش نداشتم اما قبل از تموم شدن رابطه ام اتفاقی که نباید می افتاد افتاد ازم خواست برای اخرین بار با هم سکس داشته باشیم....و منم پیشنهادشو قبول کردم.

خواستم بقیشو بگم که دیدم کیو به سرعت از کنارم بلند شد و رفت طرف میز و دستمالی روی صورتم  گذاشت و با دستهای لرزونش روی بینیم قرار داد و با حالت غمگین گفت:داره از بینیت خون میاد شیون.

-مهم نیست بیبی...من عادت کردم...یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم:کاندومو خود هیچول بهم داد و منم اون موقع اصلا تو قید و بند این چیزا نبودم و فقط دوست داشتم هر چه سریعتر از این گرفتاری راحت بشم.وقتی کارمون تموم شد بعد از چند وقت دیگه حتی تو دانشگاه هم ندیدمش و بعدم  معلوم شد اینقدر با ادم های مختلف بوده که از دانشگاه اخراجش کردن.کم کم سال اخر بودم و درسم برام از همه چیز مهمتر شد و کمتر دنبال خوش گذرونی بودم....با بچه ها تصمیم گرفتم برای جشن فارغ التحصیلیمون بریم مسافرت...تو جاده من پشت فرمون بودم و بچه ها کانگین-لیتوک –یسونگ مدام مسخره بازی در می اوردن و سر و صدا می کردن که تو یکی از پیچا کنترل ماشین از دستم خارج شد و دیگه  نفهمیدم چی شد.یه تصادف شدید کرده بودم و تنها کسی هم که بیشترین صدمه رو دید خود من بودم.2 نفر عقب یه سری جراحات جزئی برداشتن فقط یسونگ که جلو پیشم نشسته بود و بهترین دوستم بود یه کم بیشتر صدمه دید....

کیو سرشو از روی شونم برداشت و خودشو مچاله کرد و ایندفعه سرشو گذاشت رو پام.دستمو اروم تو موهای نرمش بردم و بوسه ای بهشون زدم:خسته ات کردم؟

-نه اصلا....دوست دارم بگی....

-من دیگه یادم نیست چی شد و چه اتفاقی افتاد ولی یسونگ می گفت از ماشین پرت شدم بیرون و به خاطر ضربه ای که به سرم خورده بود بیهوش شدم و چون وسط جاده بودیم و چند ساعت طول می کشه تا امبولانس برسه و تو اون چند ساعت کلی خونریزی زیادی می کنم .اخر سرم وقتی می بینن امبولانس نمیاد خودشون با کمک چند نفر منو سوار یه ماشین می کنن و می برن بیمارستان.دکتر و پرستار بالای سرم میارن و از همونجا به پدرم زنگ می زنن و خبر می دن تصادف کردم.تو همون فاصله دکترا اورژانس می گه به تزریق خون احتیاج دارم و دوستام منتظر بودن تا خون منو ازمایش کنن که بیان بهشون بگن کدومشون می تونن بهم خون بدن که دکتر با جواب ازمایش بر می گرده و می گه:می دونستین دوستتون ایذر داره؟یسونگ می گفت حتی پرستارها هم که داشتن خون سر و صورتتو پاک می کردن وحشت داشتن فقط کسایی که اونجا بودن و اطلاع پزشکیشون بالا بود نمی ترسیدن و مداوات میکردن.

سرمو چرخوندم بهش خیره شدم و گفتم:حتی لیتوک و کانگین که دوستام بودن و همیشه ازشون حمایت می کردمو و دوستی نزدیکی داشتیم منو ول کردنو و رفتن.

کیو دستشو اروم بالا اورد موهای روپیشونیم کنار زد و گفت:نباید با یاداوری این اتفاقات خودتو ازار بدی شیون وقتی پرستارا اون طور می ترسیدن از دوستات نباید بیشتر از این انتظار داشت.

بدون اینکه جوابشو بدم یه پوزخند زدم و چشمامو بستم و گفتم:وقتی بابام می رسه و بهش می گن پسر عزیز دردونه اش ایذر داره بیمارستانو می ذاره رو سرش  و حتی با دکتر هم دست به یقه میشه و می گه امکان نداره پسر من ایذر داشته باشه و شماها بهش تهمت زدین!....می دونی بدترین قسمت ماجرا چی بود؟این که مادرم دیگه حاضر نشد منو بینه و پدرم تنها اومده بود بیمارستان که واقعیت و از نزدیک ببینه که چه بلای سر من اومده.دوستام به بقیه ماجرا رو گفتن و همه فهمیده بودن و منو تنها گذاشتند...وقتی به هوش اومدم هیچ کس به جز یسونگ بالای سرم نبود حتی دیگه پدرمم پیشم نیومد...روز اول هر چی ازش می پرسیدم جریان چیه و چطور به پدر و مادرم خبر ندادین طفره می رفت و نمی گفت چه اتفاقی افتاده.احساس می کردم همه چیز غیر عادیه ولی نمی دونستم جریان چیه تا اینکه فردا صبحش به گوشی پدرم زنگ زدم تا گوشی برداشت و صدامو شنید فقط فریاد زد که جلوی همه سر افکند اش کردم و اگر پامو تو خونه بزارم تکلیمو روشن می کنه.گوشی تو دستم خشک شده بود و نمی دونستم جریان چیه.هر چی فکر می کردم چه کار خطایی انجام دادم نمی فهمیدم یه لحظه به ذهنم رسید نکنه فراموشی گرفته باشم!یهو چشمم به پرونده ی بالا سر تختم افتاد و سریع برداشتمش و خوندمش.تا ورق زدم  دیدم زیر اسم و فامیلمو و گروه خونیم بزرگ نوشته شده بود اچ ای وی مثبت...

از اون روز دیگه انگار زندگی برام تیر تار شد...دیگه هیچی برام معنی نداشت و فقط منتظر مرگم بودم...وقتی پدرم بهم گفت دیگه پامو تو خونه اش ندارم  با همه قطع رابطه کردم اواره شدم و مدتی تو مسافر خونه ها موندم.فقط یسونگ اون اوایل خیلی باهام بود و هوامو داشت اما بعد از یه مدت اونم با خانوادش برای تحصیل رفت خارج فقط قبل از رفتنش  کلید این خونه  رو که پدر و مادرش برای تولدش بهش کادو دادن دادن به من و گذاشت برای همیشه اینجا باشم.از اون به بعد من موندم و تنهایی خودم...

با چشمهای گریون بوسه ای به موهای نرم کیو زدم و اونم از روی پاهام بلند شد و چرخید طرفم با عشقی که تو چشماش می جوشید نگاهش کردم و با لبخند اروم گفتم:تا اینکه تو رو دیدم...

به چشمهای عمیق و سیاهش خیره شدم که به زیبای الماس بود با مهربونی لبخندی زد  و کشیدم تو بغلش زیر گردنمو بوسید و با لحنی که از بغض و ناراحتی نباشه گفت:تا اخرم باید خودمو ببینی!

بیشتر به خودم فشارش دادم و گفتم:همینطور هم می مونه....دوست دارم بیبی...

                               **********************************

اخرای شب بود تصمیم گرفتم سری به بیرون بزنم تازه داشتم از کلینیک  بیرون می رفتم معمولا اون موقع دیگه مریض کمتر بود و می دونستم به کارهای دیگم برسم یه سری مقاله جدید برام رسید بود راجب به داروها و درمانهای جدید توضیح داده بود که همیشه با اشتیاق دنبالشون می کردم .پشت فرمون نشسته بودم و با سرعت زیاد در حال رانندگی بودم از خیابونا و کوچه ها تک تک عبور می کردم و به جاده جلوم خیره شده بودم حسابی به استراحت نیاز داشتم تو فکر و خیال خودم بودم که توجه ام به 7&8 تا ادم جلب شد که دور کسی رو احاطه کرده بودند و چسبیده بودنش به دیوار .از سرعت ماشین کم کردم و با دقت به اون منطقه خیره شدم کوچه هاش خلوت بود از دور دیدم یکیشون در حال ور رفتن باهاشه رفتم با طرفه عصبانی شدم و از ماشین پیاده شدم و در محکم کوبیدم.با صدای در کله هاشو برگشت سمتم و تازه فهمیدم اون شخص کیه یاد اون پسری افتادم که چند روز پیش با موتور تصادف کرد .و حالا  دوستشو تنها تو خیابون دیدم تعجب کردم این موقع شب اونجا چه کار می کنه.نگاهی بهش کردم از گوشه لبش خون می اومد و خاکی شده بود داشتم از عصبانیت منفجر میشدم رو کردم بهشون گفتم:چند نفر به یه نفر؟

یکیشن که موهای روشنی داشت و به نظر مست هم می اومد گفت:برو رد کارت جوجه تو دیگه کی هستی؟

-چه کارش دارید چی ازش می خواید ؟

-به توجهبچه سوسول..اون مال ماست.

نگاهی به اون پسر که حتی نمی دونستم اسمش چیه کردم برق خوشحالی در چشماش می دیدم:غلطهای اضافه !برید گمشید کثافت های بی همه چیز .شما ها فقط یک مشت اشغالید!

پلیور صورتیه زودتر از بقیه به خودش اومد و با چشمای خونبار به سمتم هجوم اورد:الان درسی بهت می دم که دیگه نتونی از جات جم بخوری.

بدون هیچ ترسی پامو اوردم بالا و خوابوندم تو پهلوش.دستشو گرفتم و پرتش کردم سمت مو بوره.حضور کسیو پشت سرم حس کردم و با لگد خوابوندم  تو صورتش که باعث شددهنش پر از خون بشه و با ناله بیفته رو زمین.دو تای که اون پسر رو گرفته بودند از ترس بهم نگاه می کردن.یکهو چشماشون تغییر حالت داد و سایه ای از پوزخند تو صورتشون نشست.چقدر ضایع بود که یکیشون پشتمه.برگشتم و یه لگد بخوابونم که پامو گرفت.دستامو تکیه زدم زمینو و با اون یکی پام کبوندم تو چونه اش که ولو شد زمین و شروع کرد به ناله.صاف که ایستادم با چشمای ریز شدم و اون نارو نگاه کردم و غریدم:گورتونو گم میکنین یا دوباره دلتون کتک میخواد...یه پامو کوبیدم جلوم و مثل یه گربه دبرو که رفتن.پریدن سوار ماشین شدن و تو تاریکی کوچه ناپدید شدند.الکی که کمربند مشکی کنگ فو نداشتم با لبخند برگشتم سمت اون پسر که دیدم روی زمین به حس نشسته و چشماش بی جونه.با سرعت جت رفتم سمتش و دیدم داره گریه می کنه.

-اروم باش گریه نکن حالت خوبه؟می تونی بلند شی؟

بریده بریده گفت:نمی تونم...کمرم...کمرم درد میکنه داره می سوزه....نمی تونم!

یه دونه از دکمه های لباسشو باز کردم و نگاهی به بدنش انداختم رد گاز و چاقو رو پوستش داد می زد.دستمو بردم رو زخمش به بخیه نیاز داشت. چقدر بدنش داغ بود لحظه ای بدنم بی حس شد و حس عجیبی بهم هجوم اورد حالت چشماش و پوست نرمش داشت منو از خودم بی خود می کرد سعی کردم خودمو کنترل کنم :اروم باش!نفس عمیق بکش ...دستمو زیر کمرش گذاشتم و تو یه حرکت بغلش کردم و به سمت ماشین بردمش تعجب تو چشماش می دیدم گریه اش بند اومده بود.زیر چشمی دوباره بهش خیره شدم پوست لطیفش و صورت معصومش جلوی چشمم مثل یک خواب شیرین بود.اروم گذاشتمش روی صندلی و کتمو گذاشتم روش و خودمم به سمت دیگه ماشین رفتم.دوباره کتو روش صاف کردم و بهش خیره شدم چشماشو بسته بود انگاری خوابش برده بود نگرانش شدم و دنده رو جابجا کردم و سریع به سمت خونه حرکت کردم....

 

نظرات 8 + ارسال نظر
경사스러운 یکشنبه 5 شهریور 1396 ساعت 19:00

دلم واسه کیو سوخت شد

경사스러운 یکشنبه 5 شهریور 1396 ساعت 18:57

سلام دستت درد نکنه

سلام عزیزم...خواهش میکنم

فاطمه یکشنبه 5 شهریور 1396 ساعت 13:02

اوه راستی نکنه اونایی که ریخته بودن سر دونگهه ازطرف بابای کیو بودن

هان؟... خوب چی بگم...لو میره که

فاطمه یکشنبه 5 شهریور 1396 ساعت 00:06

سلاااام
الهی! کیو دلش شکست
دلم برای یوری هم سوخت درسته خیلی سیریش بود ولی گناه داشت
پدرومادر شیوون چه بیشعورن یعنی هیچول میدونسته ایدز داره؟
دم یسونگ گرم چه بامعرفت بود
به به هیوک سوپرمنننننن
ممنون عزیزان

سلام عزیزدلم
اره بیچاره کیو
خوب دیگه چی بگم ازیوری
هی بیچاره شیوون
بله هیوک سوپر من میشود
خوااهش عزیزدلم

باران شنبه 4 شهریور 1396 ساعت 23:36

خب کم کم قصه داره جالب میشه و ایونهه هم وارد میشونددددد.....

بله جالبتر هم میشود ...بله ایونهه

هستی شنبه 4 شهریور 1396 ساعت 22:56

اصا حس و حال این فیکو خیلی میدوستم
قشنگ همه چ داره با سرعت ملو و خوب پیش میره
همه ی اتفاقا هم ب جا و سر جای خودش
فقط نمیدونم این وب چرا انقد در مقابل نظر من خوش اشتهاس ؟؟؟؟
نظر اولو همه رو قورت میده فقط خط اولم بهش نمیسازه نمیخوره

خوب خداروشکر دوس داری
بله همنجوری که شما دوست داری
والا منم نمیدونم...واقعا شرمنده ام

هستی شنبه 4 شهریور 1396 ساعت 22:48

سلام خانومی نخسته

سلام عزیز خانم

Chonafas شنبه 4 شهریور 1396 ساعت 20:16

سلام اونی جون خوبمممم عاشقتم.
ای وااااای چه سر گذشت وحشتناکی داشته شیوون
بیچاره کیوهیون و با اینکه ازش خوشم نمیاد ولی یوری هم طفلی.
وااااای خاک عالم خوب شد هیوک به موقع به دونگهه رسیدااااا.
مرسی اونی جونم دوست دارم بووووس

سلام خوشگلم....
اره وحشتناک بود سرنوشتش
اره هیوک همیشه به موقع میرسه
منم دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد