SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 41

سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...

  

برگ چهل و یک

کیو لباس مخصوص به تن روی صندلی کنار تخت نشسته بود دستانش که دستکش سفید پوشیده بود را جلوی لبان خود بهم قفل کرده بود به لبان خود فشار میداد چشمان خیس و سرخش به شیوون اسیر وسایل پزشکی که با مرگ در جدال بود بی صدا اشک میریخت .

شیوون بالاتنه اش لخت پاهایش تا بالای لگنش را با ملحفه ای سفید پوشانده بودنند سرش نیم رخ به بالش و لوله ای را وارد دهانش کرده با چسب به لبانش چسباند بودنند ،صورتش به شدت بی رنگ بود لبانش سفید و پوست پوست شده و زیر چشمانش گود افتاده بود .روی سینه خوش فرمش وسط جای قلبش باند بزرگی را به چهار طرف با چسب چسبانده بودنند تقریبا نصف دو پستان هم از باند پوشانده شده بود سیم های مانیتورینگ به بالا و زیر باند روی سینه جا خوش کرده بود ،به دو  مچ دستان شیوون هم سر سرنگ سرم های دارو و خون هم وصل بود فضای اتاق از نوای بی جان ضربان قلب که خیلی ارام نواخته میشد و صدای دستگاه تنفس که گویی دم و بازدم شیوون را میشمرد پر شده بود .

کیو با گریه بی صدا نگاه لرزانش به شیوون بود با صدای ضعیفی نالید: هیونگ...هیونگ جونم من با تو چه کردم...من با تنها هیونگی که دارم چه کردم...هیونگ منو ببخش...خواهش میکنم هیونگ...منو تنها نذار...من غلط کردم...من خیلی اشتباه کردم... خواهش میکنم هیونگ...تنهام نذار هیونگ... تو حالت خوب میشه نه؟... هیونگ تو میتونی...تو میتونی ...خواهش میکنم هیونگ... دونسنگتو ...کیوهیون خطا کارو تنها نذار...هیونگ قشنگم...خواهش میکنم...

شیوون نیمه جان به روی تخت خوابانده شده بود گویی به ارامش رسیده بود . از ان همه درد ، از ان همه عذاب ، از ان همه رنجی که میکشید به ارامش رسیده بود . درست بود که حال هم داشت درد میکشید ، داشت با مرگ میجنگید تا پیروز مبارزه باشد نه مرگ ، ولی دیگر با کیم هیچل نمیجنگید ، با لی دونگه نمیجنگید ، برای به دست اوردن پول نمیجنگید ، برای کمک به کیوهیون یا همان یونهو عذاب نمیکشید فقط در حال جدال با مرگ بود تا زنده بماند و از همه ببرد ، با مرگ میجنگید تا زنده بماند فقط برای خود زندگی کند " برای شیوون " نه دیگران میجنگید تا اگر پیروز شد دیگر زندگیش را برای کسی فدا نکند حتی برای کیوی که حال نادم و پشیمان کنار تختش نشسته بود التماس میکرد تا تنهایش نگذارد.

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>> 

< 25 نوامبر 2012 >

یونهو چرخهای ویلچرش را چرخاند وارد سالن شد با چشمانی گشاد نگاهی به در کرد روبه آجوما که به طرف در میرفت گفت: یعنی کیه؟... ریوون شی؟...یا دکتر لی ؟...یا شایدم کیوهیون شی؟... آجوما شانه هایش را بالا انداخت با ناراحتی گفت: نمیدونم...نمیدونم کیه...فقط امیدوارم از اقای چویی خبر تازه اورده باشن...جلوی در ایستاد به یونهو مهلت جوابی نداد دکمه روی دستگیره در را زد گفت: کیه؟...در باز کرد که همزمان با باز شدن در مردی گفت: ببخشید...اقای چویی شیوون؟... آجوما در باز کرد به سرتا پای مرد جوان غریبه نگاهی کرد . مرد جوان مهلت نداد گفت: اینجا منزل اقای چویی شیوونه؟...

آجوما با تابی به ابروهایش به مرد نگاه میکرد گفت: اقای چوی منزل نیستند...شما ؟...مرد قدمی جلو امد گویی حالت صورتش نگران و اشفته بود گفت: من کیم جیجیونگ هستم...همکار اقای چویی در شرکت طراحان بزرگ...البته چند ماهیه که سفر بودم...چین رفته بودم...تازه برگشتم...امروز رفتم شرکت دیدم اقای معاون نیستن..بهم گفتن امروز نیومده شرکت...اومدم ایشون رو ببینم... اجوما اخم الود به مرد جوان یعنی " جیجیونگ " نگاه میکرد گفت: همکار شی؟...نمیدونی براش چه اتفاقی افتاده نه؟....یهو حالت صورتش تغییر کرد به همان سرعت هم گریه ش درامد دست جلوی دهان خود گرفت گریه میکرد نالید : بیچاره اقای چویی ...جیجیونگ با گریه اجوما چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت وحشت زده گفت: نمیدونم چه اتفاقی افتاده؟... واااااااااای...دست روی سرخود گذاشت با همان حالت گفت: چی شده خانم؟... برای معاون چویی اتفاق بدی افتاده؟... وووووووااااااااااااااااااای ...نکنه یونهو بالاخره کار خودشو کرد؟... که یونهو مهلت نداد حرفش را ادامه دهد.

یونهو چرخهای ویلچرش را چرخانده به طرف در خروجی رفت تا ببیند کیست با دیدن جیجیونگ چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفته چند ثانیه ای هنگ شده نگاهش کرد میان حرف جیجیونگ گفت: جیجیونگ؟... خودتی؟... برگشتی؟... جیجونگ جمله ش نیمه ماند با گیجی روبرگردانند به مردی که صدای دروگه ای داشت روی ویلچر نشسته بود و اسمش را صدا زد گویی میشناختش نگاه کرد به صورت سوخته مرد نگاه میکرد با همان حالت گیج گفت: بله؟... شما؟... شما منو میشناسید؟...شما کی هستید؟...تو خونه اقای چویی چیکار میکنید؟...چشمانش از فکری که کرد بیشتر گرد شد گفت: شما...شما نکنه چو کیوهیونی؟... واااااااااای ...خودتونین؟...چه اتفاقی براتون افتاده؟...

یونهو چهره ش درهم شد با اخم و صدای دو رگه ای گفت: نه...من کیوهیون نیستم...من جونگ یونهوم...مگه نشناختی ؟...نه؟...حقم داری...صورت ام سوخته...صدام تغییر کرده...من...با دست به پاهایش و ویلچر اشاره کرد گفت: با این وضعیتم... رو ویلچر نشسته ام...حق داری نشناسی... ولی ...اخمش بیشتر شد گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟... کی از چین برگشتی؟... از چین برگشته یهو اومدی سراغ شیوون؟... با شیوون چیکار داری؟...جیجونگ با جواب یونهو چشمانش از شوک گرد شد ابروهایش بالا رفت چند قدم جلو امد با وحشت گفت: چی؟...یونهو؟...تو یونهوی؟...خدای من...این...این چه وضعی؟... پاهات چی شده؟... صورتت چی شده؟... صدات چرا اینجوری شده؟... من رفتم شرکت دیدم اخراجت کردن... شیوون هم نیست...یعنی گفتن امروز هنوز نیومده ...نمیدونم چرا با شنیدن اینکه شیوون نیومده فکر کردم تو بلای سرش اوردی...اومدم اینجا تا شیوونو ببینم...یعنی اصلا نمیدونم برای چی این فکر به ذهنم رسید...اومدم اینجا تا...ولی ولی باورم نمیشه ...تو...تو اینجا چیکار میکنی؟... تو خونه شیوون.... چیکار میکنی؟... چرا قیافه ات...

یونهو با اخم و چشمان ریز شده به جیجیونگ نگاه میکرد حرفش را برید گفت: شیوون نیومد شرکت فکر کردی من بلای سرش اوردم؟...حق داری همچین فکری بکنی...ولی خوب اشتباه کردی...من بلای سرش نیاوردم...یکی دیگه اینکارو کرده...حالا هم به جای ایستادن اینجا زل زدن به من بیا من و برسون بیمارستان...میخوام برم بیبینم شیوون چطوره؟...یالاااااا... جیجونگ با حرف یونهو چشمانش بیشتر گرد شد با وحشت بیشتری گفت: چی؟.... شیوون بیمارستانه؟...چرا؟...چی شده؟... درست حرف بزن ببنیم چی شده؟...تو چرا وضعیتت اینه؟.. شیوون چی شده؟...اینجا چه خبره؟... یونهو قدری چرخهای ویلچر خود را چرخاند جلو رفت با اخم و حالت عصبانی وسط حرفش گفت: بیا منو ببر بیمارستان تو راه همه چیزو بهت میگم...یالا بیا بریم...

>>>>>>>>>>>>>>>>

مین هو چمباتمه زده روی زمین نشسته بود دستانش که هنوز خونی بود ، خون شیوون روی انگشتانش و کف دستانش خشک زده بود جلوی خود گرفته بود با چشمانی که خیس و ورم کرده و سرخ بود هنوز هم قصد نداشت ارام بگیرد اشک میریخت به دستان خود نگاه میکرد با صدای گرفته ای که دو رگه شده بود و لرزان گفت: اصلا به فکر خودش نبود...شب و روز کار میکرد...سردردش روز به روز بیشتر میشد...سرگیجه و حالت تهوع شده بود حال هر ثانیه اش ...کار تو شرکت...تو خونه مراقب از یونهو...درگیری با کیم هیچل...با لی دونگهه...کم نمیاورد...یعنی نمیخواست کم بیاره...همش میگفت باید به فکر کیوهیون باشم...حال کیوهیون خوب نیست...باید ببرمش خارج تا پاهاش خوب بشه...باید خرج عمل صورتشودر بیارم... باید صورت کیو بشه مثل روز اولش...تا غصه نخوره...حتی بخاطر خرج درمان میخواست کلیه اشو بفروشه... چون میگفت کیوهیون کسی رو نداره....رفته بود پیش پدرت...ولی پدرت باور نکرد که تو حالت خوب نیست...  شیوون هر چی ازش خواست بیاد بیمارستان دیدنت...یعنی یونهوی که جای تو بود...ولی پدرت قبول نکرد...شیوون همه مخارج ها و مراقبتها رو خودش انجام میداد...میگفت تو کسی رو نداری باید ازت مراقبت و محافظت کنه...حتی با فروختن کلیه اش... بهش گفتم دیونگی نکنه...بعلاوه باید به فکر سلامتی خودش هم باشه...ولی اصلا گوش نمیداد... تمام فکر و ذکرش سلامتی کیوهیون بود... حتی از ریوون شی خواست عروسیشون که دو هفته دیگه بود عقب انداخت...گفت فعلا به اون پول احتیاج دارم...خرج عروسی رو برای درمان کیوهیون احتیاج دارم...لی دونگهه کتکش زد...کیم هیچل کتکش زد... بهش توهین کردن ...اذیتش کردن...شکنجه روحیش دادن...ولی شیوون اهمیت نداد...یعنی تو خودش سوخت تا اهمیت نده ...تا بتونه با لی دونگهه کار کنه که هزینه درمانو در بیاره...تا بتونه با کیم هیچل منطقی بجنگه تا عابروی کیوهیون حفظ بشه...نندازنش زندان...توی این چند ماه شیوون فقط عذاب کشید ...شکنجه شد...درد کشید...بخاطر کیوهیون...بخاطر یونهوی که فکر میکرد کیوه...انوقت هر دوتون ازش سوء استفاده کردید...یونهو اینطوری ... تو هم بخاطر غرور و لجبازی که کردی وشیوونو از حال خودت باخبر نکردی که کجایی...در حقش بدی کردی... این حق شیوون نبود...چهره ش مچاله شد هق هق گریه ش در امد زار زد : این حق شیوون نبود که باهاش اینکارو بکنید...شیوون مگه چیکارتون کرد که باهاش اینکار کردید؟...جز محبت  و مراقبت و فداکاری برای شما دوتا کار دیگه ای هم کرده بود؟... چرا باهاش اینکارو کردید؟...

کیو روی زمین نشسته پایی را جمع کره و پای دیگرش دراز شده پشت به دیوار چسباند و سرش کج به دیوار گذاشته دستانش که مال او هم خونی بود از خون شیوون سرخ بود روی پای دراز کرده اش گذاشته بود نگاه چشمان خیس و سرخ ورم کرده ش مات به دستان خود بود اشک بی صدا و ارام از گوشه چشمانش بیرون میامد هیچ جوابی به مین هو نمیداد ارام و بی صدا اشک میریخت به حرفهایش گوش میداد . مین هو و کیو روی زمین راهروی بیمارستان جلوی در آی سی یو که شیوون داخلش بود نشسته بودنند و مین هو با گریه از کیو شاکی بود و کیو هم ارام گریه میکرد فقط گوش میداد که صدای دورگه یونهو امد: دکتر لی...دکتر لی....چی شد؟؟... مین هو ساکت شد با حالتی اخم الود که از هق هق گزیه نفس نفس میزد رو برگردانند به یونهو که ویلچرش توسط مردی غریبه ای < جیجونگ > هول داده میشد به طرفشان میامد نگاه کرد. یونهو با چهره ای به شدت اشفته و درهم به مین هوو کیو نگاه میکرد به طرفشان میرفت گفت: شیوون...شیوون کجاست؟... حالش چطوره؟.. هنوز تو آی سی یو...کیو با امدن یونهو تغییری به حالت خود نداد حتی رو برنگردانند نگاهش  کند همانطور مات و گریان به دست خود که از خون شیوون سرخ بود نگاه میکرد و اشک میریخت.

<<<<<<<<<<<<<<<<<<<<

دونگهه وسط سالن ایستاده دست به کمر با اخم شدید و عصبانی به کارمندا نگاه میکرد با صدای کمی بلند گفت: معاون چویی دیگه شورشو در اورده...بهش مقام دادیم فکر میکردیم با بقیه فرق داره...ولی اونم مثل بقیه ست ...یه مدت فقط نقش بازی کرد...ادای ادمهای مقرارتی و منظم و منضب رو بازی کرد...اما بالاخره چهره اصلی خودشو نشون داد...اقای معاون ما نصف شب دیشب تشریف بردن دزدی ...اونم از مزون خانم کانگ...مزون کسی که همه تون میدونید کیه... چه دردسری برای ما درست میکنه...امروز هم که تشریف نیاوردن...حتما خودشو زده به مریضی ...امروز نمیاد تا اون طرحهای که دزدیده رو ...همه کارمندا هاج و واج به دونگهه نگاه میکرنند .حرفهای دونگه برایشان باور پذیر نبود شیوون را همه میشناختند ،شنیدن این حرفا برایشان شوک اور بود . ولی کسی جرات نداشت اعتراض کند . ترس از دست دادن کار همه وادار به سکوت کرد.

ولی کسی دیگری میتوانست اعتراض کند جز "پارک لیتوک" رئیس شرکت" که با شنیدن صدای بلند دونگهه وارد سالن شد با شنیدن حرفهایش اخم شدیدی به چهره خود داد با صدای بلند وسط حرف دونگهه گفت: این حرفا چیه اقای لی؟... شما مطنید که معاون چویی همچین کاری کرده؟...محاله...چرا باید معاون چویی همچین کاری بکنه؟... اونم کسی که خودش بهترین طرحها رو میزنه...طرحی زده که رئیس جمهور خوشش اومده...انوقت بیاد از یه مزون زنانه دزدی کنه؟...برای چیه؟... این تهمت بزرگیه ...دونگهه چرخید به طرف لیتوک با اخم گفت: بله پدر...مطمینم...چرا محال باشه...همه میدونیم که معاون چویی این روزا به پول احتیاج داره...اون طرحها هم...که صدای هیوک امد که وسط حرفش گفت: معاون چویی اون طرحها رو ندزدیه...این انگ غیر قابل بخشیه که به معاون چویی میزنید....دونگهه اینبار به سمت هیوک چرخید با اخم شدید و ظاهر عصبانی دهان باز کرد تا حرف بزند که ایل وو وسط سالن با فاصله روبروی دونگهه ایستاد با صورتی به رنگ گچ سفید شده با چشمانی گشاد ابروهای بالا داده گوشی موبایل با فاصله از صورتش نگه داشته با صدای لرزانی  گفت: معاون چویی بیمارستانه...دیروز بعد ظهر یکی با چاقو زدتش... روی پل پانیو رودخانه هان...یکی با چاقو معاون چویی رو زخمی کرده... دیشب عملش کردن...وضعیتش خیلی بده...معاون چویی دیشب نرفته بود دزدی...اون تو بیمارستان داشته عمل میشده..همه یهو روبه ایل وو کردند با چشمانی به شدت گرد و ابروهای بالا داده وحشت زده نگاهش کردنند.

 

نظرات 5 + ارسال نظر
آرتمیس شنبه 4 شهریور 1396 ساعت 05:36

سلاااامی دوباره بر عشق نازنینم
واااایییی آخه شما چرا اینقدددر خوبی چرا اینقددددر گلی چرا اینقدددر مهربونی من الان باید چیکار کنم بسکه خوشحالم
یعنی من الان سوار بر ابرهای سفید توی آسمونها دارم ستاره میچینم
چجوری میتونم ازت تشکر کنم عزییییزدلم
آخه مگه میشه ؟؟؟ مگه داریم ؟؟؟ که بهترین و مهربونترین و بااخلاقترین نویسندهء دنیا از کامنت من ایده گرفته باشه برای موضوع داستانش وااااییی یکی منو بگیره غشششش کردم
مرررررسی عزیزدلم مرررررسی مهربونم مررررسی هنرمند زیبا و نازنینم که من رو به آرزوم رسوندی
واقعا باورم نمیشه و بینهایت ازت ممنونم ... نههههههه باورم نمیشه
نمیدونی زمانی که هنوز اینهمه گرفتاری نداشتم چقددددر فیلم دیدم، چقددددر سریال دیدم، چقددددر رمان خوندم که شاید یکیشون همونی باشه که من میخوام ولی نشد، حتی اگر هم بود هیچوقت اونطوری نبود که من دلم میخواست ....
یادش بخیر همون موقع با یکی از دوستانم که بینهایت برام عزیز بود و مثل خواهرم بود دیگه تصمیم گرفتیم خودمون یک رمان همینجوری که دلمون میخواد بنویسیم ولی نشد یعنی کار ما نبود و استادی مثل شما لازم بود ...
تمام ایده ها میومد توی ذهنمون ولی نمیتونستیم روی کاغذ بیاریم
پسر داستانمون بیماری قلبی داشت ولی شاگرد اول دانشگاه بود، سرکلاس حالش بد میشد، موقع امتحان، موقع تدریس به دانشجوهای سال پایینتر قلبش درد میگرفت ...
چندین سناریو هم داشتیم که موقع نجات دادن دیگران بلا سرش میومد، یکبار مثلا دوستش رو از غرق شدن نجات میداد ولی خودش صدمه میدید ، یکبار دیکه بازهم برای نجات خواهرش از تصادف ماشین دنده اش میشکست و به قلبش آسیب جدی میزد ...
جالبش اینجا بود که شخصیتش دقییییقا شبیه شیوونی بود ، مهربون و فداکار و اینکه برای عزیزانش هرکاری میکنه ... جالب اینجاس که پیانو هم میزد
آخر سر هم پیوند قلب و ... تازه یک سناریو داشتیم که پیوند رو هم پس بزنه ولی مثل خودت همیشه آخرش خوووب تموم میشد
وااااییی عزززیییززم اصلا من رو بردی توی یه دنیای دیگه
منکه دیگه بیصبرانه منتظرم و روزشماری میکنم برای خوندن این داستان و بازهم بینهایت ازت ممنونم
وااای از دست این وبلاگ که استیکر درست و حسابی نداره من تقدیم عشقم کنم
راستی خوشگلم من متولد اسفندم ١٢/١٢
خییییلی خییییلی دوسست دارم هنرمند مهربونم و در مورد داستانها و توانایی قلم بینظیر شما هرررچی میگم از صمیم قلبم هست و بدون هیچگونه اغراق و البته افتخار میکنم که دوست گلی مثل شما دارم و سعادت اینکه از هنرتون بهره مند باشم

سلام نازگلم...سلام امیدم...سلام بهترینم
خوب اره عزیزم نه بابا این همه چیزم من نه بابا اینطوریا هم نیستم... ولی همینم من...از یه کلمه از یه حرف...حتی شده از یه قطره بارون هم ایده گفتم... کامنت شما که بینظیرهههههههههههههههه پر ایده ست عزیزدلم
خو.اهش عزیزدلم...من که کاری نکردممممممممممممممممممممم
اخ اره خود منم انقدرررررررررررررررررررررررر فیلم و سریال میدیم و ارزوم ارزوم بود که کسی که دوست داشتم تو فیلم زخمی بشه...اما دریغ زا یه قطره خون
نه عزیزددلم استاد کجا بود خجالتم میدی..اوه چه جالب منم وقتی میدیم تو سریالی طرف زخمی نمیشد شروع میکردم ازنوع اون قسمت رو تو ذهنم ساختن و طرفو زخمی میکردم و اصلا یه قسمت جدیدی مساختم حتی برای خودم یکی دوتا داستان هیمنجوری نوشته بودم که طرفو همش اش و لاش میکردم وای چه روزگاری داشتما
اوه اوه اون زمان هم تو تو داستانت شیوون رو میاوردی چقدر جالببببببببببببببببببب...ایوللللللللللللل به دوست جونی خودممممممممممممم
وااااااااااااااااااااو چه سنارویوهای...خیلی هم خو ب بود که ..واقعا ایدهای جالبی به ذهنت میرسید ...چرا میگی خو ب نبود...عالی بود عالیییییییییییییییییییی
وای عزیزم فدای تو بشم...خواهش میکنم کاری نمیکنم من که...
اینجوری نگو خجالتم میدی ....ممنون عزیزدلم...

وووااااووو عالی...اسفندها خیلی عزیزن
ممنون خوشگلممممممممممممممممممم...خجالت میدید...خیلی خیلی خیلی ازت ممنونممممممممممممممممممممممم

آرتمیس جمعه 3 شهریور 1396 ساعت 20:18

راستی یه مطلب دیگه ....
گفته بودی داری روی یک داستان کار میکنی که هرکدوم شخصیت واقعی و شغل واقعیشون رو دارن
پس لازمه بازهم بهت تبریک بگم و اینکه با افتخار حتما دنبال میکنم
همونطور که میدونی من اصلا شیوونیست نیستم و فقط بخاطر قلم توانای شما و ژانر داستانهات که دقیقا همونیه که من عاااشقشم، با علاقهء فراوان میخونمشون
الان هم بنظرم خیلی جالب و هیجان انگیزه که این گل پسرها یک گروه خواننده باشن و همشون توی داستان نقش داشته باشن فقط بشرطی همچنان شیوونی و کیو محور اصلی باشن و شیوونی هم بلاهای زیادی سرش بیاد
وااایییی فکرشو بکن شیوون وسط اجرا روی صحنه حالش بد بشه و مثلا خون دماغ بشه و یا قلبش درد بگیره
و اینکه خب به عنوان یک سلیبریتی مورد توجه همه قرار میگیره و دوست دخترهاش هم براش بمیرن و ازش پرستاری کنن
بازهم میبوسمت عززززیزم و بازهم ممنونم بابت این داستانهای زیبا و لطف و محبت و مهربونیت
شاد باشی خوشگلم

ممنون عزیزدلم... اره اون داستانم از شیوون واقعی و شغل اصلیشه و اینکه از کامنتی که تو گذاشتی ایده گرفتم... یه داستان از کامنت تو... باورت میشه... از کامنت تو یه داستان زیبا به ذهنم رسید...این تعریف از داستان من نوبد از ایده قشنگی که بهم دادی... که توش دوباره شیوون زخمی که تا لب مرگ میره و عمل قلب از این جور چیزا هست... حالا موقع گذاشتنش توضیح میدم
بله میدونم شیوونیست نیستی...واین لطف بزرگیه که به من میکنی...خیلی خیلی ازت ممنونم که داستانمو با این همه اشتیاق دنبال میکنی
بله گفتم که شیوون و کیو هستن شخصیت اصلی و بلا سر شیوون میاد
اوه چه صحنه ای
دوست دخترها...والا یه دوست دختر داره تو اون داستان که ...هی چی بگم غمگینه یکم داستانش
ممنون عشق قشنگمممممممممممممممممم.... خیلی خیلی خیلی دوستت دارم...منم میبوسمتتتتتتتتتتتتت

آرتمیس جمعه 3 شهریور 1396 ساعت 18:06

سلام به روی ماه دوست مهربان و زیبا و هنرمندم
امیدوارم مثل همیشه شاد و سلامت و تندرست باشی
هوووررراااا شهریور مباااااررررررک
عزیزدلم ماه تولدت رو تبریک میگم و امیدوارم نه تنها توی این ماه بلکه در همهء روزهای سال بهترینها در انتظارت باشه و به همهء آرزوهای قشنگت برسی
پیشاپیش تبریک من رو پذیرا باش عزیز دلم تا روز بیستم که تولد بهتررررررین نویسندهء دنیاست ، واقعا که تمام خصوصیات خووووب شهریوریها یکجا در شما جمع شده مهربانترین مهربانان

قبل از هرچیز عذرخواهی میکنم که برای هر پست بصورت جداگانه کامنت نمیذارم
چون من میگذارم دو یا سه قسمت از هرداستان آپ بشه بعد میخونم
دیگه اینکه طبق معمول هر سه داستان عااااالی داره پیش میره که خیلی خیلی ممنونم و بابت این قلم زیبا و توانا بهت تبریک میگم

فرشتهء آتش : خییییلی دوستش دارم
اولش فکر کردم این پست آخر همون پست اول هست ولی بعد که فهمیدم اینطور نیست خوشحالتر شدم چون بازهم قراره به قول یکی از دوستان شیوونی بیشترترتر آش و لاش بشه
اینکه توی داستانها دیگه شیوون و کیو قرار نیست باهم ازدواج کنن هرطور خودت صلاح میدونی و از نوشتنش لذت میبری ماهم دوست داریم و از خوندنش لذت میبریم عزییییز دلم
البته با اینکه من عاااشق داستانهایی هستم که شخصیت اصلی پسر باشه و همش هم بلایی سرش بیاد و دلم نمیخواد دخترها نقش پررنگی داشته باشن، خیلی خیلی برام جالبه که هزارماشالله شما اینقدددر هنرمندی که این روند جدید رو هم طوری پیش میبری که همونقدر جالب و هیجان انگیزه و نه تنها کمبودی احساس نمیشه بلکه این دخترها هم اضافه شدن جهت توجه و رسیدگی بیشتر به پسرها وقتیکه احتیاج به مراقبت دارن و این خیییلی هم خوبه بشرطی که دیگه بیشتر از این توقع نداشته باشن و در واقع پرستار مخصوص باشن و همینکه شما بهشون اجازه میدی با شیوون و کیو ازدواج کنن راضی بشن و وظیفه شون رو بخوبی انجام بدن

دوستت دارم : طبق معمول عاااالی و هیجان انگیز و همچنان با علاقهء فراوان دنبال میکنم و غبطه میخورم که چرا قرار نیست طولانی تر بشه ... البته راستش من چونکه شیوون رو بیشتر از کیو دوست دارم ترجیح میدم بیشتر بلاها سر شیوونی بیاد و خیالم راحت شد که قسمتهای حذف شده راجع به روند درمان کیو بوده و برای همین بازهم میسپارم به قلم توانای خودت
حالا هم که حال شیوونی بدتر شده من دیگه توی ابرها هستم

مرا دوست بدار : واااییی عاااالیه این داستان
خیلی برام جالبه که فکر میکردم بین این سه تا داستان که عاااااشق هرسه تاشون هستم رتبهء سوم رو میگیره ، ولی الان سیمرغ بلورین بهش میدم بسکه هیجان انگیز و عاااالی پیش میره
خداییش هزارماشالله شما بینهایت هنرمندی و زیبا و بینظیر مینویسی خوششششگل خانوم
فقط یه خواهش
شما که اینقدر مهربونی و به خواستهء همهء دوستان عمل میکنی میشه لطف کنی و خواهش منهم انجام بدی
من دلم میخواد شیوونی دوران نقاهت هم داشته باشه ، مثلا اینجوری نباشه که حسابی سرش بلا میاد ولی بعد همش بیهوشه و دیگه یه مدت بگذره و خوب بشه ، یعنی میگم عواقب این بلاها هم توی زندگی شیوونی بعد از مرخصی از بیمارستان وجود داشته باشه و بسیار مورد توجه و مراقبت اطرافیان قرار بگیره ، نمیدونم تونستم منظورم رو بگم یا نه ... مثلا شبیه "معجزهءعشق" که اثر داروی سیاه توی بدن شیوونی باقی موند و چندین بار حالش بد شد ، خلاصه اینکه حال بدش فقط توی بیهوشی نباشه پلیییییییززززز مررررسی فدات بشم

در پایان مثل همیشه تشکرررررر و قدردانی فراوان
با آرزوی بهترینها و موفقیت روز افزون و بوووووووس ماه تولدی

سلام عزیزجونییییییییییییی
ممنون عزیزم...برای تو همچنین
وای ممنون عزیزم...سوپرایزم کردی...یادت بود تولدم کیه؟ ای جانننننن مممنون عشقمممممممممممممم
اوه ممنون عزیزم..بهم لطف داری...خیلی خیلی ممنون عشقم... خجالتم میدییییییییییییییییییییییییییییییییی...
راستی یه سوال تولد تو چه مایه؟...
اشکال نداره عزیزدلم...همیشه میگم کار و زندگی مهمتر از اینجاست... به کار و زندگیت برس و هر وقت تونستی و وقت کردی یه شکلک هم بذاری حسابه گلم
بله تو فرشته اتش حسابی اش و لاش میشه نگران نباش...
ممنون گلم که درک میکنی.... ازدواج نمیکنن ولی هم همو دوست دارن و هم باهمن... جدا نمیشن که فقط با زن ازدواج میکننن
بله درسته... دختر ها تو داستان هستن ولی جایی که قراره پرستار باشن...و اینکه قرار به بودن کیو هم باشه هست و همسرا میرن کنار... همش هم دخترها نقش جدی ندارن خوب خود منم زیاد به پررنگ بودن نقش دختر تو داستانم تمایلی ندارم... ولی خوب اینا هم باید ازدواج کنن دیگه مگه نه؟
بله بله میدونم ...شما مثل خودم عشق ازار و اش و لاش شدن شیوونی ...اون حذ ف شدن هم که بچه ها خواستن زودتر تموم بشه...منم گفتم خو ب حذف میکنم...ولی شیوون دیگه نه...حسابی دردشو میکشه ..
ممنون گلم... تو مرا دوست بدار هم یه صحنه عمل هست.. حتما خوشت میاد
وای تو همیشه بهم لطف داری...همیشه با حرفات خجالتم میدی اعتماد بنفس مو میبری بالا ممنون عشقم
اره عزیزم... خوب همش که تو بیمارستان خلاصه نمیشه...قضیه بعد بیمارستان هم داره عزیزجون خودت میدونی که خود من شدید از این قضیه استقبال میکنممممممممممممممممم..
ممنون عزیزجونیییییییییییییییییییییییییییییییییی خیلی خیلی بهم لطف داری...ممنون ازتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

Chonafas جمعه 3 شهریور 1396 ساعت 00:51

سلام اونی وااااااااای تا الان توی یه عروسی غیرقابل تحمل بودم بلندگو بغل گوشم بود. سرم داره میترکهههههه.
ای وااااااااااای شیوون طفلک چرا اخه چرااااااا؟؟؟؟
باز خداروشکر نقشه ی دونگهه نگرفت.
کیوهیونم طفلک بابا اونم فکر نمیکرد اینطوری بشه خب(توجیهات یک گیمر برای رفتار کیوهیون)
ولی من هنوز به خون یونهو تشنم
هیوک و لیتوک نمیتونن جلو دونگهه رو بگیرن عایا؟؟؟؟؟!!!
بابا این بدجور ترمز بریده!!!!!
ججونگ کیه؟ چه نسبتی با یونهو داره؟ چرا یونهو این شکلی باهاش حرف میزنه؟
(ککککک بیست سوالیه انگار)
اونی تو رو خدا یه فکری به حال ما گیمرا بکن یه حالی بهمون بده، یه کم این کیوهیون رو هم... خب دیگهههههههه حدس بزن.
سوتفاهم نشه هااااااا منظورم آش و لاش کردنش نیستاااااااا.
ریوون کجاس رفت محو شه؟ خوبه اون؟! سویانگ کووووو؟؟؟
همه ی این اتیشا از گور این بلند میشه هااااا. ایییییش اصلا ازش خوشم نمیاد
اونی خیلی خیلی ممنون منتظر ادامش هستم
دوست دارممممممم بوووووووووس

سلام عزیزدلممممم
اخه الهیییییییییییییییییییییییی ... انشالله بهت خوش بگذره
هی چی بگم شیوونه ...
بله گیمرا توجیهاتت عالیه
باشه یونهو رو میدم بهت
نه دیگه دونگهه هر کاری دوست داره میکنه...
جیجیونگ دوستشه دیگه...همونی که اول داستان رفته بود چین..
بله میدونم میفهمم...حس در ادامه
هستن بابا اینا جایی نرفتن
اره همش تقصیر سویانگ
چشم عزیزجونییییییییییییییییییییی
دوستت دارم بینهایت

باران پنج‌شنبه 2 شهریور 1396 ساعت 19:52

سلام یادداشتم تو پست قبلی خوندی؟؟؟ منتظر جوابتم گلم

سلام..چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد