سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
عاشقتم پنجاه و هفت
شیوون نیم خیز روی تخت دراز کشیده و بالاتنه اش لخت و رنگی به رخسارش نبود وگونه چپش کبود و روی لبانش زخم بزرگی جا خوش کرده بود، کانتل تنفس به بینیش و سیم مانیتورینگ به وسط سینه ش جای قلب بود و صدای ضربان قلبش را در اتاق پخش میکرد شلنگ سرم های دارو و به مچ دستانش جا خوش کرده بود باند زخم پهنی تمام شکمش را پوشانده بود . شیوون خمار و بیحال نگاهش به سون آه بود .
سون آه کنار تخت نشسته بود دست شیوون را گرفته بود نگاه عاشقش به صورت بیحال نامزدش بود با لبخندی که از سر عشق میزد نگاهش میکرد . شیوون خمار پلکی زد با صدای ارام و ضعیفی گفت: یه چیز بپرسم بهم راستشو میگی؟... سون آه ابروهایش بالا رفت چشمانش قدری گشاد شد گفت: چی؟... یه چیز؟...هر چی میخوای بپرس اوپا...مگه میشه راستشو نگم... حتما...شیوون تغیبری به چهره خود نداد با همان حال گفت: منو برای چی گروگان گرفتن؟...گروگان گیرها کی بودن؟...برای چی منو گرفتن؟...پول میخواستن؟ ... شما پول بهشون دادین؟... یا نه اقای چو بهشون پول داد منو ازاد کرد؟...
سون آه با پرسش شیوون لبخندش خشکید چشمانش دوباره قدری گشاد شد وسط حرفش گفت: نه...نه...اقای چو پول نداد...یعنی گروگان گیرها درخواست پول نکردن... شیوون اخمی به چهره بیحال خود داد نفس عمیقی کشید تا قوایش برگردد با همان ضعف گفت: پول درخواست نکردن؟...پس چرا منو گرفتن؟... اخه وقتی منو گرفتن شکنجه ام میدادن...هر چی پرسیدم چیزی بهم نگفتن...فقط شکنجه ام میدادن... بعدش حالم بد شد...دیگه نفهمیدم باهام چیکار میکنن...حتی نفهمیدم اقای چو نجاتم داد...وقتی چشم باز کردم بیمارستان بودم...فکر کردم شماها میدونید که برای چی منو گرفتن...اقای چو که چیزی بهم نگفت...
سون آه چهره ش ناراحت شد اخم ملایمی کرد حرفش را برید گفت: ماهم نفهمیدم برای چی دزدیدنت...به همهمون نگفتن برای چی گرفتنت...یعنی هیچ درخواستی نکردن...همه گیج و سردرگم بودن...حتی پلیس...که دیدیم اقای چو نجاتت داده...که اونم گفت کارگاره خصوصی اجیر کرده پیدات کرده... اونم چیزی نگفت ...این یعنی اون خودش هم نمیدونه تو رو برای چی گرفتن...بیچاره فقط نجاتت داد....شیوون با اخم ملایمی چهره بیحالش را جدی کرده بود با صدای خیلی ارامی گفت: پس کسی نفهمید برای چی منو دزدیدن؟؟... ولی خوب مطمینم دایی شیندونگ میفهمه...اون کارش همینه...نفس عمیقی از بیحالی کشید چشمانش را ارام بست و به خواب رفت و دیگر نتوانست بقیه حرفش را بزند.
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
کیو که روی ویلچر نشسته بود هیوک هولش میداد با فاصله خیلی کمی از آمبولانس ایستاد به ایل وو که لنگان ساک مخصوص امبولانس را قسمت عقب امبولانس گذاشت گویی با وسایلی در حال ور رفتن بود نگاه میکرد اخم ملایمی به چهره بیحال خود داد گفت: اقای جانگ...ایل وو که تا کمر داخل امبولانس بود قصد داشت وسیله ای را بردارد با صدا زدن کیو یهو کمر راست کرد گیج با چشمانی کمی گشاد اطرافش را نگاه میکرد که کیو روی ویلچر نشسته و هیوک را پشت سرخود دید چهره اش تغیر کرد درهم و اخم الود شد کامل طرف کیو برگشت گفت: اقای چو؟...
کیو با سرتعظیم خیلی کوچکی کرد گفت: بله...اقای جانگ میبخشید میتونم وقتتو بگیرم؟...میخواستم باهاتون حرف بزنم...ایل وو اخمش بیشتر شد به سرتاپای کیو نگاهی کرد کاملا میشد تنفر را در چشمانش دید با صدای خفه ای گفت: با من میخواید حرف بزنید؟...چه حرفی دارید با من بزنید؟...من با شما حرفی ندارم...چرخید قدمی برداشت که برود ولی گویی چیزی یادش امد دوباره برگشت باهمان حالت گفت: راستی اقای چو...شنیدم بیمارید...بیماری سختی هم دارید...براتون دعا میکنم که زودتر حالتون خوب بشه...مراقب خودتون باشید...به حرفهای دکترها هم گوش بدید تا حالتون کاملا خوب بشه...با سرتعظیم خیلی کوچکی کرد چرخید چند قدم رفت که کیو امان نداد.
کیو که با حرفهایش چهره ش درهم و ناراحت شد با راه افتادن ایل وو چرخهای ویلچرش را چرخاند چند قدمی دنبالش رفت با ناراحتی گفت: اقای جانگ...خواهش میکنم...بهم فرصت حرف زدن بدید...من میخوام باهاتون حرف بزنم... با صدا زدن کیو ایل وو ایستاد دوباره به طرفش چرخید کیو هم دوباره چرخهای ویلچرش را چرخاند جلوی ایل وو ایستاد با همان حالت ناراحت گفت: میخوام ازتون معذرت بخوام...بابت اتفاقی که چند سال قبل بین ما افتاد ...یعنی اون رفتاری که من باهاتون کردم...شما رو کتک زدم... میدونم بهتون حق میدم از من متنفر باشید...چون خطای بزرگی در حق شما کردم...الانم میخوام بابت اون کارم ازتون معذرت بخوام...حاضرم هر کاری بکنم که جبران اون کارم بشه...هر کاری که شما بگید انجام میدم...فقط شما....
ایل وو با اخم شدید به کیو نگاه میکرد چشمانش با هر جمله ش ریز و ریزتر شد با همان صدای خفه و ارام که گویی عصبانیتش را کنترل میکرد حرفش را برید گفت: اقای چو ..لازم به هیچ کاری نیست...من و شما رو بخشیدم...همون زمان بخشیدم...دوستم ...دوست مهربونم شیوون برای من کارهای کرد ...حرفهای زد که شما رو ببخشیدم...درسته اون زمان من از شما متنفر بودم...حتی از زندگی کردن متنفر شدم...ولی شیوون فرشته زندگیم بود...منو به زندگی برگردون...کاری کرد که من شما رو ببخشم...چون اگه نمیبخشیدمتون هیچوقت نمیتونستم زندگی کنم...هر چند من با اون اتفاق خیلی چیزها رو از دست دادم...دوست داشتم جراح بشم...اما نتونستم...با دست پای ناقصش را نشان داد گفت: با این پا من فقط تونستم بشم بهیار وراننده امبولانس...منی که میتونستم تو اتاق عمل...مکثی کرد با اخم بیشتری گفت: بیخیال...گفتن این حرفا فایده ای نداره... فقط بگم اقای چو...لازم نیست معذرت بخواید...برید خیالتون راحت...من شما رو بخشیدم... چرخید اینبار با قدمهای سریعتر لنگان رفت.
کیو چشمانش از حرفهای ایل وو خیس اشک شد بود چهره ش غمگین بود با رفتن ایل وو دستش را دراز کرد خواست صدایش بزند ولی نتوانست دستش تا نیمه راه ماند پایین اورد با چشمان خیس به دور شدن ایل وو نگاه میکرد با صدای لرزانی ارام گفت: بازم شیوون از من جلوتره... شیوون یه پسر نوجون کاری کرد که بخشیده بشم...من چقدر بدم...یه پسر نوجون فرشته بود ... من هیولا...من هنوزم باید از شیوون چیزهای زیادی یاد بگیرم... اب دهانش را قورت داد تا بغضش را فرو دهد اخمی کرد گفت: باید حالا درسهای که گرفتم رو به شیوون پس بدم...باید کاری کنم که این پسر به ارزوش برسه...باید اونو به چیزهای که دوست داشت برسونم...اره باید در مقابل این همه محبت شیوون کاری بکنم ...هیوک که تمام مدت در سکوت نگاهش میکرد با جملات اخر کیو اخمی کرد حرفش را برید گفت: چی؟... میخوای این پسرو به ارزوش برسونی؟... میخوای دکتر جراحش کنی؟...چی میگی کیوهیون؟... معلومه میخوای چیکار کنی؟...
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
< 1 دسامبر 2011 >
مین هو با اخم دستانش را به روی سینه خود گذاشته بود به شیوون نگاه میکرد که روی تخت نیم خیز نشسته بود همچنان وسایل پزشکی به تک تک اجزای بدنش وصل بود بالاتنه ش لخت بود روی پاهایش و اطرافش پرونده های پزشکی بود یکی از پرونده ها هم به دست شیوون بود تمام وقت داشت پرونده را بررسی میکرد با صدای ارام و ضعیفی از بیحالی گفت: تا حالا که تمام مراحلی که انجام دادید برای کیوهیون شی خوب بوده...ولی خوب باید عمل بشه...یه قسمت از کبدش خیلی درگیره...باید برداشته بشه که بقیه قسمتها درگیر نکنه....که کبد به طور کامل نابود نشه...پرونده و برگه های دستش را پایین گذاشت پوشه دیگری را برداشت گفت: وضعیت سهون هم ...خوبه...دیگه کم کم باید از قرنطینه بیاریدش بیرون...البته باید قرنطینه خانگی بشه...اگه مادرش میخواد ببردش خونه...اگه نه که باید تو همین بیمارستان تو اتاق ایزوله بستری بشه...پرونده را پایین گذاشت یکی دیگه را برداشت با اخم و چشمانش ریزشده برگه ها را بالا و پایین میکرد سکوت کرد برگه ها را نگاه میکرد که مین هو امان نداد حرفی بزند .
مین هو با اخم و چشمان ریز شده نگاهش میکرد گفت: بسه دیگه شیوون...بقیه ش رو بذار برای بعد...ولی شیوون توجه ای به حرفش نکرد تمام نگاه و توجه اش به پرونده پزشکی دستش بود .مین هو اخمش بیشتر شد قدمی جلو گذاشت و پرونده را یهو از دست شیوون قاپید و با حرکتش شیوون جا خورد با چشمانی کمی گشاد و ابروهای بالا داده به مین هو نگاه میکرد. مین هو هم با اخم بیشتری امان نداد گفت: بهت میگم بس کن...توباید استراحت کنی...ویزیت مریضات بسه... تو خودت مریضی ...باید استراحت کنی... نمیخوای ول کنی؟...حتما باید با زور امپول وادارت کنم استراحت کنی... اگه ولت کنم حتما میخوای بری ویزیت مریضات تو بکنی؟...
شیوون حالت صورتش خمار شد با صدای ضعیفی از بیحالی گفت: اره...از کجا فهمیدی؟... خوب میخواستم بگم منو ببری مریضامو ببنیم...کیوهیون شی...سهون...اقای کانگ ...خانم...مین هو از حرف چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت وسط حرفش گفت: چی؟...میخوای بری مریضاتو ببینی؟...به همان سرعت چهرهش درهم و اخم الود شد گفت: شیوون...خیلی پرویی...بشر تو مریضی...حالت خوب نیست...تازه دیروز تا حالا به هوش اومدی...حالای میخوای راه بیفتی تو بخش ها بری مریضاتو ببینی؟...اگه این درخواستو میکردی که یه کتک مفصل از دستم میخوردی...یعنی بعضی اوقات از کارات انقدر کفری میشم که میخوام بکشمت...
شیوون از حرفش خنده ش گرفت لبخند بیحالی زد برای اذیت کردن مین هو شیطنتش گل کرد وسط حرفش گفت: چه بیرحمی تو مین هو...دلت می یاد ادم مریضو بزنی؟...اصلا اگه اینکارو میکردی میرفتم از دستت شکایت میکردم...با حالت دویلی چهره ش تغییر کرد تابی به ابروهایش داد با همان بیحالی گفت: اصلا که اینطور شد ...من میخوام برم پیش کیوهیون...بهش بگم صلیبمو بده...تو چرا صلیبمو ازش نگرفتی...مگه نگفتم من صلیبمو میخوام...تو صلیبمو نگرفتی ...من خودم میخوام ازش بگیرم....که یهو احساس دردی در ناحیه شکمش کرد دردی که گویی چنگالی به روی رودهایش میکشد انها را در مشتش میفشرد .از درد جمله ش را نیمه گذاشت چهره اش مچاله شد گوشه لبش را گزید نفس را جای ناله صدادار بیرون داد چشمانش ریز شد نگاهش را از مین هو گرفت گویی صورت دردکشش را از مین هو دزدید.
مین هو که شوخی شیوون را باور کرده بود با اخم ظاهر عصبانی نگاهش میکرد میخواست دعوایش کند با تغییر چهره شیوون فرصت نکرد و عوضش چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت نگران گفت: چی شده؟...حالت خوب نیست؟....دستی روی شانه لخت شیوون گذاشت به صورت شیوون که درد لحظه به لحظه بیشتر میشد و چهره ش مچاله تر پلکهایش را بست و سربه بالش گذاشت صدای ناله ش خفه و ارام در گلو رزد : همممممممممممم...نگاه میکرد نگرانتر گفت: درد داری؟...کجات؟...کجات درد میکنه؟... به دستش که روی شانه شیوون بود از احساس داغی تب را کرده بود نگاه کرد چشمانش گشادتر شد گفت: تو...تو تب داری شیوون؟...
شیوون که درد چون چنگالهای گرگی رودهایش را داشت میدرید دستش را ارام بالا اورد روی باند شکمش گذاشت سرش را بیشتر در بالش فرو برد پلکهای بسته ش را بهم فشرد لبش را بیشتر گزید که زخم لبش را گزیده شدن پاره شد خون ارام و داغ از لبش به چانه ش جاری شد با صدای لرزان و ضعیفی نالید: اره...درد میکنه...شکمم ...درد میکنه...مین هو از وحشت چشمانش گرد شد با صدای کمی بلند گفت: چی؟...درد داری؟... شکمت؟ ...دستانش را با فاصله خیلی کمی روی شکم شیوون گذاشت ولی کامل روی شکمش نگذاشت هول شده به شیوون نگاه میکرد گفت: درد داری؟...الان...الان دکتر کانگ رو میارم... صبر کن...الان میگم بیاد...
........................................................
شیوون کاملا روی تخت خوابانده شده بود صورتش از درد به شدت بی رنگ بود مچاله و گونه هایش و لبانش از تب سرخ بود پلکهایش را بهم میفشرد سربه بالش فرو میکرد ناله خیلی لرزان ضعیفی از درد میزد: اههههههه...اههههه...به خود میلرزید بدنش از درد تقلا میکرد گویی میخواست یهو بلند شود ولی توانی نداشت فقط از درد میلرزید و سینه ش از نفس زدن شدید بالا و پایین میرفت و به بالا قوس داده بود بیتاب از درد بود.
سون آه و مین هو و یونهوو دکتر و پرستارها دور تخت حلقه زده بودند با نگرانی و بیتاب حال شیوون و به دکتر کانگ نگاه میکردنند. دکتر کانگ روی شیوون خم شده بود با اخم شدید که از نگرانی روی صورتش نشسته بود به شکم شیوون نگاه میکرد و باند زخم را از روی شکم اش برداشته بود با نوک انگشت به اطراف بخیه های روی شکم که قرمز شده بود لکه های خونی خیلی نامحسوس اطراف بخیه ها به بیرون راه پیدا میکردنند فشار میداد با نگرانی به صورت درد کش شیوون نگاه میکرد دوباره نگاهش به زخم بزرگ وسط شکم شد گفت: روده ابسه کرده...تب...درد شدید شکم... بیحالی که از دیروز تا حالا داره...از مشخصات ابسه ست...رودش ابسه " آنا ستوموز" کرده.... باید لوله گذاری بشه...مایع رو بکشیم بیرون... سرراست کرد به بقیه که با حرفش چهره شان درهمتر و چشمانشان گشاد شد نگاه کرد گفت: با لوله گذاری مایع رو بیرون میکشیم...اگه اینکارو نکنیم باعث عفونت رودها میشه...انوقت دوباره احتیاج به عمله....دوباره باید ببرمیش اتاق عمل و عملش کنیم...
مرسی فدااااات..... ممنون میشم و ب شدت مشتاقش هستم
راستی چیزایی ک گفتم منظورم ب فیک خای شما نبود .. منظورم ب فیک های دیگه ای بود ک تو وب ها و سایت های دیگه خوندم..... بی احترامی ب شما نبوده باشه خانم گل....
خواهش خوشگلم ....خواهش میکنم عزیزجونم




میفهمم عزیزم....منم همین جوری گفتم...میدونم عزیزجونی
سلام روزت بخیر و خسته نباشی
خانمی ی درخواست دارم...ی فیک خوب و قوی از ایونهه بنویس لطفا!!! تو خیلی از فیک ها دونگهه رو احمق جلوه میدن یا ک زیادی ریزه میزه هست یا خیلی بچه هست در صورتی ک اون خیلی هم زرنگه( پست اینستاگرامش با اون جاسوییچی از تو آپارتمان لوکس هیوک ک یادت هست!!!) معصوم و شیرین هست. ی کم کم جثه هست و الان هم ۳۰ سال سنشه!
داستان های تو واقعا جون دارن و جزئیات خوبی دارن و برا شخصیت هات احترام قائلی ... من خیلی خیلی دوستشون دارم و هر روز میام اینجا ..... لطفا بگو ک قبول میکنی و ی قصه خوب برای اونهه مینویسی.... راستی شیهه هم توش باشه ها..... من کلا رابطه این دو تا رو خیلی دوست دارم..... پیشاپیش تشکر میکنم... ممنون
سلام عزیزم روز شما هم بخیر
فیک ایونهه؟..راستش من ایونهه نویس نیستم... ولی خوب چون شما خواستی تمام سعیمو میکنم در اولین فرصت مینویسم... اما در مورد دونگهه داستانهام.... من همش هم دونگهه هام خنگ و ساده نیست... فرشته اتش ... مرا دوست بدار...دونگهه ها جدی و قوی هستن... برخلاف هر دونگهه دیگه ای که نوشته شده... و یه داستان دیگه هم نوشته بودم که دونگهه توش محافظ بود خیلی جدی و خشن بود... پس همیشه هم همچین دونگهه ای نمینویسم... ولی این گفتم که تو اولین فرصت تونستم براتون مینویسم ...یکم داستانم تموم بشه ....یه ایونهه برای شما مینویسم
سلام خوبی دستت درد نکنه مثل همیشه عالی بود
سلام عزیزدلم...ممنون
سلام ممنون از داستانت فقط چرا قسمت هات کمه؟؟ نمیشه بیشتر بنویسی؟؟؟؟ من سرعت خوندنم بالاست!!
سلام گلم...شرمنده به خدا
خیلی متاسفم
بخاطر مشغله ای که دارم به خدا همین قدر هم از روی عشق و علاقه مینویسم..راستش قبلنا هر دو قسمت که میخونیدیه قسمت داستانم بود...یعنی اگه الان هر داستان پنجاه قسمته بدون اون موقعها بیست و پنج قسمت میشد... انوقت فکر کن اون زمان پنجاه قسمت مینوشت الان همون میشد صد و خورده ای قسمت....اون زمانا وقت ازاد زیاد داشتم اما الانا نه
بازم سلام
بعله اینجا شاهد لحظه به لحظه تغییر کردن کیوهیون هستیم و اینکه این شیوون به قول مینهو انقدر خوبه که دیگه باید کتک بخوره تا به فکر خودشم باشه.
ممنون خیلی دوست دارم زودتر بدونم اخرش چی میشه.
بازهم ممنون منتظر ادامش هستم
سلام خوشگلم



بله کیوهیون خوب بوده ولی پدر بدش اونو عوض کرده بود حالا برگشته به ذاتش
میفهمی عزیزم...یکم تحمل کن
چشم عزیزدلم.... خواهش میکنم