سلام دوستای عزیزم....
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
عاشقتم پنجاه و شش
شیندونگ با اخم و چشمانی ریز شده که چهره اش را درهم و عصبانی نشان میداد به ریووک و یسونگ که روی تخت خوابانده شده بودنند نگاه میکرد با مکث سرراست کرد گفت: این حرکت چه معنی میده؟...یعنی تو اداره یکی اومده...اونم تو بازداشگاه ... یه نفر اومده اینا رو مسموم کرده؟...سرچرخاند به لیتوک و کانگین که در تخت های بغلی خوابانده شده بودنند نگاه میکرد گفت: اولش میاید میگد کیم یسونگ وکیم ریووک رو کشتن...بعدش میبنیم هر چهار تا بیهوشن....سرراست کرد دوباره نگاهش به دستارانش شد گفت: که مشخص میشه اینا رو مسموم کردن... نه اینکه دوتاشون مردن... معلومه اینجا چه خبره؟... میادن اداره پلیس چهار تا مجرم رو مسموم میکنن ...کسی نمیفهمه...بعدشم مثل تازه کارها ...نه اصلا مثل دیونه ها نمیفهمید طرف نمرده... بیهوشه... میاید هوار میکشید که طرفو کشتن...یعنی به شما میشد گفت پلیس؟...فرق بین مرده و بیهوش رو نمیدونید؟... اصلا کی جرات کرده بیاد اداره پلیس ...میون این همه پلیس مجرمها رو مسموم کنه؟... فریاد زد : هااااااااااااااا؟...
از فریادش افراد یکه ای خوردن مردی که خبر اشتباهی مرگ یسونگ و ریووک را اورده بود با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده وحشت زده دستپاچه گفت: من...من هول شده بودم...یعنی وقتی چهار تا مردو دیدم...روی زمین افتادن...هول شدم...هر چی صداشون زدم جواب ندادن...منم فکر کردم ...یعنی از دستپاچی کنترل نکردم مردن یا نه...اومدم به شما گفتم... اسم دوتاشون هم گفتم چون از بس که هول شده بودم... مرد دیگری که هیکلی بود هم قد شیندونگ بود حالت چهره ش جدی و اخم الود بود نیم نگاهی به بقیه کرد قدمی جلو گذاشت میان حرف همکارش گفت: قربان...این طرفی که اومده اینا رو مسموم کرده...حتما از داخل همین جا ساپورت شده..که باید فهمید کیه...چون ما تا حالا همچین موردی نداشتیم...باید دید کیه که اینکارو کرده...اینکه چه کسی دستور این کارو داده...یعنی مرگ افراد باند فرشته سیاه به نفع کی هست.... که دست به این کار زده...
شیندونگ با اخم شدید همانطور عصبانی به افرادش که با فاصله به صف ایستاده بودنند نگاه میکرد حرف مرد را برید گفت: در این که شماها بیعرضید ...طرف خیلی راحت اومده این چهار نفرو مسموم کرده که شکی نیست...در مورد اینکه مرگ این چهار نفر به نفع کیه که کاملا مشخصه به نفع لی سونگمین...شکی دراین نیست که لی سونگمین میخواد این چهار نفر از بین برن...تا دیگه کسی نباشه که بشه باهاش بهش گیر داد...پوزخندی از سرخشم زد گفت: هر چند با این کارش شک های مارو به یقین بدل کرد... خودشو کاملا متهم کرد... حالا ما ارحتتر میتونیم بهش گیر بدیم...فقط جای تعجبه که چرا همچین گند بزرگی زده.... یا تو مساحباتش اشتباه کرده فکر نمیکرد ما به موقع این چهار مرد رو نجات میدیم...یا اون طرفی که فرستاده تا این چهارتا رو بکشه خیلی ناشی بوده...به هر حال.... نگاهی به چهار مرد بیهوش روی تخت ها کرد روبه افرادش گفت: برید این لی سونگمین عوضی رو بیارید تا باهاش یه گفتگو درست حسابی بکنم... افراد با سرتعظیم کردنند یک صدا گفتند : بله...
**>>>>>>>>>>>>>>>>
30 نوامبر 2011
دونگهه با چهره ای درهم و ناراحت به کیو که چهره ش رنگ پریده روی تخت نشسته پشتش تیکه داده به بالش و هیوک لحاف را روی پاهایش بالا کشید تا روی شکمش را پوشاند و لبه های لحاف را مرتب میکرد نگاه میکرد گفت: کیوهیون...خیلی لاغر و ضعیف شدی...این مریضی لعنتی خیلی ضعیف و بیحالت کرده...وقتی میبنمت دلم کباب میشه...کیو با حرفهای دونگهه اخمی به چهره بیحال خود داد حرفش را برید با صدای ارامی گفت: چی میگی تو...من از بیماری ضعیفی نشدم...هنوز بیماریم تو مراحل اولیه ست... این بیحالی من بخاطر داروهای که بهم میزدنند...این داروها انگار مسکن های قوی چیزیه ...که حالمو اینطوری میکنه...نمیخواد دلت به حالم کباب بشه...من حالم خوبه...راستی از سهون چه خبر؟... وضعیتش چطوره؟... از قرنطینه درش اوردن؟...
دونگهه که با حرفهای اولیه کیو که به حالت تشر بود چشمانش قدری گشاد و ابروهایش بالا رفت از بقیه حرفش گویی هنگ بود گفت: هااااااااا... سهون...نه...نه...ازقرنطینه درش نیاوردن...ولی گفتن منتظر دکتر چویی هستن...یعنی انگار اون باید بگه وضعیت سهون رو تایید کنه...از قرنطینه بیرون بیارنش....که خود دکتر چویی اینطوری که نمیتونه بره دیدن سهون... خودش هنوز روی تخت افتاده... فکر کنم حال نداره بشینه که بیاد به مریضاش سر بزنه.. البته گفتن فعلا بخاطر شرایط خود سهون باید اونجا بمونه... فعلا زوده که بخوان...کیو با اخم در میان حرفهای دونگهه سرش را در تایید حرفش چند بار تکان داد حرفش را برید گفت: خوبه...خدارو شکر که پیوند رو تا حالا پس نزده... بهش هم بگو باید افتخار کنه ...خیلی خیلی خوش شانسه که از بهترین متخصص پزشک کشور مغز استخوان دریافت کرده...
دونگهه سرش را تکان داد گفت: بله...خوشبخانه پیوند رو پس نزده...اتفاقا بهش گفتم که دکتر چویی مغز استخوان داده... بچه ام داشت پس میفتاد... باور نمیکرد ...اخه عشقش دکتر چویه...خیلی خیلی دکتر چویی رو دوس داره...کیو اخمش بیشتر شد حرفش را برید با غضب گفت: بیخود کرده دوسش داره...از حرف دونگهه خوشش نیامده بود میخواست بحث را عوض کند میان چشمان گشاد شده دونگهه که از حرفش دوباره هنگ شده بود رو برگردانند به هیوک نگاه کرد حالت چهره ش تغییر کرد با صدای ارامی گفت: هیوکجه ...میتونی منو جایی ببری؟...میخوای یکی رو ببینم ...میشه با ویلچر منو پیش یکی ببری؟...
هیوک با حرف کیو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گیج گفت: چی؟...تو رو پیش یه نفر ببرم؟...پیش کی؟...با کی کار داری؟...با هر کسی کار داری بگو بهش بگم باید پیش تو...تو مریضی...برات خوب نیست بری... به اون طرف میگم بیاد...کیو دوباره اخمی کرد حرفش را برید گفت: اولا که من مگه چمه که نمیتونم از روی تخت بیام پایین؟... هنوز انقدر وضعیتم بد نیست...دوما...نه ...باید خودم برم پیشش...من کارش دارم نه اون با من...من باید برم پیشش ...میخوام منو ببری پیش جانگ ایل وو...مامور امبولانس... دوست صمیمی شیوون...میخوام ببنمش...منو ببر پیشش... هیوک اخمی کرد چشمانش ریز شد وسط حرفش گفت: چی؟...تو رو ببرم پیش کی؟...مامور امبولانس؟...دوست دکتر چویی؟ ...تو با این مرد چیکار داری؟...کیو تغییری به چهره خود نداد گفت: منو ببر پیشش ...میفهمی چیکارش دارم...اونو میشناسی...منو ببر ببین کیه و چیکارش دارم...
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
شیوون به حالت کمی نیم خیز دراز کشیده روی تخت بود بالاتنه اش لخت بود وسایل پزشکی همچنان سینه خوش فرم و مچ دستان و بینی اش را به اسارت داشت باند زخم پهنی هم شکم چند تکه اش را پوشانده بود . شیوون هم چشمانش را بسته بود دستانش را بهم قفل کرده بود جلوی دهان خود گذاشته بود بی صدا در حال خواندن دعا بود ، مناجات با خدایش، لبان بیرنگ زخمیش ارام تکان میخورد با خدایش خلوت کرده بود با او سخن میگفت . هر چند در اتاق تنها نبود ،مین هو سون آه و هنری هم بودنند. ان سه بدون هیچ حرفی با چشمانی عاشق و نیازمند به شیوون نگاه میکردنند هیچ حرفی نمیزدنند تا خلوت شیوون را بهم نزنند.
چند دقیقه در سکوت کامل گذشت و شیوون حسابی با خدایش حرف زد بالاخره دستش را به حالت صلیب ارام به پیشانی و دو شانه لخت خود زد به لبان خود زد بوسه ای خیلی ارامی به دست خود زد پلکهایش را ارام باز کرد که متوجه ان سه نفر شد، از اینکه ان سه نفر را دید جا خورد چشمانش را قدری باز کرد از حالت خمار بیرون امد ولی فرصت نکرد حرفی بزند یا عکس العمل دیگری نشان دهد. سون آه که کنار تخت ایستاده بود خم شد دستی روی سینه لخت شیوون گذاشت با چشمانی عاشق که دو دو میزد به شیوون نگاه میکرد با لبخند ملایمی که سر مستی عشق گفت: ببخش اوپا...میدونم با دیدنمون تعجب کردی...خوب ما اومدیم تو دیدیم با خودت خلوت کردی...گفتیم بذاریم تو همین حال بمونی...چون میدونم وقتی با خدا حرف میزنی و دعا میخونی میخوای تنها باشی...ولی خوب میخواستیم این حالت زیبای عاشقانه با خدا خلوت کردنتو ببنیم...پس سر رو صدا نکردیم...ببخش اوپای مهربون با ایمانم...سرجلو برد بوسه ای نرم به لبان شیوون زد با مکث سرپس کشید .
شیوون از لذت بوسه که لبان نرم و شیرین سون آه به لبانش زد پلکهایش را بست دوباره با مکث ارام باز کرد خمار هم نگاه چشمان عاشق سون آه شد که اینبار هنری امان نداد با لبخند کجی از شیطنت گفت: میدونی عمو...من عاشق دیدن بوسه بابا و مامانم...یعنی هیچ بچه ای مثل من خوش شانس نیست که بتونه به این راحتی بوسه بابا مامانشو ببینه... البته معمولا بچه ها این صحنه ها رو میبینن ولی خوب مطمینا ...مین هو ریز ریز از حرف هنری میخندیدند.
سون آه کمر راست کرد با اخم یهو روبه هنری کرد وسط حرفش گفت: بچه پرو ...چشات حیا نداره...بوسه مارو دید میزنی کمه که برای خودت ذوق مرگم میشی... داری تعریف هم میکنی...هنری از حرف سون آه لبخندش بیشتر شد با شیطنت گفت: خوب به من چه ...چرا با من دعوا داری؟... چرا چشام بیحیاست ؟...اتفاقا چشام خیلی هم معصومه...ولی شماها هی جلوی من همو میبوسید...خوب منم که میبنیم... تازه شم...عمو مین هو هم میبینه...تقصیر من .... شیوون هم از حرف هنری و سون اه خنده ش گرفته بود از بیحالی فقط لبخند زده بود با صدای خیلی ضعیفی وسط حرف هنری رو به سون آه گفت: من همیشه بهت گفتم جلوی این بچه رعایت کن منو نبوس...خوب جلوش رعایت نمیکنی...همین میشه دیگه...بچه ست...جنبه نداره که...بوسه والدینشو میبینه ذوق میکنه....
هنری اینبار از حرف شیوون لبخندش خشکید چشمانش گشاد شد گفت: آه...بابا...من بچه ام؟... نخیر من مردی شدم برای خودم... شیوون بدون تغییر به حالت خودش به همان ارامی و ضعف پلکی زد گفت: بله شما مردی...ولی حرفا و کارهای که میکنی مثل بچه هاست... به نظرم کوتاهی کردم... ولی درست میکنم... بذار حالم خوب شه...حسابی مردتت میکنم...به هنری مهلت نداد روبه مین هو کرد لبخندش محو شد گفت: مین هو...این صلیب من کوش؟...تمام قوایش را برای حرف زدن جمع کرده بود از چند کلمه ای هم که گفته بود به نفس نفس افتاده بود گفت: تا جای... که یادمه...موقعی که دزدها منو گرفتن به گردنم بود...ولی الان تو وسایلم نیست...صلیبم کجاست؟...یعنی پیش دزدها مونده؟....
مین هو که لبخند پهنی زده بود با پرسش شیوون لبخندش محو شد اخمی کرد گفت: چی؟... صلیبت؟...گویی فکر میکرد با مکث گفت: نه... پیش اون عوضی ها نمونده...اخمش بیشتر و چشمانش ریزتر شد گفت: موقعی که اوردنت به گردنت بود...فکر کنم چو کیوهیون گرفتتش...گویی یادش امد قدری گره ابروهایش باز شد گفت: اره...اره...چو کیوهیون گرفت...پیش اونه...
شیوون اخم ملایمی کرد با همان حالت بیحال و صدای ضعیف گفت: چی؟...پیش اقای چو؟...با اورده شدن نام کسی که مشکوک به بیماری بود مثل همیشه خودش را فراموش کرد مکثی کرد گفت: راستی حال اقای چو چطوره؟...تا جایی که یادمه ...جواب ازمایشش مشکوک بود...قرار بود ازمایش بده...ازمایش داد؟...جوابش چی شد؟... مین هو اخمش بیشتر و چهره ش جدی شد گفت: ازمایشش؟...اره داد...ولی...جوابش خوب نیست... یعنی...همینطور که ازمایش مشکوک بود ...حدسمون درست بود.... اقای چو سرطان کبد داره...الان هم بستریه داریم درمانش میکنم... البته طبق دستور درمانی که تو با اینجور بیماریها تجویز میکردی...
شیوون نفس عمیقی کشید تا قوایش را جمع کند تغیری به چهره خود نداد با همان ضعف گفت: چی؟... پس واقعا سرطان داره؟... پس درمانم شروع کردید؟... خوبه...وضعیتش چطوره؟... مکثی یک ثانیه ای کرد نفس عمیقی کشید با همان بیحالی گفت: نه...نمیخواد بگی...پروندهشو بیار ببنیم چطوره... وضعیتش چطوره...شماها تا حالا چیکار کردید...راستی پرونده سهون هم بیار...ببنیم اون در چه وضعیته...هنوز تو قرنطینه ست دیگه؟... هنوز زوده از قرنطینه بیاریدش بیرون... راستی پرونده بیمار .....
مین هو لبخند کمرنگی از حرفهای شیوون زد وسط حرفش گفت: چشم...پرونده کیوهیون شی و سهون و همه بیمارای که میخوای رو برات میارم...خوشم میاد که تو این وضعیت هم به فکر بیماراتی... دکتر واقعی تو هستی شیوون...تو هر حالی به فکر مریضاتی...سون اه با عشق و تمام وجود به شیوون نگاه میکرد حرفش مین هو را برید گفت: منم عاشق همین اخلاق اوپام...همیشه درهمه حال به فکر بیماراشه...اون یه فرشته مهربون واقعیه...چیزی که بقیه میگن... مین هو در تایید حرفش سرش را تکان داد گفت: اوهوم...اما هنری با اخم به ان سه نگاه میکرد گویی عصبانی بود به مین هو مهلت نداد گفت: ولی من ازاین کار بابام اصلا خوشم نمیاد...به جای اینکه به فکر خودش باشه به فکر دیگرانه...با این کارش اصلا هم به فکر زن و بچه اش نیست...نمیگه اونا هم حق دارن...اونا هم همسرو پدر میخوان که برای اونا باشه...سالم و شاد باشه...پدر سالم برای پسرش باشه...نه خسته بیمار و اش لاش روی تخت... نگاه اخم الودی به تک تک ان سه که مین هو وسون آه با حرفش لبخندشان محو شد و شیوون هم قدری اخم کرده بود کرد ،چرخید به ان سه فرصت عکس العمل نداد تقریبا دوان به طرف دراتاق رفت از ان خارج شد.
سلام

واااااااای چویی شیوون فرشتهههههههههههه پاشم برم بچلونمش انقد که خوبه
کیوهیون چه پسر خوبی شده!!!!!!! وای چقد خوب! ببینم با ایل وو چیکار داره؟ چقد خوب که این داستان دو قسمت پشت هم اپ میشه
دوست دارم اونی جونم ممنون بووووووس
سلام عزیزدلم
اره دو قسمت پشت هم اپ میکنم...البته میخواستم سه قسمت تو هفته بکنم ولی داستان جدید که دارم مینویسم احتیاج به زمان دارم... پس به وقت احتیاج دارم باید دوستت دارم دو قسمت در هفته بشه 



شیوونه دیگه...فرشته ست
گفتم که کیوهیون رو اینجوری نبینید.... یه کاری داره دیگه
منم دوستت دارم خیلی زیاد