SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فراموشم نکن 8


سلام دوستای عزیزم...

خوب گفتم قسمت بعد رمز داره...هر چند صحنه خاصی نداشت در حد یک پارگراف...ولی همین هم درخواست کردن نذارم...منم با نویسنده اش صحبت کردم گفت لازم نیست بذارم...راستش هم همچین صحنه ای نوبد که بخواد تو داستان تاثیری بذاره...پس حذفش کردم با خیال راحت بخونیدش...

بفرماید ادامه ...


 

پارت 8

یه دفعه احساس کردم دیگه توانی ندارم و سرمو گذاشتم رو دستامو و چشمامو بستم.چشام از اشکی که توشون جمع شده بود داشت می سوخت و من تمام ته مونده نیرمو به کار بردم که خودمو نبازم.با صدای دورگه ای که بغضم کاملا توش مشخص بود گفتم:کیو...چرا منو شکنجه می کنی؟

گرمای دستشو رو بازوم حس می کردم اروم گفت:من فقط دوست دارم باهات باشم هم جوره.

سرمو بلند کردم و مستقیم تو چشماش نگاه کردم و خیلی رک گفتم:من و تو نمی تونم با هم س/ک/س کنیم اینو میفهمی؟چرا اینجوری منو ازار می دی؟فکر می کنی من بدم میاد؟منی که اونقدر عاشقتم که حاضرم صد برابر دردم از اینی که الان هست بیشتر باشه اما تو یه خارم به پات نره اونوقت نخوام که باهات س/ک/س کنم؟

-خب با کا/ند/وم...

با عصبانیت و صدای لرزون داد زدم:من احمق یه بار گول یک نفر خوردم از کا/ند/وم  استفاده کردم و با بی اطلاعیم و نشاختن درست طرفم همهی زندگیمو به باد دادم و عمر و زندگیم فتا شد و حالا نشستم و منتظرم که کی میمیرم اونوقت...انتظار داری بیام دستی دستی تو رو بندازم تو این کثافت؟تو چی می خوای از من ؟می خوای تو رو هم بندازم تو این بدبختی؟کیو خواهش می کنم اینکار و با من نکن ازت خواسته بودم جلوی من اینجوری نباش.

از جاش پا شد و دستاشو تکیه گاه داد به پیشخون اشپزخونه و به سمت جلو خم شد به طرفم تو چشماش یه چیزی بود که منو می ترسوند یه برق اراده و اطمینان.همین اطمینانش منو به وحشت انداخت با همون حالت زل زد بهم و خیلی شمرده و محکم گفت:وقتی می خواستم باهات باشم همه چیو قبول کردم...حتی اب شدن به پات و دیدن مرگتو... تو رابطه ام با تو به همه ی چیزایی که می خواستم رسیدم. به همه ی عشقی که همیشه تو زندگیم دنبالش بودم رسیدم.همه ی احساس شیرین و لذت بخشی که می خواستم تو بهم دادی و حالا فقط یک چیز مونده...اخرین خواسته امو رو بهم بدی شیون...حقمو بهم بدی...خواسته مو بهم بدی.

با همون عصبانیت و صدای گرفته گفتم:کدوم حق؟تو اصلا می فهمی از من چی می خوای؟تو هیچ حقی در این مورد نداری....

-چرا خوبم حق دارم...وظیفته...اصلا من موندم چه قدر تا حالا به خودت فشار اوردی و جلوی خودتو گرفتی.الانم خواسته مو ازت می خوام....من می خوام با هم س/ک/س داشته باشیم...باید اینکار بکنی....

دلم می خواست فریاد بزنم و با صدای بلند رو به اسمون زار بزنم و از خدا بخوام همه ی روزای باقی مونده ی عمرمو همه ی داشته هامو تو زندگی بگیره و همون یه روز رو بهم سلامتی بده.ولی هیچ کدوم از اون اتفاقها نمی افتاد و من بودم و یه بدن بیمار و ناتوان  که ویروس همه ی وجودمو گرفته بود و یه دنیا عشق و نیاز به وجود کیو که باید ازش می گذشتم...

-تو رو به هر چیزی که می پرستی دست از این خواسته ات بردار و منو با این حرفا له نکن.می خوای باهات س/ک/س کنم و توام الوده شی؟چرا عین بچه های کوچیک رفتار می کنی؟

سریع پرید از وسایلش که با خودش اورده بود یه بسته کوچیک در اورد و گفت:این کا/ند/وم ها فقط 5 خطا دارن یعنی 95%احتمال انتقال هیچ بیماری و ندارن با اینا....

با استصال گفتم:من حتی اون 5 % رو هم نمی تونم ریسک کنم چرا حال منو درک نمی کنی بیبی؟

-نود و پنج درصد امنه .اون پنج درصد باقی مونده هم به شانس من بستگی داره.

یه نفس عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم حرف اخر و. بهش بزنم تو چشماش خیره شدم و گفتم:امکان نداره این کار رو بکنم بیبی...حاضر نیستم کوچک ترین اسیبی بهت بزنم تو شانس زندگی و زنده موندن داری امکان نداره زندگیتو اینجوری به بازی بگیرم.

با همون نگاه اهنین و محکمش جواب نگاهمو داد و صریح گفت:اگر خواسته مو اجرا نکنی از یه روش دیگه استفاده می کنم....

چشمامو تنگ کردم و با تردید پرسیدم:منظورت چیه؟

-اینقدر با افراد مختلف تو کلوپ ها می خوابم تا بالاخره منم....

دیگه نذاشتم حرفش تموم بشه.فقط یک لحظه سوزش کف دست خودمو احساس کردم و کیو که خودشو محکم نگه داشته که پرت نشه عقب.همه ی وجودم می لرزید و نفس نفس می زدم.

خودمم نفهمیدم چی شد که دستمو روش بلند کردم.از شدت در موندگی حتی متوجه رفتارمم نبودم.بدون اینکه حتی کوچکترین حرکتی از سر جاش بکنه انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه حرفشو ادامه داد و گفت:تا منم یه مرضی بگیرم....

یه مکث کرد و ادامه داد:حتی اگه بهم سیلی بزنی...و بعد پشتشو کرد بهم و رفت طرف در اتاق که لباساشو بپوشه.

داشتم از غصه و ناراحتی خفه می شدم.همه ی وجودم پر می کشید طرفش اما...دیگه احساس کردم نمی تونم برای خودم اما و اگر بتراشم...نمی تونستم....سریع از اشپزخونه رفتم بیرون و قبل از اینکه از در خونه خارج بشه شونه هاشو از پشت گرفتم و کشیدمش تو بغلم.بدتر از من همه ی بدنش می لرزید و از هق هق خفه اش می فهمیدم چه فشاری رو تحمل کرده.رد انگشتامو رو صورتش می دیدم و دلم اتیش گرفت .دستمو گذاشتم رو گونه اشو و با صدای لرزون گفتم:ببخشید بیبی...

دستمو از دور کمرش باز کرد و با چشمای گریون برگشت طرفم و گفت:شیون من می خوام تا اخرش باهات باشم...

-بیبی چرا اینکار رو می کنی....                                     –یعنی نمی دونی...

لبخندی زدو و گونشو بو/سیدم و گفتم:واقعا که کله شقی....خیلی دوست دارم....

کیو لبخندی از روی رضایت زد و بهم خیره شد دستمو دور کمرش حلقه کردم و تو یه بغلم فشارش دادم میتونستم از تویه چشماش خوشحالی که برق میزد و ببینم ولی هنوز ته دلم یه حس غمگین بود و باید همه ی این ناراحتی و نگرانی رو قایم می کردم.صورتمو به صورتش نزدیک کردم و ل/بمو اروم  رو لبش قرار دادم و بو/ سه ای بهشون زدم و مشغول لمس و نوازش کردن بدنش شدم.همینطور که ل/بامو رو لباش حرکت می دادم و از احساس قشنگی که در اون لحظه همه ی وجودمو گرفته بود لذت می بردم اروم به طرف اتاق کشیدمش و بالاخره لحظه ای که هر دو در انتظارش بودیم رو اغاز کردیم...حس یکی شدن....

                               **************************************

چشمامو باز کردم و با رضایت و خوشحالی لبخندی زدم و یه نفس عمیقی کشیدم احساس راحتی و سبکی می کردم. یه  جور حس پرواز تو اوج .تا حالا تو زندگیم از هیچ چیز به این اندازه لذت نبرده بودم.لحظات قبل برام مثل یک خواب شیرین و رویایی لذت بخش بود.شاید بارها همچین صحنه ایی تو ذهنم مجسم کرده بودم حس یکی شدن با شیون...اما هیچ وقت نیازمو به زبون نیاوردم.خوممم نمی دونم چرا .تمام لحظات گذشته از جلوی چشمام در حرکت بود. قلبم از شدت هیجان در حال بیرون زدن از سینه ام بود و از خوشی تو اسمونا سیر می کردم.با هر حرکتی که ازش دیده بودم به این پی می بردم که چقدر دوستش دارم چقدر دوستم داره و چقدر عاشقیم....

س/ک/س برای من حکم یه رفع نیاز رو نداشت برام یه جور حس یکی شدن با عشقمو داشت.روح های ما خیلی وقت پیش در هم ادغام شده بودن و ما رو از وجود هم سیراب کرده بودن.اما این یکی شدن جسمامون و غرق شدن تو حس خواستن بود که هیچ نشونه ی از هو/س نداشت .

وجودم از همه ی احساسهای خوب دنیا لبریز و به خاطرش از ته دل خوشحال بودم با خودم فکر کردم تو بدترین لحظه ها و شرایط هم انگار خدا مهربونیشو شامل حال ما کرده بود. از این فکر لبخندم پر رنگ تر شد و با ارامش غلطی زدم و دستمو تکیه گاه بدنم کردم و به پهلو کنار بدنش دراز کشیدم.هنوز چشماش بسته بودن  می تونستم تو  صوتش احساس ارامش و رضایتو ببینم.اروم دستمو گذاشتم رو قفسه سینه برجسته اش که کاملا مشخص بود یه روزی عضلانی و سفت بود ولی حالا فقط هاله ای از اون همه تلاش های بدنسازی گذشته اش روی بدنش مونده بود. تمام پوست تنش خشک و سفت شده بود و بعضی از قسمتها هم ضایعات پوستی شدید بارز تر بیماریشو به رخم می کشید.

سرمو گذاشتم رو سینه اش که خیلی اروم بالا و پایین می رفت .اونم دستشو اورد بالا و شروع کرد به نوازش پشتم کرد اینقدر اروم و موزون دستشو از گردن تا کمرم حرکت می داد که حس کرختی و مستی زیر پوستم می دوید.خودمو روش انداختم  و به طور کامل روش خوابیدم.از تماس بدنهای برهنه امون غرق لذت می شدم و دلم می خواست تا ابد تو همون حالت بمونم .دستامو بردم پشت گردنش و صورتمو به صورتش نزدیک کردم.چشماشو باز کرد و با لبخند نگام کرد و اروم گفت:بالاخره کار خودتو کردی...

-من هر کاری بخوام بالاخره باید انجامش بدم!

بو/سه به ل/بهام زد و با خنده گفت:پسره ی کله شق !من از دست تو چکار کنم بیبی!لجباز تر از تو مصر تر از تو ندیدم.

با خنده گفتم:ما اینم دیگه!

-همین جوری بودی که منو بیچاره کردی بیبی...

با شیطنت گفتم:بیچاره چی؟

بدون اینکه حرفی بزنه هم می تونستم تو نگاهش جوابمو بخونم.اونم انگار فهمید و بدون اینکه چیزی بگه دوباره چشماشو از اشکی که از گوشه چشماش می چکید بست و تو یه حرکت محکم تو اغوشش کشیدم.

در اون لحظه با خودم به این نتیجه رسیدم که هیچ چیز تو دنیا زیباتر و دلنشین تر از یکی شدن با معشوقت نیست....

تو همون حالت منم چشمامو بستم و سعی کردم از ارامش و زیبایی اون لحظات حداکثر استفاده رو بکنم.نمی دونم چند دقیقه یا شایدم چند ساعت گذشته بود و جفتمون تو افکار لذت بخش خودمون غوطه ور بودم که یهو با صدای زنگ در از جا پریدم. اینقدر تو حال و هوای خوش خودمون غرق بودیم و با این دنیا فاصله داشتیم که شنیدن زنگ برامون یه چیز عجیب بود و جفتمون تا چند دقیقه بهم ماتمون برده بود!شیون زودتر از من به خودش اومد و همینطور که لباساشو می پوشید از روی تخت بلند شد و رفت طرف ایفون از همونجا در حالی که لباسامو می پوشیدم گفتم:اگر کسیه  که می شه پیچوندش اصلا جواب نده بزار فکر کنن نیستی.

برگشت طرفمو و با تعجب امیخته با ناراحتی نفس عمیقی کشید و گفت:بیبی کیو....پدرته...

یه لحظه با ترس و نگرانی گفتم:چی!!!پدر من....

با سردرگمی گفت:اره...با یه دختریه...

با عجله به طرف ایفون رفتم به تصویرش خیره شدم:خدای من این که نامزدمه اینجا رو از کجام پیدا کرد؟!

-بهتر نیست بری در باز کنی...

-نه...نه....بزار فکر کنن کسی نیست اون موقعه خودشون....

صدای دوباره زنگ نذاشت حرفمو ادامه بدم با حرص گفتم:ول کنم نیستن....

اینبار با لبخند  بهم خیره شد و گفت:من میرم تو اتاق تو هم بهتره بری در رو باز کنی....پدرت منتظره....

-من اصلا نمیرم در رو باز کنم...

یهو کشیدم تو بغلش و همونطور که زیر گردنمو بوس می کرد گفت:هر جور میلته عزیزم ولی من  خیلی دوست دارم این نامزد خوشکلتو از نزدیک ببینم.

-اینقدر حرف نزن دیونه...بعدم هلش دادم طرف اتاق و در اتاق هم بستم.صدای شیون و شنیدم که از اتاق داشت سفارش های لازمو می کرد....

                      ********************************************

تو اتاق وایساده بودم  و  گوشامو تیز کردم تا صحبت های اونا رو بشنوم صدای کیو رو شنیدم که پدرش سلام کرد و بعد از چند لحظه گفت:شما اینجا چه کار می کنید پدر؟

طولی نکشید که صدای کشیده ی تو خونه پیچید و صدای ناراحت و عصبانی پدر کیو بلند شد:خوب تو بگو...اینجا چه کار می کنی....مگه تو امروز قرار نبود با یوری برید خرید...کیو تو اینجا چه غلطی می کنی...اصلا اینجا کجا هست....یوری یه چیزهای می گفت....نگو که حقیقت داره...

صدای کیو را می شنیدم که به ارومی می گفت:خواهش می کنم پدر توضیح می دم...

-چی رو می خوای توصیح بدی...اینه جواب خوبی های یوری...

-باز بحث مزخرف و همیشگی رو شروع نکن پدر...من از وضعیت الانم راضیم....

-معلوم هست چی داری میگی...این پسره کیه که تو بهش سر می زنی....

سرمو بلند کردم و تو چشمای منتظر پدرم نگاه کردم دوست نداشتم صورت ناراحتشو ببینم اما مجبور بودم حرفمو بزنم مکث کوتاهی کردم و گفتم:کسیه که دوستش دارم...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
فاطمه شنبه 28 مرداد 1396 ساعت 23:07

سلام
کیو چقدر کتک خورد
یعنی پشتکار کیو تو حلقم اصلا ول کنم نبود
ممنون گلم البته گل ها

سلام عزیزدلم...
هی چی بگم... یه عاشق حاضره بمیره برای معشوقش
خواهش عزیزجونیییییییییییییییییییییییییی

Chonafas شنبه 28 مرداد 1396 ساعت 20:58

سلام
در یک جمله هییییییچ حرفی ندارم جز اینکه ای بشکنه دست بابای کیو و اینکه چرا چپ و راست کردید بچم کیو رو و اینکه ای قربون دستت که صحنه اش رو حذف کردی هرچند کوتاه بالاخره صحنه بود دیگه و اینکه کاش یه ذره دونگهه ام داشت و اینکه عاقا کیو محبت یوری رو نخواد باید چه کسی رو ببینه و اینکه اوهو بابا
ای ول کیو چه قاطع
حالا خوبه گفتم هیچ حرفی ندارم.
راستی اونی پای خواهرم شکست!!!!!! وااااااای انقدر اتفاقای در هم بر هم افتاده که نمیدونیییییی تازه میگرن مامانم هم اود کرد!!! بدبختی از این بالاترررر البته خیلی بیشتر از اینه.
وااای سرم داره منفجر میشه اونی باورررر نمیکنی نزدیک چهار ماه یا بیشتره دادم روی فقط یه صحنه یه صحنه از داستانم فکر میکنم به نتیجه نمیرسم. مخم داره میترکه.
دوباره پرحرف شدم ماجراهای من پرحرف کککک
مرسی از اپ کننده و نویسنده
دوست دارم هزارتا بوووووس

سلام عزیزدلم
چی بگم از دست بابای کیو
خواهش عزیزدلم ...کاری نکردم که
بله کیو خیلی قاطع
من به فدای تو خوب گفتم همیشه حرفتو باید بزنییییییییییییییی
ای وای من پای خواهرت؟...میگرن مادرت؟...الهیییییییییییی مراقب مامانت باش...همنطور مراقب خواهریت...الهیییییییییییییییییییییی چقدر داری سختی میکشی
چه صحنه ای خوشگلم؟...خوب یه وقت بیا تل بهم بگو شاید بتونم کمکت کنم....کمک منو قبول نداری؟....
نه بابا گفتم که خیلی خیلی خیلی هم دوست دارم وقتی کامنت بلند بالا میزاریییییییییییییییییییییی
خواهشششششششششششش خوشگلم...دوستت دارم خیلی زیاددددددددددددد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد