سلام دوستان عزیز....
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
عاشقتم پنجاه و پنج
سون اه دستی روی سینه خوش فرم شیوون گذاشته ارام نوازشش میکرد و دست دیگر روی سرش موهایش را شانه وار نوازش میکرد نگاه خیس لرزان اما عاشقش به شیوونش بود سرجلو برد بوسه ای چون بوسه بر گلبرگ گل به لبان شیوون زد سرپس کشید دوباره با چشمان کشیده و گیرا اما خمار شیوون هم نگاه شد با صدای ارامی گفت: شیوونم...میدونم بیحالی و ضعف داری...میدونم از بیحالی نمیتونی حرف بزنی...ولی لازم نیست چیزی بگی... از نگاه قشنگت میفهمم که همه چیز یادته... با حالت بغض الود گفت: اون ...شکنجه ها...عذاب و دردهای که کشیدی ...ولی همه چیز تموم شد عشقم.... تو الان پیش ما تو بیمارستانی...بخاطر تصادف قبلی که داشتی روده ات پیچ خورده بود... توی این مدت بخاطر شکنجه ای که شدی خونریزی کرده بود...عملت کردن...خداروشکر که وضعیت بهتر شد...حالا هم اینجای...تو بخش ...یه چند روزی باید استراحت کنی...
شیوون خمار و بیحال نگاهش میکرد از ضعف توان هیچ حرکتی نداشت حتی توان تکان دادن انگشتانش را ،فقط ارام با مکث پلک میزد به سون آه نگاه میکرد در نگاهش به جای لبانش پرستهایش را میکرد، ولی سون آه که همه پرسشها را از نگاهش نمیتوانست بخواند پس شیوون تمام قوایش را جمع کرد تا حداقل چند کلمه حرف بزند لبانش با نهایت قدرتی که جمع کرده بود تکانی خورد ولی صدای از ان در نیامد بی صدا تکان خوردن.
سون آه نشنید شیوون چه گفت چون صدای از میان لبان زخمی و پوست پوست شده شیوون درنیامد ، سون اه هم برای اینکه شیوون بیشتر از این اذیت نشود دستی که روی سینه شیوون گذاشته بود را بالا اورد انگشت روی لبان شیوون گذاشت امر به سکوت کرد گفت: هیسسسسسسس...اروم باش...میدونم چی میخوای بپرسی...نگران نباش...همه حالشون خوبه...بابا ...مامان...جیوونی...هنری ...مین هو شی...ایل وو شی... یونهو شی... همه همکاراها...بیمارها هم حالشون بهتره...دایی شیندونگ هم حالش خوب خوبه.... لبخند کمرنگی زد گفت: و البته خود من...همه حالمون خوب خوبه... کسی مشکلی نداره جز تو... گویی چیزی یادش امد لبخندش محو و ابروهایش بالا رفت گفت: راستی اوپا...یه چیزو میدونی؟...میدونی کی تو رو نجات داد...یعنی از دست اون گروگانگیرها نجاتت داد؟... میدونی کیه؟... اگه بگم کیه باورت نمیشه...
شیوون با حرفهای سون آه کنجکاو شد بفهمد ناجیش کیست اخم خیلی بی رمق ملایمی به چهره بی حال خود داد نگاه منتظرش به نگاه سون آه بود تا بفهمد کیست . سون اه هم با تغییر چهره شیوون مکثی کرد لبخندش قدری پررنگ شد گفت: کسی که نجاتت...که صدای مین هو امد : دکتر کیم...شیوون بیداره؟... مهمون داریدها....جمله سون ان نیمه امد رو برگردانند دید مین هو با ویلچری که کیو رویش نشسته بود وارد اتاق شد به طرف تخت امدند. سون آه به ارامی بلند شد با همان لبخند ملایم که به لب داشت به گرمی از ان دو استقبال کرد گفت: دکتر لی...اقای چو... مین هو و کیو با هم روبه سون آه با سر تعظیمی کردنند .
کیو نگاهش سریع به شیوون شد نگاهی که عطش دوستی و نیاز دران موج میزد به شیوون بود که نگاه بیحال خمارش به ان دو بود. مین هو ویلچر را کنار تخت قسمت پهلوی تخت نگه داشت خود به کنار تخت امد دستی به تخت ستون و دست دیگر روی سینه لخت شیوون گذاشت و ارام نوازشش میکرد با لبخندی که از سرذوق بهتر شدن حال دوستش زده بود به شیوون نگاه میکرد گفت: سلام شیوون...دوست مهربون و خوشتیپ جذاب و بینظیرم ...حالت چطوره مرد؟... درد که نداری؟...
شیوون نگاه خمارش به مین هو بود در جوابش توان حرف زدن نداشت جایش لبخند خیلی خیلی بی رمق زد پلکهایش را بسته و باز کرد. سون آه هم با لبخند ملایمی به شیوون نگاه میکرد سریع جایش گفت: بهتره...درد نداره ...چون اومدن مسکنشو زدن...مین هو بدون تغییر به چهره و نگاهش گفت: خوبه...خدارو شکر بهتری...کمر راست کرد نیم نگاهی به کیو کرد دستی روی شانه کیو گذاشت روبه شیوون گفت: خوب اومدم احوالپرسی... با مهمون هم اومدم... اقای چو کیوهیون ...یادته که کیه دیگه نه؟... لبخندش پررنگتر شد به حالت شوخی از ذوق شادی گفت: هر چند اگه یادت هم نباشه باید هم بدونی کیه...چون میدونی که اقای چو برات چیکار کرده ....شیوون که با حرف مین هو با لبخندی که بیحال بود نگاهش به کیو شد ارام پلکهایش را بسته و باز کرد که یعنی " سلام" ولی با جملات اخر مین هو لبخندش محو شد با اخم خیلی ملایمی به حالت پرسشی دوباره به مین هو نگاه کرد.
کیو که تمام نگاهش به شیوون بود از نگاهش که به او "سلام "کرد قلبش هزار برابر میطپید ،دستش را ارام بالا اورد نوک انگشتان شیوون را به میان دستش گرفت با اینکار خواست جوابش را بدهد . دلش میخواست مین هو و سون آه در اتاق نبودند او تنها با شیوون حرف میزد ،در کنارش مینشست در اغوشش میگرفت ،از بوی عطر تن شیوون تمام وجود خود را سیراب میکرد تا شفا میگرفت . گویی تنها داروی درمان سرطانش شیوون بود. وقتی در کنار شیوون بود به ارامش میرسید ، دردهایش ، بیماریش ؛ عصبانیتش ، کمبودهایش ، همه و همه چیزهای بد از او دور میشد ،جایش ارامش خاصی را پر میکرد .دلش میخواست شیوون را به آغوش میکشید لمس میکرد، بوسش میکرد، نوازشش میکرد، بویش میکرد از خود میگفت ،از غمی که قلبش داشت ،از تنهای خود میگفت ،از بی کسی خود میگفت ، به شیوون میگفت که چقدر بهش نیازمند بود ،بهش میگفت که چقدر دوسش دارد ولی نتوانست . همیشه کسی در اتاق بود یا شیوون هوشیار نبود کیو حرفهایش در دلش مانده بود . با گرفتن انگشتان شیوون بغض خفته قلبش سرباز کرد چشمانش را نمناک کرد لبخند بیرمقی را از این جشن پیوند دستانشان روی لبش نشست ونگاهش به محبوبش بود که با تغیر چهره شیوون بی اختیار لبخند او هم محو شد نفهمید چرا شیوون اخم کرد ؛ از اینکه او شیوون را نجات داده خوشش نیامده ،که سون آه به کسی مهلت نداد گفت: نه ...اوپا نمیدونه کی نجاتش داده...تازه داشتم بهش میگفتم...
مین هو ابروهایش بالا رفت گفت : چی؟...نمیدونه؟.. رو به شیوون کرد با همان حالت گفت: نمیدونی کی نجات داد تو رو از دست گروگان گیرها ؟... دستش را دوباره روی شانه کیو گذاشت با پررنگتر شدن لبخندش گفت: اقای چو...اقای چو نجاتت داده...چطوری و از کجا رو دیگه خود اقای چو میدونه و باید برات تعریف کنه...اقای چو گفت که وقتی پیدات کرد بی هوش بودی...ولی فکر میکردم دکتر کیم بهت گفته که....شیوون با حرفهای مین هو گره ابروهایش باز شد چشمان کشیده گیرایش قدری از حالت خماری بیرون امد هم نگاه کیو شد در نگاهش تشکر و مهربانی موج میزد ،نگاهی که دل کیو قنج میرفت از ذوق به حد غش افتاده و بیتاب میطپید لبخندی ، دوباره از سر ذوق به روی لبانش نشست دستش جرات بیشتری یافت دست شیوون را کامل در میان دست خود گرفت به گرمی فشرد با صدای که کمی میلرزید از شادی هم نگاه شیوون بود حرف مین هو را برید گفت: نه بابا...من کاری نکردم که...من فقط شیوون شی رو از دست گروگانگیرها دراوردم...که هنوزم میگم من جونمو و جون دخترمو میدونشم...پس هنوز جبران کاری که دکتر چویی برام کرده رو نتونستم بکنم...میخواست حرف دلش را بزند بگوید " شیوون علاوه بر نجات جونم ...زندگیم رو نجات داد...منو عوض کرد...بهم علاوه بر جون چیزهای داد که منو از حالت هیولا داره به فرشته بدل میکنه...پس هنوز کاری نکردم..." ولی نتوانست حرف هایش را بزند ،میخواست فقط فقط به خود شیوون بگوید .پس جمله ش را نیمه گذاشت با چشمانی که از بغض کاملا خیس و لرزان شده بود به شیوون که خمار و مهربان بود در نگاهش میشد تشکر را خواند هم نگاه بود دست شیوون را میان دست خود به گرمی فشرد .
******************************************
( 29 نوامبر 2011 )
شیندونگ با اخم به برگه دست خود نگاه میکرد باسن را روی میز گذاشت یک پایش را هم تقریبا روی میز گذاشت سرراست کرد به دستیارهایش که پشت میزهای خود یا در حال رفت و امد بودن نگاه کرد گفت: این رئیس لی ...یعنی لی سونگمین نمیخواد مقر بیاد...از تو شرکتش کشوندمش اینجا...با وکیلش اومد...وکیلیش کلی تبصره و ماده تحویلمون دارد...تا موکلش حرف نزنه و اعتراف نکنه... انگار ما ازپشت کوه اومده بود...یا بار اولمونه و نفهمیدیم...انگارنه اینگار ما خودمون مرد قانونیم... این بازی ها رو خوب بلدیم... لی سونگمین اول که زده بود زیر همه چیز گفت دستور نداده...بعد که اعتراف افراد باند رو رو کردیم گفته با یکی دشمنی داشته...دکتر چویی بابت قضیه ای که مروبط به اون طرف بوده گروگان گرفته...نگفته طرف این قضیه کیه...فقط تو حرفهاش انگار گفت چو کیوهیون ...یعنی میشد از حرفهایش اینطور فهمید... که ارباب چو همون چو کیوهیونه...اما وکیلش زودی جمعش کرد...بعد هم که دیگه هیچی ...نذاشت یه کلمه دیگه حرف بزنه ...برگه های دستش را روی میز انداخت گفت: من نفمهیدم این داره از کی حمایت میکنه ...چرا این ارباب چو رو لو نمیده؟...یا این قضیه چیه؟...چه ربطی به دکتر چویی داره...تا جای که میدونم خواهرزاده من با این مرد و اون ارباب چو هیچ رابطه ای نداره...مطمینم از خودش هم بپرسم میگه اینا رو نمیشناسه... اصلا اسمشون به گوشش نخورده...چه برسه که تا حالا دیده باشد شون...
مرد قد بلندی که دستانش را به روی سینه ش گذاتشه بود وسط سالن ایستاده بود با اخم و چشمانی ریز شده به شیندونگ نگاه میکرد گویی فکر میکرد حرفش را برید گفت: قربان...شاید بشناسدشون؟...شما از خواهر زادتون بپرسید که اینا رو میشناسه یا نه؟... این چو کیوهیون که خواهر زادتون رو نجات داده...شاید بدونه قضیه چیه... وضعیت خواهر زادتون بهتر که شده...بردید بپرسید شاید خودش همه چیزو بدونه.... شنیدونگ تابی به ابروهایش داد با حالت عصبانی اما ارام گفت: چی میگی تو...خواهر زاده بیچاره من اینارو از کجا میشناسه...درسته که چو کیوهیون رو تازه شناخته و اون نجاتش داده...ولی چه میدونه ارباب چو کیه... بعلاوه پرسیدن نمیخواد...خواهرزاده من پزشکه...چیکار به این تاجر ماجرا داره...اینطوری نمیشه از این تاجر پولدار حرف کشید...باید دوباره بیاد اینجا با افراد باند فرشته سیاه روبروش کنم...رودر رو...انوقت خیلی راحت اعتراف میکنه...که با فریاد مردی که دوان وارد شد نفس زنان با صدای بلند از وحشت گفت: زندانی ها...افراد باند...رو کشتند...اونا تو بازداشگاه کشتن...شیندونگ جمله ش نیمه ماند یهو رو برگردانند از روی میز بلند شد با چشمانی گشاد شده و ابروهای بالا داده با گیجی گفت: چی؟...کی کشته شد؟... چی داری میگی مرد؟... مرد از دویدن نفس نفس میزد گفت: کیم ریووک...کیم یسونگ...از افراد باند فرشته سیاه ...تو بازداشگاه کشتن...اونا رو کشتن...شیندونگ و بقیه افراد چشمانشان بیشتر گرد و شوکه تر شدند به مرد نگاه کردنند.
*************************************
سونگمین با اخم که به چهره رنگ پریده و اشفته خود داده بود با صدای کمی بلند گفت : چرا ...چرا نمیزاری در مورد چو کیوهیون بگم؟...چرا نمیزاری در مورد اینکه چرا دکتر چویی رو گروگان گرفتم بگم؟...باید بگم ارباب چو چو کیوهیونه ...اون مرد یه...وکیل با اخم شدید نگاه جدیش به سونگین بود وسط حرفش گفت: میخواید چی بگید اقای لی؟...بگید بخاطر یه انتقام گیری ...بخاطر یه اسب جوون یه انسان رو به خطر انداختی...گفتن اسم ارباب چو مهم نیست...یعنی اصلا نباید درمورد ارباب چو بگید ...چون اگه اسم ارباب چو رو بگید...برن باهاش حرف بزنی...اون قضیه دشمن شما رو میگه...هم اینکه ارباب چو ممکنه کلی هم انگ به شما بچسبون...میشناسیش که؟...اگه دشمن کسی بشین کاری با طرف میکنن که هفت نسل بعدشم پشیمون میشن که چرا باهاشون درگیر شدن...
سونگمین چهره اش درهم شد گوشه لبش را گزید گفت: درسته ...راست میگی ...حالا میگی چیکار کنم؟... این پلیس سمجی که من دیدم...یعنی کار پلیس همینه...دست از سرم برنمیداره...میگی چکار کنم که.... وکیل لبخند کجی به چهره اخم الود خود داد وسط حرفش گفت: یه فکری کردم که حسابی پلیس رو درگیر کنه...دست از سرما برداره...حالا میفهمی چیکار کردم....
سلام



وااای این سونگمین برای کیو دردسر نشههههههه!!!! نگو که میشهههههه
من یه سوال دارم هیچول و سونگمین جز دردسر درس کردن واسه این بدبختا کار دیگه ایم دارن؟؟؟ اون از مرا دوست بدار اینم از این! وای اخه مگه میشه مگه داریمم؟؟؟
اگه بقیه بفهمن بخاطر کیو بوده این بلا سر شیوون اومده شیوون که هیچ بقیه چه عکس العملی نشون میدن یعنیییی!!!!
بچم شیووون چقدررر باید درد بکشه اخهههههههه
چقدر این بچم مهربونههههههههههههه
ممنون اونی جونم دوست دارمممممم هَوار تاااااا بووووس
سلام عزیزدلم
یعنی دارم لو میدماااااااااااااااااااااا ..چون زودتر از مود داستان رو تموم کردم سونگمین بلای سر شیوون نمیاره





نه نترس
نه نترس من هوای کیو رو دارم
خواهششششششششششششش خوشگلم.... منم دوستت دارمممممممممممممممم
سلام خوبی دستت درد نکنه فوق العاده است منتظر بقیه اش هستم
سلام عزیزدلم...خواهش میکنم ممنون که میخونیش