سلام دوستای گل...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت...
عاشقتم پنجاه و چهار
شیوون پلکهایش را بهم فشرد چهره ش مچاله شد بی اختیار اوقی زد مایع بی رنگی که مثل اب بود را بالا اورد نفس نگرفته دوباره اوق زد مایع بی رنگ از لای لبانش که قدری نیمه باز بود دوباره بالا اورد .مین هو و سون آه و یونهو و پرفسور و دکترها وحشت زده به شیوون نگاه میکردنند هر کدام خیز برداشتند تا شیوون را بگیرند که پرفسور به کسی مهلت نداد دست روی شانه لخت شیوون گذاشت شیوون را که سربالا اورده بود گویی میخواست بی اختیار بلند شود روی تخت خواباند سر شیوون را گرفت سریع چرخاند و نیم رخ به بالش گذاشت چانه اش را قدری بالا اورد سر قدری رو به بالا شد پرفسور سرراست کرد با اخم به بقیه نگاه میکرد گفت: هنوز تهوع و استفراغ نسبت به داروی بیهوشی داره ...مایع سرم رو بیشتر کنید...سریع...یه یامورفین هم اماده کنید تا بهش تزریق بشه....
دو پرستار با تعظیم نیمه سر گفتند :چشم...دویدند برای اجرای دستور پرفوسور .پرفسور همانطور دستش را روی سر شیوون که چشمانش را بسته چهره ش مچاله بود با دهانی نیمه باز نفس نفس میزد ثابت نگه داشته بود نگاهش به سون آه که با چشمانی خیس و چهره ش که حالت گریه داشت ولی خود را کنترل میکرد و گریه ش را به زحمت قورت میداد شد با حالتی مهربان اما همانطور جدی گفت: دکتر کیم... سون آه نگاهش به پرفسور شد وپرفسور هم با سرعلامت داد که سون آه فهمید چه باید بکند و قدمی جلو رفت و دستی روی سر شیوون جای دست پرفسور و دست دیگر روی شانه لخت شیوون گذاشت تا دران وضعیت او را ثابت نگه دارد تا مایعی که شیوون اوق میزند برنگردد داخل نای و خفه ش نکند.
پرفسور نگاهش به سون آه بود با حالتی مهربان گفت: دکتر کیم...نگران نباش...میدونی که این واکنش طبیعیه...بیمار به داروی بی هوشی بعد عمل نشون میده...حال نامزدت داره بهتر میشه...ما تمام تلاشمونو میکنیم که بهبودیش هر چه سریعتر انجام بشه...پس نگران نباش...سون آه نگاه خیس چشمان ورم کرده ش را از چهره بی رمق شیوون گرفت به پرفسور شد آب دهانش را قورت داد تا بغضش را فرو دهد با صدای لرزانی گفت: ممنون پرفسور ...میدونم ...خیلی ازتون ممنونم...شما و همکارام خیلی بهم لطف دارید...بهتون اطمینان کامل دارم...میدونم بهترین تیم پزشکی داره به نامزدم کمک میکنه...با سرتعظیمی کرد گفت: ازتون خیلی ممنونم...همانطور سرش را تعظیم کرده نگه داشت و چشمانش را بست ارام اشک ریخت. پرفسور و مین هو و یونهو هم با چهره های بغض الود به سون آه نگاه کردنند.
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
28 نوامبر 2011
مین هو پوشه پزشکی دست خود را پایین اورد با چهره ای درهم و ناراحت اما جدی به کیو که نشسته به روی تخت و لباس بیمار به تن داشت نگاه کرد گفت: اقای چو...متاسفانه همینطور که تو ازمایشات قبلی بهتون گفته شد...شما دچار سینوزیت کبدی شدید.... یعنی سرطان کبد...که خوشبختانه به موقع متوجه شدیم...هنوز تو مرحله اولیه سرطانه...میشه درمانش کرد...پس جای نگرانی نیست...پوشه را به دست پرستار کنار دست خود داد با همان حالت گفت: ما برای درمان از یه سری داروهای خاص استفاده میکنیم... تا سرطان رو کنترل و پیشرفتشو به حد صفر برسونیم...بعد هم که به مرحله ای که میخوایم رسید عمل کوچیکی رو انجام میدیم...قسمتی از کبد که درگیر شده رو برمیداریم... یعنی یه قسمت از کبد برداشته میشه...اینم بگم که با برداشتن یه قسمت از کبد مشکلی براتون ایجاد نمیکنه ...چون انسان میتونه با نصف کبدش هم زندگی کنه...مثل اینکه با یه کلیه هم میتونه زندگی کنه...پس مشکلی نیست...واینکه باید بگم این روشیه که دکتر چویی شیوون هیمشه انجام میده...همیشه هم جواب میده...موفق هم هست...البته این روشیه که تمام دنیا انجام میده...تو کره هم دکتر چویی متخصص سرطانه ....و روشهاش همیشه عالیه...
هیوک که کنار تخت کیو ایستاده بود با اخم و نگران به مین هو نگاه میکرد حرفش را برید گفت: ببخشید اقای دکتر...گفتید عمل؟...یعنی بعد عمل کیوهیون کاملا خوب میشه؟... دیگه سرطان نداره؟...مین هو دستش را روی صورتش گذاشت ارام ابروی خود را خواراند گره ابروهایش باز شد گفت: سرطان که نه...یعنی اره حالش خوب میشه... البته با درمان و مراقبت های که بعد عمل انجام میدیم...چیزهای که ما میگیم اقای چو رعایت کنن...میشه گفت سرطان برنمیگرده... اقای چو میتونن بدون مشکل زندگی کنه...فقط باید بعد عمل چیزهای رو رعایت کنن... کیو تیکه داده بالش با حالتی خمار به مین هو نگاه میکرد تبسم خیلی کمرنگی روی لبش نشست با صدای ارامی گفت: ممنون دکتر لی...بابت زحمتی که برام میکشید... مکثی چند ثانیه ای کرد به مین هو که لبخند کمرنگی زد و سری تکان داد دهان باز کرد جوابش را بدهد مهلت نداد لبخندش محو شد با حالت نگران پرسید: راستی دکتر لی...شیوون...شیوون چطوره؟... وضعیتش بهتر نشده؟...نیاوردینش بخش؟...
مین هو چهره ش تغییر کرد با حالت ناراحت گفت: شیوون؟.. وضعیتش بهتره ... اگه همینطور وضعیتش خوب باشه...یکی دو ساعت دیگه میاریمش بخش...خوشبختانه وضعیتش فعلا نرمال شده... میخوایم کامل ثابت بشه بیاریمش بخش...کیو چهره بیحالش تغییر کرد ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد شد کمر راست کرد گفت: چی؟...دارید میاریدش بخش؟...این خیلی عالیه...مین هو با همان حالت سری تکان داد گفت: بله... اگه بخواید میتونیم وقتی اوردیمش بخش برید ببنیدش؟...کیو ابروهایش بالاتر رفت با هیجان گفت:...اره...میشه؟...میشه برم ببینمش؟... مین هو لبخند کمرنگی زد گفت: البته...چرا نشه...میبرتون ببینیدش....
......................
شیندونگ با اشاره منشی سری تکان داد گفت: ممنون...وارد اتاق شد نگاهش چرخید مردی که گویی چهره اش حالت زنانه داشت ولی مرد بود قدش کوتاهنر از خودش بود با کت و شلوار گرانقیمتی که به تن داشت کاملا نشان میداد چقدر ثروتمند است و چند قدم به طرفش امد دید اخمی کرد گفت: اقای لی سونگمین؟... مرد یعنی سونگمین که چهره ش اخم الود و جدی بود ولی میشد فهمید از ترس و نگرانی بی رنگ شده واب دهانش را قورت داد با صدای رسای گفت: بله...من لی سونگمین هستم... شما؟...
شیندونگ به همراه دستیارش به طرف سونگمین رفت دست داخل جیب کاپشنش گذاشت کارتی را از جیبش دراورد گفت: من بازپرس شین شیندونگ هستم.... البته ...جلوی سونگمین ایستاد کارت را به سمتش گرفت گفت: منشی بهتون گفته من کیم...مطمینا منظورتون از این پرسش اینه که برای چی اومدم... سونگمین کارت را از دست شنیدونگ گرفت با اخم شدید نگاهی به کارت کرد سرراست کرد کارت را دوباره به سمت شیندونگ گرفت نگاه مغروری به شیندونگ کرد پشت نگاهش میشد ترس را دید ولی ان را پنهان میکرد گفت: خوب...خوبه خودتون هم میدونید ...خوب برای چی تشریف اوردید جناب سروان شین؟...
شیندونگ سرچرخانده نگاهی به اتاق انداخت روبه سونگمین کرد تابی به ابروهایش داد گفت: برای چی اومدم؟...یعنی شما نمیدونید؟... اقای لی بهتره به جای این حرفا همه چیزو بگید...سونگمین اخمش بیشتر شد با حالتی عصبانی که کنترلش میکرد وسط حرفش گفت: بگم؟..چی رو؟...جناب سروان...من نمیدونم شما داری از چی حرف میزنید؟...من باید راجع چی بگم؟...من بیکار نیستم اقا...بهتره هم وقت منو هم وقت خودتونو نگیرید...چون من نمیفهم شما دارید درمورد چی حرف میزنید...شیندونگ اخم کرد چشمانش ریز شد حرفش را برید گفت: نمیهفمید من راجع چی حرف میزنم؟... بله...درسته اقای لی...شما یه تاجر بزرگ هستید... جون ادمها براتون مهم نیست...فقط وقت و ثروت خودتون براتون مهمه....جون ادمها براتون بازیچه شده چون ثروتمندین... ولی اینطور نیتس اقای لی...قانون همچین اجازه ای بهتون نمیده...پوزخندی از سر خشم زد با حالتی عصبانی اما ارام گفت: اگه میخواید وقتتون تلف نشه بهتره همه چیزو بگید...تا هو وقت با ارزش شما تلف نشه هم وقت ما...چون این روشها دیگه جواب نمیده... باند فرشته سیاه همه چیزو گفتن...گفتن شما دستور دادید دکتر چویی رو بدزدن...شما برای چی دستور دادی دکتر چویی رو بدزدن؟...چه دشمنی با این شخص دارید؟... این یه ادم ربای برای دریافت پول بود یا یه کینه و دشمنی؟...اصلا این ارباب چو کیه؟...این دشمنی نسبت به ارباب چو چه ربطی به دکتر چویی داره که دزدیدنش؟...
سونگمین با حالت شوک از شنیدن حرفهای شیندونگ چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟...کی؟...دکتر چویی؟... شیندونگ اخمش بیشتر شد و حالت خشمگینش هم بیشتر شد گفت: بله ...دکتر چوی...نکنه دکتر چویی رو هم نمیشناسید.... بهتره این بازی رو تموم کنید رئیس لی...چون باند فرشته سیاه همه چیزو اعتراف کردن...همه چیزو گفتن رئیس لی...
...................................................
شیوون روی تخت خوابانده شده بود بالاتنه ش کاملا لخت، ازکمر به پایین با ملحفه ای سفید پوشانده شده بود رنگ به رخسار نداشت گونه چپش از مشتی که کانگین در اسارتگاه به صورتش زده بود کبود بود، لبش هم زخمی بود زیر چشمانش گود افتاده بود به بینی اش کانتل بینی برای تنفس بود به مچ دستش سر سرنگ سرم برای خون و دارو بود ،سیم مانیتورینگ به روی سینه خوش فرمش وسط سینه جای قلب بالای پستان چپ جا خوش کرده بود، روی شکم چند تکه ش هم باند خیلی بزرگی که تقریبا تمام شکم را پوشانده بود . شیوون پلکهایش را ارام نیمه باز کرده از لای مژه های بلند پرپشتش نگین مشکی چشمانش بی رمق میدرخشید نگاه بیحالی به ادمهای اطرافش میکرد.
سون آه کنار تخت روی صندلی نشسته بود دستی روی سینه شیوون گذاشته ارام نوازشش میکرد دست دیگر روی سر شیوون گذاشته بود شانه وار نوازشش میکرد با چشمانی خیس و لرزان با عشق و نگران به صورت بیحال شیوون نگاه میکرد با صدای لرزانی گفت: عشق قشنگم...شیوونم...سرجلو برد بوسه ای ارام چون بوسه بر گل به لبان شیوون زد به همان ارامی سرپس کشید دوباره با شیوون هم نگاه شد در نگاه غرق شد .
شیوون وضعیت جسمی و علایم حیاطیش تقریبا نرمال شد وبه بخش منتقل کردن با بهتر شدن وضعیت بدنیش وضعیت هوشیش هم بهتر شد تقریبا همه چیز یادش امد . دزدیه شدن ، شکنجه ، اتفاقات بعدش، ولی انقدر ضعف داشت و بیحال بود که توان پرسیدن اینکه چطور توسط چه کسی نجات پیدا کرده بود را نداشت ،فقط نگاه خماری به سون آه میکرد .
سون آه با منتقل شدن شیوون مانند زمانی که در آی سی یو در کنارش بود در حال نوازش و بوسیدنش ،غرق در نگاهش بود با صدای ارامی گفت:میدونم بیحالی...نمیتونی از ضعف حرف بزنی...از نگات میفهم که همه چیز یادت اومده...اون شکنجه ها...اون دردها و عذاب ها...ولی همه چیز تموم شد عشقم... همه چیز...که صدای مین هو امد: دکتر کیم... شیوون بیداره؟..جمله سون آه نیمه ماند رو برگردانند مین هو را دید که ویلچری که کیو رویش نشسته بود را وارد اتاق کرد به طرف تخت میبرد.
واااای سلام اونی امروز دیگه جدی دیر اومدم.
راستش توی این دو روز انقدر اتفاقای عجیب برام افتاده که حتی اگه بهم بگن کیوهیون از سربازی معاف شده یا مثلا سوجو تو ایران کنسرت داره تعجب نمیکنم
ای خدااا من چرا هر کاری میکنم نمیتونم اینا رو هضم کنم. انصافا هر کدوم یه جور عجیبن!
دست خیلی خیلی درد نکنه مثل همیشه عالیه عالی
منتظر ادامش هستم
سلام خوشگلم ...اشکالللللللللللللللللل ندارههههههههههههههههههههه


اینا کلا عجیبن

وای چی شده مگه؟....یا خداااااااااااااااااااااا یعنی انقدر اوضاع عجیب بود؟
چشمممممممممممممممممممممممم
خدارو شکر کیو حالش از تو بهتره
سلام خوبی دستت درد نکنه مثل همیشه عالی بود
سلام عزیزدلم ..خواهش میکنم...ممنون که خوندیش
