SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 52

سلام دوستای عزیز...بفرماید ادامه ...

 

 

عاشقتم پنجاه و دو

< 26 نوامبر 2011 >

روز دوم در آی سی یو

شیوون بیهوش روی تخت خوابانده شده بود سرش نیم رخ به بالش و صورتش به شدت بی رنگ بود لبانش زخم و شدید پوست شده و لوله تنفس که تقریبا بزرگ هم بود دهان شیوون نیمه باز بود داخل دهانش بود با چسب به اطراف لبانش چسبانده بود ،زیر چشمان بسته ش گود افتاده بود .بالاتنه اش لخت و پاهایش و لگنش با ملحفه ای سفید پوشانده شده بود دور شکم ورزیده ش بانداژ پهنی شده بود پگ های خوش حالت نافش را پنهان کرده بود ،شیلنگ درن از میان باند بیرون امده خون را از داخل رودها به بیرون هدایت میکرد. روی سینه خوش فرمش هم کلی سیم جاخوش کرده بود وسط سینه جای قلب بالای پستان چپ زیر پستان چپ سیم های مانیتورینگ برای نشان دادن ضربان قلب چند شیلنگ دارو وخون هم به رگ  مچ دستان شیوون وصل بود .

کیو با لباس مخصوص به تن روی ویلچر نشسته دوباره کنار تخت شیوون بود . روز قبل هم کیو به آی سی یو برای دیدن شیوون امده بود ولی امروز هم دوباره تاب نیاورد به دیدن شیوون امد .کنار تخت نشسته بود دست تب دار شیوون را میان دستان خود گرفته بود ارام و بی صدا چشمان سرخ و ورم کرده ش اشک میریخت به چهره رنگ پریده معصوم و جذاب شیوون نگاه میکرد سر انگشتانش پشت دست شیوون را ارام نوازش میکرد بغض دیواره گلویش را به چنگ داشت قصد داشت خفه ش کند ،ولی کیو بیتاب مجالی به بغض نمیداد با صدای لرزانی با محبوب خود نجوا میکرد : شیوونا امروز چطوری؟ ... میدونم ...میبنیم حالت خوب نیست...سوالم خیلی احمقانه ست...مطمینا خیلی درد داری...این همه درد و عذاب رو داری بخاطر من میکشی... منو ببخش شیوون...میدونم خواستن ببخشش با حالی که تو داری بی معنیه....چون من ...من چوکیوهیون بارها بارها اذیتت کردم...تو گذشته اذیتت کردم...تو و دوستاتو رنجوندم...ولی تو جون منو و دخترمو نجات دادی...ولی دوباره بخاطر من عذاب کشیدی...من خیلی بدم شیوون نه؟... من خیلی بدم که عذابت میدم...ولی شیوون من دوستت دارم... بارها بارها خواستم اینو بهت بگم...من دوستت دارم...ولی نتونستم...نتوستم حرفمو بزنم...انقدر حرفمو نزدم که این اتفاق افتاد...فکر میکردم  تو این حالت بهت بگم چقدر دوستت دارم...ولی ...ولی قبلش باید از دلت در بیارم...باید هر کار بدی که باهات کردم رو از دلت در بیارم ...اره...باید تو اول منو ببخشی...من بعد احساسمو بگم... باید هر گندی که زدم رو درست کنم...بهت قول میدم شیوون...هر اشتباهی که در حقت کردم رو درست میکنم...اره ...همه شو....مکثی کرد اب دهانش را قورت داد با همان گریه بی صدا و صدای لرازن نالید: مییبنی شیوون...با من چه کردی...با چوی کیوهیون مغرور چه کردی...اون چو کیوهیون ارباب که همه ازش متنفر بودن میترسیدن چه کردی....نه نمیدونی...نمیدونی من دیگه اون کیو نیستم... دیگه نمیخوام اون کیوهیون باشم...میخوام کیوهیونی باشم که تو رو نرنجونه...کیوهیونی باشم که بتونه بهت نزدیک بشه...باهات دوست بشه بدون هیچ خجالتی...بدون هیچ گناهی در گذشته...اره شیوون...من میخوام عوض بشم...بهم کمک کن شیوون...بهم کمک کن...کمک کن این کیوهیون...هق هق گریه ش قدری درامد اجازه نداد حرفش را بزند ،دستش را جلوی دهانش گذاشت که صدای گریه ش شیوون را اذیت نکند ولی بیتاب بود بی اختیار صدای گریه ش درامده بود دستی روی جلوی دهان و دست دیگر دست شیوون را گرفته بود گریه میکرد با چشمانی خیس و تار به شیوون نگاهی میکرد که دید پلکهای شیوون ارام تکان خورد خیلی ارام نیمه باز شد نگاه خمار و بیرمقی اما زیبا و دلبرا به او کرد ،نگاهی که برای ارام کردن کیو چشمانش را باز کرده بود ؛ نگاهی که به کیو میگفت "بهت کمک میکنم  تا عوض بشی کیوهیون..نگران نباش .." اری نگاهی بود در جواب التماس کیو.

شیوون هیچ حسی نداشت حتی چشم باز کردنش هم به اختیارش نبود ،گویی در عالم بی وزنی صدایی نامش را فریاد زد و او پلکهایش بی اختیار و سنگین باز شدند خمار و تار به کیو نگاه میکردنند. شدید بیحال بود اندامهایش را حس نمیکرد بدنش به شدت کوفته بود طوری که حس میکرد تن رنجورش زیر چرخهای قطار له شدند درد میکردنند فقط بی اختیار به کیو نگاهی کرد دوباره پلکهای سنگینش به روی هم رفت  شیوون را در سیاهی مطلق غوطه ور کرد .

 کیو چشم باز کردن و نگاه شیوون را دید با انکه چند ثانیه نگاهش کرد ولی  برای کیو دنیای ارزش داشت ، چشمان خیسش از شوق گشاد شد دست شیوون را میان انگشتانش فشرد و دست دیگر زیر گونه شیوون گذاشت گونه ش را به اغوش کشید با چشمانی به شدت لرزان از شوق نالید : شیوونی...شیوونی...صدامو میشنوی؟... که چشمان شیوون دوباره بسته شد کیو با انکه چشمان شیوون بسته شد ولی او همچنان خوشحال بود اینبار از هق هق گریه ش از شوق بلند شد با صدای لرزانی گفت: ممنون...ممنون شیوون ...ممنون که با نگاهت بهم  جواب دادی...ممنون که کمکم میکنی...ممنون شیوونم...دوستت دارم ...دوستت دارم شیوون...ممنون...

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>

کیو نگاهش به صلیب شیوون که میان کف دستش بود دستش را بالا اورد بوسه ای به صلیب زد انگشتانش را مشت کرد به روی سینه خود گذاشت گویی میخواست با اینکار صلیب به قلبش ارامش دهد ،چشمانش را بست با فشردن مشت به سینه ش ارام نفس کشید با مکث چشم باز کرد دستش را پایین روی رانش گذاشت سرراست کرد نگاه بی رمقی به هیوک و دونگهه که یکی به لبه تخت و نشسته و دیگری کنار تخت ایستاده بود شد با صدای ارامی گفت: پدر و مادرم هنوز اروپان نه؟... بهشون خبر که ندادین؟... سولبی باهاشونه ...نمیخوام فعلا بفهمن...

هیوک اخمی کرد گفت: اره بهشون چیزی نگفتم...ولی چرا؟... چرا نمیخوای اونا بفهمن؟... اینجوری که نمیشه کیوهیونا... تو مریضی...میخوای معالجه کنی...اونا پدر و مادرو دخترتن...باید کنارت باشن...کیو همانطور نشسته سربه بالش تخت گذاشت اخم ملایمی کرد با صدای ارامی گفت: بابا و مامان سر قضیه مرگ آرا خیلی اذیت شدن... مرگ آرا مامانو داغون کرد...بابا هم حالش بهتر از مامان نبود...ولی بخاطر مامان مجبور بود بروز نده...همین بیشتر بابا داغون کرد....به این سفر خیلی احتیاج دارن...بعلاوه اگه بفهمند منم بیمارم ...بخصوص اینکه بفهمند بیماریم چیه بیشتر داغون میشن... میخوام کمی استراحت کنن حالشون بهتر شد ...وقتی برگشتن بهشون میگم... اون دخترمم که میگی... براش فرقی نمیکنه حال باباش چطور باشه...اون اگه تو جیبش پول نباشه سراغ من میاد...در غیر اینصورت به بابا احتیاجی نداره...

دونگهه دستانش را به روی سینه خود گذاشت با اخم و عصبانی وسط حرفش گفت: ببخشید کیوهیون... ولی دختر خیلی بیتربیتی داری...اگه دست من بود...یعنی دختر من بود رفتارش این بود...انقدر تنبیه اش میکردم ...انقدر میزدمش تا رفتارش درست بشه...من اصلا حوصله بچه بی تربیتو ندارم... کیو از حرف خنده ش گرفت پوزخندی زد وسط حرفش گفت: پس سولبی شانش اورد دختر تو نیست.... معلوم نبود.... هیوک با اخم به کیو نگاه میکرد بی توجه به حرف دونگهه و جواب کیو حرفش را برید گفت: کیوهیونا...کار دیروزت...یعنی اونجوری جلوی افسر پلیس ...دایی شیوون گفتی میدونیم دزدا کجان... خیلی نامردی بود... داشتم سکته میدم...خیلی نامردی ...چرا یهوی اونجوری گفتی؟....

کیو لبخندش بی رنگ شد گفت: چه جوری میگفتم؟... تو که نمیدونی...جناب سروانه یه ساعته ازم داشت بازجویی میکرد...خودت که میدونی من نمی تونستم سونگمین رو لو بدم...مجبور شدم اینطوری بگم...بعلاوه اونا که باهاتون کاری نداشتن...دزدا رو میخواستن...مگه نه؟...دزدها رو بردن دیگه؟... هیوک اخمش بیشتر شد گفت: اره... اصلا کاری باهامون نداشتن...فقط دو ساعت تموم ازمون بازجویی کردن...شانش اوردیم گفتیم وکیل توایم...از کل قضیه هم خبر داشتیم والا سونگمین و بقیه قضایا رو ندونسته لو میدادیم...اون دزدها رو هم اره گرفتن بردن...مطمینا الان حسابی ازشون بازجوی میکنن دیگه...قضیه سونگمین هم به خودشون مربوط ...یعنی به سونگمین...اون خودش باید یه فکری به حال خودش بکنه.... وقتی اینکارو میکرد...یعنی ادم دزدی میکرد باید فکر عواقبشم باشه....

کیو با اخم نگاهش میکرد با صدای ارامی گفت: درسته...سونگمین جون یه انسانو بخاطر یه انتقام گیری مسخره به خطر انداخت ...باید جور کاری که کرده رو بکشه...این قضیه ...یعنی اومدن پای پلیس وسط هم دیگه تقصیر من نیست...سونگمین باید از اول میدونست که خواه ناخواه پای پلیس میاد وسط...به خودشم گفتم من تمام سیعمو میکنم که پاش وسط نیاد...پلیس نره سراغش...ولی نمیشه....که چند ضربه به دراتاق نواخته شد جمله کیو نیمه ماند فرصت نکرد جواب دهد در اتاق باز شد مین هو وارد اتاق شد با لبخند کمرنگی که زده بود گفت: سلام اقای چو...چطورید؟؟...خوب همینطور که قول دادی موقع درمان شماست...باید بریم برای ازمایشات تکمیلی...کیو سرراست کرد لبخند کمرنگی زد سری تکان داد گفت: سلام دکتر لی...من اماده ام...

........................................

هیوک ویلچری که کیو رویش نشسته بود را هول میداد به دنبال مین هو در راهرو بیمارستان  میرفتند که به بخش های مختلف برای ازمایشات بروند که در مسیر از راهروی ای سی یو میگشتند .کیو نگاهش به سمت ای سی یو شد گفت: دکتر لی ...شیوون...شیوون چطوره؟... به هوش اومده؟... مین هو با پرسش کیو رو برگردانند نگاهی به کیو رو به ای سی یو کرد ایستاد با حالت ناراحتی گفت: شیوون...خوب قبلا گفتم که...به هوش اومده بود...ما با دارو بیهوش نگهش میدارم...که وضعیتش ثابت بشه...روبه کیو کرد با همان حال گفت: بدن شیوون خیلی ضعیفه.... ما بی هوش نگه داشتنش میتونیم داروهای لازمو بهش تزریق کنیم تا نیروشو به دست بیاره.... کیو با چهره ا ی به شدت درهم و ناراحت به مین هو نگاه میکرد سرش  را تکانی داد گفت: فهمیدم....که صدای گفت: عمو مین هو...جمله کیو نیمه ماند رو برگردانند هنری را به همراه سون اه دید که به طرفشان میامدند.

.........................

هنری با سر تعظیمی کرد گفت: سلام اقای چو...حالتون چطوره؟...چهره رنگ پریده ش غمگین بود گفت: شنیدم شما هم مریض هستید...خیلی متاسفم...کیو با تبسمی به لب با سر تکان دادن جواب هنری را داد گفت: سلام پسرم.... ممنون...اره حالم خوب نیست...ولی با وجود دکترهای عزیز این بیمارستان من حالم خوب میشه...لبخندش محو شد چهره او هم ناراحت شد با هنری که تغییری به چهره افسرده خود نداده بود هم نگاه شد مکثی کرد گفت: نگران نباش پسرم...حال پدرت هم خوب میشه...همکارای بابات ازش مراقبت میکنن ...حال پدرت زودی خوب میشه...اون مرد قویه...هنری بغض کرده بود لب زیرنش را به دندان گرفت تا مانع ترکیدن بغضش و درامدن گریه ش شود در تاید حرف کیو سرش را چند بار تکان داد نگاهش را به سنگ فرش راهرو شد اشک حریفش شد ارام و بی صدا اشک ریخت.

 سون آه که کنار هنری ایستاده بود مانند مین هو و هیوک در سکوت به مکالمه هنری و کیو گوش میداد قدمی جلو گذاشت سری تکان داد با حالتی غمگین که چشمانش مطمینا از گریه سرخ و ورم کرده بود چهره ش بی رنگ بود با صدای گرفته ای گفت: اقای چو...من باید ازتون تشکر کنم...بابت لطف بزرگی که بهمون کردی...نجات جون شیوون اوپا...شما لطف خیلی بزرگی بهمون کردی...من ازتون خیلی خیلی ممنونم...شما جون نامزمو نجات دادی...باید می اومدم ازتون تشکر میکردم...ولی خوب ...وضعیتمون میدونید که ...تو اسی سی یو.... کیو با تبسم خیلی بی رنگی که  به حالت احترام برای سون آه روی لبانش نشست نگاهش میکرد وسط حرفش گفت: میفهمم دکتر کیم... میدونم...حق دارید ...شما باید کنار نامزدتون باشید... تشکرهم لازم نیست...وظیفه ام بود ...من کاری نکردم...یعنی کمترین کاری بود که میتونستم در حق شیوون بکنم... شیوون جون منو و دخترمو نجات داده...من حتی نتونستم جبران کاری که در حق من کرده رو بکنم...

سون آه بدون تغییری به حالت غمگینش نداد حرفش را برید گفت: به هر حال شما هم لطف بزرگی در حق ما کردید...ما...کیو لبخندش محو شد اخم ملایمی کرد حالت صورتش جدی اما ناراحت شد با صدای ارامی حرف سون آه را برید گفت: دکتر کیم...من به شما یه معذرت خواهی بدهکارم...شما باید منو ببخشید ... در قضیه مرگ پدرتون...من تقصیری ندارم....ولی اون حرفام ...اون روز ...واقعا شرمنده ام... من نباید اون حرفا رو میزدم...میدونم ...من ادم غیر قابل تحملی بودم...کسی که اشتباهات زیادی کرده...دلهای زیادی رو شکسته...الانم جز معذرت خواهی کاری جز طلب بخشش نمیتونم بکنم...هر چند ازتون میخوام که بهم بگید چیکار کنم که منو ببخشید ...حاضرم هر کاری بکنم که منو ببخشید...من دیگه نمیخوام اون کیوهیون ...ارباب چو بی رحم باشم...من از رفتار گذشته ام پیشمونم...میخوام که...

سون آه که با چهره ای غمگین و درهم به کیو نگاه میکرد با صدای ارامی میان حرف کیو گفت: اقای چو...معذرت خواهی لازم نیست...لازم هم نیست شما کاری بکنید...من شما رو بخشیدم...نه حالا...نه بخاطر نجات جون اوپا....نه...من شما رو همون موقع بخشیدم ...همون روز بعد رفتنتون...اوپا ...اوپا بهم گفت شما رو ببخشم... اوپا بهم گفتن که شمارو ببخش تا خودم به ارامش برسم...چون اگه نبخشمتون فکر انتقام از شما باشم یا منتظر روزی که شما از رفتارتون پشیمون بشید زندگی خودمو از بین میبرم...با بخشیدن شما به ارامش میرسم... حالم بهتر میشه که اینطورهم شد ...با بخشیدن شما همه چیز عوض شد...زندگیم به این نگذشت که از شما انتقام بگیرم...به این نگذشت که همش سیاهی و غم باشه...با بخشیدنتون همه چیز تموم شد...پس معذرت خواهی لازم نیست... من شما رو قبلا بخشیدم... اینم بگم...اوپا همون موقع بهم گفت که مرگ پدرم تقصیر شما نسیت... کار پدرتونه... شما پسرشی... نمیتونی از پدرت سرپیچی کنی... چون به پدرت احترام میزاری... اوپا به مردا یا در کل به بچه های که به والدینشون احترام میزارن احترام خاصی قایله...پس ازم خواست شما رو ببخشم بخاطر همین خصلت خوبتون... اوپا بهم گفت که شما رو ببخشم چون ادم بدی نیستی...فقط سرپرست خوبی نداری که بهتون چیزهای خوبی یاد بده ...پس منم بخشیدمتون...

کیو با حرفهای سون آه اشک در چشمانش حلقه زده بود لبانش ارام میلرزید نگاه خیسش با نگاه سون آه یکی بود با صدای لرزانی ارام گفت: شیوون...بازم شیوون ازم جلوتره...بازم بهم یه درس داد...بازم کاری کرد که بفهمم چقدر گذشته کثیفی داشتم چه ادم بدی بودم...ولی این ادم بد خصلت خوبی هم داره که خودش نمیدونه... شیوون منو ادم بدی نمیدونست... شیوون بهم احترام میذاشت ...اونم ادم بدی مثل من... شیوون به من احترام میذاشت  ...شیوون بهم فهموند که من بد مطلق نیستم... میتونم عوض بشم....بهم فهموند          ...هنوز خیلی باید درس بگیرم...هنوز خیلی خیلی  باید از شیوون درس یاد بگیرم...

سون آه که با چشمانی که اشک دران حلقه زده بود در جواب کیو سری تکان داد . مین هو با اخم و چهره ای ناراحت به کیو نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: اره ...باید از شیوون خیلی چیزها یاد بگیری...من که از بچگی دوستشم هنوز هر روز دارم ازش چیز جدیدی یاد میگیرم...تو که هنوز چیزی ازش یاد نگرفتی.... ولی یاد میگیری ...میفهمی هنوز خیلی خیلی خیلی چیزها هست که باید یاد بگیری....



نظرات 1 + ارسال نظر
(chonafas (조나파스 سه‌شنبه 17 مرداد 1396 ساعت 01:15

سلام واااای دیر اومدم باز.
ای وااااای من هیچی نمیتونم بگم فقط میتونم به حال این زوج که همیشههه باید درد بکشن گریه کنممممممم
ای خدا دلم واسه کیو و بقیه کباب شد ای خدااااااااا شیوون هم که دیگه واقعا نمیدونم چی بگم.
ممنون و منتظر ادامش هستم

سلام خوشگلم...
نه بابا دیر نیومدی
هی چی بگم...همش تقصیر منه که شما اشک میریزی
چشم حتما میزارمش ...خواهش میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد