سلام دوستای گلم...
بفرماید اداکه برای خوندن این قسمت....
پارت 6
دستامو گذاشتم دو طرف صورتش سرمو بردم جلو و با صدای دورگه گفتم:هرگز این کارو نمی کنم...به هیچ وجه تنهات نمی ذارم...پس بهتره این بحثو همین جا تموم کنی.
قبل از اینکه چیزی بگه از روی تخت پریدم پایین و رفتم طرف دستشویی.دیگه سینه ام تحمل اون همه فشار رو نداشت.در دستشویی رو بستم تا چشمم تو اینه به خودم افتاد بغضم ترکید دستمو جلوی دهنم گرفته بودم که صدای گریه ام بیرون نره اشکام که مثل رود خونه از صورتم میومدن پایین رو میدیدم .تمام تنه ام می لرزید و دلم می خواست با تمام قدرتم فریاد بزنم ولی فقط صدای هق هق ام از گلوم بیرون می اومد و باعث می شد احساس کنم چفدر کوچک و حقیرم که نمی تونم برای هستی و زندگیم کاری بکنم فقط باید می نشستم و برای تموم شدن عمر شیون روز شماری میکردم.چطور می تونستم تنهاش بزارم ؟کسی که بخاطر بیماریش پدر و مادرش و دوستاش ترکش کردن و مادرش یواشکی هر از چند گاهی میومد و اب شدن پسر یکی یکدونشو با خون و دل می دید و می رفت.شیون برای من همه کس بود و می دونستم منم تنها امید اون تو زندگیم.می دونستم اگه عشقش به من نبود خیلی وقت پیش خوردن داروهاشو قطع کرده بود و خودشو زودتر از این همه درد و ناراحتی که می کشید خلاص کرده بود.
به خودم تو اینه دقیق شدم یعنی این من بودم همون کیو هیون محکم و مغرور که همه می گفتن به زمین و زمان فخر می فروشه و هیچ کس نمی تونه جلو دارش باشه؟یهو از خودم بدم اومد چقدر ضعیف و سست شده بودم.خیلی راحت داشتم مثل یک ادم شکست خورده رفتار می کردم.کم کم به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی جلوی این بیماری لعنتی کوتاه اومدم.مگه من نبودم که بخاطر شیون جلوی یوری سر خم کردم و تن به هر کاری دادم.مگه من نبودم که بهش گفتم تا اخرش پای همه چیز می ایستم.باید مقاومت می کردم.اشکامو پاک کردم و صورت قرمز و چشمای ورم کردمو با اب خنک شستم.تصمیم خودمو گرفته بودم تا اخرش پای شیون و بیماریش وایمیسم و نه تنها طبق خواسته اش تنهاش نذارم .یه نفس عمیق کشیدم و با خودم فکر کردم من که پای همه چیز وایسادم تا اخرش هم می ایستم.احساس کردم از هیچ کدوم از اون حالتهای ضعف و نا امیدی لحظه پیش خبری نیست.
در دستشویی رو باز کردم و رفتم بیرون دیدم شیون هنوز نشسته و سرشم تو دستاشه.یه لحظه احساس کردم دلم براش ضعف میره رفتم جلو و رو زانوهاش نشستم و دستاشو تو دستم گرفتم.سرشو بالا اورد و نگام کرد کف دستشو چسبوندم به صورتم و گفتم:دوست دارم....
یهو کشیدم بالا محکم گرفتم تو بغلش و محکم به خودش فشارم داد و بیشتر از همه حس می کردم دوستش دارم.مدام تکرار میکرد"دوست دارم"و منم از اینکه دوباره تو اغوششم مست می شدم.
بعد از چند دقیقه از اون حالت در اومدیم و دستمو انداختم دور گردنش و با شیطنت نگاهش کردم . با اخم گفت:چیه بیبی؟باز چه نقشه ای کشیدی برام؟
با یه لبخند مرموز جواب دادم:من و تو چرا تا به حال با هم سکس نداشتیم؟
یهو احساس کردم ابروهاش از این سوال من چسبید به فرق سرش و از شدت عصبانیت گر گرفت!با و حشت گفت:حتی فکرشم نکن...کیو به جون خودت که عزیز ترینی اگه بخوای از این فکرای مزخرف بکنی...
دیگه نذاشتم ادامه بده و با خنده گفتم:خب بابا!شوخی کردم...
و بعد برای اینکه چیزی نگه لبامو محکم چسبوندم رو لباشو تا اونجایی که می شد به خودم فشارش دادم.
***********************************
اروم وارد خونه شدم به فضای اتاقم خیره شدم حوصله هیچ چیزی رو نداشتم به عکس دو نفره خودمو و یوری نگاهی انداختم تو قاب به یوری خیره شدم....عصبی شده بودم از رفتار خودم دیونه شده بودم عکس رو کنار گذاشتم شقیقه هامو ماساژ دادم.از کار خودم حالم بهم میخورد چرا داشتم با این کارهام یوری رو اسیر خودم میکردم. از شدت خستگی و ناراحتی خودمو رو تخت رها کردم و چشمامو بستم به فکر فرو رفتم این فکرها بشدت رنجم میداد ولی چاره ای نبود باید خودمو به دست سرنوشت بسپارم .سرانجام از فکر کردن خسته شدم و با همان افکار درهم برهم و نگران خوابم برد.
کمی که گذشت حضور کسی رو کنارم احساس کردم سردی دستی که روی لبام در حرکت بود.با وحشت چشمامو باز کردم و یوری رو بالای سرم دیدم در حالی که اخمام تو هم کردم گفتم:تو.؟؟تو که اومدی تو که من نفهمیدم!!
یوری لبخندی به لب زد و گفت:خواب بودی منم دلم نیومد بیدارت کنم.
با بی حالی از جام بلند شدم و روی تخت نشستم سرمو پایین انداختم وبه کف زیر پام خیره شدم.یوری با یه حرکت خودشو بهم چسبوند و با خنده گفت:وضع پات چطوره بهتری؟
-اره خوبه...
-کیو چی شده ؟اتفاقی افتاده؟
می دونستم دوباره می خواد سوال پیچم کنه.از طرفی روم هم نمی شد تو چشماش نگاه کنم و سرمو بلند نکردم.
-هر چی که باشه می خوام راستشو بگی....
در حالی که داشت با انگشتاش بازی می کرد اروم گفت: می دونستی چشمام همیشه منتظر توئه اما تو انگاری قرار نیست از انتظار بیرونشون بیاری.
حرفی بهش نزندم و تو سکوت بهش خیره شدم خواست بیاد جلو و بغلم کنه که خودمو عقب کشیدم...سریع متوجه شد و عذر خواهی کرد و گفت:من میرم پایین تو هم استراحت کن...
روشو برگردوندو خواست بلند شه که سریع از رویه تخت بلند شدم و یوری رو به سمت خودم کشیدم و محکم بغلش کردم .فهمیدم از دستم دلخوره لبخند مصنوعی زدم و از روی اجبار بوسه ای به شونش زدم.لرزش بدنشو با این حرکنم احساس کردم اروم روش خم شدم و بیشتر نزدیکش شدم
-نکن کیو از روم بلند شو الان یکی میاد..
اهمیتی ندادم و جلوتر رفتم شونهاشو گرفتم و اونو روی تخت خوابوندم و به چشماش خیره شدم.بهترین کار برای حالا همین کار بود.کمی ترس میون چشمای یوری نشسته بود...انتظار این حرکتمو نداشت....لبهام به اجبار روی گردن یخ زده یوری گذاشتم و اروم بوسه ای بهش زدم...
میدمش که زود خودشو تو اغوشم رها کرده انگار سالها انتظار این لحظه رو می کشید ..دستاشو بالا اورد و لباسمو میون مستش گرفت.
-امیدوارم کاری نکنی که بعدا پشیمون بشی.
با این حرفش کمی عقب رفتم و عرق رو پیشونیمو پاک کردم خودمم نفهمیدم چرا دارم این کارو می کنم.یوری بهم خیره شد سرشو پایین انداخت سریع خودمو کشیدم عقب و بوسه ای به پیشانیش زدم و با حالتی که به زور از گلوم خارج می شد گفتم:دوست دارم یوری ....اما خودمم می دونستم این حرفی که زدم دروغ محضی بیشتر نبود.
یوری تکونی خورد و خودشو رو عقب کشید و با لبخند ی بوسه ای به لبهام زد و گفت:منم دوست دارم
وقتی یوری دید دست از کار کشیدم اخماش تو هم رفت . جوابی نداشتم که بهش بدم فکر نمی کرد که من به این راحتی ولش کنم.
-من کار بدی کردم کیو...از دست من دلخوری
سکوت کردم فهمیدم منظورش چیه اما من حالا حالا ها نقشمو باید بازی می کردم اینکه من دوستش نداشتم یه واقعیت بود اما از طرفی هم موقعش نبود که بهش بگم هم نمی خواستم بفهمه که اونو قربانی بازیم کردم.
با حالتی که ناراحتی ازش پیدا بود گفت:کیو چیزی شده...
-نه عزیزم دیدم خودت و من جای خوبی روانتخاب نکردیم گفتم باقیش برای دفعه بعد که تنها شدیم..
اینبار صورتش گل انداخت و سرشو پایین انداخت:من که مشکلی ندارم...
-اما من دارم هر لحظه ممکنه کسی از در این اتاق بیاد تو من دوست ندارم کسی غیر از خودم بدن غزیزتو ببینه....حالا هم دیر وقته بهتر بری خونه ممکنه پدرت نگرانت بشه.
با چشمای از حدقه بیرون زده بهم خیره شد...حدس می زدم انتظار همچین برخوردی رو ازم نداشت اخماشو تو هم کشید و سکوت کرد اما از چشماش می خوندم که هزاران حرف نگفته درش می جوشه اما لب باز نکرد و در میان طوفانی از عواطف ضد و نقیض سرش را زیر انداخت و با ناراحتی از اتاق خارج شد.
لحظه ای از رفتارم پشیمون شدم و خواستم دنبالش برم اما وقتی یاد لحظه های زیبای که با شیون داشتم می افتادم از این کار منصرف میشم.حسابی دچار جنگ درونی شده بودم سرم به شدت تیر می کشید امروز واقعا روز بدی برام بود همه چیز دست به دست هم داده بود که اون روز همه ازارم بدن.
قیافه ناراحت یوری...رفتار امروز شیون...جدال درونی که با خودم داشتم...نزدیک شدن تعیین روز ازدواج ...احساسم به یوری...عشقم و علاقم به شیون...برام سخت بود تحمل این همه استرس رو نداشتم فکر نمی کردم اینقدر سخت باشه.دیگه خسته شده بودم اروم روی زمین نشستم و بدون اینکه خودمو کنترل کنم گذاشتم اشکام سرازیر بشن زانوهامو تو بغلم گرفتم.دستمو بلند کردم و گردنبند تو گردنمو لمس کردم گردنبندی که شب نامزدی یوری بهم داد. با لمسش تمام خاطرات اون شب جلو چشمم اومد روزی که تصمیم گرفتم بخاطر شیون با یوری نامزد کنم تا بتونم داروهای گرونی که شیون باهاش ممکنه خوب بشه رو تهیه کنم.با عصبانیت زجیر رو از گردنم کشیدم جوری که سوزش و قرمزیشو رو پوستم حس کردم.نگاهی بهش انداختم یگ گردنبند جفت قلبی شکل که وقتی به هم وصلشون میکردی اسم خودمو و یوری روش حک شده بود.نمی دونستم تا کی میتونم این وضعیتو تحمل کنم از بلای که سر خودم اورده بودم عصبانی بودم از این وضعیت بیزار بودم.گردنبند تو دستام مشت کردمو محکم به دیوار اتاقم کبوندمش.
سرمو میون دستام گذاشتم و با چشمای گریونمو بستم.
*********************************
صبح کمی زودتر از حد معمول رفتم شرکت که به کارهای عقب مونده رسیدگی کنم.مشغول کارها بودم که در شرکت باز شد و کیو با خوشحالی و لبخندی که رو لبش بود و سوئیچ هی تو دستش می چرخوند و زیر لب با خودش یه چیزی زمزمه می کرد.این اواخر کمتر به این خوشحالی و سرحالیش شاد شدم و ته دلم دعا کرم که این خوشحالیش پایدار باشه.
مدت زیادی بود که همیشه تو چشماش یه غم و اندوه خاص موج می زد و حتی گاهیم یه پرده اشک چشمای سیاه و جادویشو می پوشوند.خیلی سعی کرده بودم بهش نزدیک شم و بفهمم غم دلش چیه اما نمی دونم چرا تو این یه مورد هیچ وقت منو محرم خودش ندونسته بود.خوب می فهمیدم یه ناراحتی عمیق و بزرگ داره و خیلی جلوی خودی خودشو می گیره که مشکلشو به من که نزدیک ترین دوستشم بروز نده.حتی گاهی که غم و ناراحتی از چهر ه اش می بارید بدون اینکه لب از لب باز کنه فقط تو بغلم گریه می کرد.خیلی وقتا حس می کردم عاشق شده اما نه عاشق یوری اینو کاملا حس می کردم . بهش ایمان داشتم اما نمی دونستم این چه جور عشقیه که حتی یک کلمه ازش حرف نمی زنه!از وقتی فهمیده بودم به هیچ وجه نمی خواد راجع به موضوعی که اونجور ازارش می داد باهام حرف بزنه دیگه بهش اصراری نکرده بودم درد دلش رو بهم بگه.فقط سعی می کردم یه سنگ صبور و مرهم برای دلش باشم و بذارم خودشو خالی کنه بدون اینکه بهم حرفی بزنه.
کیو خیلی برام عزیز بود و خیلی خودمو مدیونش می دونستم.از وقتی دوستیمون شروع شده بود هر کاری تونسته بود برام کرده بود هر وقت یاد گذشته می افتادم که کیو چطور تو دوران مدرسه برام سینه سپر میکرد احساس می کردم خیلی دوستش دارم و مدام به خودم یاد اور میشدم که حالا نوبت منه که تو سختیهاش همراهش باشم.هرچند اگر حتی یک کلمه از مشکلاتشو با هام در میون نذاره...
-دونگهه...
با صدای کیو افکارم اومدم بیرون و دیدمش که داره به سمتم میاد :چیه چته شرکت گذاشتی رو سرت..
-هووووو...چه خبرئه اینجا چه عجب تو یکبار زود اومدی
-من همیشه زود میام توی که دیر میای قهوه کوفت می کنی؟
نشست پشت میز و گفت:قهوه رو خودت کوفت کن برای منم یه تلخشو بیار میل کنم.
5 دقیقه بعد با دو لیوان قهوه رفتم بالا سرش و خودمو با فایلهای تو کامپیوترم سرگرم کردم.
در حالی که در حال خوردن قهوه اش بود گفت:چه خبر؟
همنجوری که داشتم با فایلها کلنجار میرفتم گفتم:شما چه خبر؟کبکت خروس میخونه.سر صبحی با اواز زیر لب و لبخند وارد شدی!
یه لبخند زد و نشست رو مبل رو به روم و گفت:همینطوری الکی؟!
-خب الکی الکیم که نه!یعنی می دونی....
-خب بابا!نمیخواد زور بزنی دروغ سر هم کنی.نمی خواد بگی.
-خوشم میاد چیز فهمی!
یه قلب از قهوه امو خوردم و گفتم:دیروز کجا رفته بودی؟پدر و مادرت مدام زنگ می زدن بهم...موبایلتم که جواب نمیدادی!
با خنده گفت:شرمنده موبایلم رو سایلنت بود صبح دیدم زنگ زدی.بعدشم اره اخر وقت رسیدم خونه.
-بدبخت!!اینقدر هر شب یه جا بخواب تا یه مرضی بگیری بمیری ببینم رفتی با کسی خوابیدی ؟
-کوفت!توام با اون ذهن منحرفت.گفتم که شب برگشتم بعدشم یه نفر بود باید می رفتم دیدنش.
-بله!خیلی وقته این یه نفرا زیاد شدن و شما برای دیدنشون جیم می زنیا!
زبونشو برام در اورد و دیگه جوابی نداد و منم مشغول کارم شدم.بعد از چند دقیقه با یه قیافه متفکر در حالی که چونه اش. رو دستش تکیه داده بود گفت:دونگهه...؟
-هوممم؟ -اون سری کاندومای لاتکس رو هنوز ازشون داریم؟
با تعجب سرمو بالا اوردم و گفتم:فکر کنم...چطور؟
-فکر می کنی میشه ازشون استفاده کرد؟
-چه میدونم...البته میشه چون خیلی وقت نیست که اوردیمشون البته زیاد ازشون نمونده اما مثل اینکه خیلی طرفدار پیدا کرده همهشونو رو هوا زدن.
خیلی عمیق زل زده بود به دیوار پشت سرم و انگار بدجوری فکرش تو دور دست ها گیر کرده بود!اروم گفت:چقدر خوبه که از این جور وسایل همه جای دنیا باشه.اونجور که پدرم میگفت درصد خطاشون خیلی کم بوده یعنی می تونست با درصد خیلی بالا جلوی انتقال هر بیماری رو بگیره.
یه مکث کرد و ادامه داد:خصوصا ایدز!
چشمامو تنگ کردم و با دقت نگاهش کردم یه چیزی تو حرفا و حالتاش بود که منو می ترسوند پرسیدم:حالا چی شده یاد این موضوع افتادی؟
بدون اینکه نگاهم بکنه با همون قیافه متفکر گفت:خیلیها هستن که با نااگاهی و زرنگی دیگران به خاطر یه بار عاشق شدن و کیف کردن زندگی خودشونو به باد می دن...
-تو یه چیزیت می شه ها امروز!خبریه؟حرفهای فلسفی می زنی!
با چشم غره نگام کرد و گفت:توام که هی غر بزن.دارم باهات جدی حرف می زنم!
-برو بابا!به ما چه؟هر کسی نمی تونه جلوی خودشو بگیره و می ره با یکی که نمیشناسش می خوابه حقشم هست هر درد و مرضی بگیره.
یه آه بلند کشید و از جاش چا شد داشت از اتاق می رفت بیرون که دوباره برگشت و گفت:راستی چند بسته هنوز تو انبار ازشون مونده؟
با تعجب گفتم:7 یا8 تا می خوای چکار؟
-لازمشون دارم....
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون هر چی فکر می کردم منظورش از اون حرفا چی بود متوجه نمی شدم با سردرگمی شونه هامو انداختم بالا و دوباره مشغول کارم شدم....
وای مادر
قلبم
یااااا
چرا اینا رو نصفه میذاری میری؟
بیام بزنمت اونی
نه نه اصن زدن تو کت من نمیگنجه
خو ما میرویم به خماری برای رستگاری
اصن جمله بندیم تو حلقم
مرسی اونیم دوست دارم
بوس بوس
من نصفه نمیزارم...خود نویسنده اش همینقدر هر قسمت رو نوشته

تقصیر من نیست.... 
نویسنده اش اینطوری نوشته




خوب چی بگم
منم دوستت دارممممممممممممممممممم
بوس بوس بوس
عیب نداره باز از اول نظر میدهم


تو اون نظر گفته بودم ک :
اوووووو من ی چند وقت ب خاطر عوض نمودن گوشی گرامی وبلاگو گم کرده بودم
الان اومدم دیدم اوففف ترکوندی ک
و خشم شبم زدی بعضی جاها
این فیکم ک معرکس
اخه الهی...دستتت درد نکنه عزیز جون



اخه الهی.... خوب جای دیگه ای هم نمیتونستی پیدامون کنی...میفهمم
بله ترکوندم...خوش اومدی
خشم شب؟
خوبه خوشت اومده
نظر من چرا خط اولش اومده فقطططططططط؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمیدونم...فکر کنم وبلاگ کوفتش کرد
سلام خانومی نخسته
سلام عزیزدلم...ممنون
سلام






فک کردم سرقولی که کیو داده الان بهش عمل نمیکنه باهم دعواشون میشه ولی شیوون بیچاره ازخداش بود کیو نره
بچم کیو چه عذابی میکشه ازیه طرف شیوون ازیه طرف عذاب وجدان یوری
این فیک واقعا خیییییلی دوست دارم از نویسنده و آپ کننده تشکرات بسی فراوان
خوبه ...شما از یه فیکی خوشت اومد این وب
خوشحالم که ازش راضی هستی...بله دستت نویسنده اش درد نکنه
سلام اونی واسه رمز به این ایدی بفرس
ChoNafas2017@
یه سوال دونگهه قضیه ی شیوون رو میفهمه؟؟؟،
ای بابا دارم از فضولی میمرم خب!
یه سوال دیگه یوری میفمه، یا اینکه اصلا خود یوری واقعا عاشق کیو هست؟ وااااای یه عالمه سوال بی جواب دادم
مرسی منتظر ادامش هستم
دوست دارم هزار تا بووووس
سلام عزیزدلم...این ادی انیستاست؟...یا تلگرامه؟>..
...نمیشه جاش بگم شیوون و کیو باهم میشن 


خو ب همه اینا رو بگم که لو میره
خواهشششششششششششش عزیزدلم.... منم دوستت دارم