SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 38


سلام دوستای گلم...

چیزی در مورد این قسمت نمیگم...فقط خودتون برید بخونید...

بفرماید ادامه...

  

برگ سی و هشتم

شیوون چهره ش بی رنگ و گره تاب داری به ابروهایش داده بود صدایش از خشم میلرزید فریاد زد : محض رضای خدا...یک بهم بگه اینجا چه خبره؟...شماها کی هستید؟... با فریاد شیوون ریوون و سوریانگ و کیو یکه ای خوردن با چشمانش گرد شد . کیو با گیجی و شوک به شیوون نگاه میکرد یونهو هم سرش را پایین گذاشت هق هق گریه اش درامد شیوون با خشم و نفس زنان که صدای نفس زدنش بلند و خیلی بد شده بود کاملا مشخص بود حالش بد است به همه نگاه میکرد. رویون با نگرانی بازوی شیوون را گرفت وحشت زده و نگران گفت: اوپا...اوپا اورم باش...حالت...حالت خوب نیست...خواهش میکنم اروم باش....شیوون با خشم بازوی خود را تکانی داد از دست رویون بیرون کشید روبه او با همان حالت عصبانی و صدای بلند گفت: چی رو اروم باشم؟.... نمیبینی اوضامو؟...با دست به کیو و یونهو اشاره کرد گفت: اینا چه حرفهای میزنن ...این کی که تا حالا فکر میکردم کیوهیونه...یونهو بوده... انوقت این یکی که که کیوهیونه...دو ماهه معلوم نیست کجا بوده...حالا اومده طلبکارم هست....من نفهمیدم اینجا چه خبره؟...تو میفهمی؟؟...میدونی قضیه چیه؟...اینا کین؟...

کیو به رویون که با حال شیوون چشمانش خیس اشک شده بود نگران به نامزدش نگاه میکرد مهلت نداد اخمی به چهره متعجب خود داد وسط حرف شیوون گفت: منم نمیفهمم اینجا چه خبره هیونگ...چرا این اقا...با دست به یونهو اشاره کرد گفت: همکار تو رو جای من...یعنی این اقا چرا میگی منم؟...منم دو ماه نبودم چون خارج بودم...نمیفهمم چرا این اقا باید اینجا باشه؟... اونم به اسم من.... شیوون روبه کیو اخمش بیشتر و چشمانش شدید ریز شد میان حرفش گفت: چی؟... دوماه خارج بودی؟... تو خارج بودی به من چیزی نگفتی؟...با دست به یونهو اشاره کرد گفت: این اقا که اسمش یونهوه...همکارمنه...جای تو اینجاست...چون جای تو توی کارخونه بوده...تو کابین سوخته ...به این روز افتاده... چرا رو نمیدونم...فقط حالا میدونم جای تو  اونجا بوده...کیو اخمش بیشتر شد وسط حرف شیوون طلبکارنه گفت: جای من؟...تو کابین سوخته؟...چرا همکار توباید جای من تو کابین باشه؟...

یونهو امان نداد سرراست کرد با چشمانی خیس و گشاد به کیو نگاه میکرد با صدای خش دار وسط حرفش گفت: من ناخواسته اونجا بودم...نه یعنی نمیخواستم اونجا باشم...ولی... ولی....شیوون برای فهمیدن اوضاع پیچیده ای که اتفاق افتاده بود خشم خود را کنترل کرد چهره اش همچنان بیرنگ و اخم الود بود دستانش را بالا برد وسط حرف یونهو گفت: خیلی خوب...بذارید ببینم چی به چیه...با دست اشاره کرد گفت: اول همه بنشنید....به امر شویون کیو و رویون و سوریانگ نشستند  ، یونهو هم نگاه غمگینی به همه کرد. شیوون هم روی مبل وسط همه نشست که ریوون و یونهو در یک طرفش و کیو و سوریانگ در طرف دیگری نشستند.

 شیوون خم شد ارنجهایش را به روی زانوهایش گذاشت دستانش را طبق عادتش تکان میداد گفت: خوب...حالا...ببینم ...چی به چیه...نگاه اخم الودش بین همه میچرخید گفت: دوماه پیش ... یعنی اول ماجرا...یعنی زمانی که کیو میگیه رفته خارج... قرار بود تو کارخونه سرکارش باشه...اما نمیدونم چطور سر از خارج دراورد...کیو ابروهایش بالا رفت دهان باز کرد وسط حرفش بپرد که شیوون دستش را تکان داد مهلت نداد گفت: بذار من اول حرفامو بزنم...بعد هر چی خواستی بگو...نوبت تو هم میرسه...کیو دهانش را بست دستش را تکان داد یعنی " بفرماید" شیوون هم سری تکان داد گفت: خوب...اون روز تو کارخونه کابین کشتی که داشت ساخته میشد اونم توسط کیوهیون...اتیش میگیره...اونم به علت خرابی دستگاه جوش... که سرکارگز بعدها بهمون گفت تقصیر کیم هیچل بود... و دوتا کارگر مردن  ...که این قضیه فعلا بماند...بعد به زنگ شده شد که کیوهیون تو کابین بوده سوخته بیمارستانه...منم رفتم بیمارستان دیدم مردی روی تخت بیمارستانه...که صورتش .... بدنش به شدت سوخته....هیکلش...هیبتش...درست مثل کیوهیونه... اما لباسش بد سوخته بود...مشخص نبود لباسیه که همون روز کیوهیون پوشیده بود ...البته من اون روز ندیدم کیوهیون چی پوشیه...چون صبح خیلی زود از خونه زد بیرون...قبل از اینکه من بیدار بشم... ومن ندیدم چی پوشیده... واینکه گروه خونی مرد آ مثبته...یعنی گروه خونی کیوهیون... قد...هیکل...گروه خون مرد میگه کیوهیونه...تمام همکاراشم میگن اون کیوهیونه که تو کابین سوخته...صورتش بد سوخته مشخص نیست...کیف پول و موبایل کیوهیون با ان مرده...بعدها هم که اون مرد وضعیتش کمی بهتر میشه نمیگه کیه....خودشو کیوهیون معرفی میکنه...همه همه همه چیز میگه اون مرد چو کیوهیون دوست ده ساله منه...حالا....شما خودتونو بذارید جای من...یعنی انوقت شما باشید چی فکر میکنید؟؟...اون مرد کیوهیون نیست؟... اینکه بعد دوماه کیوهیون اصلی بیاد جلوت ظاهر بشه...میگه خارج بوده...شما باشید داغ نمیکنید؟؟...بهم بگید اینجا چه خبره؟...چرا کیوهیون باید خارج  باشه ...بعد دوماه پیداش بشه...یونهو چرا جای کیوهیونه؟... چرا همه بهم دروغ گفتید؟... حس میکنم ازم سوء استفاده شده....

کیو با چشمانی گشاد و بهت زده نگاهی به سوریانگ که او هم چهره ش مثل کیو بود کرد روبه شیوون و ریوون  وسط حرفش گفت: من...من نمیدونم...یعنی ...شیوون چهره ش درهمتر شد از سردرد میگرنش که از عصبانیت درد چون مته ای در مغز سرش فرو میرفت دست روی پیشانی خود گذاشت چهره ش مچاله شد وسط حرفش گفت: چی؟ ...نمیدونی؟...تو نمیدونی چرا ...یونهو که با حرفهای شیوون سرش را پایین کرده بی صدا اشک میریخت سرش را بالا اورد وسط حرف شیوون با صدای خش دار لرزانی گفت: من...حرفامو بزنم؟...میتونم حرف مو بزنم؟... شیوون روبه یونهو کرد سرش را تکان داد گفت: اره بزن...تو بگو ببینم قضیه ات چیه....

یونهو چهره ش حالت گریه داشت اب دهانش را قورت داد تا گریه ش را قورت دهد با صدای خش داری گفت: من اون روز اخراج شده بودم...میدونی شیوون درسته؟...یعنی تو این مدت فهمیدی که من چقدر ازت متفر بودم...چون تو بهترین بودی...همه تو رو تحسین میکردن...کارت عالی بود...طرحات فوق العاده بود...البته هست...هنوزم بهترین و طرحات عالین....من میخواستم جای تو باشم...اما نمیتونستم...حتی کاری کردم که تو اعتبارت خراب بشه...همه اینارو تو این مدت فهمیدی نه؟... من میخواستم اوضاعت خراب بشه من به همه چیز برسم...که قضیه مسابقه معاونت پیش اومد ...منم طرحها تو دزدیم ...یکی به شرکت جی نی فروختم ...یکی رو هم دادم به رئیس لی دونگهه...ویکی دیگه روهم که برای مسابقه معاونت دادم...که همه اینا روهم بعدا فهمیدی...ولی انگار هر کاری میکردم یعنی این دزدها هم فایده ای نداشت...تو طرحات عالی بود...به عنوان معاون قبول شدی...رئیس پارک هم منو بیرون کرد...بهم گفت که خیلی جاه طلبم...بهم اعتماد نداره ...اون از دزدی طرحها خبرنداشت...همه شو لی دونگهه میدونست ولی رئیس پارک لیتوک نمیدونست ... ولی بهم اعتماد نداشت ...شاید بخاطر حسی غریزه بود که داره...به هر حال منو اخراج کرد همون روزی که من به این وضع افتادم....وقتی رئیس پارک گفت اخراجم... از شرکت زدم بیرون...به حد مرگ ازت متنفرتر شدم...نمیدونم چرا تو رو توی این اخراجم مقصر میدونستم ...درحالی تو که گناهی نداشتی .... تقصیر خودم بود...  چشمانش بیشتر خیس اشک شد با همان صدا و خالت گفت: ولی من احمق تو رو مقصر میدونستم...در پی انتقام بودم...از شرکت که امدم بیرون...خیلی اتفاقی تو خیابون دوستت رو دیدم...با دست به کیو اشاره کرد گفت: دوستت رو یه چند باری باهات دیده بودم  ...از دور میشناختمش... اتفاقی تو خیابون دیدم که داره میره...به طور اتفاقی هم دیدم که یکی... یعنی دزدی کیفشو زد...ولی دوستت متوجه نشد...منم رفتم سراغ اون دزد...کیف پول و موبایلشو پس گرفتم...بعد هم رفتم کارخونه سراغ دوستت...نمیدونم دقیقا چی تو ذهنم بود...نقشه های زیاد کشیدم.... یکش این بود که با دوستت به بهونه  پس دادن کیف پول و موبایلش طرح دوستی ببندم...وارد خونه ات بشم...چه میدونم یه جوری بهت ضربه بزنم ...تا بکشمت...از این فکرا...برای همین رفتم کارخونه...که منو راه نمیدادن...مثل هر کارخونه دیگه ای ادم غریبه و بی دلیل که راه نمیدن...ولی منو خودمو جالی وکیل یه کارخونه دیگه جا زدم...با کلی دروغ کلک وارد کارخونه شدم... که مثلا میخوام با رئیس حرف بزنم...یه مقدار هم پول تو جیب ...یعنی رشوه دادم به نگهبانا ...وارد شدم رفتم سراغ دوستت...بهم گتن تو قسمت کابینت کشتی  سازیه...منم رفتم اونجا...موقع نهار بود...کارگرها رفته بودن نهار...فقط دوتا کارگر تو کابین بودن...یعنی کسی اونجا منو ندید...اون سرکارگر که میگی هم منو ندید که من با کارگرها داشتم حرف میزدم... اون دوتا کارگر هم داشتن میرفتن که نهار بخورن...منم رفتم باهاشون حرف زدم...سراغ دوستت رو گرفتم...اونا گفتن که رفته...انگار به یه سفری چیزی رفته...همینطور داشتم حرف میزدم...اون دستگاه جوش هم روشن بود که یهو اتیش گرفت...به چند ثانیه نکشید که منفجر شد...منم نتونستم فرار کنم...اینطوری سوختم...سرش را پایین کرد بیصدا اشک میریخت صدای خش دارش از گریه بی صدا لرزید گفت: وقتی تو بیمارستان به هوش اومدم ...وضعیت یکم بهتر شد دیدم ...چه اتفاقی برام افتاده....از اول میدونستم چه اتفاقی افتاده ...ولی خودمو یه مدت زدم به فراموشی...  وقتی هم به هوش اومدم دیدم تو بالای سرمی... باهام حرف میزنی...شب و روز داری ازم مراقبت میکنی... اونجا محبت بی حدتو دیدم ...ولی ازت بدم میاومد...حرف نمیتونستم بزنم...ولی کاری میکردم که بری...ولی تو نمیرفتی...من بدخلقی میکردم... میزدمت...فریاد میزدم...ولی تو با مهربونی بیشتر کنارم میوندی...بیشتر ازم مراقبت میکردی... دکتر هم فکر میکرد بخاطر وضعیتم اینطوری عصبیم...البته به اون خاطر هم بود...ولی بیشتر نمیخواستم تو کنارم باشی...اونم با محبتی که درحقم میکردی...شاید چون خجالت میکشیدم... من در حقت خیلی بدی کرده بوم... ولی تو نهایت محبتت رو بهم میکردی...اون نگرانیهات داشت دیوانه ام میکرد....من لایقش نبودم... ولی تو هر کاری برام داری میکنی... با کارهای که برام کردی...من  خودم عوض شدم... به خودم اومدم دیدم تنهای تنهام...کسی رو ندارم... پاهام فلجه...هیچ کاری نمیتونم بکنم...کسی رو ندارم ازم مراقبت کنه...تو که خیلی خیللی مهربونی... منو هم که جای دوستت گرفتی...یعنی به قول خودت همه شواهد نشون میده من دوست هستم...حتی کیف پول دوستت با من بوده...پس شدم چوکیوهیون دوستت و حرفی نزدم... چون من به این همه مبحت تو احتیاج داشتم... به بودنت ...به خودت خیلی احتیاج داشتم... پس حسم بهت عوض شد سکوت کردم...تو شدی همه کسم...پدر و مادرو خواهر و برادر و همه کسی که توی این دنیا ندارم...و قتی که باند وصورتمو میخواستن عوض کنن بازم سرو صدا کردم...ترسیدم...نمیخواستم تو صورتو ببینی...چون اینبار میترسیدم صورتمو ببین بفهمی من دوستت نیستم...ولی خوب صورتم خیلی بد سوخته بود ...چهره قبلیم عوض شده بود مشخص نبود من کیم... اون روز که بیتابی میکردم که صورتمو نبینی تو ودکتر فکر کردید از اینکه چهره مو ببنید  خجالت میکشم ناراحت میشم...در حالی  که از اینکه صورتمو ببنید  بفهمید کیم میترسیدم...ولی وقتی دیدیم صورتم عوض شده خیالم راحت شد که دیگه شدم کیوهیون دوستت... پس بعدها اجازه دادم تا باند صورتمو جلوت بدارن...باهات اومدم به این خونه...اوضام کم کم بهتر شد... بیشتروبیشتر بهت وابسطه شدم...دیگه حاضر نبودم و نیستم ازم دور بشنی و تنهام بذاری...بارها هم به خودت گفتم... همین وابسطی بهت هم هست که اوایل با بودن پرستار یا ریوون شی من بیتابی میکردم ...میخواستم خود تو کنارم باشی...چون میترسیدم ترکم کنی... از کارهای گذشته ام خیلی شرمنده ام...دارم با بی شرمی کنارت زندگی میکنم...بخصوص وقتی تو اومدی گفتی یونهو یعنی منو تو پارکینگ دیدی... من هم تعجب کردم...چون من اینجا بودم...اون مرده میگی کی بود و منم نمیدونم اون مرد کیه...نمیتونستم بهت بگم که اون من نیستم ...چون لو میرفتم... من شرمنده بودم...بخاطر کارها و دزدیهای که کردم...ولی نمیتونستم بهت بگم...همینطور بخاطر میگرنت... سرراست کرد با چهره ی  به شدت درهم از گریه و صدای خش دار لرزان گفت: من نمیدونستم تو میگرن داری...وقتی میبنیم با این حالت ...سردردهای  که داری میری کار میکنی هزینه درمانو دربیاری...نمیدونی چه حالی میشم... وقتی حالت برای سردرد بد میشه منم حالم بد میشه... قضیه دادگاه .... که کیم هیچل به جونت انداخته...البته از چوکیوهیون شکایت داره...ولی من چوکیوهیون بودم...پس بازم بخاطر من داشتی عذاب میکشیدی...من نمیدونستم قضیه بین کیوهیون واقعی و کیم هیچل چیه خودمو زدم به فراموشی...همین کارامم بیشتر اذیتت کرده....یا دردسریهای که لی دونگهه برات درست کرده...من نمیتونستم کاری بکنم...نمیتونستم بهت کمک کنم جلوی لی دونگهه در بیام...چون اگه چیزی میگفتم درمورد لی دونگهه لو میفتم پس سکوت کردم...با بی شرمی سکوت کردم...تو همش بهم محبت کردی من همش عذابت دادم...از خودم بدم میاد...من به خواست خودم  اینجا نیستم...درسته به خواست خودم رفتم به اون کارخونه...ولی نمیخواستم که این اتفاق برام بیفته...به این روز بیفتم...ولی مهربونی و لطف بی اندازه تو.....

شیوون که با اخم شدید و چشمان ریز شده به یونهو نگاه میکرد با حرفهایش کم کم صورتش مات و بی روح شد در نگاهش و چهره ش نمیشد هیچ حسی را دریافت کرد . با چشمانی خمار به یونهو نگاه میکرد  حرفی نمیزد فقط نگاه سرد و بیحس به یونهو میکرد.

ولی کیو با حرفهای یونهو چهره ش تغییر کرد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت حرفش را برید گفت: چی؟...تو جای من ...کارخونه؟...اتیش سوری؟...کیم هیچل؟... دادگاه؟... هیچل چیکار کرده؟... این همه اتفاق؟... نگاهش به شیوون شد گفت: دادگاه؟... قضیه دادگاه چیه هیونگ؟... نگاهی به یونهو کرد ابروهایش بالا رفت گفت: کیف پولم و موبایلم؟... اونا رو تو از دزد گرفتی؟...راستیش...راستش...نگاهش بین شیوون و ریوون و یونهو میچرخید گفت: من اون روز ...یه نفر...یعنی اقای جونگ راست میگه...اون روز نفهمیدم کی کیف پولمو و موبایلمو ازم دزدید....راستش ...چند روز قبلش رئیس لی سونگمین...رئیس کارخونه مون ...بهم گفت که قراره بره فرانسه...برای یه پروژه کاری...که میخواد یه سری دستگاهای جدید برای محصولات جدید بیاره..باید کارشو مهندس کارخونه یعنی من بدونم...یاد بگیرم...برای همین منو با خودش میخواد ببره...فعلا هم نمیخواد کسی دراین مورد بدونه...پس کارخونه درمورد اون پروژه و رفتن من به خارج نمیدونست...قرار بود فقط گفته بشه من رفتم یه سفر... منم که پروژه قبلیم با قهر سوریانگ بهم خورد سریع اینو قبول کردم...رئیس لی سونگمین هم خودش کارشو انجام داد ویزا و این جور کارا رو...منم به شیوون هیونگ چیزی نگفتم...چون باهاش قهر بودم...روز اخرم بازم چیزی نگفتم ...صبح خیلی خیلی زود چمدونمو گرفتم زدم بیرون...نفهمیدن که کیفمو دزدیدن...بعدم که رفتم کارخونه...کار نیمه تموم کابین کشتی رو تموم کنم...تا با خیال راحت برم سفر...پروازمون بعد ظهر بود...رئیس سونگمین اون روز نیومد کارخونه...صبح خیلی زود بهم زنگ زده بود...یعنی قبل دزدیه شدن موبایلم..بهت گفته بود که ساعت 2 برم فرودگاه...منم ساعت تقریبا 12 بود از کارخونه اومدم بیرون...چون میدونستم تو اون ساعت ترافیک سنگنیه... برای اینکه تو ترافیک گیر نکنم زودتر رفتم...موقع اومدن از کارخونه بیرون هم تقریبا کارگرا رفته بودن نهار...فقط دوتا کارگر که با من کار میکردن تو کابین مونده بودن...منم گفتم که چطور کارو تموم کنن ... از طرفی منم که گفتم از دست هیونگ ناراحت بودم... البته بعدا فهمیدم که اشتباه فکر میکردم...همه چیز برام مشخص شد...ولی اون لحظه اخر پشیمون شدم...گفتم قبل سفر به هیونگ زنگ بزنم...باهاش اشتی کنم... که اون زمان فهمیدم موبایلمو و کیف پولام نیست... با خودم گفتم یا دزدیدن...یا گمشون کردم...وقت خبر دادن به کلانتری رو نداشتم....خوشبختانه پاسپورتو کارت شناسایم تو کیف سامسونتم بود...بعدشم به دوتا کارگر گفتم که یکشون بره خونمون بعد ساعت کاری...بره خونه ما...به هیونگ بگه که من کجا رفتم...شماره تلفن رئیس لی سونگمین رو بهشون دادم...که به هیونگ بدن...تا بهم زنگ بزنه...بهشون گفتم که به هیونگ بگن که اگه از دست من عصبانی نیست ...بهم زنگ بزنه...تا باهم حرف بزنیم...من بهش شماره موبایل جدیدمو که مطمین تو فرانسه میخرم ...بهش بدم...بعدم رفتم فروگاه و پرواز به فرانسه ...توی این دوماه هم فرانسه بودم منتظر زنگ هیونگ...وقتی بهم زنگ نزد فکرکردم هنوز از دستم ناراحته...منم گفتم که حالا که اینطوره ...هیونگ رو اصلا نمیبخشم...توی این مدت زنگ نزدم...تا این اخریا....که سوریانگ رو تو فرانسه دیدم...باهم حرف زدم...سوء تفاهم بر طرف شد...فهمیدم که هیونگ تقصیری نداره...کارمم که تموم شد فرانسه ...روزهای اخر به هیونگ زنگ نزدم...گفتم بیام یهو غافلگیرش میکنم...که حالا امدم اینجا میبنیم...اون کارگرها مردن... پیام منو به هیونگ ندادن...پس برای همین هیونگ بهم زنگ نزده بود؟... یعنی اون کارگرها مردن بودن و نتونستن....

شیوون نگاهی که بی حس بود سرد به یونهو میکرد را گرفته با همان نگاه خمارو سرد به کیو کرد تمام مدت بدون هیچ تغییری در نگاه به کیو نگاه میکرد هیچ حرفی نزد ،گویی مجسمه ای بیجان بود که چشمان یاقوتیش که از سر درد و سرماخوردگی و تب و بیحالی سرخ بود و خمار بی هیچ حسی فقط نگاه میکرد ، میان جملات اخر کیو ارام با مکث گوی پاهایش توان نگه داشتن بدن بیحالش را نداشت ولی اخرین توانش را جمع کرده بود بلند شد با قدمهای که روی زمین میکشید ارام بود به طرف در اتاق رفت . کیو با بلند شدن شیوون جمله ش نیمه ماند با چشمانی کمی گشاد و ابروهای بالا داده به شیوون نگاه میکرد گفت: هیونگ...بلند شد به طرف شیوون رفت بازویش را گرفت گفت: هیونگ...کجا میری؟...چیزی نمیخوای بگی؟... چهره ش درهم و ناراحت شد گفت: ببخشید هیونگ ...من....

شیوون با گرفته شدن بازویش ایستاد ارام رو برگردان نگاه سرد و خمارش به دست کیو که بازویش را گرفته بود کرد دست دیگرش را ارام بالا اورد روی دست کیو گذشت که کیو سردی بی حد دست شیوون قلبش را لرزاند. شیوون با فشار دست کیو را از بازوی خود جدا کرد رو برگردامند بدون نگاه به کسی به طرف در اتاق از ان اخارج شد. کیو با حرکت شیوون چشمانش گشادتر و بهت زده به دست خود و بیرون رفتن شیوون نگاه کرد روبرگرداند به یونهو و ریوون و سوریانگ که با ابروهای بالا داده و چشمانی گشاد بهت زده به بیرون رفتن شیوون نگاه میکردنند گفت: هیونگ ...چش شده؟...حالش...حالش خوب نیست نه؟... از دستم عصبانیه نه؟... کسی جوابش را نداد گویی ان سه از شوک و نگرانی برای حال شیوون لال شده بودن. کیو هم منتظر جوابی از ان سه نبود نگاهش دوباره به در شد صدا زد : هیونگ... هیونگ وایستا... دوان به دنبال شیوون رفت.



نظرات 3 + ارسال نظر
(chonafas (조나파스 شنبه 14 مرداد 1396 ساعت 01:38

سلامی دوباره
منظورم از سوتی اینه که اینایی که یه راز گنده ی این شکلی یهو معلوم میشه سوتی های گنده گنده میدن ولی تو سوتی نداده بودی دوست دارم بوووووووس

سلام عزیزدلم
خوب مثلا من نویسنده حرفه ایم دیگه...مثلاااااااااااااااااااااااااا خوب تمام سعیمو کردم که سوتی ندم
منم دوستت دارمممممممممممممم خیلی زیاد...
راستی برای فراموشم نکن قراره رمزی بشه ...فکر کنم یکی شاید دو قسمت.... من یه شماره تلفن یا ادی ایسنتا یا تلگرام میخوام که رمز رو برات بفرستم.... یه چیزی که بشه رمز رو برات بفرستم.... چون داستان من نیست....نویسنده ام اصلا دوست نداره که انقدر کامنتا کم باشه...بخاطر من کوتاه اومده...ولی خوب این قسمت رمز رو دیگه به گفته اشش باید عمل کنم... پس یه چیزی بده رمز رو بهت برسونم

ف م پنج‌شنبه 12 مرداد 1396 ساعت 23:57

اخیشششششش دان کردم راحت شدم پیش وجدان خودم خیلی شرمنده بودم که پایانشو نمیدونستم

پس بالاخره دانش کردی؟...باشه میگم حذفش کنن... فقط به هر چی که برات عزیزه قسمت میدم به کسی ندش..باشه؟... به هیچکی این داستان رو نده...باشه؟...

(chonafas (조나파스 پنج‌شنبه 12 مرداد 1396 ساعت 21:25

سلام
اونی اگه دوستت دارم رو تموم کردی که خب دیگه نمیشه کاریش کرد ولی من منتظر اون یکی داستان که گفتی هستمااااا گفته باشم.
ای واااااااای چه سوتفاهماتییییییییی ای خدااااااااااااااا
وای هیچی نمیتونم بگم.
ولی اونی دمت گرم هیچی سوتی ندادی
خیلی باحالی منتظر ادامش هستم.
دوست دارم بووووووووووووس

سلام خوشگلم
اخه الهی...اره تمومش کردم
اره عزیزم دارم مینوسمش...درمورد سوجویه....یعنی دیگه نقش خاصی ندارن... درمورد خود گروه سوجوه...یعنی شیوون همون شیوونه...کیو همون کیو و لیتوک همون لیتوکه...و الا اخر
اره با سوء تفاهم به اینجا رسیدن
من سوتی ندادم؟...چه سوتی؟
چشممممممممممممم ... ممنون که میخونیشششششششششش
دوستت دارم خیلی زیاددددددددددد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد