SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 51


سلام دوستای عزیزم...

خوب این قسمت بیشتر همش مربوط به کیوهیونه دیگه.... اگه قسمت قبل رو خونده باشید منظور منو میفهمید...

فرماید ادامه برای خوندن این قسمت ..




 

عاشقتم پنجاه و یک

 25 نوامبر 2011 

پلکهای سنگینش ارام بالا رفت همزمان صداهای را شنید : بیدار شد...چشماش ...چشماشو داره باز میکنه...اقای چو...کیوهیون شی...اقای چو... کیوهیون شی...صدامو میشنوی؟ ...کیو پلکهایش را باز کرد، ابتدا دیدش تار بود پلکی زد از تاریش کم کرد مین هو و شیندونگ و چند پرستار را در اطراف تختش دید، نگاه بی رمقش به انها بود برای چند ثانیه ای نفهمید کجاست و چرا حالش اینطور است چه اتفاقی افتاده . مین هو رویش خم شد دستش را روی سینه کیو که سیم مانیتورینگ از لای دو لبه پیراهنش که دکمه هایش باز و سینه ش لخت مشخص بود گذشته روی سینه ش جا خوش کرده بود گذاشت اخم ملایمی کرد گفت: کیوهیون شی... نگرانمون کردی مرد.... تو حالت خوب نیست...نباید تو اتاق مخصوص برای عمل می ایستادی...خودت که وضعیت خودتو میدونی... وضعیت جسمیت خوب نیست... نباید استرس و نگرانی....

کیو با بیحالی پلکی زد گویی با حرفهای مین هو همه چیز یادش امد توانی برای حرف زدن نداشت نفس عمیقی کشید تا قوایش را به دست بیاورد نگاه بیرمقش به مین هو که چشمانش از گریه هنوز ورم کرده و سرخ بود وچهره ش بیرنگ با صدای ضعیفی میان حرف مین هو گفت: شیوون...شیوون چطوره؟...عملش تموم شد؟... حالش چطوره؟... مین هو قدری کمر راست کرد سری تکان داد گفت: اره ...عمل تموم شده.... شیوون تو ریکاوری بود...خوشبختانه علائم کما نداشت...یعنی به کما یا بیهوشی کامل نرفته....تقریبا به هوش امد ...بردنش آی سی یو... خودت دیدی که ایست قلبی کرد حین عمل... پرفسور جانگ نگران بود که بره به کما...ولی خوب خدا کمکمون کرد.... شیوون وضعیتش فعلا خوبه ...تو آی سی یوه تا وضعیتش نرمال بشه... اگه دیگه مشکلی نداشت بیارنش بخش....

کیو با شنیدن حرفهای مین هو از خوشحالی چشمانش خیس اشک شد پلکهایش را بست با صدای ضعیفی گفت: خدایا شکرت...ممنونم خدا...ممنون...مین هو با حرف کیو لبخند خیلی کمرنگی زد سرش را تکان داد گفت: اره خدا رو شکر... خدا خیلی بهمون کمک کرد... خدا شیوونمو بهمون برگردونند...حالا... لبخندش محو شد گفت: توباید به فکر خودت باشی...وضعیت خودت خوب نیست...باید درمانو شروع کنیم...البته خود شیوون باید بگه ما... کیو پلکهایش را باز کرد بیتوجه به حرف مین هو که از وضعیت او میگفت به همان صدای ضعیفی میان حرفش گفت: دکتر لی... میخوام شیوونو ببینم...میدونم تو آی سی یو ...به هر کسی اجازه نمیدید برن ای سی یو.... ولی میخوام شیوونو ببینم...خواهش میکنم...یه کاری بکن من بتونم شیوونو ببینم...خواهش میکنم دکتر لی... میدونم شیوون بیهوشه... من فقط میخوام ببنمش... حداقل بذارید یه بار برم شیوونو ببینم... بعد درمانو شروع میکنم...

مین هو ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد شد گفت: چی؟... شیوونو ببینی؟...خوب خودت که میگی نمیشه بری آی سی یو... بخصوص اینکه خودتم مریضی...با حالت چهره کیو که با التماس نگاهش میکرد دلش سوخت مکث کرد گفت: خیلی خوب... باشه...خودم میبرمت...بری یه چند دقیقه ببینش...البته شیوون فعلا بیهوشه... بی هوشه تا قواشو به دست بیاره... وداروهای که بهش تزریق میکنیم بهتر روش اثر کنه... برای همین وقتی بری اون بیهوشه... ولی خوب من هماهنگی لازمو انجام میدم تا بری ببینش... کیو لبخندی خیلی بیحالی زد میان حرفش گفت: ممنون دکتر لی...خیلی بهم لطف....

شیندونگ که تمام مدت ساکت با فاصله از تخت ایستاده بود با اخم به کیو نگاه میکرد قدمی جلو گذاشت وسط حرفش گفت: اقای چو...ببخشید... با ساکت شدن و روبرگردانند کیو مکثی کرد گفت: میدونم الان حالتون  مساعد نیست...شاید موقع مناسبی برای این پرسش ها نباشه...ولی من...دست داخل جیب کاپشنش گذاشت کارتی را در اورد جلوی صورت کیو گرفت گفت: شین شیندونگ ...افسر دایره جنای هستم... کارت شناسایش را دوباره داخل جیبش گذاشت گفت: دایی دکتر چویی شیوون هم هستم...به کیو مهلت حرف زدن نداد گفت:  توی این چند روز که این اتفاق افتاد نبودم...دیروز برگشتم ...دیدم که برای خواهرزدام چه اتفافی افتاد...بهم گفتن عده ای خواهرزادمو دزدیدن....که همون موقع شما خواهرزادمو به بیمارستان اوردین... بهم گفتن که شما کی هستی ... چطور با خانواده ام اشنایی... شما منو ندیدی .... منم تا حالا ندیده بودمتون... میدونم موقعیتی که الان داریم و باهم اشنا شدیم برای جفتمون خوشایند نیست...ولی خوب دیگه ...  ماهم اینجوری باهم اشنا شدیم... و من از شما بخاطر نجات جون خواهرزاده ام خیلی ممنونم...شما درحق من و خوانوداه م لطف خیلی بزرگی کردید...ما مدیون شما هستیم...ولی خوب...من پلیسم و همه جا حکم میکنه که  طبق وظیفه ام عمل کنم...واینکه اگه شما هم جای من باشید این پرسش ها به ذهنتون میرسه.... درسته شما چقدر با خانواده ام صمیمی هستید...ولی شما خواهرزاده مو کجا پیدا کردید؟؟ ...چطور پیداش کردید؟....چطور نجاتش دادید؟... این یه گروگان گیری یا ادم ربای بود... البته ادم رباها تماس نگرفتن...ولی دزدن یه ادم از تو ماشینش دو روز تموم اونو مخفی کردن ادم ربای دیگه...درسته؟... شما چطور خواهر زادمو پیدا کردی؟...چطو ر نجاتش دادی؟...از کجا؟... پلیس دایره جنایی دنبال این موضع بوده...دو روز تموم نتونسته بود ردی پیدا کنه...شما چطور تونستید نجاتش بدید؟...

کیو با چهره ای درهم و بیمار به شیندونگ نگاه میکرد جوابی که شیندونگ میخواست یعنی حقیقت را نمیتوانست به شنیدونگ بگوید چون به سونگمین قول داده بود . وقتی سراغ سونگمین رفت با او کلنجار رفت فهمید سونگمین بخاطر اینکه او را تنبیه کند شیوون را گفته درعوض اینکه به پلیس لوش ندهد یعنی سونگمین را به پلیس لو ندهد ادرس جایی که شیوون را پنهان کرده بود گرفت . حال اگر حقیت را به شیندونگ میگفت هم پای سونگمین وسط میامد هم اینکه خودش . اگر شیوون و خانواده اش حتی دکتر مین هو میفهمیدند سونگمین بخاطر انتقام از کیو اینکارو کرده بود چه فکر میکردند؟ حال او ناجی شیوون بود اگر حقیقت را میگفت میشد دلیل دزده شدن و عذاب و شکنجه شدن شیوون دوباره چهره ش در نظر دیگران منفور میشد . پس نمیتوانست حقیقت را بگوید ولی جوابی داشت که میتوانست با پنهان کردن حقیقت دروغ هم نگوید  و شنیدونگ را هم راضی کند ، اخم ملایمی به چهره بیحال خود داد نگاهش را جدی کرد با صدای ضعیفی میان پرسش شیندونگ گفت: من ادم اجیر کردم...یعنی یه عده رو اجیر کردم که بین خلافکارها دنبال دکتر چویی برام بگردن...نمیتونستم منتظر بمونم تا پلیس ردی پیدا کنه ...یا ادم رباها کلی بخوان بازی دربیارن و شیوونو بخوان معامله کنن...

شیندونگ چشمانش گشاد و اخمش بیشتر شد با حالت جدی حرفش را برید گفت: چی؟...ادم اجیر کردی؟...این حرفات یعنی به پلیس اعتماد نداشتی؟...انوقت خودت اقدام کردی؟... میدونی این کارت چقدر خطرناک بود...بیشتر خطرش به شیوون بود ...یعنی تمام خطرش...اگه دزدا میفهمیدن تو دنبالشونی...احساس خطر میکردن...انوقت شیوونو میکشتن....کیو اخمش بیشتر شد وسط حرفش با حالت جدی اما صدای ضعیفی گفت: نه اینکه تا حالا با دخالت پلیس خیلی از گروگانها زنده برگشتن... نه اینکه تو خبرها میشنویم ادم رباها چون پلیس دخالت کرده...یا با وجود پلیس احساس خطر کردن گروگانها رو کشتن...من که شیوونو برگردوندم... منم میدونستم اگه اشتباهی بکنم دزدا احساس خطر میکنن...جون شیوون به خطر میافته...برای همین ادمهای عادی رو که اجیر نکردم...حرفه ها رو اجیر کردم...حرفه های که بارها شده تو این مورد موفق بودن... من جونمو به شیوون مدیون هستم...هم خودم هم دخترم... دکتر چویی هم جون منو نجات داده هم جون دخترمو ...نمیتونستم دست رو دست بذارم منتظر بشم پلیس کاری بکنه... یا جون دکتر چویی بیشتر از این به خطر بیفته...خودتون هم دیدید...اگه من به موقع نجاتش نمیدادم الان مشخص نبود وضعیت شیوون چطور بود...اگه دیرتر به بیمارستان رسونده بودمش که از دست داده بودیمش... انوقت اگه منتظر پلیس میوندیم چی میشد؟...

شیندونگ گویی حرفهای کیو را قبول داشت ولی نمیخواست حرفش را تایید کند با اخم بیشتری وسط حرفش گفت: خیلی خوب... حالا کجا پیداش کردی؟...دزدا...دزدا چی شدن؟؟...کشتیشون؟... کیو هم بدون تغییر به حالت صورتش جواب داد: نه ... نکشتمشون ...خوب به مخفی گاشون که افراد پیدا کردن رفتم...شیوونو تو اون حال بدش دیدم ...اوردم بیمارستان...دزدها رو گفتم ببرن فعلا یه جای نگه دارنشون... تا بعدا یه فکری...شنیدونگ همراه اخم چشمانش ریز شد دوباره حرفش برید  گفت: چی؟... دزدا رو بردی نگهشون داشتی؟...برای چی؟...کجا؟... چرا بردی نگهشون داری؟...میخوای باهاشون چیکار کنی؟....

کیو کلافه و خسته از پرسشهای شیندونگ بود چهره ش مچاله شد با بیحالی گفت: جناب سروان... شما چه انتظاری داری....انتظار داری من تو اون موقعیت چیکار میکردم؟...  خوب به افرادم گفتم ببرنشون یه جا مخفیشون کنن...نمیدونم چرا....دلیلی نداره...یعنی اون زمان که شیوونو تو اون حال بدش دیدم... فقط به فکر نجات شیوون بودم... فکر نمیکردم با بقیه چیکار کنم...یعنی ذهنم کارنمیکرد...فقط نگران جون شیوون بودم...انقدر وحشت زده بودم که به بقیه فکر هم نمیکردم... مین هو که متوجه حال کیو شده بود برای تمام شدن بحث رو به شیندونگ با اخم وسط حرف کیو گفت: عمو...بهتره تمومش کنی...اقای چو حالشون خوب نیست...ایشون بیمارن...نه به خاطر بیهوشیشن میگم...بیماری دارن که مربوط به تخصص شیوون میشه...متوجه شدید که بیماریشون چیه؟... پس خواهش میکنم تمومش کنید...ایشون باید استراحت کنه... احتیاج به ارامش داره...

شیندونگ با حرف مین هو فهمید کیو سرطان دارد از شوک چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت وحشت زده به کیو نگاه کرد ولی فرصت نکرد حرفی بزند .کیو هم با حرف مین هو اخم کرد در نگاهش از مین هو تشکر میکرد که از دست شیندونگ نجاتش داد که به در اتاق  ضربه ای زده شد بدون منتظر پاسح ماندن در باز شد ایونهه باهم وارد شدند نگاه وحشت زدشان به تخت و کیو شد، دونگهه وحشت زده گفت: کیوهیون...حالت خوبه؟ ...هیوک هم وحشت زده گفت: چی شده کیوهیون؟...کیو نگاهی به ایونهه کرد مهلت عکس العمل به ایونهه و مین هو و شنیدونگ نداد دستش را که شلینگ سرم به مچش وصل بود ارام بالا اورد روبه شیندونگ گفت: این دوتا...این دوتا میدونن من دستور دادم دزدا رو کجا ببرن...این دوتا میتونن بهتون کمک کنن جناب سروان... شیندونگ با حرف کیو نگاه بهت زده ش را به  ایونهه کرد.ایونهه که با قدمهای بلند به طرف تخت میامدند با حرف کیو شوکه شدن یهو ایستادند وحشت زده و هنگ به کیو و شیندونگ نگاه کردنند باهم گفتند : هاااااا؟... کی؟...چی؟... کجا؟...دزدها؟....

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>> 

مین هو لباس مخصوص به تن ویلچر را طرف تخت هول مداد سرپایین کرد به کیو که لباس مخصوص اتاق ای سی یو پوشیده روی ویلچر نشسته بود کرد با صدای اهسته ای گفت: اینم شیوون...فقط اقای چو...خواهش میکنم بلند صحبت نکنید...بیمارها...بخصوص شیوون احتیاج به ارامش داره...نباید سر و صدا کنید.... کیو نگاه چشمان خمار سرخ خیس که از لحظه ورود به آی سی یو که بوی عطر تن شیوون چون رایحه ای بهاری فضای آی سی یو را پر کرده به مشام کیو رسانده بود ،اشک چون چشمه ای در چشمان کیو جا خوش کرده بود به شیوون نیمه جان به روی تخت افتاده بود ،درجواب مین هو فقط توانست سرش را ارام تکان دهد حتی رو برنگرانند نگاهش کند تمام نگاهش و وجودش غرق شیوون بود.

مین هو ویلچر را کنار تخت نگه داشت به کنار تخت ایستاد چشمان خیس ورم کرده ش به صورت جذاب دوستش شد قدری کمر خم کرد دستش را روی سر شویون گذاشت ارام موهایش را نوازش میکرد با صدای خیلی اهسته ای درحد زمزمه گفت: شیوون...برات مهمون اومده... کیوهیون شی...اومده ببیندت...کسی که جونتو نجات داده... کمر راست کرد نگاهش را با مکث از شیوون گرفت به کیو کرد سرش را ارام تکان داد دستش را روی شانه کیو گذاشت چند ضربه خیلی ارامی روی شانه کیو زد. کیو سرراست کرد نگاه خیسش به مین هو شد با صدای خیلی اهسته ای گفت: ممنون...مین هو هم در جوابش سری تکان داد دوباره رو برگرداند نگاهی به شیوون کرد چرخید به طرف در رفت.

شیوون بیهوش روی تخت خوابانده شده بود کاملا لخت بود به روی پاها تا زیرشکمش با ملحفه ای سفید پوشانده شده بود دور شکمش هم بانداژ خیلی پهنی شده بود که اتمام شکمش را پوشانده بود و شیلنگی از لای بانداژ به پایین تخت اویزان بود چیزی شبیه وخون یا خونابه از شیلنگ بیرون میامد که خونی بود که بخاطر عمل جراحی در شکم شیوون در روده هایش مانده بود با شیلنگ بیرون کشیده میشد.  به روی سینه خوش فرمش چند سیم که وصل به دستگاه اطراف تخت بود به چنگ گرفته شده بود وسط سینه جای قلب و روی پستان چپ و زیر سینه بالای شکم جا خوش کرده بودنند. دستانش تقریبا از هم بازکمی حالت طاق باز داشت  ، به مچ دستان داخل رگ چند انگشت هم سر سیلنگ و چند حسگر وصل بود که علایم حیاتی را نشان و سرم هم دارو وغذا و خون را به رگ و بدن شیوون میرساند. سر شیوون نیم رخ به بالش به دهانش لوله تنفس تقریبا شبیه لوله ای که دراتاق عمل بود فرو کرده بودنند با چسب لوله را به لبان شیوون محکم کرده بودند .صورت شیوون به شدت بیرنگ بود زیرپلکهای بسته ش  شدید کبود وگود افتاده وگونه چپش هم زخمی بود. روی لب زیرنش هم زخم و سفید به شدت پوت پوست شده بود . دو روز قبل دزدان شیوون را گروگان گرفته و اسیر کرده بودند حال وسایل پزشکی اطراف تخت شیوون را اسیر خود کرده بودنند.

کیو با دیدن وضعیت شیوون بغضی که به گلویش چنگ زده بود به حد مرگ گلویش را میفشرد ترکید چشمانش بیتاب اما بی صدا اشک میریخت ،لبانش از گریه بی صدا میلرزید قلبش از شدت ضربان به درد امده بود در سینه ش فشرده شده بود حس میکرد از سینه ش قصد بیرون امدن را دارد، تمام وجودش از حال شیوون میلرزید نگاهش بیتاب به صورت بیجان شیوون بود دستان لرزانش ارام بالا اورد دست شیوون که از تب میسوخت و داغ بود ارام میان دستان یخ زده خود گرفت انگشتانش ارام چون نوازش برگ گل پشت دست شیوون را نوازش میکرد با صدای لرزانی که به زحمت شنیده میشد نالید : شیوونی ...شیوونی من...سلام... شیوونی ...نمیخوای جوابمو بدی؟... نمیخوای چشماتو باز کنی؟... بی انصاف دلم برات تنگ شده...برای صدات...برای نگاهت...برای خودت...دیوانه وار تنگ شده...شیوون... منو ببخش...منو ببخش جون دلم...تقصیر منه...تقصیر منه که به این روز افتادی...تقصیر منه...همه فکر میکنن من نجاتت دادم...ولی اینطور نیست...همش تصیر منه...شیوون...هق هق ارام گریه ش درامد اجازه نداد حرفش  را بزند کمرخم کرد لبان بیتابش را پشت دست تب دار شیوون گذاشت ارام بوسه ای زد چشمانش را بست گویی برای ارام گرفتن تن بیتاب خود پیشانی به پشت دست شیوون گذاشت  هق هق ارام گریه اش در میان صدای ضربان خیلی ارام و منظم قلب و تنفس شیوون پیچید تا شاید با گریه قدری سبک شود.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
آرتمیس چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت 21:09

سلام به روی ماه زیبای هنرمند نازنینم حنانه جان جانان
امیدوارم شاد و سلامت و سرحال باشی و همه چی روبراه باشه
عزیزم من توی این سه هفته که تهران نبودم از نت گوشیم تمام پستها رو دنبال میکردم و البته فرصت خیلی خوبی شد که خوشبختانه تونستم فرشتهء آتش و دوستم بدار رو هم به شما برسم
ولی با نت گوشیم نمیتونستم کامنت بذارم یعنی مینوشتم اما ارسال نمیشد
به هر حال قبل از هرحرفی میخواستم تشکر ویژه و جانانه داشته باشم بابت هر سه داستان عالی و قلم منحصر به فرد شما دوست گلم و تبریک و دست مریزاد که با اونهمه مشکلاتی که گفته بودی اما با عزم راسخ همچنان قلم قدرتمندت رو حفظ کردی و منظم و زیبا نوشته های بینظیرت رو ادامه میدی

نمیدونی اون روز که نوشته بودی شاید دیگه ننویسی چقدددددرررر ناراحت شدم
من همیشه فکر میکردم خودم گرفتارترین آدم روی زمین هستم و چندین وظیفهء سخت و همیشگی روی دوشم هست اما وقتی دیدم شما از منهم گرفتارتری اما همچنان هنر ارزشمندت رو دنبال میکنی برام الگو شدی و آرزو میکنم همیشه پاینده باشی و تا ابد ادامه بدی چون یکی از دلخوشیهای پررنگ من توی همهء سختیها خوندن داستانهای زیبای شماست و بدون اغراق لحظه ای که دارم نوشته های شما رو میخونم همهء سختیها رو فراموش میکنم و میرم توی ی دنیای دیگه ... پس از صمیم قلبم آرزو میکنم و البته خواهش میکنم ما رو تنها نذاری و همیشه در کنارمون باشی عزیزدلم

و اما بپردازیم به داستانها
در مورد دوستت دارم که هرچی بگم کم گفتم
واااییی اون پست اتاق عمل عااالی بود ، عزیززززم چقدر هم حرفه ای همه چیز رو توصیف کردی، منکه مطمئنم شما حتما در مورد علم پزشکی اطلاعات زیادی داری و شاید رشتهء خودت شاخه ای از پزشکی یا پرستاری بوده
اما به هرحال اصل کار قلم شماهست که مثلا وقتی شخصیتهای داستان میرن توی فاز عاشقانه، خواننده غرق در احساس میشه یا وقتی مکان و شهری رو توصیف میکنی دقیقا ما رو میبری به اون مکان خاص طوریکه انگار خودت اونجا رو از نزدیک دیدی و زندگی کردی و حالا هم در موردش مینویسی و یا همین جزییات پزشکی که واقعا عاااالی توضیح میدی
فرشتهء آتش هم که تا اینجا عاااالی بوده و من بیصبرانه منتظر قسمتهای صدمه دیدن شیوونی توی این شغل خطرناکش هستم ، فقط یه سوال داشتم که درسته شیوون هم الان از دیدن کیو خیلی خوشحال شده ولی انگار توی این هشت سال احساسش مثل کیو نبوده و اونجور که کیو شیوون رو دوست داره و از ندیدنش افسردگی گرفته بود شیوون اینطور نیست ؟
در مورد دوستت دارم هم که هووورررااا چقدر من به موقع باشما بروزرسانی شدم ... خییییلی جالب و شوکه کننده بود و مطمئنم که در ادامه باید خیلی هیجان انگیز باشه خصوصا که الان شیوون هم زخمی شد اونهم چاقو توی قلبش که باید تشکرررر ویژه داشته باشم

بازهم بهت تبریک میگم عزیزدلم بخاطر این ذهن خلاق و قلم منحصر به فردت و بنظرم فقط از شما برمیاد که همزمان سه داستان مختلف رو با این مهارت هر هفته بنویسی و ما رو از هنر خودت بهره مند کنی ، آرزوی بهترینها رو برات دارم مهربونم و روی ماهت رو میبوسم

سلام عزیزدلم
ممنون گلی..انشالله تو هم سلامت شاد باشی و روزگارت خوش
اوه چه خوب...افرین بهت...چه سرعت عملی .... فدای تو بشم من
اخه الهی...اشکال ندارههههههههههههههههههههه مهم اینه که خوندی گلم
ممنون عزیزدلم...بهم لطف داری...همیشه ازم تعریف میکنی و شرمنده ام میکنی...من لایق این همه تعریف نیستم عزیزم
اخه الهی...چی بگم خوب ادم باید هر چی رو در نظر بگیره .... شاید روزی بشه که ننویسم شاید سالها نوشتم...ادم که از اینده خبر نداره درسته ؟
چشم عزیزدلم...من تمام سعیمو میکنم که باشم...تا جایی که میتونم...میفهمم که چی میگی عزیزم...من میگیم بعضی زا ما ادمها فقط با اسایش دنیا اومدیم...اما بعضی از ما ها رو خدا افریده که گرفتاری اون ادمهای خوش رو بده ما هی چی بگم... بهتره که چیزی نگم...
ممنون عزیزدلم...گفتم که با تعریفات همیشه خجالتم میدی... من نه رشته ام پرشکی نیست من علوم انسانی خوندم...ولی پزشکی خیلی دوست دارم واینکه برادرم پرستاره و من همیشه میرم سراغ کتابهای پزشکی و پرستاریش کلا تو کتاب هیا پزشکی سیر میکنم...از بس که تو این کتابها میچرخم حتی شده یه بیماری رو دیدم گفتم چطور اینو رو شیوون امتحان کنم...شد یه داستان جدید شیوونیست ازارم دیگه.....و همچنین پدر خدابیامرزم چند سال بیمار بود تا فوت شد و من بخاطر مراقبت ازش مطالعات پزشکی انجام دادم...این صحنه عمل هم خیلی بیشتر بود ولی خبو هم از حوصله خواننده خارج بود هم خودم دیگه زیاد وقت جزییات نوشتن نداشتم شد این
ممنون واقعا ممنون گلی.... خوب من اگه بخوام درمورد محلی یا شهری بنویسم..سعی میکنم جداقل یه چند تا عکس ازش ببینم...یا اطلاعات جزی ازش پیدا کنم...وبعد حین نوشتن خودم رو اونجا فرض میکنم...میشه این این صحنه هم بارو کن یهو حس کردم تو اتاق عمل بالای سر شیوون هستم دارم به شکمش که پاره کردن و عملش میکننن نگاه میکنم
فرشته اتش: چرا عزیزم شیوون کیو رو دوست داره ولی بخاطر رفتار پدر کیو که خیلی تند بوده...اون حرفاش و و اینکه خود کیو بدون اینکه بگه رفته شیوون ازش یه حالتی درگیره...یه جایی هم گفتم شیوون میگه فکر میکنه خود کیو دلش میخواد اونو نبینه و فراموشش کرده پس شیوون هم میخواست فراموشش کنه برای همین این رفتارو داشت ولی کیو چون پرد خودش مقصر بود بیشتر اذیت شد...درسته؟...
مرا دوست بدار باورت میشه وقتی صحنه چاقو تو قلبش فرو کردم رو مینوشتم به فکر تو بودم و یکی از دوستام که اونم عاشق این جرو صحنه هاست... همش فکر میکردم چه نظری دراین مورد داشته باشی
یه دینا ممنون عزیزم...یه دنیا ممنون زا این همه انرژی مثبت از این کامنت بلندی که بهم میدی...میدونی چه نیروی خوبی وو انرژی مثبتی از حرفات میگیرم....واقعا ازت ممنونم...یه دنیا ممنون....ممنون که هستی...دوستت دارم خیلی زیاددددددددددددددددد

경사스러운 چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت 00:28

سلام ممنون برای داستان زیبایت لذت بردم و منتظر ادامه اش هستم

سلام عزیزم.... خوشحالم که خوشت اومد.... چشم

(chonafas (조나파스 سه‌شنبه 10 مرداد 1396 ساعت 20:38

بازم سلام
وااای خداااااااا
زبونم قاصره اصلا حرفی ندارم بزنم.
اخه چراااا تازه کیوهیون ادم شده ادامه بده داستانوووووو
کیوهیون رو بگو بچم
اونهه ی این داستان کلا گناه دارن، کلا گیر کیوهیون افتادن
ممنون اونی جونمممم بووووس

سلام عزیز دلم
اخه الهی...خوب کیوهیون هم حالش بده دیگه... نگران نباش داستان به جای میرسه که راضیت بکنه
اره ایونهه بیچاره
خواهشششششششششششششششششششش خوشگلمممممممممممممممممممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد