سلام دوستای گلم...
خوب این قسمت ...یعنی هر کی دلشو نداره یا از صحنه های پزشکی خوشش نمیاد نخونه... یعنی نهایت ریزکاری رو میخواستم بنویسم دیگه خیلی خسته کننده میشد...بهتون رحم کردم دیگه ... , و اینکه گیمرا فکر کنم یکم خوششون بیاد از اخرش
.. همین دیگه دل صحنه های دل خراش رو ندارید نخونید
...
بفرماید ادامه ...
عاشقتم پنجاه
( 1 نیمه شب .. 24 نوامبر 2011... 25 نوامبر 2011 )
( اتاق عمل... بیمارستان سئول )
اتقا عمل اماده شد تمام وسایل پزشکی مخصوص اتاق عمل اماده شد برای عمل چند ساعته روی دکتر چویی شیوون . بهترین پرفسور ودکترهای متخصص بیمارستان در اتاق عمل به همراه بهترین کادر پرستاری اماده عمل شدند.
رئیس بیمارستان به همراه اقای چوی ( پدر شیوون ) چو کیوهیون ، شیندونگ افسر پلیس که دایی شیوون هم بود در اتاق شیشه مخصوص بالای بخش اتاق عمل که میشد اتاق عمل و نحوه کار پزشکان را دید ایستاده بودنند تا نظارگر عمل باشند.
شیوون کاملا لخت بدون هیچ لباسی طاق باز روی تخت مخصوص اتاق عمل خوابانده شده بود ،دستان به دو طرف کاملا باز به روی دسته های تخت مخصوص عمل بود .به رگ دو مچ دستش سر سرنگ های عمل های دارو مخصوص اتاق عمل و خون وصل بود، به انگشتانش هم گیره های مخصوص برای کنترل فشار خون و ضربان قلب و علایم حیاتی بدن وصل بود. روی پلکهای بسته ش چسب مخصوص چسبانده شده بود، کلاه ابی مخصوص اتاق عمل به سرش گذاشته موهای مشکی ابریشمیش را پوشانده بودنند. به دهانش لوله سفید بزرگی که دهانش را تقریبا کاملا باز کرده بود و برای اکسیژن بود فرو کرده و وارد حلقش کردنند، دور لوله را با چسب های پهنی به اطراف لب چسبانده بودن با ورود اکسیژن از لوله سینه خوش فرم شیوون با فشار بالا میامد با مکث پایین میرفت ،گویی با ورود اکسیژن چون بادکنکی باد میشد با خروجش بی اختیار خالی میشد . با تزریق مایع بیهوشی به سرسرنگ رگ دست شیوون وسایل پزشکی اطراف تخت روشن شدند صدای ضربان قلب همراه با صدای پف پف دستگاه اکسیژن در فضای اتاق عمل پچید.
پرستاری پنبه اغشته به بیتادین را با پنسی روی شکم شیوون روی یکی از پگ های بالای ناف مالید که لکه بزرگی رنگی را بالای ناف ایجاد کرد . پرستار دیگری هم پارچه آبی مخصوص اتاق عمل را روی تن لخت شیوون گذاشت بدنش را کاملا پوشاند فقط اثر رنگی روی شکم بالای ناف توسط سوراخ بزرگی که پارچه داشت لخت مشخص شد .
با اماده شدن شیوون برای عمل دکترها و پرستارها دور تخت حلقه زدنند و پرستاری با سر تعظیمی کرد گفت: همه چیز امادست...پرستار دیگری و دکتر بیهوشی هم علایم حیاطی مثل فشار خون و ضربان قلب و تنفس و ضریب هوشی که مناسب عمل باشد رو برای بقیه دکترها و پرفسور اعلام کردن. پرفسور سری تکان داد گت: خوبه... شروع میکنیم... دستش را دراز کرد پرستار کنار دستش چاقوی مخصوص جراحی را به دستش داد.
پرفسور چاقو را میان انگشتانش گرفت نگاه اخم الودش به شکم شیوون که از سوراخ بزرگی که پارچه ابی مخصوص مشخص بود با نفس کشیدن ارام بالا و پایین میرفت بود نوک تیز چاقو را روی پوست نرم و لطیف شکم گذاشت فشاری داد، نوک چاقو پوست را شکافت خون چون چشمه ای از شکاف بیرون امد پرفسور چاقو را ارام روی پوست کشید پک بالای ناف را جر داد از میان نصف کرد ،با شکافتن لایه اولیه شکم لای زیرنش که ضریف بود هم همراهش شکافت و پاره شد محتوای داخل شکم مشخص شد . پرفسور با اخم به شکافت و دست پرستاری که همزمان با شکافته شدن پوست گاز استریل را روی شکم میکشید تا خون را پاک کند نگاه میکرد گفت: دکتر چویی هم متخصص خیلی خوبین...هم ورزشکار خیلی خوبی هستن...شکم ورزیده اش کاملا مشخصه که حسابی روی بدن خودش کار کرده...شکمش پک های خوبی داره....هشت پگه ....
با حرف پرفسور دکترها و پرستارها نگاهی بهش کردنند دوباره نگاهشان به شکاف شکم شیوون شد که خون چون چشمه ای جوشان بیرون میجهید ،یکی از دکترها در جواب پرفسور گفت: بله درسته.... پرستاری با لوله ساکش خون را از اطراف شکاف بیرون میکشد که همین زمان درههای کشویی اتاق عمل باز شد مین هو لباس مخصوص ابی اتاق عمل به تن و دستانش که دستکش مخصوص داشت را بالا نگه داشت ماسک به صورتش وارد شد به بقیه که با ورودش یهو رو برگردانند نگاهش کردن مهلت نداد گفت: پرفسور کانگ...اجازه هست من در مدت عمل کنارتون باشم؟... فقط میخوام کنار دوستم....
پرفسور کانگ بدون رو برگردانند نگاه اخم الودش به شکم شیوون بود وسط حرفش گفت: بله...دکتر لی...میتونید بیاید کنارش باشید...حتی میتونید بهم در مواردی کمک هم بکنید....درسته تخصوصتون در این زمینه نیست...ولی در اتاق جراحی هر کسی به طریقی میتونه کمک کنه....مین هو با قدمهای بلند به طرف تخت رفت گفت: ممنون پرفسور....
پرفسور جوابی به مین هو نداد چاقو را به طرف پرستار گرفت گفت: انبر.... پرستار چاقو را گرفت انبرها را دانه دانه از ظرف برداشت به طرف پرفسور و دکتری که روبروی پرفسور ایستاده بود گرفت. پرفسور و دکتر انبرها را به چهار جهت پوست شکافته شده گذاشتن از هم باز کردن محتویات داخل شکم کاملا مشخص شد به حالت مستطیل پوست از هم باز شد ،دو لبه پوست هم با کشیده شدن توسط انبرها بیشتر جر خورد باز شد . پرستار دوباره لوله ساکش را به داخل شکاف گرفت خون را مکید . پرستار دیگر هم چند گاز استریل داخل شکاف روی روده که مشخص شده بود گذاشت گازهای سفید به کاملا خونی به رنگ سرخ شدند و پرستار گازها را بیرون کشید شکاف کاملا خالی از خون شد روده کاملا مشخص شد.
مین هو که کنار پرفسور ایستاد نگاهی به شکاف شکم کرد چهره ش درهم و بیتاب شد سرچرخاند به صورت بیهوش شیوون که اسیر وسایل پزشکی بود شد ، چشمانش از بیتابی برای دوستش خیس اشک شد چهره ش مچاله ،گویی با دیدن صورت شیوون به خود امد سرش را به دوران افتاد بغض به دیواره گلویش چنگ زد چهره ش به حالت گریه افتاد پاهایش سست شد ،دستانش به لبه تخت چنگ زد تا زانو نزد نیفتد اشک ارام و بی صدا روی گونه هایش روان شد لبانش از گریه بی صدا میلرزید نوای دلش نجوا وار شنیده شد : شیوون...شیوونم... برادرم...پلکهایش دیگر تاب نیاورد روی هم افتاد اشک از زیر پلکهای بسته ش بی صدا روان بود صورتش را خیس میکرد شانه هایش ارام تکان میخورد گریه میکرد.پرفسور کانگ و بقیه متوجه گریه و نجوای مین هو شدن ولی کسی چیزی نگفت ؛ چهره ها درهم و غمگین شد نگاهی به مین هو کردنند دوباره به شیوون نگاه کردن برای ادامه عمل.
پرفسور کانگ اخمی به چهره خود داد تا خود را کنترل کند تمام حواسش به عملش باشد سرراست کرد به دکتری که روبرویش در طرف دیگر تخت ایستاده بود گفت: خوب...جای دقیق پارگی اینجاست؟... دکتر با سر تعظیمی کرد گفت: بله پرفسور... به مانیتور که کنار تخت بود اشاره کرد گفت: دقیقا روی همین نقطه ست...پرفسور نگاهی به مانیتور کرد دستش را دارز کرد گفت: چاقو....نیم نگاهی به دکتر کرد گفت: نباید دراین مورد اشتباهی بشه.... شنیدید که تو بیمارستان جانگو... جای پارگی روده رو اشتباه تشخیص داده بودن ...زمان عمل خیلی طولانی شد ...چون دنبال پارگی حین عمل گشتن....همین باعث شد بیمار حین عمل مرد... دکتر اخمش بیشتر شد سری تکان داد گفت: بله ...میدونم... مطمنید باشید که ما با تمام دقت این کارو انجام دادم... پرستار به امر پرفسور چاقو که نوکش باریکتر از چاقوی اولی بود به دست دراز شده پرفسور داد و پرفسور هم چاقو را در دستش فشرد قدری کمر خم کرد گفت: خوبه...نوک چاقو را روی روده گذاشت ارام و با دقت و مهارت شروع به بریدن روده کرد ،برشی روی روده داد. پرستار هم لوله ساکش را کنار روده گذاشته خون را که از بریده شدن روده بیرون میجهید میکمید تا حین بریده شدن روده کاملا مشخص باشد پرفسور بتواند روده را ببیند و ببردش.
پرفسور با برش نسبت عمیقی و بزرگی که روی روده داد چاقو را به طرف پرستار گرفت گفت: پنس...انبر...پرستار چیزهای که پرفسور گفت را به طرفش گرفت. پرفسور هم انبر و پنس را گرفت گفت: خوب...حالا محل خونریری رو باز میکنیم...لیزر رو اماده کنید...برای...حین گفتن جمله با انبر و پنس دو طرف روده را باز کرد داخل روده که شدید سرخ و صورتی رنگ بود مشخص شد ،پرستار هم با لوله ساکش داخل شکافت روده را از خون پاک میکرد نوک ساکش را به دیوارهای روده میزد گویی حین کشیده شدن لوله به دیوارها قدری هم دیواره روده کشیده میشد که یهو لوله ساکش دیواره روده را شدید مکید مثل جاروبرقی قسمتی از گوشت دیواره را با ساکش مکید صدای امد ،خون چون فواره اب به هوا رفت و صورت و تن پرفسور کانگ و مین هو و دکتر و پرستارها اطراف تخت هم خون پاشیده شد ،گویی کارنوال خون رد اتاق عمل به راه افتاد ، خون فوراه وار از شکم شیوون به اطراف پاشیده میشد سرو صورت و لباس پرفسور ودکترها و پرستارها رو خونی میکرد ، پرفسور هم جمله ش نیمه ماند.
برای ثانیه ای همه شوکه شدند و پرفسور ثانیه ای بعد فریاد زد : ساکشـــــــــــــــــــــــــن بکش بیرونننننننننننن...دستش را سریع داخل شکاف روی روده گذاشت روده را میان چنگ انگشتانش گرفت فشرد و گویی روده را میان چنگ انگشتانش داشت له میکرد با خشم فریاد زد : گــــــــــــــــــاز....گاز استــــــــــــــــــریل....خونو بکشد بیرون ... ساکشــــــــــــــــــــن ... ساکشـــــــــــــــن ...پرستاری که ساکشن به دستش بود با خطای که کرده بود صورت و لباسش خونی بود از وضعیتی به وجود اورده بود شوکه بود مات فقط نگاه میکرد. پرستار دیگر با فریاد پرفسور سریع ساکش را از دستش قاپید داخل شکاف شکم گذاشت که با اینکه پرفسور روده را به میان چنگش داشت داخل شکاف شکم مثل کاسه خون شده بود دستان پرفسور میان خون فرو رفته بود . پرستارها و دکترها دیگر هم سریع گاز استریل داخل شکاف گذاشتند و سریع خون را به کمک گازها و ساکش خالی کردن ولی دوباره سریع شکافت داشت از خون پر مشید ،همه از اوضاعی که به وجود امده بود شدید نگران و اشفته بودن ولی به خاطر حرفه ای بودنشان خود را سریع کنترل کردن تا اوضاع را به دست بگیرن و شیوون را نجات دهند.
پرفسور کانگ رو به دکترهای روبروش در طرف دیگر تخت ایستاده بودند با صدای کمی بلند گفت: ساکشن رگ اصلی رو پاره کرده..بدوزیدش ...سریع...یالااااااااااااااا....سریع بدوزیدش...رگ پاره رو ندوخته رگ اصلی رو پاره کرده...گند زدید .... دکتری که بالای سر شیوون ایستاده بود نگاهش به مانیتورهای علایم سنجش بود میان حرف پرفسور وحشت زده گفت: افت فشار...افت فشار...از خونریزی شدید افت فشار داره.... ضربانش ...ضربانش داره میاد پایین... پرفسور نگاهی به دکتر کرد روبه بقیه با صدای خیلی بلند گفت: یالااااااااا...چرا ایستادید؟...
دکترها و پرستارها با فریاد پرفسور یکه ای خوردن پرستارها سریع وسایل لازم را به طرف دکترها گرفتن و دو دکتر تقریبا مسن که متخصص بودن پر از تجربیات زیاد قدری کمر خم کردن با پنس های جراحی داخل روده شکافته شده که پرفسور دستانش را برداشت و پرستاری لوله ساکش را به داخل شکاف گذاشته خون را به سرعت بیرون میکشید دنبال رگ پاره شده بودنند. پرفسور هم دستانش را به دو طرف روده گذاشت دو طرف روده را میفشرد تا مانع خونریزی بیشتر شود با اخم شدید صورتی عرق کرده به شکاف روده نگاه میکرد. دکترها هم که از هیجان خیس عرق شده بودن با اخم شدید و چشمانی ریز شده به شکاف روده نگاه میکردنند با پنس درحال کند کاو بودن که یکشان گفت: اینهاش...دیگری گفت: اینم اینهاش...اون رگ پاره هم پیدا کردم...دستان ماهرشان به سرعت شروع کرد به پیوند دادن رگ های پاره شده.
صدای ضربان و نفس شیوون به طور نامنظمی در اتاق پیچیده شده بود تقریبا صدای جیغ میامد . مین هو با چهره ای به شدت گریان که دستش را جلوی دهانش گرفت فشار میداد تا صدای گریه ش در نیاید به شکاف شکم شیوون نگاه میکرد.
دکترها با مهارت رگ ها را پیوند زدنند. یکشان کمر راست کرد گفت: تموم شد...پرفسور با اخم شدید نگاهی بهش کرد گفت: خوبه...حالا پیچ خوردگی رو باز میکنیم...باید سریعتر انجامش بدیم... دو میله ای که سیم های مشکی بهش وصل بود را از دست پرستار که به سمتش گرفته بود گرفت گفت: وضعیت دکتر چویی اصلا خوب نیست...باید زمان عمل سریعتر کم بشه....تا من پیچ خوردگی رو از بین میبرم...شما روده رو بدوزید...سریع.... میله ها را به دو طرف روده گرفت با فشار با روده شکافته شده درجدال بود ،پرستارها هم درحال ساکشن خون از شکاف شکم و گازهای خونی سرخ شده را از داخل شکاف بیرون میکشیدند . دکترها هم با سورن و پنس درحال دوختن شکاف بودنند.
صدای ضربان و نفس کشیدن بدتر و بدتر میشد ، دکتر ها و پرفسور به کارشان سرعت بخشیدن که همزمان با پرفسور که میله ها را از داخل حفره شکم شکافته شده بیرون کشید بالا اورد گفت: تموم شد... دکتری هم اخرین نخ را با سوزن لای گوشت روده فرو کرد دکتر دیگر با پنس بیرون کشید دکتر اولی سریع با انگشتان ماهرش گره های ضریفی زد دکتر هم با نوک قیچی نخ را برید سرراست کردن باهم گفتند : کار ما هم تموم شد ...پرفسور سری تکان داد با اخم گفت: خوبه...حالا ساکشن کنید...تمام خون رو بیرون بکشید ...کنترل کنید گازی جا نمونده باشه...شکم رو ببندین....
دکترها و پرستارها با سرتعظیمی کردنند یک صدا گفتند: بلـــــــــــه.... که یهو صدای جیغ بلند دستگاه مانیتورنگ درامد همزمان وصدای فریاد دکتر: ایســــــــــــــــت قلبی.... ایســــــــــــــت...قلبی...ترومااااااااااااااااا...پرفسور و دکترها و پرستارها با چشمانی گرد به دکتر نگاه کردن و پرفسور به ثانیه ای بعد فریاد زد : شــــــــــــــــــــــــــــــوک....شــــــــــــــــــوک...یالاااااااااااااااااااااا....با فریاد پرفسور پارچه ابی از روی سینه شیوون برداشته شد پادلهای دستگاه شوک که از پادلهای معمولی قدری کوچکتر بود سریع به طرف پرفسور گرفته شد. پرفسور سریع پادلها را قاپید بهم مالید یکی را روی پستان چپ و دیگری را زیر سینه پایین قلب گذشت فریاد زد : 200...شــــــــــــــــــــارژ... با فریاد پرفسور همه از اطراف تخت قدمی عقب گذاشتند . پرستار مردی که بافاصله ایستاده بود فریاد زد : 200 شارژژژژژژژژژژژژژژژ... بدن شیوون با شوکی که پادلها به بدن بی جانش دادن تکان شدیدی خورد بالا امد بیجان روی تخت افتاد، شکمش هم همانطور شکافته شده بود وسایل سرد بیرحمان به صورتش چنگ زده بودند دستانش طاق باز بود، با حرکت شیوون خط های روی صحفه مانیتورینگ قدری نامنظم شد ولی دوباره صاف شد.
پرفسور با اخم شدید و چهره ی که گویی میخواست گریه کند ولی مانعش میشد به مانیتورنگ نگاه کرد با صدای بلند گفت: 300 ششــــــــــــــــــــارژ...پرستار هم فریاد زد : 300 شارژژژژژژژژژژ....دوباره بدن بیجان شیوون بی رحمانه به اجبار پادلهای شوک بالا امد کمرش به بالا قوس خورد دوباره چون برگ گلی روی تخت افتاد. دستگاه مانیتورینگ ضربان را نشان داد دوباره صاف شد جیغ کشان اعلام خطر کرد.
مین هو که با فریاد "ایست قلبی " دکتر با چشمانی گرد و شوکه نگاه میکرد با شروع شوک دادن به شیوون گویی به خود امد دستان لرزانش را بهم قفل کرد به جلوی دهان خود گذاشت هق هق گریه درامد نگاه گریانش به صورت شیوون بود با صدای لرزانی نالید : خواهش میکنم شیوون...خواهش میکنم برگرد...خواهش میکنم...شیوون... شیوون...انگشتانش را اشفته بهم میفشرد گویی میخواست انگشتان خود را بشکند هق هق گریه ش قدری بلند شد و صدای لرزانش هم بلندتر شد نالید : شیوون..خواهش میکنم...شیوونا ...برگردد...شیوونا.... پرفسور و دکترها و پرستارها با دستگاه شوک به جان تن رنجور و خسته شیوون افتاده بودند تا به این دنیا برش گردانند ، تن شیوون هم با تقلا با شکافی در شکمش بی رحمانه بالا و پایین پرت میشد برای زنده ماندن تلاش کند. این صحنه شاهدان وحشت زده دیگری هم داشت.
رئیس بیمارستان دستش روی دکمه صحفه بود چشمانش گشاد و ابروهایش درهم از هیجان و استرس خیس عرق شده نفس نفس میزد ،دستش میلرزید هر ان میخواست دکمه را بزند تا صدایش در اتاق عمل پخش شده حرفش را بزند، ولی ثانیه به ثانیه صبر میکرد به پرفسور و تیمش اعتماد کرد تا بهترین پزشک بیمارستان را به زندگی برگرداند .چشمانش از اشک میلرزید و در دلش دعا میخواند.
آقای چویی ( پدر شیوون) شاهد دیگری بود ،شاهد پر پر شدن پسرش ، شاهد تقلا جسم بیجان پسرش که بی رحمانه شکافته شده بود ،حال در چنگال جلاد شوک بود . چشمان پدرانه ش گشاد و اشک ارام وبی صدا روی گونه هایش جاری بود ،در نگاهش ناباوری از دست دادن فرزندش موج میزد تنش به شدت میلرزید ،انگشتانش را بهم قفل کرده به روی سینه خود گذاشته لبانش بی صدا تکان میخورد با خدایش نجوا میکرد ؛ ازجگر گوشه میخواست که تاب بیاورد به زندگی برگردد ، از او میخواست که تنهایش نگذارد ، پاهای سستش به زور بدن لرزانش را نگه داشته بود تا مثل همیشه برای پسرش کوه استواری و الگوی صبر و ایمان به خدایش باشد.
شیندونگ ( دایی ) که با وحشت به شیشه اتاقک چسبیده بود دستانش را دراز کرده بود گویی میخواست از همان جا شیوون را به آغوش بکشد وچهره ش از وحشت بیرنگ و چشمانش سرخ و خیس و گشاد بود با صدای لرزانی مینالید: شیوونی...بلند شو پسر ...شیوونی برگردد... شیوون این شوخی رو با من نکن پسر....برگرد...اصلا این کارت خنده دار نیست...اگه برنگردی خودم میکشمت.... شیوون مطمین باش وقتی حالت خوب بشه کتک این کارتو حتما از دست من میخوری...قسم میخورم بزنمت پسر...شیوون برگردد...خواهش میکنم... شیوون دایت قلبش ضعیفه...تاب این بازیتو نداره....دایی... تو رو خدا برگردد....
واما شاهد اخر
چوکیوهیون چوکیوهیون دلبسته شیوون؛ کیو کسی که تمام زندگیش ، دلیل بودنش ، راه راستش ؛ نفسش ؛ جانش شیوون بود ،حال جلوی چشمان گشاد و تار از خیسی گریه بی صدایش جسم بیجان شیوون روی تخت عمل بالا و پایین پرت میشد ؛ هیچ شکنجه ای نمیتوانست بدتر از این برای کیو باشد ؛ نفسش از وحشت بلند بود در اتاق میپیچید بدنش به وضوع میلرزید ،صورتش از اشک کاملا خیس شده بود مثل گچ سفید ،لبانش بی رنگ بود .دستان یخ زده ش صلیب شیوون را به میان خود به روی سینه خود میفشرد گویی میخواست چون گنجینه ای به صندوچه قلب خود وارد کند . لبان لرزانش چیزی نمیگفتند ولی در قلبش هزاران حرف با شیوون زد " شیوونی...خواهش میکنم...تو میتونی...تو باید برگردی... شیوون... تو باید برگردی...بخاطر بابات...بخاطر مادرت...بخاطر نامزدت...بخاطر خواهرت... بخاطر پسرت...بخاطر دوستت مین هو...یونهو...ایل وو..بخاطر من...خواهش میکنم شیوونا...تو برام اسوه صبر و مقاومتی...تو برام اسوه مهربونی...تو مردی هستی که دیدم درمقابل مشکلات و رنج کم نمیاوردی...چرا حالا کم اوردی؟...شیوون خواهش میکنم...منو تنها نذار...من تازه پیدات کردم...خواهش میکنم شیوون...برگردد...برگردد... شیوون تو میتونی... " چشمانش برای چند ثانیه بست صلیب را بیشتر به سینه فشرد با صدای خیلی ضعیفی نالید : خدا...خواهش میکنم...خواهش میکنم...همین یه بار...خواهش میکنم خدا کمکم کن...با گفتن جمله اخر صدای نفس زدنش بلندتر شد گویی به شماره افتاد ،چشمانش را باز کرد به صورت شیوون نگاه کرد گویی میخواست اخرین نگاهش باشد از شیوون اخرین تصویر در ذهنش حک کند تا با شیوون همراه شود ؛ میخواست به قلبش فرمان دهد تا بیستد به مانند قلب شیوون قلب او هم بیستد ؛ چون این دنیا ، این زندگی بدون شیوون را نمیخواست که یهو همه چیز عوض شد.
یهو صدای بازگشت ضربان قلب شیوون را دستگاه به مانیتورینگ فریاد زد همزمان هم صدای فریاد دکتر امد: برگشـــــــــــــــــــــــــــت...دکتر چویــــــــــــی برگشـــــــــــــــــــــت... ضربان قلبــــــــــــــــــــــش برگشــــــــــــــــــــت...پرفسور از شدت هیجان و نگرانی خیس عرق شده بود پادلها را دست پرستار داد پست دست روی پیشانی خود گذاشت نفس عمیقی کشید نفس زنان نگاه اخم الودش با چشمانی خیس به صورت بی رنگ شیوون بیهوش شد نفس زنان با صدای لرزانی گفت: ممنون دکتر چویی ...ممنون که برگشتی...ممنون شیوون... رو به بقیه کرد با صدای کمی بلند گفت: سریع...سریع شکمو ببندید...بخیه کنید...با فریادش دکتر ها و پرستارها هم که از بازگشت شیوون شاد بودنند همراه با گریه لبخند میزدنند سری تکان دادنند یک صدا بلند گفتند : چشم... به تقلا افتادن تا شکم شیوون را بخیه بزنند.
با بازگشت شیوون
مین هواز شوک و خوشحالی نمیفهمید حالش چیست هق هق گریه ش بلندتر شد یهو زانو زد دستانش همانطور جلوی دهانش بود شدید گریه میکرد ، از خوشحالی و شدت گریه نمیتوانست چیزی بگوید.
رئیس بیمارستان هم نفس حبس شده در سینه ش را صدادار بیرون داد چشمانش را بست گفت: خدارو شکر...خدارو شکر...ممنون دکتر چویی...ممنون که برگشتی.... ممنون پرفسور...ممنون بچه ها...چشمانش را باز کرد با چشمانی خیس از اشک شوق به اتاق عمل نگاه کرد.
اقای چویی هم با برگشت جگر گوشه ش از شادی گریه بی صدا کرد شانه هایش میلرزید چشمانش را بست سربه اسمان برد لبانش تکان میخورد از خدایش تشکر میکرد .
شیندونگ هم از خوشحالی گریه ش درامد صدادار گریه میکرد همانطور دستش دراز بود میان هق هق گریه ش میخندید گفت: ممنون شیوونا...ممنون...ممنون پسر که برگشتی...ممنون شیوونی....
ولی کیوهیون ؛ حال کیو حال دیگری بود ،با برگشت شیوون او هم جان گرفت دوباره زنده شد ولی بدنش تاب نیاورد، از استرس و وحشت و نگرانی شدید دیگر جانی براش نگذاشت وضعیت جسمی کیو خوب نبود استرس و بی تابی برای شیوون وضعیتش را بدتر کرد . با فریاد دکتر از شادی که در مورد بازگشت شیوون گفت فکیوهم چشمانش را باز کرد خیس و تار و خمار به صورت شیوون نگاه میکرد با صدای خیلی ضعیفی نجوا کرد : ممنون شیوون...ممنون عشقم...ممنون برگشتی...سرش بیاختیار به دوران افتاد چند نفس عمیق و صدادار کشید پلکهایش به روی هم رفت پاهایش سست شد بیهوش به روی زمین افتاد.
صحنه ی عمل کامل و عالی بود خیلی باحال بود. راستش انقدر این قسمت شوکه شدم یادم رفت.
عههههههه چرا میخوای زود تمومش کنی؟ تا میفته رو روال میخوای سر و تهش رو هم بیاری!
نمیشه که اینجوری خب اونایی که نمیخوان نخونن!
عه خب اینجوری که خیلی بده!
ممنون گلی...اخه الهی برای کیو شوکه بودی نه؟...
والا ازم خیلی خواستن که تمومش کنم...منم مجبرو به این کرا شدم...چند روزه تمومش کردم و داستان جدیدی رو شروع کردم... متاسفانه من یه عادت بدی دارم یه داستان رو تموم کردم دیگه نمیرم سراغش که ادامه ش رو بنویسم یا مثلا فصل دوم وهمچین چیزی رو انجام بدم... کاملا میزارمش کنار....
با سلام اونی خوبم چطوری؟ داستان داره میره تو جاهای زیادی هیجان انگیز اره؟؟؟



ای وااااای من، اونی تو فکر قلب منو نمیکنییییی وااای سکته کردم خب!
اوه اوه کیوهیون وااااااای خدا سرطان اینو کجای دلمون بزاریم؟؟؟؟؟
ای باباااااا این زوج بزودی منو دق میدن
ممنون اونی جونم بی صبرانه منتظر ادامش هستم
سلام عزیزدلم ...خوبم..تو چطوری؟...اره ولی این داستان رو تا چند قسمت دیگه تمومش کردم... گفتن خسته کننده شده...منم سه سال اینده داستان رو تو یه قسمت نوشتم...میرسیم به اونجا میبنید ....
نترس چیزی نیمشه....

خوب بود بد بود؟... چیزی در موردش نگفتی
اره کیو سرطان داره...راستش میخواستم تمام مراحل سرطان و درمان کیو رو بنویسم...ولی چون گفتن خسته کننده شده دیگه تمومش کردم....
خدا نکنه
خواهش میکنم خوشگلم.... چشممممممممممممم
راستی نگفتی صحنه عمل چطور بود؟