سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
فرشته بیست و هشت
(29 دسامبر 2013 )
( روز پنجم کریسمس )
شیوون قدری کمر خم کرد تا بیشتر تسلط داشته باشد چوبهای اسکی را روی برف میزد از سراشیبی پایین میرفت سرچرخاند نگاهی به کیو که با فاصله خیلی کمی پشت سرش با چوبهای اسکی میرفت کرد لبخندش پررنگتر شد به سرعتش افزود . کیو هم پشت سر شیوون اسکی میکرد چوبهای اسکی را تندتر در برف میکوبید فرو میکرد تا به شیوون برسد از شادی فریاد میزد : وااااااااااااااااااااااااوووو...صدای فریاد شاید شیوون و کیو در میان همهمه مردمانی که مثل ان دو برای اسکی به کوهستان امده بودند پیچیده بود. شیوون وکیو با شادی و خنده سراشیبی کوه را پایین رفته از صخره بالا میرفتند به نوک صخره رسیدند و همانجا لبه پرتگاه ایستادنند نفس زنان عینک های اسکی را از روی چشمانشان برداشتند با لبخند بهم نگاه کردنند.
شیوون نفس زنان بریده بریده گفت: کارت...خیلی ...خوبه ...کیوهیون...کیو هم با لبخند نفس زنان گفت: هیونگ...تو هم ...اسکی کردنت....خیلی خوبه...کاش مرخصیت...بیشتر بود... بیشتر میتونستیم...بیام اسکی...شیوون هم اب دهانش را قورت داد تا نفس زدنش ارام گیرد لبخندش پررنگتر شد گفت: مرخصیم بیشتر بود؟...خوبه دیگه...از دیروز تا حالا اومدیم اسکی...دیگه از فردا باید برم سرکار...توهم باید بری سرکار...مگه نه اینکه از فردا کارت تو بیمارستان شروع میشه ؟... کیو سری تکان داد گفت: اهوم...چرا...فردا روز اول کاریمه...ولی هیونگ...لبخندش محو شد گفت: خودت میدونی که من 8 سال برای این روزا چه انتظاری کشیدم...دلم میخواد بیشتر کنارهم بمونیم...دلم میخواد عوض تمام اون سالها رو یه جا در بیارم.... شیوون لبخندش ملایم شده بود حرفش را برید گفت: تلافیشو درمیاری...ما که دیگه کنارهمیم...دیگه قرار نیست از هم جدا یا دور بشیم...دیگه حتی باهم فامیل شدیم...همیشه میتونیم هم رو ببنیم...باهم باشیم....پس بازم میتونیم بیایم اسکی ...خیلی کارهای دیگه میتونیم انجام بدیم... تمام کارهای که توی این 8 سال دوست داشتی باهم انجام بدیم نشد...حالا میتونیم از این به بعد....
کیو تغییری به چهره خود نداد میان حرف شیوون با صدای ارامی گفت: هیونگ...یه قولی بهم بده... بهم قول بده دیگه هیچوقت تنهام نذاری....دیگه هیچوقت ...باشه هیونگ؟... بهم قول میدی دیگه هیچوقت هیچوقت هیچوقت تنهام نذاری...ترکم کنی؟.... باش هیونگ؟.... شیوون هم تغییری به چهره خود نداد با مهربانی گفت: بهت قول میدم...من هیچوقت تنهات نمیزارم کیوهیونا...هیچوقت ...همیشه کنارتم...همیشه همیشه ...کیو با چشمانی که اشک دران حلقه زده بود به شیوون نگاه میکرد با صدای لرزانی گفت: ممنون هیونگ...چرخید به دره کوهستان برفی جلوی خود نگاه کرد یهو با صدای بلند نهایت صدای که میتوانست فریاد بزند : هیونــــــــــــــــــــــــــــــــگ دوستــــــــــــــــــــــت دارممممممممممممممم... شیــــــــــــــــــــــــون هیونــــــــــــــــــــــگ خیلـــــــــــــــــــــــی خیلــــــــــــــــــــــــی دوستــــــــــــــــــــــــت دارممممممممممم...ممنـــــــــــــــــــــــــون کــــــــــــــــــــه هستــــــــــــــــــــــــی... ممنـــــــــــــــــــــــــــــــــون کــــــــــــــــــــــــه بـــــــــــــــــا منــــــــــــــــــــــــی..... صدای کیو اکو شد .
شیوون از فریاد کیو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت لبخندش پررنگتر شد او هم چرخید به سمت دره با صدای بلند فریاد زد : کیوهیونـــــــــــــــــــــا.. منـــــــــــــــــــــم دوستـــــــــــــــــــــت دارمممممممممم...منـــــــــــــــــــم ممنـــــــــــــــــــونم کـــــــــــــــــــه هستــــــــــــــــــی.... شیوون و کیو روبه هم کردنند با لبخند و چشمانی که عشق بردرانه دران موج میزد بهم نگاه کردنند دوباره روبه دره کردنند باهم فریاد زدند: دوستــــــــــــــــــــــــــــــت دارممممممممممممممممممممممممم.....
**************************************************
3 ژانویه 2014
( 9 مین روز کریسمس)
( 3 مین روز سال جدید )
هیوک چهره ش درهم بود نگاهش به لیوان نوشیدنی دست خود گفت: معاون چویی واقعا مرد عجیبه...جوونه... ولی کاراش عین رئیس های پیره...یعنی زیادی با تجربه نشون میده...سرراست کرد با همان حالت به دونگهه نگاه کرد گفت: تازه نامزد کرده...یعنی هر کی جاش بود چند هفته ای مرخصی میگرفت ...توی این تعطیلات کریسمس میرفت مسافرت ...عشق و حال با نامزدش...ولی اون نه... فقط چند روز اول کریسمس رفت مرخصی...زودی برگشت... شب سال نو و روز بعدشو مرخصی گرفت ...ولی دوباره سریع برگشت سرکار... یعنی نامزدش شاکی نمیشه؟.... هر زن دیگه ای بود حسابی شاکی میشد...نامزدش عین خودش عجیبه...زن من که جاش بود طاقت نمیاورد.... اخه یکی نیست بهش ...مکثی کرد اخمی به چهره خود داد به دونگهه که گویی اصلا به حرفهاش گوش نمیداد با اخم به لیوان دست خود خیره بود نگاه کرد گفت: هائه؟... دست روی ساعد دست دونگهه گذاشت . دونگهه با حرکتش ارام رو برگردانند هیوک اخمش بیشتر شد گفت: شنیدی چی گفتم؟...چی شده؟...تو فکری...اتفاقی افتاده؟...
دونگهه سرش را ارام به دو طرف تکان داد گفت: نه...اتفاقی نیافتاده...هیوک اخمش بیشتر شد گفت: اتفاقی نیوفتاده؟... اتفاقی نیوفتاده تو تو فکری؟...اصلا تو این عالم نیستی...مطمینم نشنیدی چی گفتم...چی شده؟... دونگهه کمر راست کرد به پشتی صندلی لمه داد نگاهش دوباره به لیوان دست خود شد گفت: گفتم که اتفاق خاصی نیافتاده...دارم به هیچل فکر میکنم..یعنی...رو برگردانند با هیوک هم نگاه شد گفت: هیچل قرار بود تا اخر تعطیلات انبار رو خالی کنه...ولی انگار نمیتونه...امروز صبح بهم گفت که براش مشکلی پیش اومده...نمیتونه فعلا بشکه ها رو ببره...ازم خواست تا یه چند وقتی اجازه بدم اون بشکه ها تو انبار بمونه...
هیوک چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت میان حرفش گفت: چی؟... نمیخواند انبار خالی کنه؟...اخه چرا؟...این که بد شد...مگه از فردا کارخونه شروع به کار نمیکنه؟... انوقت اگه دایی بره به اون انبار ...یا کارگرها برن اون انبار و بکشه ها رو ببین...دونگهه اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: دایی که نمیره به اون انبار...یعنی اون انبار ما زیاد ازش استفاده نمیکنیم...یه وقت های که بقیه انبارها کاملا پر باشه...از اون انبار استفاده میکنم...دایی هم شخصا به انبار نمیره...ممکنه بهش گزارش بدن...اونم اگه کارگرها ببین...انوقت دایی ممکنه بره انبار...مشکل من این نیست...مشکل من اینه که قراره بعد تعطیلات بار جدید بیاد...مطمینا بیشتر انبارها پر میشه...من میترسم به اون انبار هم احتیاج بشه...انوقت بقیه میفهمند....
هیوک اخمی کرد وسط حرفش گفت: خوب بهش بگو بیاد بشکه ها رو ببره...اون بشکه ها مواد شیمیای توشه.... که خیلی خطرناکه.... همین جوری هم وجودش برای کارخونه شما خوب نیست... میگی اون انبار رو زیاد استفاده نمیکنید...مطینا توش جنس های که لازم ندارید رو میزارید...دیدم که توش جعبه های چوبی هم گذاشتید...محیط انبارهم گرمه...بخاطر اینکه جعبه های چوبی نم نگیره...یا اون میله های آهنی نپوسه... انوقت با وجود محیط گرم و جعبه های چوبی کنار مواد شیمیای میدونی چقدر خطرناک میشه؟... اگه اون مواد شیمیای با وجود جعبه های چوبی اتیش بگیره میدونی چه فاجعه ای به وجود میاد؟... اتش سوزی که کارخونه رو نابود میکنه هیچی استنشاق مواد شیمیای حین سوختن که مثل گاز شیمیای میشه...انوقت یه فاجعه انسانی ...
دونگهه چهره ش درهم شد با حالتی عصبی حرفش را بردید گفت: میدونم... میدونم چی میگی...ولی...نمیتونم...نمیتونم بهش بگم بیاد بشکه ها روببره...چون بهش گفتم کمکش میکنم... بعلاوه من بهش مدیونم...ازهمه مهمتر ...بهم گفت که مشکل داره...فعلا نمیتونه ببره...درست نیست توی این موقعیت که بهم احتیاج داره کمکش نکنم...زمانی که من مشکل داشتم بهم کمک کرد...پس حالا باید من هش کمک کنم...هیوک چهره ش درهم شد با ناراحتی گفت: حالا میخوای چیکار کنی؟... دونگهه هم تغییری به چهره خود نداد گفت: نمیدونم...واقعا نمیدونم باید چیکار کنم...ساکت شد رو برگردانند به لیوان خود خیره شد هیوک هم دیگر هیچ نگفت فقط نگاهش کرد.
*************************************************
( 6 ژانویه 2014 )
( 12مین روز کریسمس – روز اخر کریسمس )
شیوون با اخم نگاهی به سرتا پای کت و شلوار اویزان به جا لباسی کرد گفت: این کت و شلوار؟...روبه کیو کرد گفت: این کت رو باید بپوشم؟... تابی به ابروهایش داد گفت: فکر نمیکنی این کت برای من که دامادم مناسب نباشه؟... مثلا من دامادما...بعلاوه کت و شلوار منه که شما نباید انتخاب کنی...حق انتخاب با سودنانه...سودنان همراه اخم لبخندی زد گفت: اره ...اوپا راست میگه...قراره من و اوپا باهم ازدواج کنیم...ما عروسی و دامادیم...من باید انتخاب کنم اوپا چی بپوشه.... کیو لبخند دویلی کجی زد گفت: منو سودنان نونا نداریم...هر چی من انتخاب کنم یعنی نونا انتخاب کرده...اصلا من همراتون اومدم که براتون لباس انتخاب کنم...چون من سیلقه ام خیلی خوبه...از شما دوتا خیلی بهتره...بعلاوه من قراره ساقدوش داماد باشم...پس باید لباس داماد با لباس من ست باشه...پس من باید انتخاب کنم هیونگ چی بپوشه....
شیوون و سودنان چشمانشان گشاد شد نگاهی بهم کردنند شیوون میان حرف کیو گفت: میبنی چقـــــــــــــــــــــــــدر این پروههههه...بهت که گفتم نیاید ساقدوش بکنیمش...تو هی اصرار کردی گناه داره..باید کیوهیون ساقدوش بشه...سودنان چهره ش قدری درهم شد با حالت دلسوزانه ای گفت: خوب چیکار کنم...دلم به حالش سوخت....گناه داره خوب...بذار ساقدوش باشه دیگه...اینبار کیو چشمانش گشاد شد اخمی کرد گفت: یااااااا...یااااااااااا...یااااااااااا... شما دوتا...دارید دستم میندازید...دلتون به حالم سوخت؟... اصلا نمیخوام ...من به عروسیتون میام... شیوون و سودنان با شیطنت خندیدند رو به کیو کردنند. شیوون با لبخند گفت: عرسیمون میای؟...کجا میخوای بری؟... فرانسه؟...چند سال دیگه میخوای اونجا بمونی؟...
کیو چشمانش دوباره گشاد شد وحشت زده گفت: نه...نه...نه..فرانسه نه...من غلط بکنم برم فرانسه...مگه دیونه ام...شیوون صدادار خندید و سودنان هم خندید که صدای زنگ موبایل شیوون امد کیو جمله ش نیمه ماند شیوون هم گوشیش را از جیبش دراورد نگاهش میکرد لبخند زنان گفت: جیوونه...تماس را برقرار کرد گوشی را به گوشش چسباند گفت: الو...جیوون...سودنان نگاهش به کیو بود از حالت کیو که با شنیدن اسم جیوون گویا برق او را گرفته بود با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده گونه های سرخ شده گویی جیوون جلویش ایستاده بود مات نگاهش میکرد به شیوون نگاه میکرد دست روی بازوی شیوون گذاشت با لبخند پهنی گفت: اوپا...به جیوونا بگو بیاد..بگو باید میخوام برام نظر بده...بگو بیاد.... شیوون که با لبخند درجواب جیوون میگفت: نه...نه...باشه..روبه سودنان سری تکان داد گفت: جیوونی...سودنان میگه بیا اینجا...اره بیا میخواد لباس بگیره...میگه نظر تو رو میخواد...نه دیگه...امروز اخرین روز کریسمسه...بازار هم خیلی شلوغه...اره...بیا...باشه...منتظریم... نه تو راه بیفت به میگم کجایم...با حرف شیوون چشمان کیو بیشتر گرد شد اب دهانش را به زحمت قورت داد نفسش را صدادار بیرون داد دستی به سرو صورت خود کشید چرخید گویی دنبال اینه میگشت تا خود را دراینه نگاه کند سودنان از حرکتش خندید.
..............................................................
شیوون با اخم و چشمان ریز شده به کیو که هول شده با جیوون حرف میزد نگاه میکرد با حالت جدی با تم عصبانیت رو به جیوون میان حرف کیو گفت: جیوونی ...بیا بریم این قسمت روببین...لباسهای مجلسی برای مراسم ازدواجمون میخوای بپوشی داره...بیا برات یکی انتخاب کنم...با حرفش کیو ساکت شد .کیو و جیوون باهم رو برگردانند با دیدن چهره شیوون کیو چشمانش قدری گشاد شد فهمید شیوون خوشش نمیاید با جیوون حرف بزند ،جیوون هم گویی از خجالت از برادرش سرش را پایین کرد. ولی سودنان اجازه عکس العمل بیشتری به انها نداد بازوی شیوون را گرفت با اخم گفت: اوپا...تو بیا با من بریم...این قسمت...تو باید با من کت و شلوارتو انتخاب کنی...جیوون خودش میتونه برای خودش انتخاب کنه...اصلا کیوهیون اوپا براش انتخاب میکنه...بازوی شیوون را کشید با خود همراه کرد گفت: بیا اوپا....
شیوون با اخم شدید به جیوون و کیو نگاه میکرد با کشیده شدن بازویش توسط سودنان چند قدم عقب رفت یهو روبه سودنان کرد میان حرفش گفت: نه...چی رو باهم برین ...جیوون باید با... سودنان اخمش بیشتر شد شیوون را که قصد داشت بازویش را با تکان دادن دستش از دستش بیرون بکشد چنگ دستش را بیشتر کرد بیشتر به عقب کشید میان حرف شیوون گفت: اوپا ...بیا تو ... تو بیا با من.... شیوون را عقب کشید از جیوون و کیو فاصله گرفتن سودنان با سر اشاره ای کرد با صدای اهسته ای گفت:اوپا اینا رو ولشون کن... چرا نمیزاری راحت باشن؟...مگه نمیبینی کیوهیون اوپا چطوری به جیوون نگاه میکنه...بیچاره از دیدنش چقدر هول شده... مشخصه ازش خوشش اومده...بذار باهم باشن یکم... شیوون اخمش بیشتر شد با عصبانیت اما صدای ارام وسط حرفش گفت: چی؟... بذارم باهم باشن؟... اصلاااااا...نخیرررررر.... نمیخوام اینا راحت باشن...میدونم منظورت چیه...خودمم متوجه شدم کیوهیون چطوری به جیوون نگاه میکنه...اما نمیخوام اونا باهم حرف بزنن...اصلا نباید تنها باشن...چون میدونم به کجا ختم میشه....
سودنان چهره ش تغییر کرد لبخند زد میان حرفش گفت: اوپای غیرتی من...دوستت دارم اوپا...بخصوص وقتی اینطوری غیرتی میشی...خیلی خیلی جذابتر میشی... ولی...چرا اوپا؟...چرا نمیخوای این دوتا باهم حرف بزنن..با سر اشاره کرد گفت: ببین جیوونی هم انگار از کیوهیون اوپا خوشش امده...بذار باهم باشن.... شاید این اشنای تبدیل بشه به ازدواج...مگه نمیخوای خواهرت ازدواج کنه؟... شیوون هم بدون تغییر به چهره اش گفت: چرا میخوام ازدواج کنه...اما نه با...سودنان همراه لبخند اخمی کرد دوباره حرفش را برید گفت: اما چی ؟... نمیخوای کیوهیون اوپا باشه؟...چرا؟... مگه پسر بدیه؟...یا ادم خوبی و مناسبی نیست؟...تحصیل نکرده ...یا...چه میدونم خانواده خوبی نداره؟... خودت که میشناسیش...همه چیزش که خوبه...انگار جیوونم ازش خوشش اومده...بعلاوه نظر جیوون مهمه...اون باید انتخاب کنه.... پس بذار کارها همینطور خوب پیش بره....بازوی شیوون را که گویی با حرفهایش نرم شده بود ولی همانطور اخم الود به ان دو نگاه میکرد کشید با خود همراه کرد گفت: بیا اوپا غیرتی من..بیا بذار این دوتا باهم باشن....
سلام اونی جیییییییییییییغ




واااااای چقد باحال بود، این قسمت کیف کردم. وای اون عشق برادرانه رو خیلی خوب گفتی
این کیوهیون چه پرروئه!!!! چه اعتماد به نفسیم داره بچه پررو
واااای شیوون چرا انقدر غیرتیه کیو با جیوون ازدواج کنه بهترم هس که.
البته خوب از شیوون باید انتظار غیرتی شدن داشت بالاخره داداشه دیگه
فقط من نگران طوفانیم که در راهه
ممنون منتظر ادامش هستم.
سلام عزیزدلم




نگران نباش جیوون مال کیوهیون 



اخه الهی چرا جیغ؟
اره دیگه عشق برادرانه ..چیزی هست
بله کیو خان دویله اعتماد به نفسش از دویلش میاد
بله بله دادشیه دیگه..باید غیرت داشته باشههههههههههههههههه ...
هی چی بگم از طوفان...حالا حالا طوفانه نمیاد
خواهش عزیزجونیییییییییییییییییییییییییی