SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فراموشم نکن 5


سلام دوستای گلم...

این هم از این قسمت داستان...فقط قبلش بگم که این داستان مال دوستمه... من فقط چند قسمت به اخرش اضافه کردم...و اینکه یه چند قسمت دیگه رمزی میشه... نمیشه که بدون رمز بذارم...بخاطر داشتن  چیزهای باید رمزی بشه...وقتی وقتش رسید میگم ایمیل بدید تا رمز رو براتون بفرستم....

حالا بفرماید ادامه....

  

پارت 5

طرفای عصر بود همه کارکنان رفته بودند و فقط من و دونگهه مونده بودیم تو شرکت.نا خوادگاه دلهره داشتم و هی به ساعت روی دیوار نگاه می کردم ببینم چقدر به اومدنش مونده که دونگهه اومد تو اتاقم و گفت:کیو من دارم میرم تو نمیای؟

-نه تو برو من چند تا کار عقب افتاده دارم باید انجام بدم.

نمی دونم چرا بهش نگتم که شیون داره میاد شرکت برای تحویل گرفتن داروها.اونم یه لبخند موزیانه زد و گفت:راستشو بگو کلک چیکار داری؟کی قراره بیاد؟

-کسی قرار نیست بیاد باور کن.

با چشمک گفت:با همه اره با ما هم بله؟؟برو پسر من تو رو خوب میشناسم.

از دستش خنده ام گرفت.راست میگفت خوب همو می شناختیم و معمولا نمی تونستیم همدیگر رو گول بزنیم با همون خنده گفتم:کوفت!حالا باید اینقدر فضولی کنی تا بفهمی؟فعلا برو تا بعدا خودم برات تعریف کنم.

-اهان!حالا شد یه چیزی خوش بگذره.بای بای

صدای در که اومد یه نفس راحت کشیدم و به سر و وضعم نگاه کردم یه کم به خودم دقیق شدم و سعی کردم رو راست باشم چرا اینقدر دلهره و هیجان داشتم؟اونم برای تحویل دادن ساده ی یه دارو؟من چم شده....من که اینطور نبودم...من دارم به چی فکر می کنم به ارتباط داشتن با یه هم جنس...اون از تو فقط یه دارو می خواد نه چیز بیشتر...اما یه چیزی تو وجودشه که منو جذب میکنه....سعی کردم خونسرد باشم...این داروها چرا اینقدر براش مهمه که حاضر بخاطر اون شخص اینقدر هزینه کنه....اگه داروها رو برای خودش بخواد چی....با این فکر  لرزه به بدنم افتاد...صدای زنگ هم دیگه نذاشت به فکرام ادامه بدم.فهمیدم خودشه .نفس عمیقی کشیدم و رفتم طرف در و بعد از چند لحظه مکث در رو براش باز کردم و گفتم:سلام...

فهمیدم از اینکه من در رو براش باز کردم تعجب کرده:سلام!

-بیا تو....

چند لحظه مردد نگام کرد و داخل شد.وقتی دید شرکت خالیه و کسی جز من نیست گفت:واقعا شرمنده اقای چو نمی تونستم ساعت اداریتون تا چه وقتیه و گرنه ساعت قرار رو زودتر می ذاشتم و مزاحم شما نمی شدم.

یه لبخند زدم و گفتم:خواهش میکنم من معاون شرکتم و یه معاون بعد همه کارکنانش میره به علاوه من خودم هر روز بعد از جمع و جور کردن کارها همین موقع ها می رم.

دیدم بلاتکلیف ایستاده و داره در و دیوار رو نگاه میکنه اروم گفتم:اقای...؟

همونطور که صورتش یه طرف دیگه بود اروم گفت:فکر نمی کردم تنها ملاقاتت کنم...

صورتش بدجوری عرق کرده بود و اضطراب تو نگاهش می دیدم که سعی میکنه بهم خیره نشه.

از حرفش سر در نیاوردم و ترجیح دادم چیزی نپرسم و به جاش گفتم:بفرمایید بشینید با قهوه موافقید؟

-بازم بدون اینکه نگام کنه گفت:بله تلخ اگه ممکنه.

دوتا قهوه از دستگاه قهوه جوش کنار اتاقم برداشتم و اومدم بیرون رفتم پشت میزم و از تو کشوم بسته جعبه ی دارو رو در اوردم و گذاشتم جلوش.

-بفرمایید اقای...بالاخره تونستم اصلشو براتون پیدا کنم و بیشتر از این شرمندتون نشم.

ایندفعه اروم سرشو بالا اورد و نگام کرد و یه لبخند گنگ زد و گفت:شما برای چی باید شرمنده باشید؟اون کسی که با این بیماریش حتی شما رو به زحمت انداخته باید شرمنده باشه.

با این حرفش دلم شور افتاد در ظاهر حرفش عادی بود اما نمی دونم چرا باعث نگرانی من شده بود"خدایا خواهش می کنم کمک کن یه جوری بهش نزدیک شم...یه جوری کمکم کن بفهمم این دارو ها مال خودشه یا برای کسی دیگه می خواد"

-راستش اقای....                                    –شیون...چویی شیون هستم اقای چو...

-راستش اقای شیون...                              –شیون....

اب دهنمو قورت دادم و به زور گفتم:شیون...راس..

یهو برگشت و مستقیم تو چشمام جوری نگاه کرد که بند دلم پاره شد...چند لحظه همونطور به هم خیره موندیم با صدای گوشیم به خودم اومدم و از شوک بیرون اومدم...راننده شخصیم بود که اومدنشو بهم اطلاع داد.گوشی رو سریع قطع کردم.از اضطراب با دست به سینه ام می کوبیدم و نفسمو به شدت بیرون دادم.وقتی دوباره به اتاقم برگشتم نگاهمون بهم افتاد که اون لحظه به وضوح ترس واضطراب تو چشماش دیدم ولی پشت ترسی که تو چشماش بود کاملا می تونستم برق یه محبیتو ببینم.مثل همه ی دفعه های قبل که دیده بودم و حس می کردم هر دفعه هم بیشتر می شد ولی نمی فهمیدم رابطه ی اون محبت و ترس تو چشماش چیه.

پشتم کردم بهش و خواستم برم بشینم رو صندلی رو به روش که یهو از جاش بلند شد و با صدای که می لرزید گفت:بهتره من برم...ممنونم اقای چو...

بعد با یه حالت دستپاچه از تو جیب کتش کیف پولشو در اورد و یه چند اسکناس درشت روی میز گذاشت و بسته داروها رو برداشت.داشت می رفت طرف در که خیلی اروم طعمانیه اخرین تیر رو رها کردم و گفتم:از چی فرار می کنی؟

سرجاش وایساد از دستای مشت کرده اش می تونستم بفهمم کاملا عصبیه انتظار داشتم بدون جواب دادن بهم بره ولی برگشت طرفم و چشمای پر از خواهش گفت:از تو...از تو کیو هیون..

اولین بار بود اسممو صدازده بود  بدون اینکه حتی بدونم اسممو می دونه!تو اون لحظه هزار تا فکر جور واجور به ذهنم هجوم اورده بودن و نمی تونستم درست حرفشو تجزیه و تحلیل کنم.با سردرگمی نگاهش کردم و گفتم:از من....

سرشو پایین انداخت و گفت:از چشمات..از نگاهت...از چیزی که تو ذهنمه...

دوباره گفت:چرا سوالی رو که اون موقع می خواستی بپرسی نپرسیدی؟

با تردید گفتم:کدوم سوال؟

اما خودم می دونم فهمیده همون موقع می خواستم راجبع داروها و اینکه متعلق به چه کسی هستن بپرسم بدون اینکه جوابش بدم دوباره گفتم:من واقعا قصد ناراحت کردنتو نداشتم...فقط ...

-من از این موضوع ناراحت نیستم.

یه نفس عمیق کشیدو وادامه داد:از چیزی که توی چشمای تو دیدم ناراحتم.

دیگه فهمیدم دلیلی برای پنهان کاری وجود نداره اون خودش همه چیو حس کرده چرا باید پنهون کاری می کردم که ازش خوشم اومده؟اروم گفتم:اما من از چیزی که تو چشمای تو دیدم اصلا ناراحت نیستم.حتی اگر بخوای باهات رو راست باشم باید بگم حس می کنم عاشقم شدی...

دوباره تو چشمام نگاه کرد و منم جواب نگاهشو دادم دوباره سرشو پایین انداخت و اروم زمزمه کرد:یعنی تو با این مسئله مشکی نداری...

-معلومه که نه...چون منم همون احساسی رو دارم که تو به من داری...

دوباره تو چشمام نگاه کرد و منم با لبخند بهش خیره شدم دیگه از خیره موندن تو چشمای هم احساس که بهم داشتیم خجالت نمی کشیدیم بعد از چند لحظه احساس کردم تو چشماش یه برقی دیدم.ولی برق خوشحالی نبود...برق اشکی بود که بالاخره از چشماش چکید و بدون اینکه پاکش کنه با همون صدای گرفته اش گفت:ولی....

چشماشو بست و بغضشو قورت داد...حس کردم چیزی ته دلشه و نمی تونه بگه قدمی به طرفش برداشتم و گفتم:شیون...

-ای کاش بهم نمی گفتی...

-چرا...تو با هم جنس بودنمون مشکلی داری؟

با صدای که به سختی شنیده می شد گفت:نه....ولی هیچ کس دوست نداره یه بیمار ایدزی عاشقش باشه.....

احساس کردم گوشم  کر شده دیگه نه درست چیزی می دیدم نه می شنیدم تا اخرین لحظه ها سعی کرده بودم خودمو گول بزنم و ظاهر صحیح و سالم شیون به حساب سلامتیش بزارم و خودمو قانع کنم که داروها رو برای کس دیگه ای می خواد اما اشتباه کرده بودم یه اشتباه بزرگ.احساس ادمی رو داشتم که سرش زیر ابه و به صداهای گنگ و نا مفهومی از دور به گوشش می رسن یه لحظه از این موضوع خوشحال شدم که فهمیده بودم واقعا عاشقم شده و لحظه ای بعد به حماقتم می خندیدم که عاشق یه سراب شدم!کسی که ایذز داره و حتی نمی دونم تا کی می تون سر پا باشه.عین یه سراب از دور زیبا و رویایی بود وقتی که بهش نزدیک شده بودم همه تصوراتم بهم ریخته بود.احساس کردم گلوم می سوزه و گونه هام دارن خیس می شن.مزه ی خونو تو دهنم از فشاری که با دندونام به لب پایینم اورده بودم کاملا حس می کردم یه لحظه فکر کردم"عجب دنیای مسخره ای!"

با صدای در شرکت که محکم بسته شد به خودم اومدم و دیدم شیون رفته...

                                *******************************************

از افکار خودم بیرون اومدم و حواسم به دورو برم جمع شد.سرمو بلند کردم و دیدم شیون هنوز چشماش بسته اس و سرشو تکیه داده به تخت.خم شدم روش و تا اونجایی که می شد نزدیکش شدم و بهش خیره شدم  به جذابیت صورتش به موهای پر پپشتش به ایم موجود ی که شده بهترین چیززندگیم

-این منم که باید به تو اینطوری نگاه کنم بیبی نه تو...من لیاقت اینطوری نگاه کردن عاشقانه تو رو ندارم.                                        لبخندی زدم و گفتم:خواستم ببینم خوابی؟

-نه دیدم تو ساکتی چیزی نگفتم.حدس زدم داری فکر می کنی.

دستشو برد پشت سرم و گردنمو نوازش می کرد.دستمو بردم بالا که مچشو بگیرم و بیارم پایین و ببوسم که یهو چشم به چند تا جوش ملتهب و چرکی روی ساعدش افتاداینا هم از عوارض این مرض لعنتی بود سعی کردم به روی خودم نیارم و دولا شدم که روی ساعدشو ببوسم که یهو دستشو کشید عقب و با اخم گفت:چی کار می کنی بیبی؟

-می خواستم دستتو بوس کنم!

-دیونه شدی؟اینا ضایعه ی پوستیه اون وقت تو می خوای بوسشون کنی؟

با لجبازی گفتم:من هر جایی که دلم بخواد بوس می کنم!

استین لباسشو کشید پایین و گفت:نه هر جایی!

با تعجب و تردید نگاهش می کردم و اونم انگار سوالمو از تو چشمام خونده بود و سعی می کرد به روی خودش نیاره ناخوادگاه بدون اینکه خودم متوجه باشم و قبل از اینکه اون بتونه جلومو بگیره مچ اون یکی دستشو گرفتم و استینشو سریع کشیدم بالا.از چیزی که دیدم نفسم بند اومد و رنگم پرید تمام بازوهاش تا بالای مچش پر بود از کهیر و جوشای ملتهب و چرکی تازه فهمیدم چرا این مدت همش لباسهای استین بلند می پوشیده.احساس شرمندگی و خجالت می کردم و نمی تونستم سرمو ببرم بالا و نگاهش کنم.اروم دستشو از دستم من ازاد کرد و استینشو کشید پایین و گفت:بیبی...چند وقته می خوام باهات راجب موضوعی حرف بزنم...فکر می کنم دیگه وقتشه به قولت عمل کنی...

شیون داشت حرف می زد اما انگار صداش دورو دورتر می شد سرمو یه کم بردم بالا و دیدم لباش دارن تکون می خورن اما دیگه صدای ازشون نمی شنیدم لبای که طعم بهترین بوسه ها و داغ ترین لحظه ها رو برام داشتن و حالا به خاطر دارو های قویی که می خورد به شدت ترک خورده و زخمی شده بودن.یادم به روزی افتاد که از شرکت رفته بود بیرون و چند روز بعدش رفتم پیشش و دوباره به عشقم اعتراف کردم و بهش گفتم می خوام باهاش بمونم تا اخرش ولی اون ازم می خواست فراموشش کنم و خودمو درگیر این احساسی که پایان خوبی نداره نکنم.اما من کوتاه نمی اومدم حاضر بودم دست به هر کاری بزنم تا بهش ثابت کنم مهم نیست که پایان عشقمون چی میشه و چه کسایی می فهمن و چه چیزا برامون قراره اتفاق بیفته.مهم احساسی بود که بهش داشتم به خاطر خودش به خاطر خودم چون از روز اول عاشقش شدم و تا هست می خوام باهاش باشم.ولی اون سر سخت تر از این حرفا بود که به همین سادگیا راضی بشه مدام می گفت نمی ذاره زندگیم و احساس من بازیچه بشه.حاضر نیست کوچکترین اسیب بهم برسه.اما نمی دونست من از اون لجباز ترم و وقتی بخوام به یه چیزی برسم امکان نداره ازش بگذرم حتی اگه غیر معقول باشه.گاهی یواشکی می دیدمش که پشت ستون ها پنهان میشه و از دور نگاهم میکنه می دونستم اونم منو دوست داره ولی بخاطر بیماریش حاضر نیست اعتراف کنه .

تو اتاقم نشسته بودم و تو فکر بودم که دونگهه اومد کنارم و بهم خیره شد دونگهه تا حدودی از بودن شیون اگاه شده بود اما درباره مریضیش و علاقه ای که بینمون بود خبر نداشت.

-کیو هیون تو چته؟                                  با ناراحتی بهش خیره شدم و گفتم:هیچی...

-برای هیچی اینقدر قیافت داغونه...

-فقط خسته ام دونگهه...

-مشکلی تو خونه برات پیش اومده باز جریان یوری پیش اومده؟

چیزی نگفتم و به دیوار کنار پنجره اتاقم تکیه دادم و به بیرون خیره شدم.از پشت میزش بیرون اومدو دستشو روی شونه ام گذاشت.

-دونگهه....                                     –بله....

-چطور میشه فهمید راهی که رفتی و می خوای بری درسته؟

-منظورت چیه؟                      

-منظورم واضحه اینکه اون چیزی که تو می خوای از کجا باید فهمید مال توئه و یا نیست و حق اینو داری براش بجنگی؟

-من از این بحث ها و فرضیات اصلا خوشم نمیاد روک  و پوست کنده بگو چی تو سرته ؟

-تو اگه گرفتار یه عشق  بی سر و ته بشی حاضری تا پایانش برای اون شخص بجنگی؟

-موضوع عوض کردی؟

-جوابمو بده حاضری برای اون شخص که دوستش داری بجنگی حتی اگه بدونی عاقبت خوبی در انتظارت  نیست و به سرانجام نمیرسه؟

-من اره حتی اگه اون عشق گناه باشه...خودت که می دونی من فقط می تونم به هم نوع های خودم تمایل داشته باشم و و سخت هم عاشق میشم ولی با این وجود من حاضرم برای کسی که تونسته دلمو نرم کنه از جون مایه بزارم تا پایانش باهاش باشم اگه هم با یکی شروع کردم برام اهمیتی نداره دیگران سرزنشم کنن و منو تحقیر کنن من به عشقم وفادار میمونم حتی اگه اینده خوبی در انتظارمون نباشه هر چند اینده رو نمیشه پیش بینی کرد.

با این حرفای دونگهه قوت قلب گرفتم تصمیم گرفتم با شیون صحبت کنم  و اخرین حرفمو بهش بزنم من نمی خواستم اونو مجبور به کاری کنم.

اون روز با زحمت خودمو به خونه ی که اجاره کرده بود رسوندم و زنگ زدم وقتی منو پشت در دید تعجب کرد کمی بعد سرشو پایین انداخت و  و داخل شد به دنبالش داخل شدم.

-باید باهات حرف بزنم.

-کیو خواهش می کنم از اینجا برو

-نه...نمی رم باید دلیلتو کامل بگی

-من نمی خوام بهت صدمه بزنی اینو می فهمی

-نه نمی فهمم...تو از چی میترسی ؟از عاشق شدن ما دو تا به هم ...

-اگه اتفاقی برات بیفته من چی کار کنم؟اگه پدر و مادرت بفهمن؟

-مثلا داری ادای ادمهای خوب و عاشق در میاری اره مگه دست تو بوده؟

-کیو هیون....

-جواب نمیدی؟ببین شیون من نمی خوام تو رو مجبور به کاری بکنم.

برگشت طرفم و با حالتی غمگینانه گفت:ولی دقیقا داری همین کارو می کنی.

-من نمی خوام تو تنها باشی شیون...این منو ازار میده...چرا نمی خوای بفهمی...ما همدیگر دوست داریم این برای تو مهم نیست...

-چرا نمی ذاری به درد خودم بمیرم کیو...من از اینکه به تو صدمه بزنم می ترسم...

-شیون...                                  –خواهش می کنم ادامه نده...

بی اختیار اشکاش روی گونه اش میریخت به رو به روش خیره شد...احساس کردم حرف دلشو نمی زنه...اون نگاهش...چشمای گریونش با چیزی که به زبون می یاورد فرق داشت...

-نمی بخشمت شیون هیچ وقت...                                 –کیو خواهش می کنم...

نگاه سردی بهش انداختم...دیگه صداشو نمیشنیدم...بی توجه به حرفش اونجا رو ترک کردم

                                 ********************************

تو اتاقم نشسته بودم و تک تک حرفهای کیو فکر می کردم سرمو میون دستام گرفتم..از رفتارم خجالت میکشیدم...ولی دست خودم نبود...نباید با زندگی کیو بازی می کردم...نباید اون. فدای خودم بکنم..من با احساسم اونوبه خطر می اندازم...یاد صورت غمگین کیو افتادم...نباید باهاش اینکارو می کردم...ولی مجبورم...اما من که نمی تونستم خودمو گول بزنم که نسبت به کیو هیون بی خیال باشم...خوب می دونستم که عاشقشم...عذاب وجدان داشت خفه ام می کرد...باید ازش معذرت بخوام...باید غرورمو زیر پا بزارم ...مگه اون نبود که غرورشو بخاطر من زیر پا گذاشت و اعتراف کرد...

روز بعد زودتر از همیشه از جای برخاستم و با ترس و لرز به طرف شرکت کیو هیون رفتم.دوباره پشت همون ستون ایستادم تا بیاد. از دور نگاه کردنش برایم یه عادت شده بود وقتی از ماشینش پیاده شد و صورت ناراحتشو که دیدم قلبم تیر کشید یعنی هنوز از دستم ناراحت بود.

-چرا باور نمی کنی که من فقط به خاطر خودت اینکار می کنم کیو...

پشت به ستون تکیه دادم و کم کم به پایین سر خوردم پاهام سر خورد پاهام تحمل وزنمو نداشت:من عاشقتم...من عاشقتم کیو...همینو می خواستی بفهمی...

همینطور که چشماشو بسته بودم و با گریه زمزمه می کردم صدای که مدتها برام ارزو بود تو گوشم پیچید :میدونم...

سریع از جام بلند شدم و اشک هامو پاک کردم...با تعجب به کیو هیون که داشت نگام می کرد خیره شدم...                                              –چرا اینجا نشستی....

با خوشحالی به طرفش رفتم و بوسه ی به لبهاش زدم احساس میکردم اروم شدم حالا می دونستم احساسم به کیو هیون رو نمی تونم فراموش کنم...من دیونه کیو هیون بودم هر چقدر هم که سعی میکردم نمی تونستم ازش دل بکنم...من شهامتشو نداشتم که اونو از خودم برونم....حس کردم قلبم اروم شد حالا دلیل بی قراری هاشو می فهمیدم...لبهای نرم و خوشمزش باعث می شد رو ابرها سیر کنم و جون بگیرم...بعد از چند دقیقه اروم از هم جدا شدیم.به چشمای جادویش خیره شدم که از گریه قرمز شده بود و نفس نفس می زد..گونه شو بوسیدم و اونو تو اغوش کشیدم و فشار دادم...کیو هیچ عکس العملی نشون نداد...حس می کردم اونم اروم شده.دست اخر مجبورم کرد به خواسته اش تن بدم بالاخره تونست راضیم کنه که با هم بمونیم.اما یه قول ازش گرفتم .قول گرفتم که اگر روزهای اخر زمانی که بیماریم از لحاظ فیزیکی تو ظاهرم اثر خودشو کرد و نشون داد ترکم کنه  و روزهای اخر بزاره تنها باشم.

                                       **********************************

-بیبی؟حواست کجاست؟دارم با تو حرف می زنم!

-چی؟!                                         -یه نفس عمیق کشید و دستشو کرد تو موهاش و مشتشون کرد و گفت:گفتم دیگه وقتشه به قولت عمل کنی.

سرمو بردم بالا چشمام تنگ کردم و عمیق بهش نگاه کردم و طمانیه گفتم:حتی فکرشم نکن با تعجب نگام کرد انگار مثل همیشه انتظار داشت سر حرفش حرف نزنم  و انتظار همچین برخوردی رو نداشت.                                         با گیجی گفت:ولی...ولی تو قول دادی.

دستامو گذاشتم دو طرف صورتش سرمو بردم جلو و با صدای دورگه گفتم:هر گز این کارو نمی کنم...به هیج وجه تنهات نمی زارم...بس بهتره این بحثو همینجا تموم کنی...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدیس یکشنبه 8 مرداد 1396 ساعت 02:03

سلام اونی خودم
هیچی
خو هیچی نزارم بگم چیکار کنم
آها اینا گوناه دارنااا
یکاری براشون بکن

سلام عزیزدلم

هی منم هیچی ندارم بگم...
والا چیکار کنم..شما تجربه خیلی تلخ منو سراین داستان ندارید چون من تمام سعیمو کردم که پایان تلخشو عوض کنم
هی چی بگم

조나파스 شنبه 7 مرداد 1396 ساعت 21:55

سلام اونی خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟
وااای خدا اینا چرا توی همه ی داستانا باید انقدر سختی بکشن خووووووب؟؟؟؟؟
عصبی میکنن ادمو هی!!
از نویسنده و اپ کننده متشکر د منتظر ادامش هستم

سلام عزیزدلم ..ممنون تو چطوری؟.
نمیدونم...چون شاید همه مون ازار داریم
ممنون گلیییییییییی...نویسنده اش هم تشکر میکنه...میدوستمت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد