SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 37


سلام دوستای گلم...

بله بلاخره به مهم ترین قسمت این داستان رسیدیم ..یعنی میخواستم اولش رمزی بذارم... رمزشم برای کسایی که برام تا حالا کامنت میذارن بدم...ولی خوب گفتم چه فایده ... فوقش اونای که تا حالا کامنت نذاشتن الان برای رمز میزارن یا اصلا نمیخوانن ..پس گذاشتنش فایده ای نداشت ... ولی خوب شاید یکم  اذیتون میکردم خوب...ولی انصافا این قسمت رو بخونید... ببینید شوکه نمیشید...یا ... یعنی بگید نه ... اره دیگه...

خوب بیشتر از این معطلتون نمیکنم....بفرماید ادامه تا ببیند چه خبره....

  

برگ سی و هفت

( 24 نوامبر 2012 )

هیچل با حالت اشفتگی با موبایلش که به گوشش چسبانده بود با صدای خیلی بلند حرف میزد طول و عرض اتاق را طی میکرد تقریبا فریاد میزد: نه...شیوونو برام بکش...اره...باید بکشیِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِـــــــــــــش... من نمیدونم... هر طوری که شد....به هر طریقی...فقط بکشش...اره...نباید تا صبح زنده بمونه...فهمیدی؟... من نمیدونم چطوری اونو از خونه ش بکشی بیرون...یا کجا پیداش کنی...باید شیوونو بکشی.... نباید ردی هم از خودت بذاری...فقط بکشش... صدای فریادش بلندتر شد گفت: کارتو درست انجام بده....گیر نیفتی پای منم بیاد وسط...اگه پای من بیاد وسط ...قبل پلیس من خودم میکشمت...فهمیدی؟...

هان با فریادهای هیچل که وارد اتاق شد به طرف هیچل رفت با چشمانی گشادو ابروهای بالا داده و صدای کمی بلند گفت: چه خبره چولا... ارومتر...صداتو همه شنیدن....هیچل با حرف هان نیم نگاهی به هان کرد بیتوجه به حرفش با صدای که کمی ارامتر شده اما به شدت خشمگین گفت: اره... وقتی کشتش بهم خبر بده...باشه منتظرتم... تماس را قطع کرد رو به هان کرد که هان مهلت نداد با قدمهای بلند جلویش امده بود ایستاده با اخم شدید و عصبانی گفت: داری چیکار میکنی چولا؟... چی میگی ؟...شیوونو بکشی؟...حالت خوبه؟...مستی؟... شیوونو بکشی چیه؟...برای چی میخوای شیوونو بکشی؟...نکنه بخاطر قضیه دادگاست؟... ولی هنوز که رای نهایی صادر نشده؟...ما هنوز وقت داریم...من نقشه ها کشیدم...مگه نگفتم یه نقشه های کشیدم...کارهای دارم میکنم که همه چیز به نفع تو میشه؟... چرا داری اینکارو میکنی؟.... میدونی با کشتن شیوون چند تا قتل میافته گردنت؟...اگه لو بره طرف...

هیچل از خشم نفس های صدادار میکشید با چشمانی سرخ ریز شده به هان نگاه میکرد با صدای خفه ای میان حرف هان غرید: لی سونگمین برگشته...صاحب کارخونه...لی سونگمین برگشته ...درسته چوکیوهیون چیزی یادش نیست...ولی شیوون که سالمه ...اگه بره پیش سونگمین قضیه دادگاه کش پیدا کنه...لی سونگمین همه چیزو بفهمه...کار من تمومه...پس تا لی سونگمین چیزی نفهمیده...باید شیوونو بکشم...تا قضیه دادگاه تموم بشه... هان چشمانش گرد و ابروهایش بالا رفت با حالت شوک گفت: لی سونگمین برگشته؟...ولی...ولی ..با کشتن شیوون که قضیه داداگاه تموم نمیشه...شیوون کشته بشه ...قضیه قتلش میاد جلو....بعلاوه خانواده کارگرهای متقتول ...اونا که راضی نمیشن...

هیچل بدون تغییر به چهره اش به همان ارامی غرید : چرا تموم میشه...من بهشون پول زیادی میدم ..به خانواده های مقتول پول میدم و خفه شون میکنم...اونا هم دیگه دنبال پرونده قتل نیستن... شیوون که بمیره قضیه دادگاه هم فیصله پیدا میکنه... هان حالت شوکش بیشتر شد وسط حرفش گفت: نه چولا...این اشتباهه...این کارو نکن...نه ....

****************************************************************** 

کانگین با لبخند پهنی لیوان نوشیدنی را از دست دوستش گرفت گفت: ممنون...مرد یعنی دوستش همراه لبخند اخمی کرد گفت: چیه کانگین؟... امروز خیلی خوشحالی...اتفاقی افتاده؟... کانگین لبی از نوشیدنی دست خود را خورد با لبخندی که پهن تر شده بود نگاهش به دوستش شد گفت: اره...اتفاق خیلی خوبی افتاده... این چند روز وقت نشد بیام اینجا بهت بگم... چند روز قبل با ارباب کوچولو....از حرف خود خنده ای کرد گفت: ای بابا...بازم گفتم ...با ارباب شیوون حرف زدم...بهم گفت از دستم عصبانی نیست...ولی خوب منو یادش نمیاد...لبخندش محو شد گفت: بخاطر تصادف یه بحش از خاطراتشو یادش رفته...که مربوط به کودکیش بود...منم که جزو اون دورانشم...پس منو به یاد نمیاره...دوباره لبخندش پهن زد گفت: ولی بهم گفت که تو یه فرصت باهم حرف بزنیم...من از خاطرات بچگیش براش بگم تا منو به یاد بیاره...منم گفتم فردا یکشنبه ست...تعطیله...برم دم خونه ش ...اگه وقت داشت باهم حرف بزنیم...من از خاطرات بچگیش براش بگم...هر چی که میدونم تا منو یادش بیاد...لبخندش کمرنگ شد گفت: حداقل اینجوری بهش میگم که تو تصادف مقصر نبودم...بهش میگم چطور اون تصادف اتفاق افتاد....

دوستش با ابروهای بالا و چشمانی گشاد نگاهش میکرد وسط حرفش گفت: واقعا؟...چه خوب...واااااااااااااو...کانگین برات خیلی خوشحالم... ولی...همراه لبخند اخمی کرد گفت: نامرد...از اول بگو...بگو چی بهش گفتی...اون چی بهت گفت...از وسط چرا میگی؟...فردا هم رفتی باهاش حرف زدی همه شو باید بگی...حالا هم از اول حرفاتو برام بگو ...یالاااا...کانگین خنده بی صدای کرد گفت: خیلی خوب بابا...میگم... خوب گوش کن ...چون دوباره برات تعریف نمیکنما....

+**************************************************** 

ریوون اخمی کرد گفت: خیلی خوب...حالا شما دوتا...باهم درگیر نشید...این حرفا رو هم بس کنید...برم ببینم کیه داره انقدر زنگ میزنه...با قدمهای بلند به طرف در اتاق و از ان خارج شد. شیوون با اخم به بیرون رفتن ریوون نگاه و رو برگردانند به کیو نگاه کرد گفت: تو چرا به مین هو گفتی بیاد؟...الان این بشر میاد همش گیر میده...میگه از فردا باید برم بیمارستان...این خودش همینجوری بهم گیر میده...حالا که بهش گفتی که سرما خوردگیم خوب نشده...خدای گیر میشه...بهت گفتم خودم سر فرصت میرم برای درمان...الان وقت ندارم...میدونی که تو شرکت چقدر کار دارم...دیدی که کلی پرونده از شرکت اوردم که فردا تعطیله به همش برسم...انوقت این بیاد گیر بده که من نمیتونم....

کیو اخمی کرد وسط حرفش با صدای خش دارش گفت: میدونم...میدونم خیلی کار داری ...ولی شیوون...سلامتیت از کار مهمتره...تو باید درمان بکنی...چند هفته ست سرما خوردی...سرفه هات بدتر شده...شب ها تب میکنی.... با چشم اشاره کرد گفت: لبت مدام تب خال میزنه...دیگه تب خال جزوی از لبت شده...رنگ صورتو نگو....که هیچی...هر روز هم داری لاغرترو ضعیف تر میشی...اینجوری ...یعنی طولانی شدن سرماخوردگیت خیلی بده...ممکنه ذات ریه ...یا ...که صدای ریوون امد که فریاد زد : اوپاااااااااا...کیوهیون اوپاااااااااا..بیاید ببنید کی اومده...سویانگ...سویانگ برگشته...جمله کیو نمیه ماند چشمانش گشاد یهو رو برگردانند . شیوون هم فقط فرصت کرد با چشمانی گشاد رو برگردانند.

ریوون دوان وارد اتاق شد با هیجان و خندان و صدای بلند گفت: اوپا...کیوهیون اوپااااااااا...سوریانگ برگشته...سوریانگ بالاخره برگشته... ریوون انقدر از دیدن سوریانگ خوشحال و شوکه شد که متوجه نفر بعدی که همراه سوریانگ بود نشد. کیو چرخهای ویلچرش را قدری چرخاند جلو رفت دهان باز کرد حرف بزند ولی شیوون که با چشمانی گشاد از شوک و ارام بلند شد کامل به طرف ریوون چرخید فرصت بهش نداد گفت: چی؟...سوریانگ چی؟... سوریانگ برگشته؟... هنوز جمله کامل از دهان شیوون خارج نشد که سوریانگ پشت سر ریوون وراد اتاق شد با لبخند گفت: اونی چی میگی؟... نگاهش به شیوون و کیو شد گفت: به کی میگی کیوهیون اوپا؟... اوپا که با من... که نگاهش به کیو روی ویلچر نشسته شد جمله ش نیمه گذاشت چشمانش گشاد شد گویی خشکش زد بهت زده به کیو نگاه میکرد با صدای ضعیفی از شوک گفت: این کیه؟....

شیوون و ریوون از هیجان و شوک متوجه حرف سوریانگ نشدند . شیوون قدمی جلو گذاشت با چشمانی گشاد به سویانگ نگاه کرد با صدای ارامی از شوک گفت: سوریانگ شی؟...شما برگشتی؟...کی؟...یعنی...چرا خبر ندادی؟...چه بی خبر؟...حالت خوبه؟... سوریانگ با بهت به کیو نگاه میکرد از شوک لال شده بود نگاهش را با مکث از کیو گرفت به شیوون نگاه کرد درجوابش فقط توانست بگوید : هااااااااا؟... که صدای مردی امد مهلت عکس العمل را از همه گرفت: سلام هیونگ... سلام ریوون نونا...چی میگی نونا؟...انگار از دیدن سوریانگ انقدر تعجب کردی که به جای شیوون اوپا میگی کیوهیون اوپا....

شیوون و کیو روی ویلچر ونشسته و ریوون یهو روبه صدا کردنند با دیدن مرد جوان که" صدایش صدای چو کیوهیون ، چهره اش چهره چو کیوهیون ؛هیکلش هیکل چو کیوهیون ، دوست ده ساله شیوون ،مهندس چو کیوهیون بود" شد چشمانشان به شدت گرد شد ابروهایشان بالا رفت با حالتی وحشت زده به مرد که پشت سر سوریانگ وارد اتاق شد نگاه کردنند . شیوون با حالت بهت که چشمانش از شوک گرد بود ابروهایش بالا و رنگش به شدت پریده بود طوری که لبانش سفید شده بود با صدای که گوی از ته چا شنیده میشد گفت: این...این...کیه؟... روبه سوریانگ کرد به مرد اشاره کرد گفت: این کیه سوریانگ؟...با مکث نگاهش را از سوریانگ گرفت به کیو روی ویلچرنشسته کرد دوباره به مرد کرد نگاهی به سرتاپای مرد جوان که هم قد کیو و چهره کیو را داشت کرد اخمی به چهره خود داد گفت: این مرد کیه سوریانگ؟...

مرد جوان اخمی کرد قدمی جلو گذاشت به جای سوریانگ گفت: چی میگی هیونگ؟... حالت خوبه؟... فراموشی گرفتی؟...منو نمیشناسی؟...من کیوهیونم دیگه؟...چو کیوهیون؟...یعنی چی؟...یعنی دو ماه نبودم منو فراموش کردی؟...نکنه بخاطر همون قضیه ست؟... پس درست فکر میکردم...تو هنوز از دستم ناراحتی که بهم زنگ نزده بودی؟ ...واقعا که ...منو بگو ...با خشم پوزخندی زد گفت: برگشتم ...اونم بی خبر تا باهات اشتی کنم... نباید پیش قدم میشدم...باید میرفتم پیش سوریانگ میموندم... با دست به کیو که نه مرد روی ویلچر نشسته اشاره کرد با حالت طلبکارانه گفت: تو بهم بگو هیونگ...تو بگو این مرد کیه؟...هااااااا؟...این مرد توی این خونه کیه؟... این مرد کیه و تو این خونه چیکار میکنه؟.... همخونه جدید گرفتی؟... فقط دو ماه نبودم...تو هم خونه جدید گرفتی؟...انقدر از رفتن من خوشحال بودی که هم خونه جدید گرفتی؟...

شیوون و ریوون از حرفهای مرد جوان یا همان کیو چشمانشان گرد شد دوباره ابروهایشان بالا رفت شیوون با صدای که از شوک میلرزید و ضعیف بود گفت: چی؟... چو کیوهیون؟...تو کیوهیونی؟...نگاهش با مکث به مرد روی ویلچر نشسته کرد گفت: تو کیوهیونی؟...اون کیوهیونه؟...اگه اون کیوهیونه....پس تو کی هستی؟... اگه تو کیوهیونی ...پس اون کیه؟... ولی اون که خیلی شبیه...نه انگار خود کیوهیونه....صداش...کیو با اخم شدید سرش را تکان داد با حالت عصبی وسط حرف شیوون گفت: بله من چوکیوهیونم... دوست ده ساله تو...دونسنگ تو...نکنه حافظه تو از دست دادی هیونگ؟ ... قیافه منم یادت نیست؟... چه زود فراموشم کردی هیونگ؟... چطور دوست ده سالتو فراموش کردی؟...

شیوون تغییری به چهره شوکه خود نداد بلکه با هر جمله کیو بیشتر شوکه میشد به مردی که واقعا چهره کیو را داشت سالم بدون هیچ سوختگی و فلجی جلویش ایستاده بود نگاه کرد ، مرد جوان چهره ش و صدایش همه همه خود کیو بود و سالم . شیوون ازشوک چشمانش گرد و نفس نفس میزد و صدای نفس زدنش بلند شد فقط با چشمانی گرد خیس از شوک به کیو نگاه میکرد توان گفتن جمله ای را نداشت بخصوص اینکه مردی که روی ویلچر نشسته بود به کیو مهلت نداد بیشتر حرف بزند وسط حرفش در جواب سوال شیوون که پرسیده بود " اگه اون کیوهیونه پس تو کی هستی؟" با صدای خش داری که در اثر سوختگی تارهای صوتیش اسیب دیده بود گفت: من جونگ یونهوم...همکار تو شیوون...جونگ یونهو همکار تو تو شرکت طراحان بزرگ....

با حرف مردی روی ویلچر نشسته یعنی یونهو دوباره شوکی عظیم به شیوون وارد شد چشمانش بیشتر گرد شد یهو روبرگرداند با صدای کمی بلند از شوک گفت: چی؟ ...کی؟...یونهو؟... جونگ یونهو؟... تو...تو جونگ یونهویی؟...ریوون هم چشمانش بیشتر گشاد شد دستانش را روی دهان خود گذاشت جیغ خیلی کوتاه ضعیفی از شوک زد نگاه شوکه ش را از یونهو به شیوون کرد وحشت زده نگاهش کرد . یونهو سرش را پایین بود دستانش بهم قفل انگشتانش بهم میفشرد سرش را در جواب شیوون تکانی داد با صدای ارام خش دار گفت: اره...من جونگ یونهوم... سرراست کرد با چشمانی خیس و لرزان به شیوون نگاه کرد با حالتی که گویی گریه ش درحال درامدن بود نالید: شیوون...من...من تقصیری ندارم...من...به خواسته خودم اینجا نیستم...این...این...یعنی...

کیو که با حرف یونهو و حالت شیوون گیج شده بود اخمش به تابی به ابروهایش بدل شد با گیجی نگاهی به یونهو روبه شیوون و ریوون کرد وسط حرف یونهو گفت: این چی میگه هیونگ؟...یونهو؟...همکار تو...اینجا چیکار میکنه؟...چرا وضعیتش اینطوریه؟... چه اتفاقی افتاد؟...مگه تو نمیدونی این یونهوه که میپرسی این کیه؟... اگه نمیدونی این کیه برای چی اوردیش به این خونه؟... شیوون که با جواب دوباره یونهو چهره ش تغییر کرد درهم شد چشمانش گشاد اما اخم شدید کرده بود نفس زدنش بیشترشده بود سینه ش از نفس شدید کشیدن تند عقب جلو میرفت  فقط به یونهو نگاه میکرد با صدای بلند میان حرف کیو فریاد زد : پس کنیدددددددددددددددددددد... اینجا چه خبره؟... یکی بهم بگه اینجا چه خبره؟...به یونهو کیو اشاره کرد گفت: این کیوهیونه...این یونهو...انوقت یونهو جای کیوهیون تو کابین سوخته...دوماه تموم یونهو جای کیوهیون تو این خونه بوده...انوقت خود کیوهیون معلوم نیست کجا بوده...حالا اومده طلبکاره...فریادش بلندتر شد با حالت خشم فریاد زد : محض رضای خدا یکی بگه اینجا چه خبره؟...

*********************************************************

شیوون دستانش به لبه سنگی پل گذاشت چشمان خیسش که اشک دید چشمانش را تار کرده و به اب زیر پل بود ،گریه بی صدایش که همراه نفس زدنش شدید بود سینه ش شدید عقب و جلو میرفت، با مکث سرراست کرد روبه اسمان تاریک بالای سرخود کرد چشمانش را بست شدید فریاد زد: اههههههههههههههههههههههههههههههه...  صدای فریادش در صدای ماشین ها که از پل میگذشتند و صدای رودخانه هان امیخته شده بود. شیوون فریاد میزد اشک ارام و بی صدا از زیر پلک های بسته ش جاری بود که یهو صدای مردی فریاد زد : اقای چویی؟... شیوون فریادش قطع کرد یهو رو برگردانند گیج و نفهمیده به مردی که کنارش ایستاده بود هیبتش به یونهو میخورد ولی یونهو نبود نگاه کرد. ولی فرصت نکرد چهره مرد را ببنید برق چاقوی که دست مرد بود را دید و دردی وحشتناک که تا مغز استخوانش را سوزاند را حس کرد فقط فرصت کرد ناله ضعیفی بزند: آههههه...دستش را روی سینه خود که چاقوی دست مرد شکافی روی سینه ش جا خوش کرده بود درد چون اتش سوزان سینه اش را میسوزاند گذاشت ،چهرهش از درد مچاله شد اشک بیاختیار از چشمانش جاری بود پاهایش سست شد با دهانی باز نفس نفس میزد روی زمین زانو زد دیگر جانی برایش از درد نماند به صورت روی سنگ فرش یخ زده پل سنگی که از برف سفید شده بود افتاد، خون سینه ش برف زیر بدنش را سرخ کرد.




نظرات 2 + ارسال نظر
조나파스 پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 23:36

بازم سلام
ععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععععع
واااااااااااااای یعنی چی؟؟؟؟؟ یعنی کیوهیون اون کیوهیون نیسست؟؟؟؟!!!!
پس کیوهیون کجا بودههههههه؟؟؟؟
یونهو اونجا چیکار میکردههههههههه؟؟؟؟؟!!!
یونهو کیه هیچول داره چه غلطی میکنههههههه
ای وای داستان اول به اون سادگی کی فکر میکرد رازهایی به این گندگی و پیچیدگی توش نهفته باشهههههههه
ببینم اونی که شیوون فکر میکرد یونهو ججونگهههه!!!!
یا خداااااااا، وایسا ببینم.....
عاخ نفسم بند اومده!!!!!!!!
عاخه قضیه چیه؟؟؟؟؟؟
چه قدررررر سوااال دارم
ای خدااااا وای وای وای.....
شیوون رو زدن!!!!!!!!! وااااااای عاخه این همه شوک یه دفعه توی قسمت زیادییییی بود.
اونی فکر قلب منم بکن خب سکته زدم من تا هفته ی دیگه که جون به سرررر میشم ماااادررررررر
بی صبرااااانه منتظر ادامشم....
ممنون
وای راستی، ممنون که میمونی

سلام عزیزدلم
اره کیوهیون اونی که بود نیست یعنی اینی که تا حالا رو ویلچر نشسته بود شما فکر میکردید کیوهیون بود کیوهیون نبود...یونهو بود بله رازی داشت که مخفی کرده بودم ...خوب داستان همینه دیگه باید یهو غافلگیر کنه.... از این جرو نوشتنا خوشم میاد
شیوون هم...هی چی بگم... میفهمید چی شده
اخه الهی ...باید دیگه صبر کنی...شرمنده
چشم... من ازت ممنونم عزیزدلممممممم

باران پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 21:34

وااای خیلی هیجان انگیز شد ... تو رو خدا زودتر آپ کن...
چیه میخوای بری؟؟؟؟؟؟ من تازه باهات آشنا شدم....

گفتم که هیجانش مونده....
چشم...هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد