SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 49


سلام دوستای گلم...

ببخشید از تاخیر...مهمون داری هم تو این گرما ....خیلی سخته... دیگه به زحمت اومدم اینو گذاشتم...

بفرماید ادامه ...

  

عاشقتم چهل و نهم  

( 24 نوامبر 2011 )

هیچل نگاهی به پدرش که روی تخت خوابیده بود کرد در را ارام بست نگاهی به دو طرف راهرو کرد راه افتاد با اخم گفت: معلونم نیست دکتر چویی شیوون کجاست؟... همکاراش که جواب درستی به ادم نمیدن...یکی میگی مریضه...یکی میگه مرخصیه...یکی میگه سفره...یکی دیگه میگه مشکلی براش پیش اومده ... معلوم نیست چی میگن.... پدر منو که به امون خدا ول کرده هیچی...دل منو هم ول کرده رفته...دارم دیونه میشم...چند روز بست اومدم بیمارستان نشستم...مثلا مراقب بابامم ...ولی در اصل میخواستم اونو ببینم...ولی نیست... اخمش بیشتر شد همانطور با خود حرف میزد : اصلا رفتار همه عجیب وغریب شده...انگار اتفاقی افتاده ولی به کسی چیزی نمیگن...تنها غایب اینجا هم دکتر چویی شیوون... البته یکی از مریضا میگفت ...که دکتر چوی به یه مریض مغز استخوان داده...نمیدونم راست میگه یا نه...ولی اگه این درست باشه که دکتر واقعا مرخصیه...ولی چرا چیزهای دیگه رو میگن؟...مثلا مریضه... یا مشکلی براش پیش اومده...یهو وسط سالن ایستاد چشمانش گشاد شد گفت: نکنه ...نکنه قضیه یه چیز دیگه باشه...اونکه میگن مریضه و این دادن مغز استخوان... نکنه خودش سرطان.... جمله ش را کا مل نکرد  سرش را به دو طرف تکان داد  دست را جلوی دهان خود گذاشت گازی بین انگشت شصت و سبانه خود گرفت گفت: چولا از این کارای بیخود نکن.... شیوونت...دکتر چویی مهربون حالش خوبه...اره...بیخودی ...که با دیدن شخصی جلوی خود چشمانش گرد شد " چو کیوهیون " .

کیو از در ورودی بیمارستان وارد سالن شد مردی لای پالتو پیچیده شده به اغوش دوان به طرف اورژانس میرفت ،راننده آمبولانس ( ایل وو) به همراه چند پرستار برانکارد روان را پشت سر کیو دوان میبردنند و فریاد میزدنند. کیو مرد به بغل دوان از جلوی هیچل گذشت اصلا هیچل را ندید . برای هیچل هم ترس و وحشت از کیو به چند ثانیه گذشت با دیدن کیو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت با وحشت به کیو نگاه کرد قدمی عقب گذاشت ولی با دیدن شیوون دراغوش کیو چشمانش گردتر شد بهت زده به شیوون در آغوش کیو که از جلویش رد شد نگاه میکرد .چند قدم دنبال کیو رفت دستش را بالا اورد گویی میخواست کیو را صدا بزند ولی نتوانست با صدای ضعیفی از شوک نالید: اون..اون...دکتر چوییه؟... چی...چی شده؟... ولی کسی جوابش را نداد چون کسی نبود جوابش را بدهد. هیچل هم با مکث دنبال کیو تقریبا دوید وارد اورژانس شد.

...................

اقای چویی و شیندونگ با چشمانی گشاد از شوک به مین هونگاه کردن  که دوان وارد سالن شد ایستاد با صدای بلندی گفت: دکتر چویی رو اوردن؟...کو؟...کجاست؟... پرستار با هیجان گفت: دارن میارنش...الان میرسن...خانم چویی هم که روی تخت دراز کشیده بود با حرف پرستار از جا پرید بلند شد نشست صورت بیحالش درهم شد نالید : پسرم؟... شیوونم؟... شیوونو دارن میارن؟...کجاست؟...کو؟... پسرم کو؟... کسی جوابش را نداد چون همه شوکه بودن. مین هو هم جوابی به خانم چویی نداد چون نشنید اگر هم میشنید فرصت نکرد ،اقای چویی و شیندونگ هم فرصت پرسش از مین هو نکردن.

هنوز جمله پرستار تمام نشد که کیو شیوون به بغل وارد سالن اورژانس شد ایل وو پشت سرش وارد شد فریاد میزد: اقای چو... شیوونو بذار اینجا...اقای چو... شیوونو بذار رو بارنکارد...اینطوری ندو... اقای چو...ولی کیو توجه ای نمیکرد چون از هیجان و وحشت و نگرانی چیزی نمیشنید، فقط میدوید تا شیوونش را نجات دهد ،چهره ش درهم و اخم الود و رنگ پریده از وحشت و چشمانش خیس اشک بود ، شیوون به اغوشش سرش  روی بازویش به عقب شل شده اویزان بود .کیو وحشت زده همانطور که میدوید فریاد زد : دکتر...دکتر...کمک کنید...مین هو نگاهش به پرستار بود با فریاد کیو یهو رو برگردانند با دیدن وضعیت شیوون در اغوش کیو گویی لحظه ای سکته زد با چشمانی حدقه زده و ابروهای بالا داده نگاه میکرد ،لحظه ای بعد یهو پرید دوان به طرف کیو رفت فریاد زد: این طرف...به تختی اشاره کرد گفت: از این طرف...بیارش اینجا....

کیو با اشاره مین هو راهش را کج کرد به طرف تخت رفت شیوون را خیلی ارام با احتیاط روی تخت خواباند . مین هو و چند پرستار دو دکتر که با فریاد کیو به طرف تخت دویدند دورش حلقه زدنند. مین هو مثل بقیه با چشمانی گرد شده از وحشت به سرتاپای شیوون گاه میکرد گویی لحظه ای از شوک مانده بود چه بکند ولی وظیفه پزشکیش غالب بود به پالتوی که دور تن شیوون پیچیده شده بود چنگ زد پالتو را کنار زد تن شیوون که بالاتنه اش لخت بود دور کمرش هم باند پیچی بود مشخص شد ،صلیب هم به گردن شیوون بود که با کنار رفتن پالتو گویی صلیب در کشمش ها بندش پاره شد از دور گردن شیوون باز شد کنار شانه لختش روی تخت افتاد. مین هو چشمانش بیشتر گشاد شد لحظه ای نفسش بند امد به صورت بیهوش شیوون نگاه کرد گفت: چی ...چی شده؟... سرراست کرد به کیو نگاه میکرد گفت: یعنی...کجا پیداش کردی؟...چه اتفاقی براش افتاد؟...بهش تیر زدن؟...تصادف کرده؟...جایش زخمیه؟... چرا بیهوشه؟...

کیو که از دویدن شدید نفس نفس میزد دستانش به لبه تخت تکیه داده بود نگاه خیس و نگرانش به شیوون بود با باز شدن و افتادن صلیب کنار شانه شیوون صلیب را به چنگ گرفت ،ولی فرصت نکرد درست حسابی به صلیب نگاه کند با پرسش مین هو سرراست کرد با صدای گرفته ای وسط پرسش اشفته گفت: نمیدونم...نمیدونم...نمیدونم چه بلای سرش اوردن... انگار شکنجه ش کردن...وقتی  پیداش کردم بیهوش بود...یکشون میگفت زخم پشتش ...همونی که ازش مغز استخوان گرفتین...انگار خونریزی کرده... انگار مدام از شکم درد ناله میزد...شکمش درد میکرده...میبینی داره تو تب میسوزه... تبش خیلی بالاست... وقتی پیداش کردم بیهوش بود تو تب داشت میسوخت و ناله میزد از درد... تمام راه هم که داشتم میاوردمش بیهوش بود...

 ایل وو و یونهو در اطراف تخت ایستاده بودند با چشمانی گرد و وحشت زده به شیوون نگاه میکردنند با حرفهای کیو چشمانشان بیشتر گشاد شد یک به یک وسط حرف کیو گفتند: چی؟... شیندونگ و اقای چویی با امدن کیو که شیوون بیهوش را اورد روی تخت خواباند ان دو هم زیر بغل خانم چویی را گرفتند به طرف تخت بردنند. خانم چوی با دیدن وضعیت پسرش جیغ کوتاهی از وحشت زد ،وضعیت اقای چویی و شیندونگ و جیوون هم بهتر از این نبود  انها از وحشت و شوک مات نگاه میکردنند ،جیوون هم اشفته گریه میکرد. هیچل هم که دوان پشت سر کیو وارد اورژانس شد ایستاده بود شوکه با چشمانی گرد شده  فقط نگاه میکرد. همزمان هم سون آه و هنری که گویی به ان دو هم خبر رسید شیوون را اوردند ودوان به اورژانس امدند به طرف تخت رفتند ،سون اه با دیددن وضعیت شیوون از وحشت یهو به فاصله چند دقدم از تخت ایستاد چشمانش به شدت گرد شد نفسش بند امده بود مات و مبهوت نگاهش میکرد گویی نمیتوانست حرکتی بکند. هنری هم وضعیتش به مانند سون آه بود فقط با این تفاوت که از وحشت با صدای کمی بلند گفت: بابا...بابام... چی شده؟....

شیندونگ گویی با صدا زدن هنری به خود امد چند دقدم رفت کنار کیو ایستاد بازویش را گرفت با اشفتگی پرسید: اقای چو... شما...شما شیوونو کجا پیدا کردی؟...چی شده؟... کی گرفته بودتش؟... شما چطور پیداش کردی؟... کجا بود؟...شما از کجا میدونستی شیوون کجاست؟...کی بهتون خبر داد؟... کیو روبه شیندونگ کرد اخمش بیشتر شد دهان باز کرد تا حرف بزند که با حرف مین هو نتوانست دوباره روبه مین هو کرد.

مین هو که گوشی پزشکیش به گوش گذاشته بود سینه خوش فرم و شکم شیوون را معاینه میکرد چهره ش به شدت اخم الود بود به نوار قلب و اوضاع داخلی شکم شیوون گوشش داد گوشی را پایین اورد دستانش را روی شکم شیوون گذاشت ارام با سرانگشتانش شکمش را فشار داد سرراست کرد روبه پرستار با صدای کمی بلند گفت: سریع ببرید ازمایش...نوار قلب...سی تی اسکن... از شکم  ...رادیو گرافی.... کولونوسکوپی ...انجام بدید...سریع...با فریاد مین هو شیندونگ هم ساکت شد بقیه هم دیگر حرفی نزدند .پرستارها با گفتن: چشم... تخت شیوون را هول دادنند از حلقه خانواده و دوستانش بیرون بردنند به بخش دیگر برای ازمایشاتت .

.....................................

( بخش کولونوسکوپی)

شیوون بیهوش  به سمت چپ خوابانده شده بود کاملا لخت بود حتی شورت هم نداشت سیم مانیتورینیگ به روی سینه خوش فرمش که ارام عقب و جلو میرفت جا خوش کرده بود صدای ضربان قلبش که خیلی ارام بود گویی هر لحظه ضربان میایستاد دراتاق میپچید ، صورت شیوون به شدت بی رنگ بود زیر چشمانش گود و کبود بود گونه چپش زخم خونی، ماسک تنفس به جلوی دهانش بود به کمک ریه هایش رفته بود تا اکسیژن را برای زنده ماندنش دریافت کند. تنش از تب شدید میلرزید گونه ها و لبانش به شدت سرخ بود موهای سرش هم خیس بود به روی زخم پشتش زیر کمرش هم باند بزرگی گذاشته شده بود تا از خونریزی که از لای بخیه ها روان بود جلوگیری کند . پاهای شیوون به بالا خم بود بدنش قدری حالت جینی داشت لوله کولونوسکوپی وارد سوارخ معقدش شده بود در روده ش درحال گردش بود ، با هر چند سانت جلوتر رفتن سرلوله شیوون بیهوش بی اختیار تکان ضعیفی میخورد گویی لوله کولونوسکوپی چون مته ای بود که روده ش را میشکافت جلو میرفت ،با حرکتش بدن شیوون تقلا میکرد تا لوله را از داخلش بیرون کند، ولی بیفایده بود لوله بیرحمانه تر راه خود را به جلو میافت و  داخل روده را از مانیتور برای دکترها اطراف تخت نمایش میداد .

سر دیگر لوله در دستان دکتر بود سرخم کرده از چشمی لوله گهگاه نگاه میکرد سرراست کرد نگاهش با اخم به مانیتور بود دسته لوله را تکان میداد لوله را با فشار در روده شیوون به جلو میفرستاد گفت: تا اینجا که نه زخمی هست ...نه پیچ خوردگی... این فشار پایین خیلی مشکوکه...اصلا خوب نیست... افت فشار نشون از خونرزیه...ولی توی معاینه چیزی نشون نداده...حتی توی سی تی اسکن هم چیزی مشخص نشده...این اصلا علایم خوبی نیست... شاید بخاطر کتک زدن بدنش هم بخاطر پیوسی ضعیف بود...درد شدیی میکشید ؟... افت فشار هم داره...چون بدن دکتر چویی خودش حساس بود...با افت فشار بینی اش خونریزی پیدا میکرد... بیهوش میشد... این وضعیتش هم....

مین هو که نگاه خیس و سرخش به شیوون بود مثل دکتر لباس مخصوص اتاق لونوسکوپی  را پوشیده بود نیم نگاهی به دکتر کرد دوباره نگاهش به شیوون شد با اخم و صدای لرزان وسط حرفش گفت: نه...نمیدونم...نه مربوط به کتک زدنش نیست... درسته وضعیت شیوون ...یعنی بدنش اینطوره که با ضعف شدید بیهوش میشد...ولی اون مال دوران بچگیش بود...حالا فقط فقط ضعف میکرد... البته نمیدونم کتکش زدن یا نه...نگاهش به دکتر شد گفت: میدونید که چند هفته قبل یه تصادف داشته...یعنی دکتر چویی برای نجات یه دختر جلوی بیمارستان تصادف میکنه...انگار شکمش تو اون تصادف ضربه میخوره...ولی دکتر چویی اجازه نمیده که ازمایشات لازم گرفته بشه...تو اون تصادف مشخص نشد که شکمش مشکلی داره یا نه...روزی که پیوسی میکردیم...برای گرفتن مغز استخوانش شیوون درد خیلی شدید کشید.... با اینکه ارام بخش بهش زده بودم...ولی شکمش درد شدید داشت... که من اون روز فهمیدم...یعنی خودش از درد اعتراف کرد که شکمش چند وقته درد داره...فهمیدم که شکمش مشکلی داره...میخواستیم بعدش ازش ازمایش کونولوسکوپی بگیرم که این اتفاق افتاد...دزدینش...که مطمین اون وحشی ها کتکشم زدن...که درد ش  گرفته ...این تب شدید...همش نشونه.... که با حرف دکتر جمله ش نیمه ماند.

دکتر با بیشتر کردن اخمش که نگاهش به مانیتور بود وسط حرف مین هو گفت: اینهاش...اینهاش...با دست ازادش به مانیتور اشاره کرد گفت: پیچ خوردگی روده است...پیچ خورد...مین هو با اشاره دکتر روبه مانیتور کرد ابروهایش درهم و چشمانش گشاد شد وسط حرفش گفت: که مربوط به تصادفه ...درسته؟...دکتر سرش را تکان داد نگاهش به مانیتور بود گفت: درسته...تو تصادف از شدت ضربه پیچ خوردگی ایجاد شده...دسته لوله را تکانی داد نگاهش همچنان به مانیتور بود گفت: که دکتر چویی نذاشت با ازمایش تو همون زمان بفهمیم... اون زمان اگه ازمایش رو انجام میداد چون زمان اولیه تصادف بود...زیاد مشکل ایجا نمیکرد... با مرور زمان... با ضربه ای که بعد به شکمش خورده... پیچ خوردگی رو بیشتر کرده...مکثی کرد اخمش بیشترشد با نگرانی گفت: اوه...اینو...زخم...زخم هم که هست... نیم نگایه به مین هو کرد که از حرفش اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد کرد دوباره به مانیتور نگاه کرد گفت: پیچ خوردگی روده در اثر تصادف ...روده پیچ خورده...درمان نشد...مطمن اون افراد به شکمش ضربه ای...مشتی چیزی زدن...از شدت ضربه به روده ش زخم شده...اوه نه... اوه نه...خونریزی...یه خونریزیی تو قسمت تهتانی هست... روده داره از خون پر میشه...برای همین افت فشار داره.... نگاهش به مین هو شد گفت: خونریزی مشخص نبود چون تو قمست تهتانی بود زیر پیچ خوردگی... مشخص نبود...تو سی تی اسکن نشون نداد...باید عمل بشه...باید ببرمیش اتاق عمل... پیچ خوردگی روده ...دراثر پیوسی و شدت ضربه زخم ایجاد کرده....خونریزی داخلی ایجاد کرده که قابل رویت نبوده...میبینی که روده داره از خون پر میشه...باید عمل بشه...وضعیت دکتر چویی خیلی خطرناکه...امیدوارم دیر نشده باشه...

مین هو با جمله اخر دکتر چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت وحشت زده گفت: نه...نه...خواهش میکنم...این حرفو نزنید...میشه کاری کرد...خواهش میکنم... عمل؟...اره عملش کنید...خواهش میکنم...شیوونو نجات بدید...خواهش میکنم...



نظرات 3 + ارسال نظر
조나파스 پنج‌شنبه 5 مرداد 1396 ساعت 01:00

بازم سلااااام وااای اونی من باهات میحرفم انرژی میگیرم
دمت گرررم داری یدونه دیگم مینویسی، بی صبرااانه منتظرشم خیلی خیلی خیلییی هم کار خوبی کردی روشت رو عوض کردی واقعا حیف یه سری داستانهاس که با یه سری صحنه ها و گ.ی نشون دادن شخصیتاش خراب بشه. مثله شکارچی قلب که توی همین وب اپ شد، نوشته ی خودتم بود فکر کنم(شرمنده یادم رفته)
بعله منم مینویسم و هر وقت تموم بشه حالا یا میدم همینجا بذاریش یا کانال میزنم براش
ای وای من باید جلوی خودمو بگیرم این چند وقت خیلی پر حرف شدم

سلام گلم
منم از کامنتات انرژی میگیرم
ممنون گلی....ممنون از حمایتت ..اره حیف بود انطوری مینوشتم
اوه عالیهههههههههههههه...باشه بده من بذارم
نه بابا پر حرف نیستی...اتفاقا خیلی خیلی خیلی خوبهههههههههههههه

باران چهارشنبه 4 مرداد 1396 ساعت 10:08

لاااااااااایییییببییییک.... دوست عزیز موافقم باهات شدییییییییدددددد!!!!

سلام عزیزم....ممنون گلی...ولی لایک بابت چی؟

조나파스 چهارشنبه 4 مرداد 1396 ساعت 01:49

سلام اونی، اگه بدونم با کامنتای بلند انقدر حال میکنی همش زیاد زیاد مینویسم
واااااای خدا تا یه سری این حقیقتا رو بشه جون به سر میشیم ما کههه
اره اونی من داستان دختر پسری بیشتر دوست دارم. داستان های پسر پسری هم از نایی که صحنه نداره میخونم. خیلی هم از دست کسایی که بعضی داستانای بد رو مینویسم عصبانی میشم. اخه ما باید شخصیت کسایی که دوستشون داریم رو بالا ببریم نه با فن ارت و داستان هایی که مینویسیم و درست میکنیم، کسایی رو که اونها رو نمیشناسن رو به اشتباه بندازیم.
من و خواهرم سرسخت مخالف کسایی هستیم که میگن سوجو...
حالا دیگه. من خودم هم دارم برای این داستان مینویسم برای اینکه به بقیه ثابت کنم بدون نوشتم اون صحنه ها هم میشه داستان نوشت. اتفاقا برای این دارم داستان هایی که توی این وب هست رو میخونم چون دوتاش پسر دختریه.
بازم زیاد حرف زدم ولی درکل اونی، این رو بدون هستن کسایی که پسر دختری میخونن، من خودم چندتاشون رو میشناسم. تازه اگه پسر دختری بنویسیم شاید نظر کسایی که داستان های انلاین میخونن جلب شه از اون طریق به جامعه ی الف حتی اگه شده یکی دو نفر اضافه میشه. بعله
داشتم میگفتممممم....... هه هه هه هه هه فکر کردی تموم شد؟ نه هنوز هم حرف دارم.
تازه من چن جا خوندم بعضی از اعضا مثل شیوون، هیچول، اونهیوک و ... بقیه چن تا از فیک ها رو خوندن، یا خانواده هاشون بعد خودم رو گذاشتم جای اونا، فکر کن چیزی بخونی که توش تو رو یه ادم کثیف تشنه ی س.ک.س یا یه فا.ح.شه نشون داده باشن، یا مثلا راجع به پسرم یا برادرم همچین چیزایی بخونم، بعدم همه ی فیک ها فان نیست خیلی هم پشتش منظوره. منظورم بعضی هاس به کسی برنخوره.
اونی من دارم تمام سعی ام رو میکنم تا یه داستان بنویسم که خیلی خوب باشه، تا اینجاشم که نوشتم، برای خالم که الف نیست خوندم گفته خیلی خوبه. خدارو شکر
حالا در کل دارم می نویسم تا شاید، اگررررر روزی به دست خود پسرا رسید خوندن، اونا خوششون بیاد حتما حتما هم اگر نوشتم به پایان رسوندمش، میدم بخونی نظرت رو بگی.
واااااااای امروز چقدر حرف زدم!!!!
درکل (ککککک هی میگم در کل دوباره هی حرف میزنم )
همه ی اینا رو گفتم که بگم اگر داستان دختر پسری ای بنویسی که خواننده جذب کنه بهتره بمونی و بنویسی و ادامه بدی شاید کسایی مثل من و تو پیدا بشن، من این همه تو نت چرخ زدم فقط تو بودی اینجوری نوشتی من اصلا از مرا دوست بدار تو انگیزه گرفتم واسه نوشتن.
واای دیگه زیاد حرف زدم
ممنون و منتظر ادامه هستم

سلام عزیزم...من فدای تو ...خیلی بهم لطف میکنیییییییییی
اره عزیزدلم...من خودم قبل از همون داستانها مینوشتم...ولی به جایی رسیدم که دیدم خیلی ها اون داستانها رو فان نمیدونن...حتی سوجو رو... چی بگم... دیگه تصمیم گرفتم این مدلی بنویسم
نه دیگه میبینم که تموم نشده هنوز داری میحرفی ای شیطون
میفهمم چی میگی... منم همین فکرو میکردم...اصلا بارها شده اومدن بهم گفتن : واقعا اینا اینجورین؟...ما سوجو رو با داستانها شما میشناسیم...اینا واقعا اینجورین منم سه ساعت باهاشون درگیر که نه اینجوری نیستن... اونا هم میگفتن اگه نیستن پس شما چرا اینجوری مینویسید واقعا گاهی اوقات میموندم چی جواب بدم... روشمو عوض کردم....
اوه داستان مینویسی؟...عالیهههههههههههههه...حتما حتما بده بخونم منتظر داستانتممممممممممممممم...
ممنون گلی...واقعا حرفات بهم انرژی داد... اره در مرا دوست بدار ...دوستت دارم و فرشته اتش داستانم دختر و پسره.... تا اخرشم هست.... دارم یه داستان جدید هم مینویسم... درمورد سوجو...حالا سروقتش میگم در موردش ...ولی اونم دختر پسره....کلا رفتم تو این مدل نوشتن
خو.اهشششششششش میکنم.... چشمممممممممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد