SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 48

سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه....

  

عاشقتم چهل و هشت

شیوون چشمانش بسته صورتش به شدت بی رنگ و خیس عرق بود روی گونه چپش زخم بود زیر چشمان بسته ش گود افتاده و کبود بود، گونه ها و لبانش از تب سرخ بود لبانش نیمه باز بود تا به زحمت دم و بازدم برای دریافت اکسیژن کند و تقلا برای زنده ماندن ، پیشانش از موهای ابریشمی مشکیش که از خیسی عرق ریش ریش شده پوشانده بود بالاتنه انش لخت دور کمرش باند زخمها پیچانده شده بود شکم چند تکه اش پوشانده شده بود سینه خوش فرمش از بیحالی نفس کشیدن تند و نامرتب بالا و پایین میرفت به مچ دستش سرم وصل بود تا شاید تبش که داشت بدنش را میسوازند کم کند ،اما بیفایده بود شیوون در تب و درد دست و پا میزد حالش لحظه به لحظه بدتر میشد .

دانجو روی صندلی کنار تخت نشسته بود با چهره ای درهم وعصبانی پارچه سفید را میخیساند  به روی صورت و تن لخت شیوون میکشد تا شاید افاقه ای کند و یسونگ و ریووک هم با فاصله از تخت ایستاده بودنند . لیتوک هم گوشی موبایل به دست شماره ای را میگرفت طول و عرض اتاق را طی میکرد زیر لب غرلند میکرد : بردار دیگه عوضی...چرا جواب نمیدی...بردار ...

کانگین روی صندلی طرف دیگر تخت نشسته بود انگشتانش را بهم قفل جلوی لبان خود گذاشته چهره ش به شدت درهم و اشفته چشمانش از اشک خیس از نگرانی انگشت به دندان میگرفت میگزید به شیوون که در تب ومیسوخت گهگاه از درد ناله میزد به خود پیچ و تابی میداد دوباره بیحال نفس نفس میزد نگاه میکرد سرراست کرد نگاهش به دانجو شد نالید : این حالش داره بدتر میشه...چیکار کنم؟...روبرگردانند به لیتوک نگاه کرد گفت: هنوز جواب ندادن؟... حالش خیلی بده...بیا ببریمش بیمارستان ...تیکی خواهش میکنم...اگه اونا جواب ندن ما کاری نکنیم...این بچه تلف میشه...خواهش میکنم تیکی...

لیتوک وسط اتاق ایستاد گوشی را پایین اورد با حالت بیچاره ای اخم الود به کانگین نگاه کرد دهان باز کرد جوابش را بدهد که یهو در اتاق به شدت با لگدی باز شد صدای فریادی امد. لیتوک یهو رو برگردانند با چشمانی گرد شده هاج و واج به مردانی که مثل لشگری بودنند یهو با باز شدن در وارد اتاق شدند نگاه کرد او نتوانست هیچ عکس العمل دیگری نشان دهد چون چند مرد به او هجوم بردنند بازوهایش را گرفتند .یسونگ و ریووک هم با باز شدن در یکه ای خوردن یهو برگشتند ان دو هم نتوانستند عکس العملی نشان دهند چند مرد به انها هم هجوم اوردنند گرفتنشان. کانگین و دانجو هم مثل بقیه با باز شدن در یکه ای خوردن از جا پریدند با چشمانی گرد شده به افراد که به طرفشان هجوم اوردنند بازوهایشان را گرفتند نگاه کردند. ورود افراد انقدر یهوی و سریع بود که کانگین بقیه حتی فرصت نکردن عکس العمل نشان دهند و اسلحه هایشان را بردارند.

کانگین با چشمانی گرد به افراد نگاه میکرد نالید: شما ها کی هستید؟... صدای گفت: مامور کشتن تو...کانگین یهو روبه صدا که مرد جوانی بود ( چو کیوهیون) با کت و شلواری که به تن داشت هیبت شیک و پر ابهتی داشت وارد اتاق شد کرد، همراه کیو چند مرد هیکلی دیگر هم وارد شدند. لیتوک با چشمانی گرد و ابروهای به شدت درهم به سرتاپای کیو نگاه میکرد تکانی به بدن خود داد تا خود را ازاد کند ولی بی فایده بود به کیو نگاه میکرد با خشم گفت: تو عوضی کی هستی؟... داری چه غلطی میکنی؟...

کیو چهره ش از خشم سرخ و تاریک بود از چشمانش اتش خشم میباید نفس هایش چون آتش اژدها زبانه میکشید صدادار بود ،دستانش قصد پاره کردن تن متجاوزانی که شیوون را گرفته بودن داشت، هر قدمی که پاهایش برمیداشت و قامت شق و رقش را حمل میکرد لرزه به اندام متجاوزان میانداخت، نگاه پر نفرتش تن لیتوک را لرزاند با صدای که چون غرش رعد بود فریاد زد : خفــــــــــــه شــــــــــــــو عوضـــــــــــــــــــی....رو برگردانند به اتاق نگاه میکرد فریاد زد : شیوون کجاست؟... با شیوون چیکار کردید؟... کجا....بوی عطر شیوون را میشنید ،فضای اتاق از بوی عطر تن شیوون پر شده بود قلب کیوی تنگ شیوون را بیتاب کرده ،نگاه چشمان لرزان کیو که پشت خشم و سرخی پنهان کرده بود دراتاق میکشت ؛ اتاق کوچک بود ولی برای کیوی که از بیتابی در حد دیوانگی رسیده بود نگاهش چرخید شیوون را بیهوش افتاده روی تخت دید ،چشمانش گرد شد نفسش برای لحظه ای بند امد جمله اش نیمه ماند یهو ایستاد با چشمانی از وحشت داشت از حدقه در میامد به شیوون نیمه جان نگاه میکرد با صدای خیلی لرزانی که گویی از ته چاه شنیده میشد کلنت وار نالید:ب...با...شی...شیوون...چیکار ...کردید؟... نیروی که به طور عجیبی به جانش افتاد یهو او را از روی زمین کند به طرف شیوون دوید فریاد زد : دکتر چویی...کنار تخت زانو زد با چشمانی گرد و لرزان و خیس به شیوون نگاه میکرد دستش را روی سینه خیس از عرق شیوون گذاشت با صدای لرزان ضعیفی نالید : شی...شیوون..باهات چیکار کردن؟...چهره ش به شدت درهم و اخم الود شد روبرگردانند خشمگین به دانجو و کانگین و لیتوک و یسونگ وریووک نگاه کرد فریاد زد : باهاش چیکار کردی عوضی ها؟...چرا حالش اینجوریه؟...مار نیشش زده؟... چیکار کردید ؟...شکنجه ش کردید؟... کتکش زدید؟...

پنج مرد وحشت زده با چشمانی گرد به کیو نگاه کردنند لیتوک وحشت زده گفت: نه...نه مار نیشش نزده...کانگین هم هول شده گفت: نه...کتک نه...کسی نزدتش ...یعنی...یعنی...دانجو هم با چشمانی گرد به بقیه نگاهی کرد وسط حرف کانگین روبه کیو هول شده گفت: حالش بد شده.... پشتش زخمه...زخم پیوسی...سرطان ... سرطان داره...ازمایش مغز استخوان ازش گرفتن...به لیتوک و بقیه با انگشت اشاره کرد گفت: اینا نه ها.... نمیدونم کجا این ازمایشو ازش گرفتن... ولی  سرطان خون داره...بخاطر پیوسی میگم سرطان داره...ولی نمیدونم چرا مدام شکمشو نگه میداره...ناله میزنه...تبش هم شدیده...انگار شکمش درد داره ناله میزنه... حالش...حالش خیلی بده...این شکم درد خوب نیست..انگار یه مشکلی تو شکمش هست... یعنی نمیدونم ...ولی شکم دردش ربطی به سرطانش ... کیو تابی به ابروهایش داد با خشم وسط حرفش گفت: چی؟...سرطان؟... احمق ها... مگه شما دکتری همچین چیزای حالیت بشه؟.... 

دانجو فرصت نکرد جواب دهد بادیگاردی کنار کیو ایستاد وسط حرفش گفت: ارباب چو...ارباب چو من بلندش کنم؟... ببرمش تو ...کیو روبه بادیگارد کرد مهلت نداد بقیه حرفش را بزند با خشم گفت: نه...خودم میبرمش...بلند شد پالتوی خود را در میاورد نگاهش به شیوون بود گفت: این حرومزده ها رو ببرید تا بهتون بگم باهاشون چیکار کنید...خم شد پالتوش را روی بالاتنه لخت شیوون پیچید بادیگاردها کنار دستش هم پالتویش را دراورد به سمت کیو گرفت. کیو هم بدون کمر راست کردن پالتو را از دستش گرفت سریع دور شیوون پیچید با خشم به شلنگ سرم چنگ زد از هم پاره ش کرد دستی زیر سر شیوون و دست دیگر زیر زانوهای شیوون حلقه کرد بلندش کرد به اغوشش کشید با چشمانی خیس و لرزان به صورت شیوون که سرش کج به روی بازویش بود نفس های بیجان میکشید نگاه کرد با صدای خیلی اهسته ای نالید: طاقت بیار ...خواهش میکنم...طاقت بیار....با تنگ کردن حلقه دستانش شیوون را به سینه فشرد به طرف در خروجی میدوید فریاد زد : یالاااااااااااااااااااااااااا...ماشینو امده حرکت کنید...این عوضی ها رو هم بیارید...  

لیتوک و بقیه با حرف بادیگارد که کیو را " ارباب چو" صدا زد چشمانشان بیشتر گرد شد با وحشت بهم نگاه کردنند تازه فهمیدند کیو کیست، ارباب چو که رئیس لی سونگمین برای چزاندنش شیوون را دزدیده بود ، لیتوک هم مدام از اینکه ارباب چو از رئیس لی خشن تر است انها را میترساند و حال خود ارباب چو امده بود  برای نجات شیوون ؛ انها شوکه و وحشت زده بهم نگاهی کردنند یسونگ با صدای لرزانی نالید : این...این...ارباب چو؟... ریووک با وحشت اب دهانش را قورت داد. لیتوک و کانگین هم حرفی نزدند انقدر شوکه و وحشت زده بودنند که به امر کیو بادیگاردها بازوهایش ان را کشیدند طرف درخروجی میبردنند مقاومتی نکردنند مطیع به طرف در خروجی رفتند.

*********************************************

شیوون چشمانش بسته به سختی نفس میکشید نفس هایش بریده خس دار و تند از قفسه سینه ش که تقلا میکرد تا اکسیژن را به ریه ها برساند بیرون میامد ،صورتش از عرق تب خیس بود گونه ها و لبانش به شدت سرخ بود سرش کج به روی ساعد دست کیو بود ، حالش لحظه به لحظه بدتر و بدتر میشد.

کیو شیوون را که دور تنش پالتو پیچده بود به اغوش داشت دستانش به دور تن تب دار رنجور شیوون حلقه بود چشمانش که از گریه بی صدا خیس و سرخ بود به صورت بیحال شیوون بود با صدای خیلی اهسته ای که راننده و بادیگاردی که جلوی ماشین نشسته بودنند نمیشنید با شیوون بیهوش حرف میزد: شیوونم...زندگی من...دلیل بودنم...منو ببخش...بخاطر من...بخاطر من احمق...به این روز افتادی...شیوونم تو بخاطر انتقامی که میخواستن از من بگیرن...نا خوداگاه یاد حرفهای سونگمین افتاد که چون فریاد در گوش میپچید" دکتر چویی رو گرفتم...تا ازت انتقام بگیرم...تو که عاشق شیوونی...میفهمی از دست دادن عزیز چقدر دردناکه....این دردوحس کردی نه؟...حالامیهفمی درد عشق...درد زجر کشیدن عشقت چیه ؟...جونت داره بالا میاد نه؟..." هق هق گریه ش درامد دستش را روی گونه تب دار شیوون گذاشت گونه هاش را به اغوش کشید پیشانی به پیشانی تب دار شیوون که از داغیش تن کیو لرزید چسباند چشمانش بسته صدای لرزانش از گریه قدری از حد پچ پچ بلند شد نالید: سونگمین میگه ....درد عشقو چشیدم؟... جونم داره درمیاد؟...اون نمیدونه که منو کشته...با گرفتن تو...با شکنجه دادنت...منو کشته...من الان یه مرده متحرکم....یه مرده ای که دلیل زنده شدنش تویی شیوون...خواهش میکنم...تاب بیار... طاقت بیار شیوونم... سرراست کرد پیشانیش از پیشانی شیوون جدا شد نگاه ملتمس خیسش به صورت بیرنگ و در تب غوطه ور شیوون شد دستش را بیشتر دور تن شیوون حلقه کرد دست دیگر زیر سر شیوون گذاشت صورت شیوون را به سینه خود پنهان کرد شیوون را کاملا به اغوش کشید به سینه خود فشرد نه نووار تکانش میداد قلبش از این همه درد به شدت میطپید وگویی از درد از سینه ش میخواست بیرون بیاید صدای نجوایش ضجه وار شد در ماشین پیچید میان هق هق شدید با صدای لرزانی ضجه زد: خواهش میکنم شیوونا ...تنهام نذار...شیوونا...منو ببخش...خواهش میکنم...تمام وجودم...خواهش میکنم تنهام نذار...من بهت احتیاج دارم...شیوون...خواهش میکنم طاقت بیار...شیوون تو رو خدا ...طاقت بیار شیوونا...شیوونــــــــــــــــــا...صدای ضجه کیو در ماشین پیچید راننده وبادیگارد با چشمانی خیس از گریه بی صدا به کیو نگاه میکردنند ،راننده پا روی گاز گذاشت تا ماشین لعنتی را هر چه زودتر به بیمارستان برساند تا فرشته ای که در اغوش کیو مهربان عاشق در حال جان دادن بود را نجات دهد .

**************************************************

شیندونگ نفس زنان جلوی تخت که خواهرش بیحال رویش افتاده بود ایستاد با چشمانی گرد به خواهرش و جیوون که کنار تخت نشسته بی صدا اشک میریخت نگاهی کرد نالید: نونا...نگاهش به اقای چویی که با صدا زدنش روبه او کرد شد نالید: هیونگ....به کنار اقای چویی رفت با حالتی اشفته گفت: چی شده؟...هیونگ این چیزا گفتی یعنی چی؟... شیوونو دزدیدن؟...کی دزدیده؟... برای چی؟... شیوون کجاست؟... نونا...نونا چی شده؟... اینجا چه خبره؟... اقای چویی اخم ملایمی به چهره رنگ پریده خود داد چشمان سرخ و ورم کرده ش به شیندونگ شد با صدای گرفته ای گفت: نمیدونم کی دزدیده...گفتم که شیوون دو روزه به دلیلی که نفهمیدم دزدیدن...تماس هم نمیگیرن بفهمیم چی میخوان؟...

شیندونگ چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چــــــــــــــــــــی؟...دو روزه؟... شیوونو دو روزه دزدیدن؟... یهو اخم کرد با حالتی اشفته و عصبانی گفت: دو روزه شیوونو دزدیدن ...شما تازه به من میگی؟... چرا زودتر بهم نگفتی؟.. مگه من پلیس نیستم...من کارم همینه...هیونگ باید زودتر بهم میگفتی...خواهرم به این حاله...من تازه....اقای چوی اخمش بیشتر شد عصبی و ازرده وسط حرفش گفت: زودتر بهت نگفتم؟... تو بودی که بهت نگفتم؟... تویی که موبایلتو خاموش کردی...من چطور باهات تماس میگرفتم؟... چی میگی شیندونگ؟... تو برای سالگرد همسرت رفتی به روستای محل تولدش...موبایلتو خاموش کردی...یهویی یادت اومده رفتی به اون روستا...گفتی موبایلتو خاموش میکنی...چون میخوای تنها باشی....تا چند روز نمیشد هیچ تماسی بهت گرفت...امروز خودت زنگ زدی...گفتی برگشتی...که من بهت گفتم...تو که هیچ راه ارتباطی برای خودت باز نذاشتی...من چطور بهت خبر میدادم؟....برات نامه مینوشتم؟...یا با دود بهت خبر میدادم؟...

شیندونگ چهره ش درهم و اشفته شد با ناراحتی گفت: درسته هیونگ...ببخشید...حالا...حالا بگو چیکار کردی تا حالا؟... اصلا حال نونا چرا اینجوریه؟...افسر این پرونده کیه؟... اقای چویی دهان باز کرد حرفی بزند ولی فرصت نیافت چون صدای مردی امد گفت: قربان؟... شنیدونگ رو برگردانند افسر پلیس به حالت سام نظامی ایستاده بود دید.افسر پلیس  با روبرگردانند شنیدونگ سرش را بالاتر گرفت مهلت نداد گفت: افسر پرونده من هستم...افسر چانگ دونگو...از کلانتری....که صدای مین هو امد جمله افسر نیمه ماند.  

مین هو دوان وارد اورژانس شد فریاد زد: دکتر چویی...شیوون کو؟ ...کجاست؟...اوردنش؟...کو؟... پرستاری دوان جلوی مین هو ایستاد نفس زنان گفت: دارن میارنش....دکتر چویی رو دارن میارن...شیندونگ و اقای چویی با چشمانی گرد یهو روبه مین هو کردنند اقای چویی با صدای ضعیفی نالید: شیوون؟... خانم چویی هم که بیحال به مچ دستش شلنگ سرم وصل بود با شنیدن حرفای پرستار یهو چشمان بازشد از جا پرید بلند شد نشست با صدای لرزانی نالید: شیوون؟...پسرم؟...کجاست؟...


نظرات 1 + ارسال نظر
조나파스 سه‌شنبه 3 مرداد 1396 ساعت 01:12

سلام
بابا ای ول کیووووو ، شیوون چشه جون من؟
ای بابا
اونی پایان این داستان باید خوب باشه هااااااا.
ممنون منتظر ادامش هستم

سلام عزیزدلم
کیو شیوون رو نجات داد دیگه ...هی چی بگم...
عزیزم من همیشه پایان داستانم خوب خوب نگران نباش

خواهش عزیزجونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد