SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 27


سلام به همه...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...


  

فرشته بیست و هفت

(27 دسامبر 2013 )

( روز سوم کریسمس )

آقای چو چهره اش درهم و اخم الود بود گفت: دوباره این پسره عوضی اومد تو زندگیش...اصلا فامیل شدیم...بدتر شد...روی مبل نشست چهره اش درهمتر شد گفت: نمیشه سودنان پشیمون بشه.... شر این پسره کم بشه؟...خانم چو گره ای به ابروهایش و چشمانش گشاد شد گفت: چی؟.... سودنان پشیمون بشه؟... چی میگی یوبو؟... حالت خوبه؟... سودنان تازه نامزد کرده ...قرار عروسیشونو گذاشتن....اصلا چرا باید بهم بخوره؟...چون تو خوشت نمیاد؟...اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد با عصبانیت گفت: دیونه شدی مرد؟... خدا نکنه بهم بخوره...پسره به این خوبی...تو مشکل داری یوبو...مردم چیکار کنن...اصلا خیلی هم خوب شد این پسره دوباره وارد زندگی کیوهیون شد...پسرم دیگه حاضر نیست بره فرانسه...برگشت اینجا پیش ما...خیلی خوشحالم ...اصلا شده همون کیوهیون خودمون...پسرم برگشته پیش خودم...برعکس تو من خیلی خیلی  از شیوون خوشم میاد... نمک نشانس هم نیستم...خیلی هم بهش مدیونم...هم جون پسرمو از تو اون اتیش سوزی نجات داد....هم حالا که پسرمو دوباره بهم برگردونند...خیلی هم خوشحالم که کیوهیون دوباره شیوون رو پیدا کرده...تو هم بهتره دیگه این حرفا رو نزنی...دیگه هم کاری نکنی که دوباره بخوای این دوتا رو از هم جدا کنی...چون اگه دوباره کاری بکنی دیگه منو نمیبینی... من از زندگیت میرم بیرون...تمام سهامم از شرکتت میکشم بیرون... انوقت هم میدونی که چی میشه...پس بهتره...یعنی  به نفعته که از شیوون خوشت بیاد.... هر چند دفعه قبل ...یعنی هشت سال قبل هم اشتباه کردم که سکوت کردم...باید همین کارو میکردم... به کیوهیون نگفتم که شیوون اومده دیدنش...ولی دیگه این اشتباه رو نمیکنم... دوباره اجازه نمیدم کیوهیون از شیوون جدا بشه...فهمیدی؟... بدون منتظر جواب نشد میان چشمان گشادو اقای چو بلند شد از اتاق بیرون رفت.

**********************************

شیوون با لبخند به انگشتان ضریف نوزاد که دور انگشتش حلقه شده بود نگاهی کرد سرراست کرد گفت: خیلی کوچوله نه؟... قیافه اشم خیلی خوبه...پسر جذابی میشه...پسرمون خیلی خوشتیپه...کیو که چشمانش برق میزد و ابروهایش قدری بالا داده بود به صورت تپلی که گونه هایش سرخ بود با چشمانی گشاده اش با او هم نگاه بود نگاه میکرد سری تکان داد گفت: اهوم...خیلی کوچوله...ولی بهتره به پسر عموش ...یعنی تو بره نه باباش....قد باباش از تو کوتاهتره... سرراست کرد با لبخند پهنی هم نگاه شیوون شد گفت: جذابم میشه...ولی نه به جذابی تو...قیافه  بابام خوبه...ولی به تو نمیرسه.... شیوون از حرفش بی صدا خندید . مین هو که زیر پای نوزاد نشسته بود با انگشت به انگشتان پای نوزاد ور میرفت به شیوون مهلت جواب نداد گفت: کیوهیون راست میگه...قیافه باباش بد نیست...اتفاقا قیافه اش خیلی خوبه... به نظر من قیافه اش به بابا بره اشکال نداره...ولی اخلاقش به باباش نره بهتره...سرراست کرد نگاهی به شیوون و کیو که در دو طرف نوزاد نشسته بودند کرد گفت: سئون جو ( اسم نوزاد)... اخلاقش و قیافه اش و رفتارش به شیوون بره خیلی خیلی خوب میشه...چون مثل باباش بشه که هیچی میشن دوتا ...عمو سئون هیون پدر ماروداره  در میاره... اونوقت این پسره هم بهش اضافه بشه ...

شیوون همراه لبخند اخم شیرینی کرد وسط حرفشش گفت: چی میگی مین هو؟... اخلاق عموی من بده نیست.... تو زیادی باهاش کل کل میکنی ...اونم خوب جوابتو میده... من عمومو خیلی دوستارما...گفته باشم... کیو روبه نوزاد یعنی سئون جو کرد میان حرف شیوون گفت: این.... یعنی سئون جو ...چشاش عین شیوونه...انگشت را روی گونه پسر کوچولو گذاشت قدری فشار داد گفت: لپش چوله داره؟... مین هو به شیوون مهلت جواب نداد بی خیال از جوابی که شیوون بهش داده بود با اخم رو به کیو گفت: لپش چوله داره؟...مگه لپ باباش چوله دار که مال این ورجک داشته باشه...نه بابا ...لپش چوله نداره.... کیو روبه مین هو کرد با اخم ملایمی گفت: حیف...ولی چشماش که عین چشای شیوون هیونگه کشیدهست...مژه های پرپشتش هم داره...روبه نوزاد که دوباره با انگشت روی لپش فشار میداد و نوزاد که دستی انگشت شیوون را گرفته بود دست دیگرش ازاد بود را تکان تکان میداد با انگشت گذاشتن کیو زبانش را در میاورد قدری سر میچرخاند انگشت بکمد یا بخورد با لبخند گفت: لپش هم که خیلی تپله...عین بادکنک میمونه...ارام خندید .

مین هو از حرفش خنده بی صدای کرد شیوون هم لبخند زد با اخم شیرینی گفت: ارومتر کیوهیون...دردش میاد...نکن اینجوری با لپ بچه.... گریه ش درمیادا....انوقت باباش بیاد...کیو با انگشت رو لپ پسر کوچولو فشار میداد با لبخند وسط حرف شیوون گفت: اخه خوشم میاد...نگاه لپش عین بادکنکه...مین هو پای نوزاد به دستش بود با نوک انگشت روی کف پایش نوزاد لمس میکرد وسط حرف کیو گفت: پاهاشم خیلی کوچولوه...خنده نصفه ای کرد گفت: عین ادم کوچولوها رو میمونه...کیو هم خنده ای کرد گفت: اره...ادم وقتی نوزادها رو میبنیه...بخصوص لباسها و وسایلشونو که چقدر سازشون کوچیکه....خنده اش میگیره... فکرشم بکن اینا با این فینگلی بودنشون پدر و مادرو در اختیارشون دارن...اصلا هر چی اونا بگن پدر و مادر باید انجام بدن....

مین هو هم با لبخند سری تکان داد گفت: اره بابا...همینو بگو...پدر و مادر که هیچی کل فامیل در اختیارشونن...شیوون همراه لبخند اخم شیرینی کرده بود به ان دو نگاه میکرد دهان باز کرد حرف بزند که صدای سئون هیون امد که گفت: یاااااااااااااا...شماها خودتون اینجوری نبودید که حالا دارید به بچه من میگید.... شیوون و مین هو وکیو یهو روبرگردانند به سئون یهون که وارد اتاق شد کردنند ولی فرصت نکردنند جوابی دهند. سئون هیون با اخم ملایمی که به صورتش داده بود به طرف تخت نوزادش که شیوون و کیو  دو طرف تخت و مین هو پایین تخت نوزاد نشسته بودند میرفت گفت: نامردا...دارید با بچه ام چه میکنید؟... دروه اش کردید دارید دستش میندازید؟... زورتون به یه نوزاد رسیده.... شما دوتا...مثلا دکترید؟...دارید بچه منو مسخره میکنید.... ان سه از حرف سئون هیون خندیدند شیوون میان خنده اش رو به ان دو کرد گفت: نگفتم صاحبش میاد...بیا اومد شاکی شد....مین هو وکیو از حرف شیوون  صدای خنده شان بلندتر شد .  

کیو خنده کنان رو به سئون هیون گفت: نه عمو...ما کاری به بچه نداریم...فقط داریم قربون دست و پاهایش میریم...من اصلا حرف بدی نزدم...دارم قربون صدقه دست و پای بلوری بچه ات میرم...همش گفتم...سئون هیون همراه اخم لبخندی زد وسط حرفش گفت: اره جون خودت...من همه رو شنیدم... شنیدم که به بچه ام گفتی ادم کوتوله...قربون صدقه اش هم.... ان سه چشمانشان گشاد و ابروهایشان بالا رفت شیوون به جای ان دو وسط حرف عمویش گفت: عمو تو فالگوش ایستاده بودی؟... نه بابا...ما کی گفتیم ادم کوتوله ست؟...یعنی من که نگفتم ادم کوتوله...تازش من میخواستم دعواشون کنم...مین هو و کیو دوباره خندیدند مین هو با لبخند پهنی گفت: من گفتم ادم کوتوله...خوب هست که گفتم دیگه...کیو هم با لبخند گفت: ادم کوتوله که بد نیست عمو ...بچه ات هنوز خیلی کوچوله که .... سئون هیون با لبخند به ان سه نگاه میکرد بیتوجه به جواب مین هو وشیوون و کیو وسط حرفشان ارام گفت: خوشحالم ...واقعا خوشحالم بچه ها که شما دوباره همو پیدا کردید ...دور هم جمع شدید اینطوری جلوی من نشستید میخندید...خوشحالم که دوباره صدای خنده تون رو میششنوم... خوشحالم کیوهون برگشته...کیوهیون تو بهترین کارو کردی... برگشتنت به کره بهترین کار بود....

مین هو و کیو و شیوون خنده شان ارام شد  شیوون با لبخند نگاهی به عمویش روبه کیو کرد . کیو هم با لبخند نگاهی به شیوون کرد روبه عمو سری در تایید حرفش تکان داد . سئون هیون دوباره همانطور که لبخند میلایمی به روی لبانش نشسته بود ادامه داد : خوشحالم که شما سه تا دوباره باهمید... فقط...لبخندش کمرنگ شد گفت: کاش اون دوستتو...اون دوستت اسمش چی بود؟... چانگ دو؟...چانگ سو؟... چانگ.... کیو چهره ش درهم شد لبخندش محو شد با حالتی که نشان میاد عصبانی است اما ارام وسط حرفش گفت: چانگمین...سئون هیون ابروهایش بالا انداخت گفت: اره...چانگمین...کاش  چانگمین هم اینجا بود...راستی دوستت چانگمین کجاست؟... میبنیش؟... چیکار میکنه؟...اون چیکاره...کیو اخمش بیشترشد مهلت نداد سئون هیون جمله ش را کامل کند با عصبانیت اما صدای ارام گفت: من ازش خبرندارم...نمیخوام ببینمش...نمیخوام ازش هیچی بدونم...با جواب کیو شیوون و سئون هیون و مین هو  لبخندشان محو شد ابروهایشان بالا رفت خواستند حرفی بزنند که صدای چند ضربه به در اتاق  امد که منتظر جواب هم نشد در باز شد جیوون وارد اتاق شد گفت: عمو...اوپا...شما اینجاید؟؟...دارید چیکار میکنید؟... به طرف انها میرفت نگاهی به چهار مرد و تخت نوزاد میکرد ابروهایش بالا رفت گفت: شماها دارید با بچه بازی میکنید؟... مگه اسباب بازیه؟...

سئون هیون ابروهایش بالا رفت سریع وسط حرفش گفت: نه...نه...با بچه بازی نمکنیم...یعنی این سه تا وروجک...یعنی این سه مثلا مرد گنده....دارن با بچه من.... شیوون لبخندی ملایمی زود با شیطنت حرف عمویش که گویی دستپاچه شده بود را برید گفت: اره داریم با بچه باز میکنیم...چیه؟...پسر عمومه.... نمیتونم باهاش بازی کنم؟؟..دوست دارم باهاش بازی کنم... جیوون کنار عمویش ایستاد گیج به جواب ان دو ابروهایش بالا رفت گفت: هااا؟...بازی کنی؟... یهو اخمی کرد گفت: چرا میشه بازی کنی...ولی نه با یه نوزاده...اوپا تو.... شیوون و مین هو باهم یهو شروع کردن به خندیدن و با صدای بلند میخندیدند جمله جیوون نمیه ماند ،سئون هیون هم با اخم به ان دو نگاه کرد گفت: بد جنس ها...روبه جیوون کرد گفت: جیوون جان...انیا رو بیخیال عمو ....دارن سربه سرت میزارن..باهاشون در نیفت که حسابی میزارنت سرکار...

جیوون و شیوون و مین هو و سئون هیون باهم درگیر بودن وکل کل میکردن ولی کیو سکوت کرده بود گویی برای اولین بار خواهر شیوون را دیده بود . 8 سال قبل جیوون را ندیده بود ، در شب نامزدی هم انقدر هیجان زده دیدن شیوون بود که متوجه جیوون نبود، حال تازه متوجه جیوون شد باچشمانی مات و مسخ شده به جیوون نگاه میکرد محو زیبای جیوون شده بود دیگر متوجه اطرافش نبود. شیوون هم متوجه نگاه و حالت و رفتار کیو شد فهمید دراینده باید انتظار چه جمله ای از کیو باشد با این فکر به بهانه کل کل با خواهر و عمویش صدادار خندید.

****************************************************** 

دونگهه دستانش را در جیب شلوارش گذاشت با اخم ملایمی گفت: هیچل هیونگ...بیا ببین اینجا خوبه؟...مرد یعنی هیچل به طرفش رفت نگاهی به انبار نیمه خالی جلوی خود کرد سرش را چند بار تکان داد گفت: اهوم...خوبه...خیلی هم خوبه...روبه دونگهه کرد گفت: تمام اون بشکه ها اینجا جا میشه...دونگهه سرش را تکان داد گفت: خوبه... الان که تعطیلات کریسمسه... البته ما زیاد تعطیلات نداریم...ولی خوب این چند روز تعطیلیم... تو میتونی توی این چند روز اون بشکه ها روبیاری اینجا لای این اجناس بذاری...میبنی که اینجا بشکه روغنی هم هست...جعبه هم زیاده...میتونی پشت اون بکشه ها پنهونش کنی...فقط بگم طوری اینا رو مخفی کنید که زیاد تو دید نباشن...خودت که میدونی نمیخوام دایی لیتوک بفهمه...اون مخالف شدید ایناست... میگه مواد شیمیای زندگی مارو نابود میکنه...عمر ادما رو کوتاه میکنه...بخاطر همین مخالفتاشه که بیشتر مواد کارخونه از چیزهای طبیعیه...خیلی کم ازمواد شیمیایی استفاده نمیکنه...

هیچل تغییری به چهره اخم الود خود نداد گفت: نگران نباش ...بهت گفتم تا تعطیلات تموم نشده...دوباره کارخونه کارشو شورع نکرده من اینا رو از اینجا میبرم...فقط یه چند روزی اینا اینجا توی انبار باشه..امشب نصف شب بشکه ها رو میاریم اینجا...دونگهه سری تکان داد گفت: باشه... هیچل همراه اخم لبخند کمرنگی زد گفت: خوبه...من دیگه باید برم...که همین زمان صدای هیوک امد : دونگهه...هیچل نیم نگاهی به هیوک که به طرفشان میامد کرد به طرف دونگهه دست دراز کرد گفت: فعلا.... دونگهه هم دستش را گرفت فشرد و در جوابش سری تکان داد هیچل دوباره نگاهی به هیوک کرد چرخید با قدمهای بلند رفت.

هیوک  به کنار دونگهه که به رفتن هیچل نگاه میکرد ایستاد گفت: هائه...این مرد...کیم هیچله؟... نکنه قبول کردی اون مواد شیمیای رو بیاره اینجا بذاره؟... اگه داییت بفهمه که...دونگهه نگاهش را با مکث گرفت رو به هیوک با اخم وسط حرفش گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟... سرکار نمیری تو؟... اتش نشانی تعطیل شده؟... هیوک هم اخمی کرد گفت: اتش نشانی تعطیل نشده...مگه اتش نشانی تعطیل میشه...چرا متلک میگی؟... امروز کشیک ندارم...بعلاوه معاون چویی یه چند روز رفته مرخصی ...ماهم راحتتر میتونیم آف بگیریم...چون معاون چویی خیلی مقرارتیه...نمیشه به راحتی از زیر کار در رفت.... اینجام چون وقتی بهت زنگ زدم...گفتی داری میری کارخونه...منم اومدم از اینجا باهم بریم... اخمش بیشتر شد گفت: جواب منو ندادی...پرسیدم کیم هیچل اینجا چیکار میکنه؟...

دونگهه اخمش بیشتر شد چشمانش ریز گفت: همونی که خودت گفتی.... قبول کردم یه چند روزی انبار رو در اختیار هیچل بذارم... با بالا رفتن ابروهای هیوک و دهان باز کردنش برای اعتراض بهش مهلت نداد گفت: چون اون دوستمه...بهش میدونم...میدونی که اون سری ...بخاطر تصادفی که داشتیم...رضایت طرفو برام گرفت که از دستم شکایت نکنه...بعلاوه ...اون که کاری نمیخواد بکنه...یه چند روزی بشکه ها رو میزاره تو انبار...بعدم میبردشون...تا بخواد دایی بفهمه هیچل انبار و خالی کرده...چرخید به طرف در ورودی انبار میرفت گفت: الانم به جای اینکه وایستی اینجا ...سین جینم کنی...بیا بریم که دیرمون شد....هیوک تغییری به چهره خود نداد دنبال دونگهه راهی شد معترض گفت: ولی هائه...این کارت...اشتباست...وایستا هائه...با توام....



نظرات 3 + ارسال نظر
조나파스 دوشنبه 2 مرداد 1396 ساعت 00:59

سلام اونی دوباره دیر شد این چند روز برای انتخاب رشته درگیرم نمیتونم زود به زود بیام.
اوهو مامان کیوهیون چه باحاله دمش گرم، خب هشت سال پیش دست به کار میشد، اقای چو دستو پاش رو جمع میکرد. والا
بعدشم عشق بین سودنان و شیوون اخه به اقای چو، چه ربطی داره؟
بعله خب ایونهه ی این داستانم که.... اینجا شاهد ارامش قبل از طوفان هستیم، مگه نه؟
واااایییییی کیوهیون عاشق میشود
ممنون و متشکر اونی

سلام عزیزجونی
اخه الهی ...انشالله موفق باشی...گفتم که اشکال نداره
مامان کیو دیر جنبد دیگه
اقای چو ایناست
بله بله ایونهه هستن و اون چیزی که گفتی هم درسته
بله بله کیوهیون هم عاشق میشود
خواهش عزیزجونییییییییییییییییییییییی

باران یکشنبه 1 مرداد 1396 ساعت 18:48

خب پس بقیه حرفام کو؟؟؟ من باهاتون حرف زدم اما چیزی نوشته نشده؟؟!!!!!!

نمیدونم...فکر کنم وبلاگ کوفتش کرد کوفتش بشه

باران یکشنبه 1 مرداد 1396 ساعت 17:41

سلام ... خوشحالم تو این چند وقت اخیر داستان هایی میخونم ک شخصیت هاش گی نیستن!!!

سلام عزیزدلم...بله تو داستانهای که مینویسم دیگه گی نیستن... راستش قبلا مینوشتم...ولی طی اتفاقی دیگه نمینویسم..هر چند خیلی ها میگن اینا فانه ...نوشتنش اشکالی نداره...ولی من دیگه نمینویسمش.... میدونم خیلی ها از این جور داستانها یعنی داستانها که طرف گی نیست خوششون نمیاد ولی خوب دیگه من دیگه نمینویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد