سلام دوستای گلم...
بچه ها یه سوال...شما تو پست ثابت باور کن عاشقتم رو دان کردید؟...مشکل داشت ؟
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت
پارت 4
صورتشو برگردوند و دستشو روی لبام گذاشت:هیسسسس...
لحظه ای خشکم زد و با ناباوری بهش خیره شدم با چشمای کشیده و سیاهش معصومانه نگاهم میکرد.چند لحظه با گیجی و تعجب بهش زل زده بودم با دقت نگاهش می کردم هر دو ساکت بودیم پوست سفیدی داشت با لبای برجسته و موژهای بلند و برگشتش . زیبای صورتش با موهای قهوهای و خوش حالتش که روی پیشونیش ریخته بود در خاطرم حک شد. حس کردم قلبم به شدت می زنه.همیطور که اجزای صورتشو از نظرم می گذروندم با حالت بامزه و معصومانه ای گفت:خواهش می کنم داد نزن چند نفر دنبال منن به زور ببرنم خونه ازت می خوام بزاری چند لحظه به عنوان دوستت کنارت بشینم تا وقتی فهمیدم رفتن منم برم ...باشه؟
وقتی دید من حرفی نمی زنم خنده ای کرد و گفت:من دیونه نیستم باور کن مجبورم و گرنه تو دردسر بدی می افتم نه دزدم نه قاتل نه ادم فراری...باشه ...فقط ازت خواهش می کنم جوری رفتار نکن که شک کنن و بفهمن.
سرمو تکون دادم و با صدایی که می لرزید جواب دادم :باشه.
بیشتر از انکه متوجه حرف زدنش بشم نگاهم تو چشمای سیاهش بود که به زیبایی و قشنگی الماس بود مثل یک یاقوت کبود تو صورتش می درخشید لبهای برجستش که بدون اغراق زیبا ترین لبی بود که دیده بودم.لحظه ای شک کردم که ایا اینی که کنارم نشسته دختره یا پسر!با خودم گفتم شاید تو رویا سیر می کنم ولی صدای قشنگ و گیراش منو از این همه فکر بیرون کرد ...ازم می خواست اگه اتفاقی افتاد نقش دوستشو بازی کنم.درست نمی دونستم چه حالی داشتم حرف نمی زدم و مات و مبهوت بی اختیار به چشماش نگاه می کردم.تو همین فکرا بودم که چند نفر با عجله وارد بار شدند و به اطراف نگاه می کردند.همون پسر تا متوجه اونا شد با ترس خودشو انداخت روم و ادای ادمهای مست در اورد.
با گیجی نگاهش می کردم و همه حرکاتشو زیر نظر گرفته بودم.سعی می کرد صورتشو جوری از دید دیگران مخفی کنه دستشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو روی سینه ام انداخت و شروع کرد الکی هزیون گفتن....
تمام حرکاتش جالب و با نمک بود راستش بیشتر برایم خنده دار بود یکی از اون مردهای سیاه پوش چند میز بیشتر باهامون فاصله نداشت و اطرافشو دید می زد.
-وای لعنت الان که بهمون شک کنه...هی تو...یکم ادا در بیار...
با گیجی نگاهش کردم و با اضطراب گفتم:یعنی چه کار کنم...؟؟؟
جوری که بقیه شک نکنن گفت:من چه می دونم این موقع دوتا ادم مست به نظرت چه کار می کنند.
یکدفعه دیدم دستشو بلند و دو طرف یقه ام گذاشت و قبل از اینکه کارشو شروع کنه صورتشو چسبوند به صورتم و دم گوشم زمزمه کرد:خواهش می کنم عصبی نشو و حرکت عجیبی نکن
و بعد خودشو تو اغوشم انداخت و لباشو روی گردنم گذاشت.چشام اندازه یه توپ فوتبال گرد شد...نه واقعیت نداشت حس می کردم بدنم بی حس شده باورم نمی شد داره چه اتفاقی می افته...
یکی از اون مردها متوجه حالت غیر عادیم شد و به طرفمون اومد وقتی متوجه شدم داره با کنجکاوی بهمون نگاه میکنه سعی کردم اوضاع رو به دست بگیرم اون پسر تا وضعیت رو دید خودشو بیشتر تو گردنم مخفی کرد تا صورتش معلوم نشه.هول شدم و سعی کردم مثل خودش نقش بازی کنم...حالت صورتمو مثل ادم های مست کردم و کمی از خودم جداش کردم و سرشو کمی پایین اوردم و اروم حرکتش دادم و دستمو پشت کمرش گذاشتم نیمی بدنشو روی پام نگهش داشتم و به سمتش خم شدم...برام سخت بود که الان باید چه کار کنم.با چشمای گیرا و عمیقش همینطوری بهم خیره شده بود نگاه کردم...شاید اونم منتظر حرکت من بود.یه دستمو لای موهاش گذاشتم و با اون یکی دستم از پشت سرشو به خودم نزدیک کردم و بوسه ای نرم به لبهای خوش حالتش زدم.یه لحظه شور و احساس بی سابقه ای تو وجودم موج زد.در حالی که متوجه تعییر حالش شده بودم کم کم ازش فاصه گرفتم.راستش خودمم نفهمیدم چرا این کار کردم نمی دونستم چم شده. سرم بلند کردم و بهش خیره شدم...چند لحظه ای هر دو ساکت بودیم و غرق در تماشای هم... گویی وجود اون همه ادم رو در میان خودمون احساس نمی کردیم....نمی دونستم چرا دست به این کار زدم این جریان همینطوری پیش اومد بود تعجبو در چشماش می دیدم.طعم لباش وصوف نشدنی بود.غرق در این افکار شیرین بودم که ناگهان دست کسی رو روی شونم حس کردم سرمو چرخوندم همون مرد رو دیدم.همین که سرمو بلند کردم مشتی روانه صورتم شد و به سرم به سمتی چرخید .مثل کسی که از خواب شیرین بیدار شده بود با تعجب به اون مرد نگاه کردم .تازه یادم افتاد چی شده همین که تو مغزم داشتم این اتفاق را تجزیه و تحلیل می کردم مشت دوم هم به صورتم خورد همون مرد با عصبانیت گفت:داری چه غلطی میکنی مردک احمق....
کمی طول کشید که از شرایط حاضر بیرون بیام به قیافه پسری که چند لحظه قبل بوسیدمش خیره شدم که هنوز تو شوک کار من بود....همون مرد به سمتش رفت و دستشو کشید و از روی پام بلندش کرد و شروع کرد به مرتب کردن سر و وضعش...
-خوبید اقای چو...؟اذیتتون کرد؟
اون که هنوز نگاهش روی صورتم بود با گنگی جواب داد:ها...نه...نه...
-بفرمایید قربان..پدرتون خیلی وقته منتظرتونن...و پشت سرش ایستاد تا حرکت کنه..
چند ثانیه بهم خیره شدیم ...اروم حرکت کرد و از کنارم گذشت.لحظه ای برگشت و بهم خیره شد و لبخند عمیقی زد و دوباره راهشو کشید و رفت.
اون شب وقتی به هتل برگشتم نمی تونستم تمرکز کنم چهره اش همش جلوی چشممم بود.یک جریان ساده که برحسب یک شوخی پیش اومد تمام ذهنمو درگیر کرد.یاد داستان های ما قبل تاریخ می افتم که می گفت دختر و پسر با یک نگاه یک دل نه صد دل عاشق هم شدن.اون اوایل به نظرم این جمله مسخره می اومد اما حالا خودم به همین سرنوشت دچار شده بودم اونم عاشق یک پسر....
دستی به لبهام کشیدم طعم لبهاش واقعا وسوسه انگیز بود اون لبهای نرم و خوشمزه اش لحظه ای از یادم نمی رفت...سرم تکون دادم...خدای من این چه حالیه من دارم؟چرا اینجوری شدم؟چه چیز خاصی تو اون هست که منو اینطور جذب خودش کرده...خودمو روی تخت پرت کردم و به فکر فرو رفتم دوباره چهرهاش رو تو ذهنم مجسم می کنم...کاهش حداقل اسمشو پرسیده بودم.
یک هفته از اون جریان گذشت به معرفی یکی از دوستام که هنوز دو را دور دوباره در ارتباط بودیم به یک پخش داروهای کم یاب رفتم.منو به اتاقی راهنمایی کردند.پسری پشت میز نشسته بود...به ارومی رفتم طرفش و نسخه رو گذاشتم سر میزش چند لحظه بعد سرشو بالا کرد و برگه رو که داده بودم به طرفم گرفت و گفت:متاسفم اقا...ما فقط داروهارو به دارو خونه ها تحویل می دیم به علاوه اصلا این داروها رو وارد نمی کنیم.
-بله از همکارتونم همینو گفت اما اقای دکتر جونگ که دوست پدرتون هست به من گفت بیام اینجا با شما صحبت کنم..
با سر در گمی سرشو تکون داد و گفت:حتما ایشون نمی دونستن که ما این دارو وارد نمی کنیم.
نسخه رو از روی میز برداشتم و گفتم:باشه ممنون عذر میخوام مزاحم وقتتون شدم.
داشتم می رفتم طرف در که کسی توجهو جلب کرد....خدای من خودش بود...خود خودش ...مگه میشه چهره اش از ذهنم بره...داشت با کسی صحبت می کرد....بدون اینکه دست خودم باشه داشتم به طرفش می رفتم.طپش قلبم مثل همیشه نبود ...حس می کردم همه چی داره برام جون میگیره لحظه ای کناری ایستاده بودم و لبخند زدنشو نگاه می کردم.
کمی بعد اونم که انگار متوجه من شده بود روشو برگردوند و بهم خیره شد حالت چشماشو کمی تنگ کرد و سر تا پام برانداز می کرد یه ان چهر اش خندون شد .دیدم داره میاد سمتم هول شدم و نمی تونستم الان باید چه کار کنم.
-سلام تو همون پسر تو بار نیستی؟
-چرا تو هم همون پسر فراری هستی درسته؟
خندش گرفت و لپاش سرخ شد حدس زدم باید یاد اون شب افتاده باشه چیزی نگفتم و ساکت کنارش ایستادم.
سرشو بالا اورد تو صورتم زل زد و گفت:اینجا چه کار میکنی؟
برگه تو دستمو دید و نگاهی بهش انداخت من من کنان گفتم:اومده بودم یه سری دارو بگیرم ولی همکارتون گفت ندارید و فقط به داروخونه ها دارو تحویل می دید.
با ناراحتی یه نگاه گذرا بهم انداخت و گفت:من خیلی متاسفم می دونم این دارو برای بیمارانیه که تو وضعیت بحرانی به سر می برن و برای کاهش درد و ناراحتیشون خیلی موثره.
-خودتو ناراحت نکن مهم نیست اون شخص الان تو وضعیت بحرانی به سر نمی بره.این داروها برای زمانی می خواد که دیگه حالش بده که حتی نمیتونه از خونه بیاد بیرون.
با یه لبخند دلنشین گفت:خوب...پس هنوز فرصت هست ماجرای اون شب رو جبران کنم...من بهتون قول نمیدم اما ممکنه بتونم براتون تهیه اش بکنم.اگر می خواید شمارتونو بزارید اینجا تا هر وقت خبر شد باهاتون تماس بگیرم.
نگاهی به سر تا پاش انداختم یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود و موهایی که حالت زیبا مرتب روی صورتش و پیشونیش ریخته بود.از اون فاصله بوی عطرش تو ریه هام بود...داشت منو مست میکرد...نگاهش جذاب و دیونه کننده بود.حس کردم یه چیزی ته دلم تکون خورد اما مثل برق و باد گذشت حتی اجازه ندادم به مغزم برسه.با یه لبخند منتظر بود جوابشو بدم.چند لحظه بیشتر طول نکشید که پسری با موهای مشکی با قد و قامت کوچک تر و مردونه تر جلومون ظاهر شد و گفت:کیو هیون...این نامه های که روی میزت بود خوندی امضا کردی؟
یهو صدایی پسری که گفت:"کیو هیون"تو گوشم زنگ خورد و با خودم گفتم پس اسمت کیو هیونه جوابی که داد و اینکه کی اون همکارش از کنارمون رفت اصلا یادم نیست فقط دیدم داره دوباره نگام می کنه و منتظره که جوابشو بدم.دستمو کردم تو جیب کتمو و کارتمو در اوردم و چند قدم رفتم طرف میزش.
-این کارت محل کار و شماره ی موبایل منه.اگه خبری شد لطف کنید با این شمارها تماس بگیرید.
کارتو برداشت و یه نگاه کرد و گفت:حتما...
نا خوداگاه دوباره تو چشماش نگاه کردم و گفتم:ممنون... و به سرعت ازش دور شدم.
**************************************
لایه چشمامو اروم باز کردم نوری که از پنجره می تابید چشمامو اذیت می کرد دستمو سایبوم چشمام قرار دادم تکونی خوردم.کش و قوسی به خودم دادم و در حال خمیازه کشیدن رومو برگردوندم که دیدم شیون کنارم نشسته و نگام می کنه تعجب کردم و گفتم:چی شده....اتفاقی افتاده؟
شیون که دستشو تکیه گاه سرش کرده بود و به انتهای تخت تکیه داده بود بدون اینکه تغییری تو حالت صورتش بده نگام می کرد .صورتم جدی شد و به طرف جلو خم شدم و با تعجب گفتم:شیون؟!
وقتی دوباره جوابمو نداد سریع از جام پا شدم رفتم طرفش و رو در روش ایستادم.دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و با نگرانی گفتم:شیون؟خوبی؟
بعد از چند لحظه بدون اینکه حرکتی کنه مردمک چشمشو چرخوند طرفم و زل زد تو چشمام.فهمیدم داره سر به سرم می ذاره یه نفس راحت کشدم.
-چرا جواب نمی دی شیون؟ترسیدم!
اروم گفت:داشتم فکر می کردم.
کنارش روی تخت نشستم و سرمو تکیه دادم به شونش گفتم:به چی؟
دستمو گرفت تو دستش انگشتامو از لای انگشتهای هم رد کردیم و دستمو اروم اورد بالا و جلوی صورتش گذاشت و گفت:به تو..به روز اولی که دیدمت..به اینکه چطور وارد زندگیم شدی.
وقتی خودمم یاد اون روز افتادم لبخند زدم و گفتم:خب..به نتیجه ای هم رسیدی از این همه فکر؟
-نه خودمم نفهمیدم چی شد...
با شیطنت خندیدم و گفتم:ولی من فهمیدم چی شد!همون اوز اول از رفتارمن کلی خوشت اومد و عاشقم شدی.
یه آه کشید گفت:اره...از همون روز اول.
دستمو بلند کردم و توی گودی لپاش که به طرز قشنگی موقع ندیدن فرو می رفت کردم و گفتم:راستش منم از همون اول از خودت و رفتارت خوشم اومد خصوصا وقتی برای اون حرکت مسخره ام چیزی نگفتی ...البته حرکت بعدی خودت در نوع خودش عجیب بود.
لبخند ملیحی زد و گفت:چون تو اول شروع کرده بودی و ازم خواستی خوب نقش بازی کنم بیبی.
-اره واقعا هم شوکه شده بودم بعدشم رفتارت سنگینت که اون روز تو شرکت سر داروها...بدون هیچ اصرار و چونه زدنی همینطور سر حرف من ول کردی و رفتی.
-اره برای بدست اوردن داروها اصرار نداشتم شایدم به خاطر اینکه داشتم از بدست اوردنشون نا امید می شدم.هدف خاصیم نداشتم از بدست اوردنشون فقط چون دکتر گفته بود .ولی اون روز بهترین روز بود که برای گرفتن داروها تو زندگیم تجربه کردم چون باعث شد با تو اشنا بشم.
-منم از اون روز به بعد چقدر برای پیدا کردن اون داروها تلاش کردم اولش با پدرم سر وارد کردنشون بحثم شد.خودمم نمی دونستم این همه تلاش و پیشگیری به خاطر چیه .سعی می کردم بیشتر برای خودم این دلیل رو بیارم که حس همنوع دوستیم گل کرده و برای کمک و جبران اون روز لطفتو جبران کنم اما ته دلم می دونستم دلیل تلاشام چیزی بیشتر از این حرفاست.
با بدجنسی خندید و گفت:پس تو هم از اول عاشقم شدی هان...راستشو بگو چیم جذبت کرد خوشتیپیم-خوش قیافه بودنم...چی؟
با مشت زدم تو بازوش و با خنده گفتم:واقعا که پرویی..بعدشم من اون موقع از تو که مطمئن نبودم.
فوری دستمو برد طرف لباشو و نوک انگشتامو بوسید و گفت:ولی الان مطمئنی که قد همه دنیا دوست دارم.
سریع گونه شو ماچ کردم خودمو بیشتر و با لذت چسبوندم بهش و دوباره جفتمون تو فکرای خودمون غرق شدیم .
*********************************
بعداز چند روز گشتن بالاخره تونستم مشابه اون داروهایی رو که ازم خواسته بود پیدا کنم تازه با دوز خیلی پایین تر.وقتی باهاش تماس گرفتم و گفتم نسخه اشو پیدا کردم خیلی نرم و متواضع باهام برخورد کرده بود.وقتی برای تحویل گرفتنشون اومد با اینکه داروها همونایی نبودن که خواسته بود اما به زور پولشو پرداخت کرده بود و هر چی که گفتم اگه به دردشون نمی خورن نبرشون قبول نکرد.از دفعه دوم که دیدمش احساس کردم با یه ادم متفاوت طرفم که ناخوداگاه داره منو جذب می کنه طرف خودش.یکی دوبار دیگه هم تو شرکت ملاقات داشتیم و همین باعث شد احساس کنم جوری خاصی بهم نگاه می کنه این از حالت نگاه اون که مدام چشماشو از من می دزدید متوجه شدم.
روزی که فهمیدم پدر یوری میتونه برام اصل اون داروها رو گیر بیاره اینقدر خوشحال شدم که خودم باورم نمیشد!ولی مدام از برخورد و پیشنهاد های خودشو پدرم درباره من و یوری می داد می ترسیدم.اون خیلی دوست داشت من دامادش بشم اما من هیچ احساسی به دختر عموی مغرورم نداشتم از طرفی هم م ترسیدم که کسی راجب شیون بگم .با یاداوری اون اتفاقی که توی بار بینمون افتاد خنده رو لبم نشست خوب میدونستم که دوستش دارم اما من که همجنس باز نیستم و نبودم ...پس این احساس جدید و ناشناخته چی بود.
ملاقات با شیون...تلاش برای پیدا کردن دارو...پنهان این ماجرا از پدر مادرم...دیدار های یواشکی با شیون...نگفتن موضوع به دونگهه...اتفاق های این چند روز ذهنموحسابی به هم ریخته بود.لحظه ای ته دلم فرو ریخت و با خودم گفتم:اگه داروها برای خودش بخواد چی؟ولی فوری جواب خودمو دادم که نه امکان نداره خودش مریض باشه اونم همچین بیماری!حتما برای کسی می خواد و سعی کردم ذهنمو منحرف کنم...
*******************************
یه نگاه به شیون انداختم و خواستم یه چیزی بگم که دیدم همونطور که دستش دور شونه منه سرشو توموهام فرو کرده و چشماشو بسته.فهمیدم خواب نیست و احتمالا داره فکر می کنه اما یه ارامشی تو صورتش بود که دلم نیومد بهمش بزنم و از گفتن حرفم پشیمون شدم.به جاش دوباره به افکار خودم برگشتم و یاد روزی افتادم که می خواست بیاد دارو های اصلی رو تحویل بگیره .هیچ وقت اون روز و اتفاقات لحظه به لحظه اشو یادم نمیره.هنوز نمی تونم بگم اون روز بهترین روز زندگیم بود یا بدترینش....
سلامی دوباره اونی جونم میگم چیزه،...
یه دلیلی که من خیلی این داستان و دوست به خاطر اینه که سه تا از عشقای من توش هستن. کیو و دونگهه و شیوون.... واااای خیلی خوبه


من یه مرض دارم پایان تلخ هم دوست دارم، اگه اون یکی پایان که مال خودشه رو داری میشه یا برام ایمیل کنی یا اونم بزاری؟؟؟؟ من یه کوچولو خیل پرروام بعد یه مشکل روانیم که دارم ،پایان تلخ بیشتر جذبم میکنه، اگه اشکال نداره و زحمتی نیست لطفا اون پایان تلخه رو برام بزن
راستی میخواستم بهت بگم یادم رفت هر بار میام یادم میره بگم، اونی نرووووو، تو تنها کسی هستی که دختر، پسری مینویسی، شاید بعضیا خوششون نیاد. ولی خوب هستن کسایی که دختر پسری میخونن. اینجوری که بهترم هست به نظرم.....
البته نظر بقیه محترمه نمیخوام به کسی بی احترامی بشه.
در کل نرووووو
قشنگ مینویسی
واااییی کم بوووود
خیلی حرف زدم نه؟
هیچ وقت انقدر پر حرف نیستماااا (الکی)
متشکر و ممنون و منتظر ادامش هستم.
سلام خوشگلم
برسیم بهتون میگم




ببین عزیزم من تمام داستان رو میزارم یعنی حتی پایان تلخ هم میزارم ولی خودم چند قسمت به اخرش اضافه کردم...بهتون هم میگم پایان اصلی داستان کجا هست...و کجا رو اضافه کردم
واقعا؟...خدایش دوست داری؟...ای خدا خیرت بده...والا شاکی داشتم که چرا دختر پسر مینویسم...این که وونکیو نیست...ولی مگه شیوون و کیو واقعی خدای نکرده گی هستن یا مگه قرارنیست ازدواج کنن....خوب درسته اینا فانه...ولی خوب حالا که این دوتا پسر رفتن سربازی دیگه اوضاع هم عوض میشه...دیگه وقتی برگشتن باید اماده ازدواجشون بشیم...وقتی هم ازدواج کنن مطمین باش صمیمی تر از قبل هستن....
من خودم اون مدلی مینوشتم ولی خوب حالا طی ماجرای نمیخوام بنویسم...والا اینجوری هم بنویسم بد نیمشه....این دوتا که باهمن... خیلی هم همو تو داستانم دوست دارن...حالا داستانها میره جلو میبنید چقدر این دو همو دوست دارن...
اخه الهی... خبو من هر وقت تونستم وقت کردم هر قسمت رو مینویسم و اینکه چون بدجنسم سعی میکنم جایی تموم کنم که هیجان انگیز بشه
وااااااااااااااااااااااااای کامنت عالی بود...بعد مدتها حالم جا اومد...ممنون از کامنتتت
خواهشششششششششششششش عزیزجونی...منم دوستت دارمممم
سلام اونیییی جونن
منم دیه شدم خواننده این داستان
راستی چرا دیه نمیخای ادامه بدی
من میمرم بدون اونیم
خواهشا ادامه بده و اینکه اگه خواستی نظرات زیاد شه برا داستانات رمز بزار و هرکسی که نظر داد به اونا رمز بده باشه
یه موقع نریاااا خب
سلام عزیزدلم
افرین
والا خسته شدم...گفتم ربطی به کامنتا نداره....نمیدونم گفتم شاید دیگه ادامه ندم...شاید ادامه بدم ..
نه بابا این روش رو انجام دادم ولی جواب ..کسی که نخواد کامنت بذاره نمیزاره
چشم نمیرم
سلام






چه بامزه باهم آشنا شدن
کم بوداا
اگه این فیکم هفته ای دوبار میشد چقدررر خوب بود
واقعا ممنون عالییییههه
سلام عزیزدلم
اره خیلی جالبه...اره داستان خوبه ولی پایان خیلی تلخی داشت که من تغییرش دادم
اینو هفته ای دوبار بذارم؟... خوب نمیدونم اخه خیلی نیست داستانش
خواهش عزیزجونی