سلام دوستای عزیزم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
برگ سی و شش
( 13 نوامبر 2012 )
شیوون گوشی موبایل به گوشش دست دیگر به روی پلکهای بسته اش انگشتانش ارام روی پلکهایش را میفشرد چهره ش درهم و اخم الود بود با صدای ارامی گفت: بله دکتر جانگ...پس هنوز جوابی نیومده؟... بله میبخشید...بله ...فقط یک هفته گذشته...دست از روی پلکهایش برداشت چشم باز کرد اخم الود ودرهم به میز جلوی خود نگاه میکرد گفت: ولی خوب گفتم شاید جواب درخواست شما برای دعوت نامه برای کیوهیون از امریکا زودتر بیاد...بله...خوب منم احتیاج به زمان دارم...بله...باید هزینه سفر و درمان رو تهیه کنم... نه...یه مقدار از هزینه رو تامین کردم...بله...قراره یه پولی به دستم برسه ...بله...نه... ممنون ...ببخشید مزاحم شدم...بله..بای...گوشی را پایین اورد تماس را قطع کرد .چند ثانه ای با چهره ای درهم به گوشی دست خود نگاه میکرد سرراست کرد نگاهش به دراتاق خواب کیو شد، بلند شد به طرف در اتاق رفت دستگیره در را ارام چرخاند خیلی اهسته با احتیاط در اتاق را باز کرد همانطور دستگیره در را گرفته بود در استانه در ایستاد شانه ش به چارچوب در تکیه داد سرش را کج کرد به چارچوب چسباند نگاه غمگینش به کیو که روی تختش خوابید بود شد به چهره کیو که در اثر سوختگی تغییر کرده بود با صدای خیلی استه ای درحد پچ پچ گفت: دلم برای صورتت تنگ شده کیوهیونا...برای صورتت...برای شیطنتت...برای دویل بازیهات... برای صدای خنده ات که اتاق رو پر میکرد...دلم برای خود خودت تنگ شده ...تمام تلاشمو میکنم ...همه تلاشمو که دوباره بشی همون کیوهیون...روی پای خودت وایستی...مطمین باش ...من همه کاری برات میکنم...دوستت دارم کیوهیونا...چند ثانیه ای در سکوت ایستاد به کیو خوابیده نگاه کرد شانه از چارچوب گرفت کمر راست کرد استه و بی صدا عقب رفت در را هم خیلی اهسته بست تا کیو را بیدار نکند.
*************************************************
( 15 نوامبر 2012 )
هیوک پا روی پایش گذاشت با لبخند گفت: خیلی خوبه...اعتبار شرکت چند برابر شد...از یه بی عابروی بزرگ نجات پیدا کردیم...معاون چویی بهترین کارمند این شرکته...واقعا مایع پیشرفت و اعتبار شرکته... رئیس پارک گفت جایزه نقدی رو حتما میده به معاون چویی... هم جایزه خود معاون چویی رو...هم جایزه ای که قراره بدن به شرکت...همه رو میدن به معاون چویی...چون حقشه...خیلی زحمت کشیده... شرکت رو از خطر جدی نجات داده...
دونگهه انگشتانش را بهم چسبانده جلوی چانه خود گذاشته ارنجهایش به صندلی بزرگ چرمیش ستون کرده با اخم شدید به هیوک نگاه میکرد با صدای خفه ای وسط حرفش گفت: اره...وجود معاون چویی نعمت بزرگیه... اونم فقط برای پدرم...وکارمندا و تو...دستانش را پایین اورد چهره اش درهمتر شد با همان حالت عصبانی اما ارام غرید :برای من که همش شره...با یه نزدن طرح برای شرکت هانجو...باعث شد هم من کتک بخورم...هم رابطه ام با یونا بهم بخوره...هم تا چند روز از ترس کشته شدن تو خونه موندم....بابامم شک کرد که چرا مخفی شدم...هم کلی ضرر کردم...بخاطر اینکه کشته نشم توسط پدر یونا ...مجبور شدم پولی که ازش بابت طرحهای لباس گرفتم رو پس بدم...وهم چند برابر هم پول اضافه بدم...بابت جریمه اش ...البته به همین جا ختم نشد ...مجبور شدم کلی التماس و خواهش کنم که منو نکشه...البته شک دارم...هنوزم میترسم که یه روزی تو خیابون تو کوچه ای... تو باری... کاواره ای منو گیر بیارن...بکشن...به پلیس هم نمیتونم چیزی بگم...
هیوک اخم کرد وسط حرفش گفت: تقصیر خودته...مگه معاون چویی گفت بری اون طرحو قبول کنی...خودت قبول کردی...بعلاوه معاون چویی راست میگه...خودمون هم میدونیم اون شرکت چقدر خطرناکه...اگه باهاش همکاریمونو ادامه میدادیم معلوم نیست چه درخواست های دیگه ای هم ازمون میکردن...انوقت ما باید...دونگهه به پشتی مبل لمه داد با ظاهری جدی وسط حرفش گفت: هنوزم باید همکاری بکنم...هیوک که گویی نفهمید دونگهه چه گفته چشمانش گشاد شد گفت: هاااااا؟.... چی؟...همکاری بکنیم؟...دونگهه سری تکان داد با همان حال گفت: بله...بابت ندادن طرح بهشون ...پدر یونا گفت که باید یه کاری براش بکنم...یه کاری که این کارمو جبران کنه...تا منو نکشه...کاری که یونا منو ببخشه...ولی یونا هیچوقت با من ازدواج نمیکنه....
هیوک چشمانش گردتر شد گفت: یه کاری؟...چه کاری؟... دونگهه شانه هایش را بالا انداخت گفت: نمیدونم...گفت به موقعش میگه...ولی اگه یه چیز خیلی بدی ازم بخواد...یعنی یه کار خلاف...که براش انجام بدم...بدون من قبلش معاون چویی رو میکشم... چون اون منو تو این موقعیت قرار.... هیوک چهره ش درهم شد بیتوجه به حرفش وسطش گفت: چه دردسری... واقعا تو دردسر بزرگی افتادیم...این اصلا خوب نیست...باید...که زنگ تلفن به صدا درامد دونگهه گوشی را برداشت گفت: الو..بابا...بله...هیوک جمله ش نیمه ماند با اخم شدید به دونگهه نگاه میکرد.
************************************************
( 16 نوامبر 2012)
شیوون نگاهش به پنجره و هوای برفی بیرون بود دستی به جیب شلوارش دست دیگر لیوان قهوه داشت جلوی پنجره بزرگ راهرو شرکت ایستاده، اخم ملایمی به صورت خسته اش داشت نگاه چشمانش خمارش به بیرون بود هر چند دقیقه چند سرفه ای میکرد دوباره ارام گرفته به بیرون نگاه میکرد در فکر بود که با صدا زدن اسمش به خود امد.
کانگین به اتاق شیوون رفته بود تا باهاش حرف بزند ، خودش هم نمیدانست چه میخواهد بگوید ، میخواست خودش را دوباره به شیوون معرفی کند؟ یا بپرسد چرا یادش نمیاورد؟ یا اگر یادش میاید از دستش عصبانی است و به روی خود نمیاورد؟ به هر نیتی بود به اتاق شیوون رفت ولی شیوون نبود. کارمندان گفتن برای کاری به بخش های دیگر رفت. کانگین هم به دنبالش در بخش های دیگر میچرخید که شیوون را در راهرو جلوی پنجره دید به طرفش رفت . ولی شیوون انقدر غرق فکر کردن بود که متوجه کانگین که کنارش ایستاد نشد . کانگین هم سرفه ای کرد گفت: معاون چویی...
شیوون به خود امد یهو رو برگردانند با دیدن کانگین قدری ابروهایش بالا رفت گفت: محافظ کیم... سرفه ای کرد چرخید به طرفش با لبخند خیلی ملایمی گفت: خوبید؟... کانگین با سرتعظیمی کرد گفت: بله ...ممنون...اخمی کرد گفت: ولی معاون چویی...شما...انگار حالتون خوب نیست... میبینم چند وقته سرفه میکنید...رنگ صورتون هم که خیلی پریده...بهتر نیست مرخصی بگیرید و چند روزی برید استراحت کنید...شیوون نیم نگاهی به لیوان دست خود کرد لبخندش قدری پررنگتر شد گفت: چیزی نیست ...یه سرما خوردگی مختصره...خوب میشه....
کانگین چهره ش درهمتر شد گفت: ولی معاون چویی...این سرماخوردگی چند هفته ست که طول کشیده...این اصلا خوب نیست...باید....شیوون بدون تغییر به چهره ش حرفش را برید گفت: نگران نباشید محافظ کیم...گفتم که خوب میشم....لبخندش تقریبا محو شد گفت: با من کاری داشتید؟... اخم ملایمی کرد گفت: نکنه رئیس لی باهام کار داره؟... کانگین قدری ابروهایش بالا رفت گفت: نه...رئیس لی باهاتون کار نداره...من خودم میخواستم باهاتون حرف بزنم...شیوون ابروهای بالا انداخت گفت: خودتون میخواید حرف بزنید...بفرماید ...من سرتا پا گوشم...دست از جیب شلوارش دراورد به راهرو اشاره کرد گفت: میخواید بریم به اتاقم صحبتونو اونجا....کانگین دستش را بالا اورد وسط حرفش گفت:نه...نه همین جا خوبه...شیوون که گیجی از اینکه کانگین چه میخواهد به او بگوید در صورتش موج میزد گفت: باشه...بفرماید....
کانگین اب دهانش را قورت داد تا خود را اماده حرف زدن کند گفت: معاون چویی..دفعه قبل...یعنی... یه چند وقت قبل...من ازتون پرسیدم که شما منو میشناسید یا نه...شما گفتید نمیشناسید...در حالی که من شما رو میشناسم...یعنی ما یه اشنایی قبلی داریم...ولی انگار شما یادتون نیست... میخواستم بگم که من زمانی ...یعنی وقتی شما دنیا اومدید تا 8 سالگی بادیگارد مخصوص شما بودم...ارباب چویی یعنی پدرتون منو برای محافظت از شما استخدام کردن...من 8 سال بادیگارد مخصوص شما بودم...تا اینکه اون اتفاق افتاد...یعنی...از ناراحتی و شرمندگی حرفی که میخواست بزند چهره ش درهم و اخم الود شد مکثی کرد گفت: شما و من یه تصادف کردیم...بعد تصادف من دچار سوء تفاهم شدم...یعنی اشتباهی کردم... از اونجا رفتم...یعنی بدون اینکه ارباب چویی و خانم بدونن من رفتم...من فکر میکردم شما ....دوباره مکثی کرد جمله" تو تصادف کشته شدین" را نگفت ادامه داد: اون زمان...من...من دچار سوء تفاهم شدم...یعنی یه چیزی رو اشتباه متوجه شدم...رفتم خارج....چند سال خارج زندگی کردم...چند ماه قبل برگشتم...به طور تصادفی شدم بادیگارد رئیس لی...شما رو دیدم...فهمیدم پسر ارباب چویی هستید...ولی انگار شما منو نمیشناسید...یا میشناسید...منو بخاطر تصادف مقصر میدونید ...برای همین گفتید منو نمیشناسید...چون از دستم عصبانی هستید...من اومدم بگم که...ارباب منو ببخشید...اون روز ...اون روز من مقصر نبودم...یعنی اون تصادف...تقصیر من نبود...اون تصادف...
شیوون که با لبخند ملایمی منتظر به کانگین نگاه میکرد با حرفهای که کانگین زد چهره ش تغییر کرد کم کم اخم الود و چشمانش ریز شد با صدای گرفته و ارامی وسط حرفش گفت: محافظ کیم... من گفتم نمیشناسمتون...چون واقعا نمیشناسمتون...عصبانیت ...یا به روی خودم نیاوردم در کار نیست...من اگه از کسی دلگیر باشم...یا عصبانی...درسته رفتار تندی نمیکنم...ولی حداقل بهش میفهمونم که ازش عصبانی یا ناراحتم...ولی از شما نه...چون واقعا نمیشناسمتون... این چیزهای که درموردم گفتید ...درسته...منظورم تصادفمه...من وقتی هشت سالم بود تصادف کردم...تصادف شدیدی هم کردم...وضعیت بدی داشتم...همون تصادف ومدتی تو کما بودنم...باعث شد که تقریبا حافظه ام رو از دست بدم...یعنی از خاطرات کودکی چیزی یادم نمیاد...الا خیلی محدود ...یا با گفتن خاطرات توسط دیگران... یا جملات خاصی و اتفاقات خاصی رو برام تعریف کنن...کم کم شاید چیز محوی ازش یادم بیاد....ولی شما رو ...واقعا یادم نمیاد....اون تصادف اثرات خیلی بدی روم گذاشته ...باعث شده از نظر جسمی و روحی مشکلات زیادی برام پیش بیاد....یکیش همین از بین رفتن بخش عظیمی از خاطرات کودکی منه...یعنی تا قبل 8 سالگی رو خیلی محدود و گزیده یادم میاد...شماهم که میگید متاسفانه برای اون دوران منید...ولی.... لبخند خیلی ملایمی به چهره خود داد گفت: برام جالبه...شما میگید بادیگارد مخصوص من بودید...این هم جالبه هم خوب...چون من از اون دوران چیزی ادم نیست...پس شما میتونید....که زنگ موبایلش به صدا درامد و شیوون جمله اش نیمه گذاشت موبایلش را از جیبش دراورد با دیدن شماره رویش لبخندش محو شد نیم نگاهی به کانگین کرد گفت: ببخشید محافظ کیم...من باید برم کار دارم...ولی دلم میخواد ما همو دوباره ببینم...سرراست کرد با لبخند ملایمی به کانگین نگاه کرد گفت: سر فرصت ...تو یه موقعیت مناسب...باید مفصل باهم صحبت کنیم...فعلا من باید برم...ببخشید...
کانگین با چشمانی گشاد و ابروهای بالا رفته به شیوون نگاه میکرد گویی با تماس که با شیوون گرفته شد هول شده بود گفت: حتما...حتما...باشه...شما برید...راحت باشید... شیوون سری تکان داد گفت: ممنون...تماس را وصل کرد به گوشش چسباند چرخید از کانگین دور میشد گفت: الو....مین هو....
***********************************************
( 24 نوامبر 2012)
شیوون سری تکان داد گفت: برام جایزه نقدی رو به حسابمم ریختن...یعنی دو طرح لباس خلبانی و خدمه و لباس فرمی که طراحی کرده بودم...انجمن قبول کرد...جایزه داده بود...رئیس پارک جایزش رو به حسابم ریخته...حتی جایزه نقدی که برای شرکت بود رو هم برای من ریخت تو حساب.. یعنی داد به من...گفت این جایزها حق منه...اخم ملایمی کرد گفت: هر چند من میدونم چرا اینکارو کرده...یه جورایی منو خر کرده...تا همچنان براش کار کنم...یه جورایی از دلم در بیاره که بابت همین طرحها چقدر دعوام کرده...به هر حال پول به حسابم ریختن...که به موقع هم بود...من تونستم با این پول کارهای اولیه سفر به امریکا برای معالجه کیوهیون رو شروع کنم...
کیو اخم ملایمی کرده بود سری تکان داد گفت: ولی در اصل حقت بود...باید جایزه رو به تو میدادن...تو شرکتشونو نجات دادی... این کمترین کاری بود که برات کردن...مکثی کرد گفت: راستی رئیس لی چی؟...اون چیکار کرده؟...دست از سرت برداشت؟... شیوون لبانش را بهم فشرد نفسش را صدادار بیرون داد گفت: اون که فعلا چیزی نگفته...چند سرفه کرد گفت: زیاد نمیاد شرکت...ولی خوب فعلا کاری هم....کیو اخمش بیشتر شد وسط حرفش گفت: شیوون تو چند هفته اس که سرما خوردی... هنوز خوب نشدی...یه چند روز باید استراحت کنی...یه درمان درست حسابی بکنی...چرا به فکر خودت نیستی...
شیوون لبخندی خیلی بی رنگی زد گفت: هستم...به فکر خودم هستم...باشه...باشه...سر فرصت اینکارو میکنم...کیو اخمش بیشتر شد گفت: پس کی؟... کی میخوای استراحت کنی؟... برای استراحت کردن فرصت نمیخواد...تو باید درمان کنی...ولی همش میگی... شیوون برای عوض کردن بحث حرفش را برید گفت: راستی...میدونی هر روز تقریبا یونهو رو میبنیم...یا تو پارکینگ یا تو...کیو ابروهایش قدری بالا و چشمانش قدری گشاد شد متعجب پرسید؟...کی؟...یونهو؟...
شیوون اخم ملایمی کرد گفت: اره...یونهو...همکارمو میگم... همونی که میگم نمیدونم از چی از من کینه داره...حس میکنم میخواد منو بکشه...ولی هنوز جلو نمیاد...بعد اون روز که لاستیک ماشینمو پنچر کرد...یه چند بار دیگه هم دیدمش...وقتی هم میخوام باهاش حرف بزنم همش فرار میکنه...ولی کارهای که میکنه کاملا مشخصه که میخواد منو بکشه...ولی میخواد کاری کنه که مرگم تصادفی باشه...نه از نیت قبلی .... نمیدونم چرا؟...چرا این مرد انقدر ازم کینه داره؟...واقعا موندم...که صدای ریوون امد که سینی به دست به طرفشان میامد وسط حرف شیوون گفت: بالاخره این پرونده داره به جاهای خوبش میرسه... شیوون جمله ش نیمه ماند با کیو روبرگردانند.
ریوون جلویشان ایستاد خم شد سینی را روی میز گذاشت گفت: از یکی که یه جورایی نفوذی من تو اداره پلیس بود...فهمیدم ...یعنی بهم گفت ...کمر راست کرد گفت: انگار تحقیقات پلیس داره به نفع ما تموم میشه...البته اگه این وسط کیم هیچل دوباره نقشه نکشه...انگار داره به جاهای خوبی میرسه...همه چیز به نفع ما تموم میشه....شیوون قدری ابروهیاش بالا و چشمانش گشاد شد گفت: واقعا؟...ریوون سری تکان داد گفت: اهوم...کیوهم لبخند ملایمی زد گفت: خوبه...خیلی خوبه...همه چیز داره...که صدای زنگ امد جمله کیو نیمه ماند.
شیوون اخم ملایمی کرد گفت: کیه؟...ما که منتظر کسی نبودیم...یعنی کسی رو نداریم که بیاد...کیو لبخندش محو شد گفت: دکتر لی ( مین هو).... شیوون اخمی کرد روبه کیو گفت: مین هو؟... تو از کجا میدونی مین هو؟... کیو اخم ملایمی کرد گفت: من بهش گفتم بیاد.... شیوون اخمش بیشتر شد گفت: چی؟... تو بهش گفتی بیاد؟...چرا؟...کیو با همان حالت گفت: بخاطر تو...چون تو چند هفته ست سرماخوردی...دکتر هم نمیری...منم گفتم بیاد تا ...دوباره صدای زنگ امد جمله کیو نیمه ماند. ریوون گفت: خیلی خوب...حالا دیگه حرفشو نزنید...من برم بیینم کیه...با قدمهای بلند از اتاق بیرون رفت.
سلام شرمنده باز دیر شد، بعله من واقعا دلم میخواد بشینم ۲۴ ساعت عررر بزنم. از دست این کیوهیون و شیوون. منتظر ادامش هستم
دوثت دارم بوووووس
اها راستی منشکر به خاطر این داستان
سلام عزیزم...دشمنت شرمنده.... اخه الهی...






من شرمنده ام که با داستانم اشکتونو در میارم
منم دوستت دارم بینهایت
خواهش میکنم عزیزدلم