SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 47

سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...

  

عاشقتم چهل و هفتم

کانگین رنگ از رخسارش پریده بود با چشمانی گرد که در ان اشک ناباوری حلقه زده بود لبانش از گریه بی صدا میلرزید به شیوون بیهوش که در تب و بیهوشی میلرزید و ناله میزد نگاه میکرد پاهایش توان نگه داشتن بدن لرزانش را نداشت ،زانوهایش شکست لبه تخت نشست چشمان لرزانش پلک میزد تا اشک را راهی گونه هایش کند تا تاری چشمانش کم شود بهتر شیوون را ببیند ،دستانش را بالا اورد نیمه راه همانطور معلق در هوا نگاه داشت با صدای خیلی لرزانی نالید : این پسر...این پسر...این پسره هیون یونگه؟... من پسر هیون یونگ رو گرفتم؟...من پسر هیون یونگ رو شکنجه دادم؟...این امکان نداره؟...یعنی من پسر عشقمو ...پسر عشقمو شکنجه دادم؟...هیون یونگ زنده ست؟؟...اون نمرده؟...حالا ...حالا چه حالی داره؟...نگاه بهت زده گریانش به لیتوک و ریووک و دانجو شد گفت: حالا هیون یونگ چه حالی داره ؟...هاااااا؟....من پسرشو دزدیدم...حتما حالش خیلی بده...بخصوص اینکه پسرش مریضه....حال هیون یونگ خیلی بده نه؟... چشمانش یهو گشاد شد نالید: من...من پسرشو شکنجه دادم.... منتظر جوابی از کسی نشد دوباره روبه شیوون کرد بی اختیار هق هق گریه ش درامد نالید: من پسر هیون یونگو شکنجه دادم...من هیون یونگم با این کار شکنجه دادم... با گرفتن پسرش...شکنجه دادم... من چقدر وحشی ام...یه هیولام...برای هیون یونگ من هیولام... دستانش جلو برد دور تن رنجور و تب دار شیوون حلقه شد شیوون را بغل کرد به آغوش کشید به سینه فشرد سر شیوون کج روی بازویش افتاد به سختی خس دار نفس میکشد تنش از تب خیس عرق بود . کانگین از حال شیوون هق هق گریه ش بلندتر و ضجه زد: نه...خواهش میکنم پسرم...تو باید حالت خوب بشه...بخاطر هیون یونگ...تو باید زنده بمونی...منو ببخش پسرم...منو ببخش...خواهش میکنم زنده بمون...خواهش میکنم...منو ببخش پسرم...بخاطر هیون یونگ...خواهش میکنم...

*************************************************

کیو با لگد در اتاق را باز کرد وارد اتاق شد فریاد زد : لـــــــــــــــــی سونگمیـــــــــــــــــــــــــن....ایونهه که پشت سرش بودنند هر کدام یکی بازوی راست و دیگری بازوی چپش را گرفتند گفتن: چوکیوهیون...کیوهیون اروم باش...خانم منشی هم که دوان پشت سرش ان بود با نهایت سرعتی که میتوانست دوید از لای دستان ایونهه و کیو خود را با فشار وارد اتاق کرد که با حرکتش کیو به جلو هول داده شد وچند قدم جلو رفت منشی دوان رفت جلوی کیو ایستاد دستانش را از هم باز کرد وحشت زده اما مثلا جدی فریاد زد : اقا برو بیرون...داری چیکار میکنی؟...رو برگردانند تا کمر تعظیم کرد دستپاچه گفت: ببخشید رئیس...هر کاری کردم نتونستم جلوشو بگیرم...با حالت بیچاره ای گفت: شرمنده....

سونگمین که روی صندلیش نشسته بود با حرکت کیو یکه ای خورد با ورودش و ورود ایونهه و منشی از جا پرید با چشمانی گشاد نگاهشان کرد با عذرخواهی منشی گویی به خود امد چهره ش درهم و اخم الود شد نگاهی به سرتاپای منشی کرد نگاهش به دامن منشی که از پشت جر خورد ه بود ران پاهایش لخت مشخص بود، دامن حین زمین خوردن که وقتی کیوهیون وارد شد منشی از ترس افتاد دامن تنگش پاره شد منشی متوجه نشد .سونگمین با دیدن وضعیتش اخم شدید کرد گفت: این چه وضعشه خانم منشی...خودتو جمع کن...با دست به دامن منشی کرد گفت: لباست رو درست کن...

منشی با حرف سونگمین گیج شد چشمانش گشاد شد گفت: هاااااا؟...با اشاره سونگمین سرپایین کرد دامن خود را دید چشمانش گرد شد پاهایش جمع کرد با دست دامنش را دور پای خود میپیچد وحشت زده شرمنده گفت: اوه..ببخشید...ببخشید...من...سونگمین تغییری به چهره خود نداد با دست اشاره کرد گفت: بفرماید خانم...برید لباستونو درست کنید...این اقا هم با منه...شما برید...منشی تا کمر تعظیم کرد به همان دستپاچگی و هول دامن خود را دور پای خود جمع میکرد گفت: ببخشید...ببخشید...چشم...عقب عقب از در اتاق بیرون رفت.دونگهه به وضعیت منشی نگاه میکرد ریز ریز میخندید که با حرف سونگمین خنده اش قطع شد رو برگردانند .

سونگمین با اخم لبخند کجی که مخاطبش را به سخره گرفته بود گفت: جناب چو کیوهیون...چطور شد...اینجا تشریف اوردی؟؟...از پشت میزش بیرون امد چند قدم به جلو امد با همان حالت گفت: انگار برای دیدن من عجله هم داری که در نزده ....بدون اجازه وارد اتاقم شدی...اصلا برای چی تشریف اوردی؟... کمکی از دست من برمیاد؟... کیو چهره ش از خشم تاریک بود صورتش سرخ که نه کبود بود گره بسیار تاب داری به ابروهایش داد و چشمانش ریز و شدید نفس نفس میزد نگاه پرخشمش به سونگمین بود دستانش را با تکانی شدید از دستان ایونهه ازاد کرد چند قدم جلو رفت با صدای خفه ای که از خشم میلرزید گفت: خودت خوب میدونی من چیکار باهات دارم...اومدم اینجا تا اول ادرسو ازت بگیرم...بعد بکشمت و برم....

سونگمین اخمش بیشتر و لبخندش محو شد گفت: ادرسو بگیری؟...ادرس کی رو؟... دوباره لبخند کجی زد با تمسخر گفت: کی رو گم کردی چو کیوهیون؟...ولی اشتباه تشریف اوردی... اینجا کلانتری نیست...کلانتری دوتا خیابون پایین تره...دوباره لبخندش محو شد گفت: میخوای منو بکشی؟...چرا؟...ادم کش شدی چو کیوهیون؟...هر چند ...پوزخندی زد گفت: کشتن تو خانوادتون ارثیه....کیو با قدمهای بلند به طرف سونگمین رفت با همان حالت خشمگین وسط حرفش گفت: کشتن تو خانواده ما ارثیه؟... کی ما ادم کشتیم این بار دومون باشه.... فعلا که شما داری ادم میکشی... جلوی سونگمین ایستاد با صدای کمی بلند غرید : من تا حالا ادم نکشتم...امروز اینجا بار اولمه که یکی رو میخوام بکشم...اونم تو...

سونگمین چهره ش درهمتر شد دهان باز کرد حرفی بزند که هیوک امان نداد با اخم صدای کمی بلند گفت: دکتر چویی شیوون کجاست اقای لی؟...بگید برای چی دکتر چویی رو گروگان گرفتین؟...منظورتون از این کار چیه اقای لی؟... سونگمین اخمش بیشتر شد روبه هیوک گفت: بله؟...کی؟...دکتر کی؟... دکتر چویی شیوون؟... پس شما دکتر چویی شیوون رو گم کردید؟...چرا ادرسشو از من میخواید؟...من چه میدونم این دکتر که میگید کجاست؟...کیو از خشم درحال انفجار بود چهره ش از خشم چند برابر درهم شد یهو یقه سونگمین را به چنگ گرفت سرجلو برد با صدای کمی بلند گفت: تو نمیدونی شیوون کجاست؟...چرا دروغ میگی عوضی؟...خودت بهم زنگ زدی گفتی شیوونو دزدی...خودت بهم زنگ زدی ...بعد اس ام  اس دادی گفتی ایمیل برام فرستادی که ببینم  جواب بیتوجه هی به تلفنت چیه ...حالا میگی نمیشناسیش؟... این چه بازیه راه انداختی سونگمین؟...برای چی شیوونو گرفتی؟...کجا بردیش؟... شیوون کجاست عوضی؟...حرف بزن....

 سونگمین با اخم شدید چشمان ریز شده به کیو نگاه میکرد دستش را ارام بالا اورد روی دستان کیو گذاشت  با فشار دستان کیو را از یقه خود جدا کرد پوزخندی زد چرخید به طرف صندلی میرفت گفت: پس اون ایمیلو دیدی ؟...باور کردی من شیوونو گرفتم؟...روی صندلی نشست به پشتی صندلیش لمه  داد با حالت مغرور لبخند کجی از تمسخر روی لبش نشست گفت: عشق تو ...شیوون تو...من عشق تو چویی شیوون رو گرفتم تا کمی ...شاید کمی بفهمی درد کشیدن چیه...تا بفهمی درد عشق چیه...چون بهت گفته بودم تلافی میکنم...تلافی کاری که کردی...گفتم تلافی میکنم...روزی کاری میکنم که خون گریه کنی...حالا اون روزه نه؟... از درد عشق داری نابود میشی...از درد عشق حس میکنی داری میمیری نه؟... حالا میفهمی از دست دادن چیزی که برات خیلی عزیزه چه دردی داره؟... حالا میفهمی حاضری بمیری ولی چیزی که بهش وابسته ای و برات عزیزه رو ازت نگیرن نه؟... چو کیوهیون تو عاشق شیوونی...من دکتر چویی شیوون رو ازت گرفتم تا بفهمی از دست دادنش چقدر عذاب اوره...

کیو روی میز خم شد دستانش را رویش ستون کرد گره تاب داری به ابروهایش داد حرفش را برید گفت: چی؟.. من عاشق شیوونم؟...تو از کجا فهمیدی؟...ولی نه...مهم نیست از کجا فهمیدی...تو چی گفتی؟... تلافی میکنی؟...تو شیوونو گروگان گرفتی که تلافی کنی؟..چی رو؟... انتقام چی رو گرفتی؟... گویی حین حرف زدن فکر میکرد گفت: نکنه انتقام سون یو رو؟...ولی سون یو رو که تو از من قاپیدی...منم گفتم نمیخوامش...مال خودت...با صدای کمی بلند از خشم گفت: انتقام کی رو ازمن گرفتی ها؟.... سونگمین تغییری به وضعیت نشستن خود نداد دوباره پوزخندی زد گفت: انتقام یه عزیز...لبخندش محو شد با خشم خفه ای گفت: انتقام اسبمو ...یادت نیست؟... وقتی نوجون بودیم توجزیزه جیجو تو از اسب من خوشت اومد...ازم خواستی بهت بفروشم...منم بهت نفروختم...تو اسبمو کشتی...اون اسب برایم خیلی عزیز بود...اخرین یادگاری مادرم قبل از مرگش بود...تو اونو کشتیش...یعنی پدرت اونو کشت...عملکرد پدرت همینه... چیزی یا کسی که مال شما نباشه رو میکشید...منم بهت گفتم انتقام اسبمو میگیرم...دکتر چویی شیوون که عشقت بود رو ازت گرفتم...حتی شده میکشمش تا بفهمی از دست دادن چیزی که تمام دنیاته چه مزه ای داره...

کیو با هر جمله سونگمین چشمانش گشاد وگشادتر و ابروهایش بالا رفت حرفش را برید گفت: چی؟... تو بخاطر یه اسب ...شیوونو گروگان گرفتی؟...تو بخاطر یه حیوون یه انسان رو گروگان گرفتی؟...اونم یه انسان بیمارو؟... چهره ش درهم شد گویی هر ان گریه ش دربیاید چشمانش از اشفتگی خیس اشک شد گفت: تو چیکار کردی سونگمین...چیکار کردی...تو از یه حیوون هم پست تری لی سونگمین...من فکر میکردم فقط من یه هیولام...ولی تو از من هم بدتری...دستانش را بلند کرد روی میز کوبید با اشفتگی و حالت گریه و صدای بلند گفت: تو میفهمی چیکار کردی لی سونگمین؟...بخاطر یه حیوون  یه انسان رو گرفتی...داری به قصد کشنت شکنجه اش میدی...اونم بخاطر انتقام از من...منی که مرگ این اسبو نمیخواست...اصلا مخالف شدید اون کار پدرم بودم...روحمم خبر نداشت که پدرم اون کارو کرده...وقتی فهمیدم که اون کارو کرده بود...من نمیتونستم کاری بکنم...تو بخاطر یه ماجرای که مال نوجونیمه...دورانی که من هیچ اختیاری از خودم نداشتم داری انتقام میگیری...اونم از یه بیگناه...پدرم اون زمان یه اسب...یه حیوون رو کشته...ولی تو جون یه انسانو به بازی گرفتی... لی سونگمین...تو دیگه چه هیولای هستی...داری یه انسان رو میکشی بخاطر یه اسب؟...

سونگمین چهره ش درهم و اخم شدید کرد یهو کمر راست کرد با عصبانیت میان حرفش پرید گفت: اون یه اسب نبود...همه چیز من بود...تنها یادگاری و اخرین یادگاری مادرم قبل از مرگش... بعلاوه من کسی رو نمیکشم...برای چویی شیوون هیچ اتفاقی نمیافته...اون فقط یه شکنجه ساده بود...اون مار اصلا هیچ خطری برای شیوون نداشت...اون کارو فقط برای ترسوندن و عذاب دادن تو کردن... برای اینکه تو حرفهای منو باور کنی که شیوونو گرفتیم... کیو چهره ش از هر جمله سونگمین درهمتر شد با صدای کمی بلند حرفش را برید گفت: یه شکنجه ساده؟... حالم ازت بهم میخوره لی سونگمین...تو شکنجه دادن یه انسان رو میگی برای فهمیدن به من کردی؟...اونم انسانی که حالش خوب نیست... سونگمین یهو از جا پرید با صدای بلند از خشم وسط حرفش گفت: انقدر نگو حالش خوب نیست...حالش خوب نیست...گفتم اون مار برای شیوون خطری نداشت...اون مار...

کیو به جلو خم شد دوباره دستانش را به میز ستون کرد اینبار او با صدای بلند وسط حرفش گفت: شیوون مریضه...لی سونگمین...شیوون یه عمل کوچیک داشته... پیوند مغز استخوان ...میفهمی؟...حالش خیلی بده...بیمارستان بستری بود...قرار بود برای ازمایش برای حال بدش چند روز دیگه دوباره بستری بشه...وضعیت شیوون اصلا خوب نیست ...انوقت تو میگی حال شیوون خوبه؟...سونگمین چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت از چهره ش کاملا مشخص بود که نمیدانست حال شیوون خوب نیست وضعیتش چطور است با حالت بهت زده میان حرفش گفت: چی؟...شیوون عمل داشته؟...پیوند مغز استخوان؟...یعنی... یعنی... شیوون...( میخواست بگوید "سرطان داره..." ولی از حالت شوک نتوانست) کیو چهره ش درهمتر شد با خشم که گریه ش هم درامده بود با صدای لرزانی گفت: اره...پیوند مغز استخوان...نکنه نمیدونی پیوند مغز استخوان چیه؟...یا حرفمو باور نمیکنی؟...میتونی ادماتو بفرستی بیمارستان تا بپرسن شیوون پیوند داشته یا نه...یا بستری بوده یا نه....

سونگمین چشمانش بیشتر گشاد شد با حالت شوک و درمانده گفت: من...من...من نمیدونستم...من نمیدونستم وضعیت دکتر چویی اینطوریه...من فقط میخواستم...کیو تغییری به چهره خود نداد فقط گریه اش بیشتر شد مهلت نداد سونگمین جمله ش را کامل کند با صدای بلند لرزان گفت: شیوون کجاست سونگمین؟...ادمات شیوونو کجا نگه داشتن؟...ادرسشو بده...یالااااا...بگو شیوون کجاست؟...دستانش را بلند کرد روی میز کوبید فریاد زد: ادمات کجان سونگمین؟...بگو شیوونو کجا نگه داشتــــــــــــــــــــــــــــن؟...

*******************************************

دانجو دستمال را داخل اب خیساند و بالا اورد ابش را چلاند دستمال خیس را روی سینه خوش فرم شیوون که از تب خیس عرق و از نفس زدن تند بالا و پایین میرفت گذاشت ارام رویش کشید تا کمپرس اب سرد کند شاید تبش پایین بیاید ولی فایده ای نداشت اخمش بیشتر شد دهان باز کرد حرفی بزند که کانگین امان نداد خم شد دستی زیر گردن شیوون و دست دیگر زیر زانوهای شیوون حلقه کرد شیوون را بلند کرد به اغوش کشید خواست بچرخد که لیتوک امان نداد خیز برداشت جلویش ایستاد بازوهای کانگین را گرفت با چشمانی گشاد گفت: کجا؟... داری کجا میبریش؟...

کانگین با اخم شدید خشمگین به لیتوک نگاه کرد گفت: داریم میبریمش بیمارستان...نکنه میخوای توی این وضعیت اینجا نگهش داری؟...باید ببریمش بیمارستان...لیتوک چشمانش گشادتر شد وسط حرفش گفت: چی؟... بیمارستان؟...ولی کانگین...اگه ببریش بیمارستان...ما لو میریم...اخه ببریش بیمارستان چی بگیم...بگیم ما این جوونو دزدیدیم...حالش بده...بیاید مداواش کنید...بعلاوه ...رئیس لی ...ما ازش پول گرفتیم...اجازه نمیده از اینجا بیرون ببریمش...اگه رئیس لی بفهمه...مارو میکشه....

کانگین چشمانش گشاد و اخمش بیشتر شد گفت: رئیس لی مارو میکشه؟...به درک...تو میگی من پسر هیون یونگو تو این وضعیت اینجا نگهش دارم تا تلف بشه؟...اره؟...میخوای پسر هیون یونگوبکشی؟... لیتوک با بیچارگی گفت: نه...نمیخوام پسر هیون یونگ رو بکشم...ولی ما نمیتونیم ببریمش بیمارستان...اگه از اینجا بیرون ببریمش...اوضاع بدتر میشه...فکر میکنی میتونی تو بیمارستان مداواش کنی؟...اگه ببریمش بیمارستان فایده ای نداره...چون مطمینا افراد رئیس لی میکشنش...که لو نرن...مگه یادت نیست وقتی تایلند بودیم...یه گروگان که حالش خیلی بد شد...بردیمش بیمارستان...اونم به دستور همونی که گفت بدزدیمش...ولی وقتی بردیمش بیمارستان همون طرف دستور داد تا بکشنش...که لو نره...پس رئیس لی هم همین کارو میکنه...وقتی ببریمش بیمارستان...میکشتش...

کانگین با حالت بیچاره ای گفت: پس میگی چیکار کنم؟...منتظر بمونیم تو این وضعیت بمیره؟...لیتوک هم چهره ش اشفته بود گفت: نه...نمیزارم بمیره...زنگ میزنم به رئیس لی ...بهش میگم حالش بده...ازش میخوام یه دکتر خوب برامون بفرسته ...یا راهی بهمون نشون بده...نگران نباش...من نمیزارم پسر هیون یونگ بمیره...باشه؟...کانگین با چهره ای که حالت گریه داشت نگاهش را از لیتوک گرفت به شیوون بی هوش دراغوشش کرد با مکث چرخید شیوون را دوباره روی تخت خواباند.



نظرات 1 + ارسال نظر
조나파스 چهارشنبه 28 تیر 1396 ساعت 00:01

بعله دیگه واقعا نمیدونم چی بگم، کلا حرفی ندارم، واقعا نمیدونم چی باید بگم. متشکر منتظر ادامش هستم.

بله بله منم حرفی ندارم.... خواهش میکنم...چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد