SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آـش 26


 

سلام دوستای گلم...

این حرفهای که میخوام بزنم نه برای لوس کردن خودمه...نه اینکه نازمو بکشید نه.... این تصیمیه که چند وقته گرفتم...

یکم فقط برای چند هفته یا چند ماه دیگه داستانامو تحمل کنید بعدش دیگه راحت میشید ... راستش دیگه خسته شدم...دیگه نمیخوام بنویسم...یعنی مینویسم ولی از اپ کردن خسته شدم....  شاید بنویسم فقط برای چند نفری که همیشه خواستار خوندن داستانمن ایمیل کنم... یعنی فقط برای چند نفر ...به تعدا انگشت دست هم نمیرسه ولی همون هم بسه...از وقتی که یادم میاد و فیک وداستان نوشتم خواننده زیاد نداشتم...پس بخاطر کم کامنتی یا استقبال نشدن از داستانم این حرفارو نمیزنم...دیگه خیلی خسته شدم... شاید برای همیشه گذاشتمش کنار.... به هر حال میخواستم بگم فقط یکم تحمل کنید بعدش من میرم...ممنون از لطفتون که تا حالا تحملم کردید و همراهم بودید. ...

حالا بفرماید ادامه...

 

فرشته بیست و شش

کیو با لبخند سری تکان داد گفت: بله پرفسور ...میخوام اگه بشه تو همین بیمارستان کار کنم...البته اگه این بیمارستان منو قبول کنه؟... پرفسور یون با چشمانی کمی گشاد ابروهای بالا داده به کیو نگاه میکرد گفت: این بیمارستان که مایه افتخارشه که پزشکی مثل شما رو قبول کنه...پزشکی که پرفسور " ون " اونو بهترین شاگرد خودش معرفی کنه ...بهترین پزشکه ...ولی شما که گفتید میخواید برگردید فرانسه.... برای تخصصوتون ...چی شد؟... پشیمون شدید؟...یا نکنه اونجا مشکلی براتون پیش اومده نمیخواید برگردید فرانسه؟...اگه مشکلی هست من بتونم بهتون کمک... کیو همانطور لبخند زنان وسط حرفش گفت: نه...مشکلی برام پیش نیومده...اتفاقا اتفاق خیلی خوبی برام افتاد... اتفاقی که میشد گفت 8 سال منتظرش بودم...برای همین دیگه قصد ندارم برم فرانسه....نمیخوام دیگه تخصصمو بگیرم...همین قدر بسه...بعلاوه اگه بخوام تخصصمو بگیرم همین جا ...تو کشور خودمم میتونم ...اون کاری هم که پرفسور ون خواسته رو براش انجام میدم....براش میفرستم...

پرفسور یون چهره اش تغییر داد لبانش را بهم فشرد سری تکان داد گفت: درسته ...میتونی بعد تموم شدن کار براش بفرستی ...تخصصتم همین جا بگیری... لبخندی زد گفت: خوشحالم که اتفاق خوبی برات افتاد... خوب پس....حالا که میخوای بمونی... میخوای تو همین بیمارستان باشی....پزشک بخش ریه میشی...اتفاقا بخش ریه ما به پزشک ماهری مثل شما خیلی احتیاج داره....کیو لبخندش پررنگتر شد گفت: خوب پس...میتونم همینجا تو همین بیمارستان کار کنم...پرفسور یون هم لبخندش پررنگتر شد گفت: بله...اتفاق خوشحال میشم شما رو کنار خودمون داشته باشیم...کیو با سرتعظیمی کوچکی کرد گفت: ممنون...که صدای گفت: کیوهیون...جمله کیو نمیه ماند رو برگردانند مین هو را در روپوش سفید پزشکی دید که به طرفش میاند کیو قدری چرخید گفت: هیونگ....

مین هو به انها رسید تعظیم نصف نیمه ای به پرفسور کرد گفت: سلام پرفسور....پرفسور هم سری تکان داد گفت: دکتر لی...برگشتید؟... مین هو سری تکان داد گفت: بله...امروز مرخصیم تموم میشد ...برگشتم...گفتم که نامزدی دوستم بود...خودمم به استراحت احتیاج داشتم...مرخصی لازم داشتم...پرفسور یون سرش را چند بار تکان داد گفت: بله.... مین هو مهلت نداد روبه کیو نگاهی به سرتاپایش کرد گفت: کیوهیون...اینجا چیکار میکنی؟... کیو دهان باز کرد جواب دهد که پرفسور یون جایش گفت: دکتر چو از امروز پزشک این بیمارستانه...و همکار شما...البته تو بخش ریه...این بیمارستان شروع به کار میکنه...ایشون برای پروژه پزشکی از فرانسه اومدن...میخواستن برگردن ...ولی انگار اتفاق خوبی براشون افتاد...موندگار شدن...حتی همکار ما...اخمی کرد با انگشت به ان دو اشاره کرد گفت: راستی شما همو میشناسید؟...

مین هو از جواب پرفسور یون ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد با شگفتی به کیو نگاه کرد با پرسشش رو برگردانند سری تکان داد گفت: بله...ایشون رو میشناسم...از دوستای قدیمی منه.... رو به کیو با لبخند پهنی گفت: خوشحالم که برگشتی ...اونم تو بیمارستان ما با من همکار شدی...کیو لبخندی از سرخجالت زد گفت: ممنون...

************************************************* 

شیوون قدری ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد لبخند زنان گفت: یعنی این بشر فقط قد و هیکلش بزرگ شده...ولی همچنان دویله ها... سودنان خندید همراهش لبخند اخمی کرد گفت: اینجوری نگو اوپا...کیوهیون اوپا اینطوریا هم نیستا....کیو لبخند پهنی زد گفت: ممنون نونا...ولی باید بگم...ببخشید نونا...مین هیونگ رو امروز قرض میگریم.... هیونگ امروز مال منه...البته بگم از این اتفاق زیاد پیش میاد...شما باید هر ان اماده باشی من هیونگ  رو ازت قرض بگیرم... سودنان لبخندش کمرنگ شد با گیجی گفت: اوپا رو قرض میگیری؟...یعنی چی؟؟... کیو با همان لبخند سری  در تایید تکان داد گفت: اهوم...مهلت نداد یهو دستش را دور بازوی شیوون حلقه کرد گفت: اوپا امروز مال منه...روبه شیوون که با ابروهای بالا و چشمان گشاد شده بهت زده به دست کیو و بازوی خود و صورت کیو نگاه کرد گفتن: هیونگ میخوام امروز باهم قرار بذاریم...من تو با هم بریم شهر بازی ...رستوان... و جاهای دیگه کلی خوش بگذرونیم...میدونی که من 8 سال کره نبودم خیلی جاها عوض شده...میخوام امروز سئول رو بهم نشون بدی...تو امروز مال منی... به شیوون و سودنان فرصت عکس العمل دیگری نداد بازوی شیوون را کشید چرخاندش با خود همراه کرد.

شیوون همانطور بهت زده به کیو نگاه میکرد با او همراه بود روبرگرداند به سودنان نگاه کرد چهره ش تغییر کرد مثلا مظلوم شد با حالت التماس اما به شوخی گفت: سودنان نجاتم بده...کیوهیونا منو دزدید.... سودنان هم با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده به حرکت کیو نگاه میکرد با حرف شیوون خنده اش گرفت همراه لبخند اخمی کرد با صدای بلند گفت: اوپاااااا...خودتی.... یااااااااااا...یااااااااااااااا... شما دوتا از قبل برنامه تونو چیدید ...حالا جلوی من نقش بازی میکنن؟... باشه اوپا...باشه کیوهیون اوپا... مگه دستم به جفتتون نرسه...دست به کمر شد با همان حالت گفت: برمیگردید دیگه...میدونم باهاتون چیکار کنم.... شیوون با تهدید سودنان چشمانی گشاد و ابروهای بالا رفت روبه کیو گفت: اوه...اوه...کیوهیونا...سودنان فهمید...در ریم که الان مارو گیر بیاره رسما مردیم...کیو هم که همچنان دستی دور بازوی شیوون بود او را همراه خود میبرد با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده یهو برگشت به سودنان نگاه کرد با دیدن چهره عصبانیش چشمانش گشادتر شد گفت: اوه..اوه...هیونگ.... شروع کرد به دویدن و شیوون هم همراهش دوید به سمت ماشین رفتن. سودنان که به ظاهر عصبانی بود ولی در اصل داشت شوخی میکرد از حرکت ان دو که به طرز خنده داری دویدند صدادار خندید.

********************************************************

شهر بازی

کیومحکم میله های اهنی را گرفت با لبخند پهنی رو به شیوون گفت: اماده ای هیونگ؟؟... شیوون میله کمربند اهنی را روی رانهای خود گذاشت با قفل دو طرف صندلیش ور میرفت سرراست کرد با لبخند ملایمی گفت: اره..اماده ام...اخم شیرینی همراه لبخند کرد گفت: ببینم تو که نمیترسی ؟...اخه مسیر این ترن هوایی خیلی موجهای بدی داره....دیدی که از دور؟...اونم اینکه اومدم جلوی جلوی ترن نشستیم... ترسش بیشتره... البته خودت گفتی بیام جلوی جلوی بشنیم...اگه میترسی بیخیال شیم... کیو هم همراه لبخند اخمی کرد گفت: نه هیونگ...ترس چیه؟...مگه من بار اولمه که سوارش میشم...همیشه تو پاریس وقتی میرفتم شهر بازی فقط سوار ترن هوایی میشدم...چون میخواستم حرصمو خالی کنم... چون فقط اینجا میشه همش جیغ و داد و هوار بکشی کسی نمیگه چرا داد میزنی...منم هر وقت اونجا سوار ترن هوای میشدم فقط داد میکشیم ...و صدات میزدم.. به کره ای فریاد میزدم که چقدر دلم برات تنگ شده...کسی هم که نمیهفمید من چی میگم...

شیوون از جوابش چشمانش گشاد شد ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟؟... داد بزنی؟... یعنی تو تا وارد شهر بازی شدیم ... مستقیم اومدی ترن هوایی سوار شدی که داد بزنی؟...یعنی همش داد میزنی؟...اینجا چرا میخوای داد بزنی ؟...من که پیشتم... اگه اینجوریه که بریم پایین...چه کاریه؟...تو میخوای همش داد بزنی....اخمی کرد گفت: اصلا ببینم چرا میخوای داد بزنی؟؟... الان که منو دوباره پیدا کردی...کنارتم... نکنه الانم عصبانی هستی ...میخوای حرصتو خالی بشه؟... از کی عصبانی هستی؟...کیو با لبخند پهنی سری به بالا تکان داد گفت: نه عصبانی نیستم...ولی میخوام خالی بشم...چون انقدر خوشحالم که دارم میترکم...خوشحالم که هیونگو پیدا کردم....شیوون ابروهایش بالا رفت لبخند زد گفت: چی؟... که فرصت نکرد بقیه جمله اش را بگوید ترن هوایی شروع به حرکت کرد .

ترن با تکانهای کوچک شروع به حرکت کرد شیوون جمله ش نیمه گذاشت نگاهی به روبرو و اطراف کرد .ترن با تکانهای کوچک از سکو بیرون رفته روی ریل ارام حرکت میکرد هنوز همه چیز ارام بود لذت بخش میشد در ارامش از طبیعت زیبای پارک شادی لذت برد . شیوون هم با لبخند ملایمی به لب به اطراف نگاه میکرد که کیو یهو شروع کرد به داد زدن: ههههههههههههههههههههههههههههه......اوهههههههههههههههههههههههههه.... شیوون از فریاد کیو یکه ای خورد یهو روبرگردانند با چشمانی گرد و ابروهای بالا داده به کیو نگاه کرد کیو میله ها را گرفته بود سربه اسمان با لبخندی که به لب داشت با صدای بلند فریاد میزد.

شیوون لحظه اول فکر کرد کیو ترسیده یا اتفاقی بدی برایش افتاد ولی با لبخندی که کیو روی لبش داشت بخصوص اینکه همانطور که فریاد میزد رو برگردانند با لبخند به شیوون نگاه میکرد فریادش بلندتر میشد فهمید کیو حالش خوب است نترسیده ،فقط دارد شیطنت میکند . شیوون هم از حرکتش خنده ش گرفت رو برگردانند نگاهی به مردمی که پشت سرشان نشسته بودنند با تعجب به کیو نگاه میکردنند با حالت معذرت خواهی سری برایشان چند بار تکان داد رو به کیو با لبخند و صدای بلند گفت: بس کن....داد نزن...هنوز که سرعت نگرفته... تازه اولشه...داد نزنننننننننننننن...ملت فکر میکنن دیونه ای... کیو روبه شیوون کرد فریادش قطع شد ولی با صدای بلند لبخند زنان گفت: نــــــــــــــــــــــه...این فریادم از ترس نیست...از شادیییهههههههههههههه...دوباره شروع کرد به فریاد زدن که اینبار به جیغ زدن بدل شد .

شیوون از حرفش خنده ش گرفت با صدای بلند گفت: دیونــــــــــــــــــــــــــه...واقعا که ....تو مثلا دکتریییییییییی...یعنی ملت بفهمن یه دکتر اومده شهر بازی ...ترن هوایی سوار شده همون اول فریاد میزنه.. چی میگن؟.... کیو یهو فریاد زدنش قطع شد روبه شیوون کرد با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده نگاهی بهش کرد رو برگردانند نگاهی به جمعیت بهت زده پشت سرشان دوباره روبه شیوون کرد گفت: نه اینکه الان کسی نفهمید من دکترم.... هیونگگگگگگگگ...توبا صدای بلند به همه گفتی که من دکترم... این همه ادم پشت سرمون نشسته ان....تو انوقت با داد میگی من دکترم.... شیوون لبانش را بهم فشرد لب زیرنش را قدری پیچاند با حالتی که لبخند میزد ولی به سختی لبخندش را کنترل میکرد با شیطنت گفت: تقصیر خودته...میخواستی داد نزنی...کیو تابی به ابروهایش داد گفت: چی؟... میخواستم داد نزنم...خیلی خوب...خوبه منم ...با صدای خیلی بلند گفت: بگم که تو اتش نشانی...اونم معاون اتش نشانی....اومدی ترن هوایی سوار شدی....   

شیوون ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد دوباره به  جمعیت پشت سرخود نگاهی کرد گفت: یااااااااااااااااااا...یاااااااااااااااااااااااا...یااااااااااااااا...کیوهیونا...من که داد نزدم...تو داد زدی...همه فکر میکنن دیونه ای...به من چهههههههههههههههه....ان دو با صدای بلند حرف میزدنند سربه سر هم میزاشتن که ترن به قسمت مارپیچ های ریل رسید جمله شیوون با سرعت گرفتن و رسیدن به مار پیچ نیمه ماند یهو روبرگردانند به روبرو نگاه کرد بی اختیار از شدت سرعت و هیجان شروع به فریاد زدن کرد. کیوهم مثل شیوون یهو روبرگردانند با تمام توان شروع به فریاد زدن کرد . ان دو بهم نگاه میکردنند ،بهم لبخند میزدند ،میخندیدند و فریاد میزدنند.

............................

شیوون مقداری از پشمک دست خود را به دهان گذاشت در دهانش مزه مزه میکرد روبرگردانند به کیو که دست در دستش از پشمک خود گازهای گنده میگرفت با ولع میخورد نگاه کرد با لبخند گفت: تو اصلا عوض نشدی کیوهیون....کیو که میخواست گاز بزرگی به پشمک خود بزند با جمله شیوون که گویی نفهمید چه گفته یهو روبرگردانند با حالتی گیج و متعجب پرسید : هااااااااا؟...چی؟...من عوض نشدم؟...چرا نشدم؟...هم قدم بلندتر شده...هم هیکلم درشترشده...هم قیافه ام خیلی خوشگلتره شده...چطور میگی عوض نشدم؟....

شیوون تغییری به چهره مهربان همراه با لبخند ملایمی خود نداد گفت: منظور من قیافه ات نیست...منظورم رفتارته...درسته از حالت نوجون به مرد جوون بدل شدی...ولی هنوزم دویلی ...هنوزم مثل بچه ها شیطنت میکنی....توی این چند ساعته ...تو این پارک ...فقط شیطتنت کردی...اینگار نه اینگار که یه مرد گنده شدی....اینگار نه اینگار که دکتری...حتی غذا خوردنتم تغییر نکرده...با ولع خاصی غذاتو میخوی که ادم لذت میبره...مثل همون موقع ها... طوری غذا میخوری که انگار چند وقته یه غذای درست حسابی نخوردی...در حالی که مطمینا اونجا...

کیو چهره ش تغییر کرد نگاهی به پشمک دست خود کرد دوباره روبه شیوون با لبخند ملایمی وسط حرفش گفت: وقتی با توام هیونگ اینطوریم...لبخندش محو شد به روبرو نگاه کرد با به یاد اوردن انچه برای چند سال به او گذشت چهره اش ناراحت شد گفت: 8 سال بود که شیطنت نکرده بودم... 8 سال بود که نخندیده بودم...8 ساله که نمیدونم شادی چیه...8 ساله که نفهمیدم غذای خوشمزه چیه...8 سال بود که از هیچکی لذت نمیبردم... همه چیز برام تیره و تاریک بود...فقط میخوردم میخوابیدم درس میخوندم.... نگاهش دوباره به شیوون شد گفت: ولی از دیروز دوباره زنده شدم... 8 سال بود که فکر میکردم مرده ام...ولی دیروز دوباره زنده شدم...با دیدن تو هیونگ...دوباره زنده شدم...دوباره مثل بچه ها شدم...دوباره همه چیز برام لذت بخش شد...همه چیز برام قشنگ و زیبا شد...

شیوون چهره ش درهم و ناراحت بود نالید: کیوهیونا...کیو اجازه نداد حرفی بزند لبخند پهنی زد برای تمام کردن حرفشان گفت: هیونگ...بیا بریم چرخ فلک سوار شیم... یعنی همه وسایل پارکو سوار شدیم...فقط این مونده...دست شیوون را کشید شروع به دویدن کرد گفت: بیا هیونگ...بیا که خیلی دلم برای لذت بردن از زندگی تنگ شده...بیـــــــــــــــــــــــــــــــا هیونگگگگگگگگگگگگگگگ.....

 

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
조나파스 دوشنبه 26 تیر 1396 ساعت 01:16

اخی الهی جیگرم کباب شددد
اخه این چیه نوشتی خواهر منننن
حرفی نمیمونه انقد خوشحالم که اینا بهم رسیدن که هییییچ حرفی ندارم
ممنون و منتظر ادامش هستم

هان؟...بد نوشتم؟... جیگرت کباب شد یا خوشحالی الان که اینا بهم رسیدن؟
خواهش عزیزدلم...چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد