SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فراموشم نکن 3

سلام دوستای گلم...

قبل از هر چیز باید بگم داستان دوستت دارم نوشتنش تموم شد... به درخواست بچه ها هفته ای دو قسمت میزارمش که زودی تموم بشه... اما خوب نمیدونم جاش داستان جدید مینویسم یا نه....هم وقت کم دارم و مشغله زیاد هم باید یه ایده خوب پیدا کنم...پس هنوز مشخص نیست...

حالا فرماید ادامه برای خوندن این قسمت ....


  

پارت 3

در خونه رو باز کردم و مثل همیشه با خوشحالی روی پله ها منتظر وایسادم تا بیاد بالا.صدای قدماش که روی سنگ فرش حیاط راه می رفت رو حس می کردم با هر قدمش و نزدیک شدنش ضربان قلبم شدت می گرفت!از این فکر لبخند اومد رو لبام و یه نفس عمیق کشیدم که بیشتر به خودم مسلط باشم.صدای پاشو از روی پله ها بالا می اومد رو می شنیدم وقتی روی پله اخر ایستاد و سرشو بالا کرد و نگام کرد.با دیدن پای گچ گرفته و پیشونی پانسمان شده اش همه هیجانم به نگرانی تبدیل شد.تو یک ثانیه خودمو دیدم که 5 تا پله رو با هم پریدم پایین و دارم با ترس و اظطراب بهش می گم:چی شده؟

کیو هیون که از عکس العمل من جا خورده بود با خنده گفت:من باید از تو بپرسم چی شده!چه جوری از این همه پله با هم پریدی؟!

با نگرانی بازوشو گرفتم و گفتم:یه دفعه هم که شده منو جون به سر نکن موقع جواب دادن!بگو با خودت چه کار کردی بیبی...؟

دوباره یه دونه از اون خنده ها که از ته دلش بود و صاف هم میومد می رفت ته دل منو می لرزوند کرد و گفت:هر کاری هست تو با من می کنی نه من با خودم!

بازوشو فشار دادم و با تهدید گفتم:کیو....

با همون خنده قشنگش تو چشمام نگاه کرد و گفت:جونم؟

همونجوری چند لحظه تو چشمای عمیق و سیاهش خیره موندم و یهو کشیدمش تو بغلم و سرشو گذاشتم رو شونه ام و زمزمه کردم:جونت سلامت.

خودشو بیشتر چسبوند بهم و دستاشو و دور بدنم حلقه کرد و با صدای بچه گونه گفت:فعلا که چلاق شدم!

رفتم عقب و دوباره نگاهش کردم:نمی گی چی شده؟

با لبخندی که می دونست هر چی ارامش تو دنیاس بهم میده گفت:چیزی نیست شیون..یه تصادف کوچولو کردم.

-با چی تصادف کردی؟!

-یه موتوری زد بهم...اما می بینی که هیچیم نشده.

با اخم نگاهش و گفتم:هیچیت نشده؟اره...می خوای بعد از رفتن منم همیجوری از خودت مراقبت کنی ؟من فقط تا حالا همین یه خواسته رو ازت داشتما.

با صدای لرزون و حالت بر افروخته گفت:شیون!باز شروع کردی؟!دیگه ایندفعه حتی نذاشتی بیام تو!از تو همین در ورودی داری شروع می کنی؟

خیلی جدی و مصمم نگاهش کردم و گفتم:همین جا و برای اخرین بار به من قول بده ...قول بده که از خودت درست مراقبت کنی.قول بده که فکرای مزخرف نکنی قول بده تو خیابون موقع رانندگی راه رفتن حواست جای دیگه نباشه و مواظب خودت باشی.

می فهمیدم داره سعی میکنه ارامش خودشو حفظ کنه.

-شیون تقصیر من نبود که...بالاخره اتفاق دیگه.

-کیو بهم قول بده.

با عصبانیت و چشمای پر از اشک گفت:شیون!

-قول بده....

یهو احساس کردم لبریز شد و بغضش ترکید و با صدای بلند گفت:باشه...قول می دم...ولی...

دیگه هق هق گریه اش نذاشت ادامه حرفشو بزنه.کشیدمش تو بغلم و تا می تونستم فشارش دادم.عین یه بچه کوچولو مظلوم و بی دفاع که بهش زور میگفتن گریه می کرد.می دونستم گاهی زیادی بهش زور می گم و تحت فشار روحی قرارش می دم اما چاره ای نداشتم .خودم از اون بدتر و داغون تر بودم.نمی تونستم نگرانش نباشم هر وقت به طور مستقیم و غیر مستقیم می گفت زندگی بدون من براش مسخره اس تنم می لرزید.پسر مغروز و لجبازی بود می دونستم که قابلیت هر کاریو داره به همین خاطرم باید از حالا باهاش اتمام حجت می کردم.دستمو لای موهای ابریشم و قهوه ایش بردم و نوازششون کردم ثل همیشه تو ذهنم برای هزارمین بار خودمو شماتت کردم که حاضر شدم بهش نزدیک بشم...اما اخه مگه برام راه دیگه ایی هم گذاشته بود؟از هر راهی میرفتم یه جوری از خودم دورش کنم نشد....یعنی نذاشت....نمی دونستم این چه سرنوشتیه؟

با ناراحتی به کیو هیون که هنوز تو بغلم گریه می کرد نگاه کردم تر شدن لباسم رو حس می کردم.گرمای بدنش با تمام وجود بهم انرژی میداد.بوسه ای بر گردن سفید و کشیده اش زدم.می دونست خیلی از دخترا دنبال این بودن که حتی بتونن چند کلمه باهاش حرف بزنن و بهش نزدیک بشن....هیچی کم نداشت.خدایا نمی دونم به خاطر این نعمتی که بهم دادی  که می تونم اینجوری نزدیک خودم حسش کنم و عاشقانه نگاهش کنم ازت تشکر کنم یا بخاطر این زجری که با هر دفعه دیدنش می کشم به خودم ناسزا بگم....یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم فعلا حواسمو به حال متمرکز کنم.چیزی که همیشه و از اول کیو هیون ازم خواسته بود اینک بیا از حال  لذت ببریم.

از تو بغلم کشیدمش بیرون و با دستم چونه اشو گرفتم و با لبخند نگاهش کرد و گفتم:بسه دیگه قشنگم...من که چیزی نگفتم فقط می خوام قول بدی که مراقب خودت باشی...ازتم ممنونم که قول دادی من می دونم که همیشه سر قولت میمونی.

با حالت بامزه که خندم انداخت اب بینیشوکشید بالا و گفت:تو از من قول نمی خوای می خوای منو شکنجه کنی.

با همون خنده گفتم:بس که ادم بدیم!

و بعدم هر چه زور تو وجودم بود سعی کردم جمع کنم و یهو از روی زمین بلندش کردم.

-نکن شیون!بزارم زمین خودم میتونم بیام.

-بیا بریم ببینم به تو باشه که تا صبح می خوای وایسی اینجا و منو دق بدی و گریه کنی!

از تو سالن عبور کردم و از دو سه پله سالن رفتم بالا و گذاشتمش روی یکی از مبلا.یه لحظه سرم گیج رفت و احساس کردم بدجوری نیروم داره تحلیل می ره خیلی سریع تر از قبل انگار از رنگ پریدم فهمید و با نگرانی گفت:خوبی؟اخه چرا اینجوری به خودت فشار میاری شیون.

سعی کردم به روی خودم نیارم و با لبخند گفتم:اخه تو که وزنی نداری و فشاری برای هیکل گنده من نداری.

-همچین میگه گنده انگار هیولائه!

با خنده رفتم طرف اشپزخونه و دو تا قهوه درست کردم و اوردم روی میز دیدمش که چند لحظه ای کنار جا لباسی ایستاده و سرش پایینه ...رفتم پشتش و دولا شدم و دستمو انداختم دور کمرشو سرمو گذاشتم روی شونه اش و به نیمرخ زیباش خیره شدم.گونه هاش سرخ شده بود و نوک دماغش هنوز قرمز بود با لذت نگاهش می کردم و دلم می خواست چشمامو از دیدنش سیر کنم اما می دونستم هیچ وقت سیر نمی شم اروم کنار گوشش گفتم:ما به هم سلام کردیم؟

بدون اینکه چیزی بگه سرشو بلند کرد و اینبار به رو به روبه روش خیره شد.خودمو کشیدم عقب و اونم برگشت به طرفم و با اخم گفت:نه خیر!

دوباره دستمو دور کمرش حلقه کردم و کشیدمش جلو و صورتمو بردم پایین و پیشونیموچسبوندم به پشونیش و گفتم:پس سلام بیبی من!

دستای کشیده و سفیدشو اورد بالا و قفل زنجیر تو گردنمو برد پشت گردنم و پلاک طلایی که به زنجیر اویزون بود  اورد جلو.این زنجیر هدیه ای تولدم بود که خودم ازش خواسته بودم و عزیزترین هدیه ای که می تونستم همیشه همراه داشته باشمش.

با انگشتام اروم به پشت گردنش فشار اوردم که سرشو بیاره بالا و تو چشمام نگاه کنه ...دوباره گفتم:سلام بیبی....

اروم گفت:سلام.... و بهم خیره شد چشماش به تیرگی سنگ بود ناخوداگاه نگاهم به سمت پایین رفت و روی لباس خوش فورمش ایستاد اب دهانمو به سختی قورت دادم و دوباره به چشماش خیره شدم اما مثل اینکه نگاهم همه چیزو لو داد کیو که متوجه نگاهم شده بود  خیلی نرم سرشو اورد جلو و لباشو گذاشت رو لبام... مثل همیشه از طعم و حس داغی لباش یه لذت بی نظیر زیر پوستم دوید و خیسی زبون و دهنش لذتمو چند برابر کرد.بازم مثل همیشه چند ثانیه ی اول هیچ چیز دست خودم نبود و فقط با ولع و اشتیاق لباشو مک می زدم و محکم می بوسیدمش...اما بعد از چند لحظه به خودم اومدم و سرمو کشیدم عقب.می دونستم مثل همه ی موقع های دیگه از اینکارم عصبانی میشه اما دست خودم نبود می ترسیدم .از اسیب زدن به این موجود زیبا و دوست داشتنی که جلوم وایساده بود و تو یه چشم به هم زدن شده بود عزیز ترین موجود زندگیم.حتی گاهی اینقدر دیونه می شدم که از نزدیک شدن بهش می ترسیدم و ناخوداگاه اونم ازار می دادم.

چشماشو باز کرد و با اعتراض گفت:شیون!همیشه باید حال ادمو بگیری؟

گردنشو بوسیدم و از خودم جداش کردم و گفتم:بیبی باز بحثای همیشگی رو شروع نکن ...خواهش میکنم منو و ترسامو و درک کن.

-درک نمی کنم!اصلا درک نمی کنم تو خودتم می دونی اینجوری...

نذاشتم حرفشو ادامه بده هلش دادم طرف مبلا و گفتم:بیا بریم قعوتو بخور عزیزم گرم میشی.

-نمیام!                                         -باز بغلت می کنم و بهم فشار میاد!!

-با حرص گفت:همیشه همه کارات زوریه!

و بعدم رفت و یکی از مبلا نشست با خنده رفتم نشستم کنارش و فنجون قهوه رو دادم دستشو گفتم:حالا شدی یه پسر خوب!

یه شکلک برام در اورد و چیزی نگفت .چند ثانیه بعد فنجون قهوشو بالا اورد و مشغول خوردنش شد همین که داشت قهوشو میخورد محو لبای خوش حالت و برجستش شدم که با حالتی زیبا از هم باز و بسته می شدن.وقتی متوجه نگاهم شد سریع رومو برگردوندم تا نفهمه و بعد سریع برای اینکه حواسشو پرت کنم گفتم:خب چه خبرا؟امروز چه کارا کردی؟

-هیچی!صبح تا ظهر که تو بیمارستان و اداره پلیس برای رضایت دادن به اون کسی که بهم زد بودم.                                               –خوب کاری کردی رضایت دادی.

-اتفاقا دونگهه هم موافق بود اما این یوری خنگ نظر شما دوتا رو نداشت.

مثل همه موقع هایی که از دختر عموش حرف می زد قیافه اش تو هم رفت و با یه حالت بیزاری جوابمو داد.تحمل اخماشو نداشتم...با خنده گفتم:عیب نداره دیگه چه کارا کردی؟

-بعدظهر تا عصرم تو شرکت بودم  و بعدم یوری اومد دنبالم و تو ماشین سر داروها با هم بحث کردیم.البته ماشین خودم تو خیابون موند و مجبور شدم با ماشین اون بیام.دیگه اخراش هم می خواستم سر حرفای مزخرفش با همین دستام خفش کنم!

با تاسف سرمو تکون دادم و گفتم:شایدهمون یوری و باباش درست می گن...

-شیون!باز چیزی نگو که دلم بخواد تو رو هم خفه کنم!

دستامو به علامت تسلیم بردم بالا و گفتم باشه چه خشن!حالا دارو ها کجاست؟

شونه هاشو انداخت بالا و گفت:نمی خواستم یوری بفهمه دارو ها به اینجاییی که منو رسونده ربط داره گفتم دستش باشه تا بعدا شیدونگ رو بفرستم ازش بگیره فعلا هنوز سری قبلی تموم نشده ....اره؟

یه اه کشیدم و گفتم:اره بیبی هنوز تموم نشده.برای اینکه بحث کش پیدا نکنه  دیگه حرفی نزدم که باز ناراحتش کنه.بعد از ایمکه حرفامون تموم شد با هم پاشدیم رفتم اشپزخونه و با کلی شوخی و مسخره بازی غذا درست کردیم گاهی چشم تو چشم میشدیم و می فهمیدم ته دل هردمون می لرزه ولی هیچ کدوممون به روی خودمون نمی اوردیم.

روی کاناپه نشسته بودم و لیوان قهومو سر می کشیدوم و منتظر بودم کیو هم بیاد اما خبری از کیو نشد بهد دوش گرفتن رفته بود لباشاشو عوض کنه اما بیشتر از نیم ساعت بود که تو اتاق بود .نگران شدم و به سمت اتاقم رفتم کیو رو دیدم که روی تخت داز کشیده  و خوابش برده جلو رفتم موهای نم دار روی صورتشو کنار زدم و بوسه ای به پیشونیش زدم.پتو رو بالا کشیدم و روش گذاشتم  بهش خیره شدم به صورت غرق در خوابش که مثل فرشته ها معصوم بود...به موژهای بلندش به بینی خوش حالتش به تک تک اجزای صورتش نگاه کردم مبادا چیزی ازش فراموشم بشه یا اوبین برخوردم با کیو هیون افتادم چه روزی بود هنوز وقتی به روز اول اشنا ایم با کیو هیون فکر می کنم لبخند  قشنگی رو لبام می شینه روز از اغاز غم و شبی با پایانی خوش...

                                   *****************************

روی زمین نشسته بودم و اروم سنگ ریزهارو توی دریاچه می ریختم دلم از سرنوشتم از این دنیا از بازی روزگار گرفته بود .سرمو بلند کردم و چشمم به سزخی اسمون افتاد شاید اون هم مثل من ناراحت بود.نسیمی شروع به وزیدن می کرد سرما تو تنم حس می کردم که تا مغز استخونم می رفت سرمایی نه به خاطر وزش باد و نسیم دریا بلکه بخاطر احساس شکستی که بر جسم و روحم هجوم اورده بود به ترد شدن از خانوادم و دوستام به ناتوانیم....احساس جدید و ترسناکی که تا اون زمان تو زندگیم حس نکردم.از جام بلند شدم و دستامو تو جیبم فرو کردم یاد پدر و مادرم افتادم که چه با بی رحمی منو از خودشون دور کردند5 روز بود که تک و تنها تو خیابونا پرسه میزدم و شبها با پولی که از خونه با خودم اورده بودم به هتل میرفتم.گیج و مات و منگ بودم و توجه ای به اطراف نداشتم.از همون لحظه اول که از فاجعه ای بر سرم اومده بود و گریبانم رو گرفت دلم می خواست بمیرم...همه منو ول کرده بودند و تنها و بی عکس شده بودم....قطره ای اشکی از گوشه چشمم جاری شد بی هدف و نا امید قدم بر می داشتم تا اینکه خودمو جلوی یک بار دیدم....

تصمیم گرفتم وارد اونجا بشم با قدمای اروم وارد شدم و سفارش یک نوشیدنی دادم و روی یکی ار میزها نشستم و به ادم های اطراف خیره شدم چقدر خوشحال و سرمست بودند به لبخند و شادی روی صورتشان حسودیم شد که یهو کسی خودشو انداخت کنارم و دستشو دور گردنم حلقه کرد که باعث شد نوشیندی تو دستم کمی رو لباسم بریزه....با عصبانیت به کنارم خیره شدم و دیدم پسری خودشو بهم چسبونده و داره اطرافشو نگاه میکنه .لیوانو محکم روی میز کوبیدم و بهش خیره شدم و گفتم:هی پسره احمق معلومه چه مرگته....

 

نظرات 2 + ارسال نظر
조나파스 یکشنبه 25 تیر 1396 ساعت 20:25

سلا اونی ببخشید دیر شد
من کاملا با نظر فاطمه جان موافقم. من موافق این نیستم که بلایی سر کیوهیون یا شیوون یا هر کس دیگه ای بیاد. ولی یکیشون تو همه ی سوپرمن باشه و بلا ها سر یکی بیاد دیگه ...
تازه یه فکری به حال ما گیمرا ها هم بکن و اینکه حس خوبی به این داستان د ارم
دوستت دارم و متشکر

سلام عزیزدلم...خواهش میکنم..دیر چی؟
چشم
منم دوستت دارم عزیزدلم

فاطمه یکشنبه 25 تیر 1396 ساعت 11:18

سلام
مرسی منتظر ادامه ش هستم
خواهشا حداقل توی این فیک همه ی بلاها رو سر شیوون نیار وسوپر منش نکن به کیو هم یه لطفی بکن

سلام خواهش میکنم...چشم
چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد