SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم 45

سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت


  

عاشقتم چهل و پنج

دونگهه همراه اخم چشمانش را ریز کرد گفت: جواب ازمایشاتت نیومده؟... نگفتن به چی مشکوک بودن؟... کیو اخمی کرد گفت: جواب ازمایشم امادست...فعلا تشخص به سرطان کبد دادن...ولی باید جواب اصلی رو شیوون بده...که اونم دزدنش...هیوک و دونگهه چشمانشان از جواب کیو به شدت گرد شد باهم با صدای بلند گفتن : چــــــــــــــــــــــــی؟.... دونگهه با وحشت گفت: سرطان کبد؟... راست میگی؟... هیوک هم با وحشت گفت: دکترها تخصیص سرطان کبد دادن؟... تو منتظر جواب شیوونی؟... انوقت تو بیخیال میگی سرطان....کیو توجه ای به عکمس العمل دونگه و هیوک نکرد گویی اصلا خودش هم نمیفهمید دارد چه جوابی به ان دو میدهد اصلا به جواب ازمایش خود اهمیتی نداد چون فقط به فکر شیوون بود ، بیتوجه به پرسش دونگهه و هیوک وسط حرفشان گفت: هنوز پیداش نکردن...از دیشب تا حالا دارن میگردن...ولی ببیفایده س...انگار هر چی بیشتر میگردن ...کمتر چیزی ازش پیدا میکنن...

هیوک اخمی کرد گفت: فکر کردی همینجوری الکی چند تا ادم بفرستی دنبالش...برات پیداش میکنن...پلیس این وسط ...که صدای زنگ موبایل کیو امد جمله هیوک نیمه ماند کیو که به صندلیش لکمه داده بود با اخم به هیوک نگاه میکرد یهو کمر راست کرد بدون مهلت دادن به کسی و حرف زدن گوشیش را از روی میز برداشت به صحفه ش نگاه کرد با دیدن شماره ای که به روی صحفه اش بود اخمیش بیشتر شد گفت: لعنتی...فکر کردم محافظان...دوباره این عوضی بازیش گرفته...دونگهه اخمی کرد وسط حرفش گفت: مگه کیه؟... کیو با انگشت روی صحفه موبایلش کشید تماس را وصل نکرد همانطور که گوشی زنگ میخورد روی میز پرت کرد که زنگ موبایل هم قطع شد  کیو رو به دونگهه با اخم گفت: هیچکی...لی سونگمینه...هیوک با اخم بیشتر و چشمان ریز شده وسط حرفش گفت: لی سونگمین؟... همون ارباب لی؟... کیو با سرتکان دادن جواب داد . هیوک اخمش بیشتر شد گفت: ارباب لی بهت زنگ زده؟... چیکارت داره؟...

کیو چهره ش درهمتر شد گفت: هیچی...این عوضی فقط رو اعصابه...بخاطر اون پروژه لعنتی که فکر میکنه من هنوز دنبالشم داره میره رو اعصابم....به حساب خودش هی زنگ میزنه چرت و پرت میگه که حواس منو از پروژه پرت کنه...یا با اعصاب خورد کردنم منواز پروژه دور کنه...درحالی که نمیدونه من از اون پروژه انصراف دادم...حوصله...که اینبار صدای اس ام اس امد کیو جمله اش را نیمه گذاشت خم شد با اخم شدید به صحفه موبایلش نگاه کرد با خواندن پیام با چشم که از طرف سونگمین بود اخمش بیشتر شد یهو گوشیش را از روی میز برداشت با کشیدن انگشت روی صحفه  موبایلش اس ام اس را باز کرد بیتوجه به پرسش هیوک : کیه؟... پیام را زیر لب خیلی اهسته در حد پچ پچ برای خود  خواند : جواب تلفن رو نمیدی تا شیوونو به کشتن بدی ...اره؟... ایمیلتو باز کن...یه چیزی از شیوون برات فرستادم...ببین با جواب ندادن تلفنت چه بلای سر شیوون اوردی...

چهره کیو از خشم به شدت درهم شد با صدای خفه ای غرید: این لعنتی چی میگه؟... چرا هی میگه شیوون پیش منه؟... این بازی مسخره چیه راه انداخته؟... انگشت روی صحفه موبایلش کشید غرلند کنان ایمیلیش را باز کرد که با دیدن پیامی که فیلم ویدیوی بود چشمانش به شدت گشاد شد. "در فیلم ویدیو شیوون روی صندلی بسته شده نشسته بود روی گونه اش زخم و کبودی بود و رنگ به رخسار شیوون نبود روی ران شیوون هم ماری بود که مشکی و بزرگ بود ،مار ارام روی شکم و سینه شیوون خزید بالا رفت شیوون با چشمانی گرد شده وحشت زده به مار نگاه میکرد التماس میکرد که مار را از روی بدنش بردارند ولی کسی توجه ای نمیکرد مار ارام از سینه ش بالا میرفت شیوون صدای ناله و التماسش بیشتر شد . کیو با دیدن فیلم چشمانش به شدت گرد شد رنگ به رخسار نداشت تنش یخ زده بود گویی سطل اب یخی را رویش خالی کرده بودنند شوکه وحشت زده به فیلم نگاه میکرد با صدای لرزان خیلی ارام و لکنت وار  نالید: ا...ای...این...این...این چیه؟...

هیوک و دونگهه که با اخم به حرکات کیو نگاه میکردنند متوجه غرلند زیر لبش نشدن هیوک  با اخم گفت: چی شده؟...میگم کیه؟... ولی کیو توجه ای به پرسش کزده بود ایمیلیش را باز کرد با وحشت زده شدن صورت کیو صدای امدن صدای التماس فریادی که از ویدیوی در حال پخش از موبایل کیو میامد هیوک و دونگه گیج با چشمانی کمی گشاد نگاهی بهم کردنند دوباره روبه کیو کردنند اینبار دونگهه پرسید: کیوهیون..چه خبره؟... این سرو صدای کیه؟... چی داری نگاه میکنی؟...ولی کیو دوباره جوابی نداد شوکه به موبایلش خود نگاه میکرد. هیوک و دونگهه هم کنجکاوتر شدن باهم بلند شدن به طرف کیو رفتند در دو طرف صندلیش ایستادنند به موبایلش کیو نگاه کردنند با دیدن وضعیت شیوون در ویدیو چشمانشان گرد شد هیوک شوکه زده گفت: این...این...این دکتر چویی نیست؟... کی این فیلمو فرستاده؟... گروگان گیر فرستادن؟... دونگهه هم مانند هیوک شوکه زده گفت: اره...اره...دکتر چوییه... ولی ...ولی این فیلم رو کی گرفته؟... گروگان گیرها؟... چرا برای کیوهیون فرستان؟...

کیو دوباره جوابی به ایونهه نداد چون شدید شوکه بود فقط به شیوون که از ترس مار ضجه وار التماس میکرد نگاه میکرد گویی با تمام شدن ویدیو که اخرش روی برگه ای  رو به دوربین نوشته شده بود " اگه به پلیس این فیلم نشون داده بشه دکتر کشته میشه"  به خود امد از جا پرید بلند شد نگاه چشمان گرد و حشت زده ش به موبایلش که در دست لرزانش بود با صدای لرزانی نالید: شی...شیوون...این ...این ..فیلم...لی ...سونگمین.... خودش هم نمیفهمید دارد چه میگوید ،با انگشتان لرزانش که دستانش از وحشت به شدت میلرزید روی صحفه موبایلش کشید شماره سونگمین را گرفت  گوشی را به گوشش چسباند به زنگ خوردن گوش میداد نگاه چشمان گشاد شده اش بی هدف به روبرو بود اب دهانش را قورت داد تا گلوی خشک شده ش تر کند نالید : جواب بده...جواب بده لعنتی...جواب بده با شیوون چیکارکردی ...عوضی برای چی شیوون گرفتی؟... باورم نمیشه...لی سونگمین شیوونو دزدیده ؟...اخه برای چی؟... ولی هر چه منتظر ماند سونگمین جواب نداد. کیو چهره ش از خشم یهو درهم شد گوشیش را پایین اورد جلوی صورت خود گرفت با خشم گفت: چرا جواب نمیدی لعنتی؟...

ایونهه که هنوز گیج بود نمیدانستند ویدیو را چه کسی فرستاده با حرفهای کیو بیشتر گیج شدن هیوک با چشمانی گشاد پرسید: لی سونگمین؟... فیلمو لی سونگمین فرستاده؟... دونگهه هم به مانند هیوک شوکه و هنگ شده پرسید: ارباب لی دکتر چویی رو دزدیه؟...چرا؟...کیو دوباره جوابی به ان دو نداد با خشم به گوشی خود نگاه میکرد میخواست دوباره شماره سونگمین را بگیرد که گوشیش زنگ خورد مهلت نکرد شماره را بگیرد. با زنگ خوردن گوشیش که اسم مین هو روی صحفه ش افتاد چشمانش گشاد شد با صدای لرزانی گفت: دکتر لی؟... چیکار داره؟...انگشت لرزانش به روی صحفه موبایلش کشیده گوشی را به گوشش چسباند اب دهانش را قورت داد تا صدای لرزانش قدری بهتر شود گفت: الو...دکتر لی...صدای مین هو امد که گفت: الو...آقای چو؟... خودتونید؟...کیو دوباره اب دهانش را قورت داد گفت: الو...بله ...دکتر لی...سلام...من...مین هو مهلت نداد کیو حرفش را بزند گویی هیجان زده بود یا نگران گفت: اقای چو...چی شد؟...از شیوون خبری نشد؟... تونستین ازش خبری بگیرید؟... راستش...راستش...اینجا... یعنی ...اوضاع اصلا خوب نیست...یعنی.... مادر شیوون...خانم چویی...حالش بده شده...اوردنش بیمارستان... بی هوش شده....وضعیتش اصلا خوب نیست... از شوک دیدن شدن شیوون حالش بد شده...میخواستم بدونم هیچ خبری از شیوون پیدا کردید...که من به مادرش بگم که کمی حالشو...کیو با حرفهای مین هو چشمانش دوباره گشاد شد با صدای لرزانی از وحشت میان حرف مین هو گفت : چی؟... خانم چوی...بیهوش شده؟...اوردنش بیمارستان؟....

*************************************************

لیتوک طناب را از دور تن شیوون باز میکرد با چهره ای درهم و قدری اشفته به یسونگ نگاه کرد گفت: اون تختو از اون اتاق بیارش....که کانگین دستش را روی دست لیتوک گذاشت تا مانع کارش شود با اخم گفت: یااااااااا...داری چیکار میکنی؟... چرا داری بازش میکنی؟... چیکار میخوای بکنی؟... تخت میخوای چیکار؟... لیتوک با اخم شدید روبه کانگین کرد با حالتی عصبانی گفت: میخوام بخوابونمش رو تخت....کانگین اخمش بیشتر و چشمانش قدری گشاد شد گفت: چی؟... روی تخت بخوابونیش؟...چرا؟؟...

لیتوک اخمش بیشتر شد متلک وار گفت: میخوام باهاش بخوابم.... با دست به صورت شیوون که سرش کج بود چشمانش بسته و صورتش به شدت بیرنگ بود بالای لب و زیر چانه اش خونی بود به سختی نفس میکشد اشاره کرد گفت: نگاه کن.... نمیبینی حالشو؟... حالش خیلی بده... صورت خونیشو نمیبینی؟... نکنه میخوای تلف بشه.... نکنه فکر میکنی با این حالش فرار میکنه؟...همینجوری به صندلی بسته باشه که....کانگین چهره ش درهم شد وسط حفش گفت: نه نمیخوام تلف بشه...ولی چیکار باید بکنیم؟... یعنی چیکار میش...لیتوک طناب را از دور تن شیوون باز کرد وسط حرفش گفت: بیا...بیا بلندش کن بخوابونش روی تخت...باید دکتر بیاریم بالای سرش...نباید اتفاقی براش بیافته...ارباب لی نابودمون میکنه....

کانگین به امر لیتوک خم شد دستی پشت گردن شیوون و دستی زیر زانوهای شیوون حلقه کرد شیوون را بغل کرد به طرف تختی چوبی زوار دررفته ای که یسونگ کشان کشان از اتاق بغلی اورده بود برد خم شد شیوون را روی تخت خواباند همانطور هم گفت: دکتر؟...کی رو میخوای بیاری؟... لیتوک به کنار تخت ایستاد گفت: ریوک فرستادم دنبال ...که یسونگ جمله ا ش را برید با وحشت به شیوون اشاره کرد وسط حرف لیتوک گفت: پشتش...خونریزی داره...چرا خونریزی داره؟... لیتوک و کانگین با حرف یسونگ گیج با چشمانی گشاد به شیوون نگاه کردن  با اشاره یسونگ کمر خم کردنند به شیوون که به پهلو خوابانده شده بود پشتش مشخص بود قسمت کمر پیراهن سفیدش از خون سرخ شده بود نگاه کردند چشمان  جفتشان بیشتر گرد شد لیتوک گفت: این...این خونه؟... کانگین هم با وحشت گفت: من ...من که کاری باهاش نکردم....این خون از چیه؟... چرا خونریزی داره؟...که صدای ریووک امد که گفت: دکترو اوردم...ان دو را ساکت کرد.

......

کانگین با اخم نگاهی به سرتاپای مرد کرد گفت: اینو بهش میگید دکتر؟... دانجو بیسواد قاتله...این که جوازشو باطلش کردن... بخاطر کشتن مریضاش تو بیمارستان ...و رشوه از خانواده بیماران گرفتن...از بیمارستان اخراجش کردن...یه چند سالی هم آب خنک خورده بود ...مطبش هم تعطیل کردن...اجازه کار کردن هم نداره...مرد اخم شدید کرد با خشم وسط حرفش گفت: چی؟...دانجو بی سواد قاتل؟....لعنتی... عوضی ....حرومزداه...به کی میگی بسواد...؟...به کی میگی قاتل؟...میدونی من از القابم متنفرم...چرا میگی؟...حنی با به شوخی گفتن القابمم متنفرم...بعلاوه بیسواد تویی نه من... قاتلم خودتی...چرخید با صدای بلند گفت: من یه لحظه ام اینجا نمیمونم... هیچکاری براتون نمیکنم...برای چی منو اوردین اینجا؟... که توهین بشنونم.... حالا که من بیسوادم چرا منو...لیتوک بازوی مرد را گرفت نگهش داشت میان حرفش گفت: نه دکتر... شما دکتری... وایستا....نگاه پرخشمش به کانگین کرد گفت: تو هیچ جا نمیری دکتر...باید به  مریضمون کنی...ما بهت احتیاج داریم...مخاطبش کانگین بود گفت: این دکتره...چون از بیمارستان اخراج شده.... یا جوازش باطل کردن ...یا زندانی بوده ...که دلیلی نمیشه که بیسواد یا قاتل باشه... دکتره اما اخراج شده...ولی کارشو که بلده...بعلاوه توی این موقعیت انتظار داشتی برم از بیمارستان دکتر بیارم؟... بهشون بگم...باید ما یه ادمو گروگان گرفتیم حالش بده...باید معالجه اش کنید...

 مرد یعنی دانجو با اخم به لیتوک نگاه میکرد وسط حرفش گفت: لنگ منید... پرو بازی هم در میارید...من برای امثال شماها کاری نمیکنم...بازویش را با خشم از میان انگشتان لیتوک بیرون کشید چرخید تا برود که اینبار کانگین اجازه نداد بازویش را به چنگ گرفت نگهش داشت، دانجو رو بگردانند با اخم شدید دهان باز کرد اعتراض کند که کانگین اجازه نداد سرجلو برد زل زد تو چشمانش چنگ دستش را به بازوی دانجو بیشتر کرد بازویش را فشرد گویی میخواست استخوانش را خورد کند با صدای خفه و جدی گفت: میای کارتو انجام میدی...مریضمونو معالجه میکنی...اگه دلت میخواد تک تک استخوانت نشکنه... انگشتات سالم بمونه که برای بقیه خلافکارها کار کنی بدون هیچ حرفی میای کارتو میکنی...والا که بدون زنده از این در بیرون نمیری...میخوای هیمنطور برارم عشوه بیای...مثل زنا؟...

دانجو از نگاه پرخشم و حرفهای کانگین تریسید چشمانش گشاد شد اب دهانش را قورت داد  گفت: نه... خیلی خوب...چرا جوش میاری؟... به امرمکانگین که همانطور بازویش را گرفته بود به طرف تخت هولش داد تقریبا به طرف تخت دوید کنار تخت ایستاد نگاهی به سرتا پای شیوون که به پهلو روی تخت خوابانده شده بود نگاه کرد گفت: مریض این بدبخته؟...چشه؟... دزدینش نه؟... گروگان گرفتین برای پول ...یا...کانگین که کنار دانجو ایستاد دست روی شانه اش گذاشت میان حرف گفت: فضولیش به تو نیومده ...تو کارتو بکن...لیتوک هم طرف دیگر دانجو ایستاد در ادامه حرف کانگین گفت : نمیدونم چشه...یکم ترسوندیمش که بی هوش شد... بینیش یهو خونریزی کرد... پشتش هم خونیه... البته ما نزدیمش..... یعنی ...کانگین زدتش...ولی نه اینجوری که به این وضع بیفته...

دانجو با اخم نگاهی به ان دو کرد خم شد روی شیوون دست زیر چانه شیوون گذاشت سرش را قدری چرخاند نگاهی به صورت بیرنگ شده شیوون و خون  بینیش  کرد ،لبه پیراهن شیوون را گرفت بالا اورد کمر شیوون لخت شد بازوی شیوون را گرفت به کمک کانگین شیوون را دمر کرد به زخم پشت شیوون که خون اطرافش خشک شده بود نگاه کرد، اخمش بیشتر شد کمرش بیشتر خم شد با دقت بیشتری به زخم نگاه کرد گفت: این...این زخم...بخیه است... از بخیه ش خونریزی داره...ولی این زخم بخیه...چقدر شبیه...زخم پیوسیه...یعنی طرف مغز استخوان ادهدا کرده؟... یا ازمایشش رو داده؟...سرراست کرد نگاهی به چهار مرد کرد گفت: این مرد چیکارست؟... سرطان داره؟....

ریووک و یسونگ و کانگین و لیتوک گیج و هنگ شده به دانجو نگاه کردنند از حرفش چشمانشان گرد شد لیتوک گفت: چی؟... سرطان؟... ریووک هم مهلت نداد گفت: دکتره... دانجو کمر راست کرد اخمش بیشتر شد گفت: چی؟...دکتره؟... که صدای ناله شیوون جمله ش را نیمه گذاشت.

شیوون که دمر روی تخت خوابانده شده بود از شکنجه ای که شده بود بی هوش و تب داشت به هذیان افتاده بود با صدای که ضعیف بود میان نفس زدنش بریده بریده نالید: خواهش ...میکنم... بهم...کاری ...نداشته... باشید....هر...چی ...بخواید ..بهتون... میدم...پدرم... چویی کی کو... بهتون ...میده....خواهش...میکنم.... با ناله شیوون بقیه روبه شیوون کردنند گویی گیج از هذیان گفتنش بودن که کانگین به بقیه اجازه نداد حرفی بزنند با چشمانی گرد شده به نیم رخ صورت بیرنگ شده شیوون نگاه میکرد گفت: این چی گفت؟... پدرش چویی کی کوه؟... سرراست کرد به لیتوک نگاه کرد گفت: پدر این...پدر این پسر چویی کی کو؟... همون چویی کی کو همسر هیون یونگ؟... این پسره هیون هیونگ؟...



نظرات 5 + ارسال نظر
tarane چهارشنبه 21 تیر 1396 ساعت 20:07

سلام عزیز دلم
خوب و خوشی؟
ببخش که من این همه بی وفا شدم و خیلی دیر به دیر سر میزنم به وب .
ولی بدون همیشه به یادت هستم گلم.
خیلی خیلی ممنون که هنوزم داری داستان ها رو ادامه میدی . الان سه قسمت دیگه از داستانت رو خوندم . دلم برای داستان خوندن خیلی تنگ شده حیف که وقتم کمه .
بازم شرمنده ات هستم و ممنون ازتو
خیییییییییییلی خییییییلی تشکر .

سلام عزیزجونی...
ممنون خوشگلم...تو چطوری؟...
نه عزیزدلم...گفتم که به کارت برس خوشگلم
ممنون عزیزدلم خیلی بهم لطف داری
اخه الهی...فدای تو... میفهمم عزیزدلم...منم وقتم خیلی کمه ....اوفففففففففففف یعنی وقتی زمان میگذره تو به کارات نمیرسی دلت میخواد سرتو بکوبی به دیوار
دشمنت شرمنده...دیگه این حرفو نزنننننننننننننننننن
خواهشششششششششششششش میکنم عزیزدلمممممممممممم

باران چهارشنبه 21 تیر 1396 ساعت 00:41

متوجه فرمایشتون نشدم! ک چرا آپ داستان طول میکشه ؟؟؟ نمیشه شبی ی قسمت از هر کدوم بزرای؟؟
خب من آواخر ۶۰ هستم و سبک قلم برا ی بچه دبیرستانی نست... مشخصه ک نویسنده رگه هایی از علوم انسانی و کتابخوانی داره چون جملات مرتبه! خواستم بگم خوشحالم ک سوجو طور ایران هوادار جدی داره ... در حد ی عشق دبیرستانی نیست! موفق باشی هموطن عزیز...

منظور من اینه که دردم همینه...نمیتونم تا این حدی بنویسم که شبی یه قسمت بذارم... شما که خواستی این داستان زودتر تموم بشه من دو یا سه قسمت تو هفته میزارم تا این داتسان تموم بشه... بعدش فقط میمونه داستان فرشته اتش و مرا دوست بدار که هر کدوم هفته ای یه قسمت اپ میشه.... داستان جدید هم فکر نکنم بتونم بتایپم ...چون گفتم مشغله ام خیلی زیاد هست... الا اینکه یه ایده و داستان جدید بیاد ذهنم انقدر هم ذهنم رو درگیر کنه که مجبور به نوشتن داستان جدید بشم... منظور من کم داشتن وقته...پرستاری از دو مریض .. رسیدن تمام کارهای خونه... نگهداری از برادرزاده کوچولو شیطون ... اما کردن جهیزیه برای خواهری که قراره عروس بشه و مهمونی های چند روز درمیون از فک و فامیل که رو سرت خراب میشن ..و...... بقیه مشغله زندگی... اجازه نمیده بیشتر از این وقت بذارم... باور کن وقتی که من میزارم برای داستان نوشتن و تایپ و کارهای وب رو برسم از ساعت ده شب هست تا ا نصف شب... باید تو این تایم بنویسم و بتایپم و تو وب اپ کنم برای همینه که محتوای داستانهام کم شده... باعث شرمندگیم شده... واقعا منو ببخشید..
ممنون از طریفت عزیزدلم.... خیلی بهم لطف داری.... بله منم هوادار سوجوم..ده ساله که شیوونیستم و شدید عاشقشم... چند سال هم هست که فیک و داستان مینویسم.... میشه گفت با نوشتن این چند داستان از زندگی بدی که دارم به دنیای خودم پناه میارم تا دنیای وحشتناک اطرافم قابل تحمل بشن....هی چه میدونم.... برای فرار از سختی ها باید داروی باشه...داروی منم نوشتنه

باران سه‌شنبه 20 تیر 1396 ساعت 23:11

می دونم برات سخته.... بهتر نیست یکی یکی بنویسی.... اینطوری زمان بیشتری برای شخصیت پردازی داره و داستان قوی تری می نویسی... جسارت نیست اگر بپرسم چند سالتونه و چ رشته ای هستین؟؟

خوب اگه یکی یکی بنویسم میشه هفته ای یه قسمت و اونم ممکنه دو روز تو هفته...چون این داستانهای که داره اپ میشه هر کدوم بیست سی قسمتش رو از قبل اماده کردم...یعنی زمانی که داستانهای قبلی اپ میشد من این قسمتها رو مینوشتم...
سن من؟...من متولد اوایل دهه شصتم...من دیپلم انسانی دارم...چطور؟...

조나파스 سه‌شنبه 20 تیر 1396 ساعت 21:44

سلام ، خب واقعا نمیدونم چی بگم؟ فقط اونی چون میگی انتقاد نوشته های ادم رو کامل میکنه، اینو میگم: بعضی قسمتا رو خیلی توضیح میدی، میدونما برای بعضی تیکه ها لازمه، ادم باید بفهمه، ولی اگه مثلا اون چیزی که میخوای توضیح بدی رو از زبون یه نفر بنویسی خواننده خسته میشه، اگه به صورت یه مکالمه بنویسی یا دو نفر اون تیکه رو توضیح بدن بهتر و قشنگ تر میشه، خسته کننده نمیشه. بعد یه سری تیکه هایی رم باید پخشی کنی تو داستان تا خواننده جذب کنه.
یا مثلا بعضی چیزا رو بزار خواننده در روال خودش کشف کنه شخصیتا برملاش نکنن، مثلا با یه فلش بک.
ببخشیداااا، ولی در کل خوب مینویسی. متشکر

سلام گلم...نه خوب کاری میکنی..خودم گفتم اعتقاد بکنید ...همش که نباید تعریف کنید...
خیلی خیلی ممنون از نکاتی که گفتی...یه دنیا ممنون عزیزجونی...باشه از چیزهای که گفتی رو حتما تو داستانهام رعایت میکنم...

باران سه‌شنبه 20 تیر 1396 ساعت 20:01

سلام میشه زودتر این قصه رو تموم کنی ما منتظر قصه های بیشتری هستیم

چشم به زودی این داستان رو سریع میزارم ولی داستان بیشتر شرمنده...من دست تنهام یه نفرم که سه داستان و نصف داستان چهارم رو باهم مینویسم...اگه یکی از داستانها تموم بشه دیگه نمیدونم وقت میکنم داستان دیگه ای نویسم یا نه... کسی هم حاضر نیست برای این وب که تعداد کامنتاش به حد مرگ افتضاحه فیک بنویسه...منم به تنهای سه داستان رو باهم مینویسم...دیگه دارم کم میارم...این داستان هم به خواسته شما سریع تمومش میکنم...داستان بیشتر رو نمیدونم میتونم بنویسم یا نه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد