سلام دوستای عزیزم...
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
فرشته بیست و پنج
( روز اول کریسمس .. 25 دسامبر 2013 )
روز نامزدی
شیوون با کت و شلوار و کروات مشکی شیکی که با پیراهن سفید ابریشمیش هارمونی خاصی داشت لبخند زیبای که چال گونه هایش مشخص شده بود با مهمانها احوال پرسی کرده صحبت میکرد ،هم قدم با نامزدش که دختر زیبای بود با لباس صورتی که دامنش قدری پوفی پاپیون بزرگی پشتش داشت گل سری از گل رز صورتی هم به موهای بلند صافش زده بود چون شاهزاده و ملکه اش میان مهمانها میدرخشیدند با حرف سودنان رو بگردانند تا مهمانی که بهش معرفی میشدند خوش امد گویی کند. سودنان دستش دور دست شیوون حلقه بود با لبخند به هم نگاه میکردند رو به مهمانها حرف میزدند ؛ با جلو امدن کیو قدری ابروهایش بالا رفت گفت: کیوهیون اوپا....روبه شیوون دست دیگرش را روی دست شیوون گذاشت گفت: اوپا...ببین پسرخاله ام اومده...پسر خاله ام دکتره ... از فرانسه اومده برای تبریک به ما....
شیوون با لبخند رو برگردانند نگاهی به سودنان کرد گفت: چی؟... پسرخاله ات؟...به روبرو نگاه کرد تا پسرخاله سودنان را ببیند طبق رسم خارج رفته ها به او دست بدهد خوش امد گویی کند که تا روبرگردانند مرد جوان روبرویش را دید لبخندش محو شد چشمانش کم کم گشاد و ابروهایش بالا رفت نگاه بهت زده ای به سرتا پای مرد جوان کرد " چقدر مرد جوان شبیه کیوهیون بود ؛ چو کیوهیون؛ دوستی که 8 سال قبل با او اشنا شده یهوی هم ناپدیدی شد . نه امکان نداشت. مرد جوان کیوهیون بود؟ یعنی کیوهیون پسرخاله سودنان بود؟ " شیوون که شوکه و بهت زده به مرد جوان نگاه میکرد چند ثانیه یا شاید یک دقیقه یا شاید چند دقیقه بهت زده به مرد جوان نگاه میکرد که با حرف خود مرد جوان به خود امد " حتی صدای مرد جوان هم شباهت عجیبی به کیوهیون داشت "
کیو مات برده با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده به مرد جوانی که دختر خاله ش هم قدم با او به طرفش میامد نگاه میکرد " شیوون .. چویی شیوون ..هیونگی که هشت سال قبل گم کرده بود ..دیوانه از دوریش به کشور غریب به فرانسه پناه اورده بود ...حال جلویش ایستاده بود .. چقدر هیونگش خوش اندامتر و جذابتر و جنتلمنتر شده بود .. قدش بلندتر شده بود ..البته هم قد خود کیو بود ..مرد شده بود ..مردی خوش اندام و بسیار جذاب که در لباس شیکی که پوشیده بود جذابتر بود ابهت بینظیری داشت ..بسیار هم جنتلمن تر شده بود .. " با هر قدمی که برمیداشت به کیو نزدیکتر میشد ضربان قلب کیو چند برابرتر مشید نفسش به شماره میافتاد لرزش بدنش از هیجان و شادی بیشتر میشد ،با صدای زدن سودنان رو برگردانند شیوون که هم نگاه شد چشمان کیو از شادی برقی زد نفسش در سینه حبس شد قدمی را به زحمت برداشت جلو رفت با نگاه بهت زده شیوون یکی بود ،چشمانش از شوق خیس اشک شد بغض از شادی ناجوانمردانه به گلوی چنگ زد به زحمت اب دهانش را قورت داد با صدای لرزانی گفت: شیوون هیونگ...درسته؟...چویی شیوون درسته؟... هیونگ من... شیوون هیونگ....درسته؟...
شیوون گویی با شنیدن صدای کیو به خود امد چشمان بهت زده اش گشادتر شد دوباره نگاهی به سرتاپای کیو کرد قدمی جلو گذاشت با صدای که از ناباوری ارام بود گفت: کیوهیون...چو کیوهیون؟...خودتی؟...تو چو کیوهیونی؟... با صدا زدن اسم کیوهیون توسط شیوون چشمان کیو بیشتر چشمه اشک شد دلتنگی بیش از حد برای شیوونش را برایش فریاد زد اشک بی اجازه ارام بیصدا روی گونه هایش غلطید گویی زبانش بند امده بود در جوابش سری تکان داد اب دهانش را قورت داد تا شاید بغض اجازه دهد حرفی بزند با صدای لرزانی گفت: اهوم... هیونگ...من کیوهیونم... شیوون با جوابش چشمانش گشادتر شد نفسش از شوک بند امد ولی کیو فرصت عکس العمل دیگری بهش نداد یهو به طرفش خیز برداشت دستانش را دور تن شیوون حلقه کرد او رابه اغوش کشید صورت در گردن شیوون فرو برد هق هق گریه ش بلند شد.
..................................................................................
مهمانها مشغول صحبت و خنده و پذیرای شدن بودن گهگاه هم نگاهشان به دو مرد جوانی که گویی دوستانی بودن که از هم دور بودنند دوباره در مهمانی هم را دیده بودن . مهمانی نامزدی بهم نخورده بود ولی جو عجیبی حکم فرما بود . شیوون و کیو روبروی هم سر میزی نشسته بودنند کیو با صورتی از گریه خیس و شیوون با چهره ای از بهت قدری ابروهایش بالا داده در نگاهش هنوز ناباوری موج میزد بهم نگاه میکردنند. اقا و خانم چو پشت سر کیو ایستاده خانم چو با چشمانی خیس از شوق برای کیو ،اقا چو هم با اخم شدید و چشمانی ریز شده که میشد خشم خفته را در نگاهش دید به شیوون نگاه میکردنند حرف نمیزدند. در طرف مقابل اقا و خانم چویی و جیوون و سئون هیون به همراه همسر و پسر نوزادش و مین هو ایستاده بودنند که همه شان بهت زده اما لبخند به لب به کیو نگاه میکردنند هر کدام از بهت حرفی زدنند.
اقای چویی با لبخند گفت: خوشحالم که حالت خوبه پسرم...توی این مدت شیوون خیلی نگرانت بود...خوشحالم که حالت خوبه ...مرد جون موفقی شدی...خانم چویی با لبخند در ادامه حرف همسرش گفت: خیلی هم جذاب و خوش قیافه شده...سئون هیون هم با چشمانی گشاد لب زیرنش را پیچاند گفت: واقعا خودتی پسر؟...تو کجا رفتی؟...چرا یهوی غیبت زد؟... نه به اون همه اصرار که ادرس و شماره تلفن رو گرفتی...نه اینکه یهو غیبت زد...حالا هم که جناب دکتری شدی...دوباره یهو جلومون سبز شدی... مین هو با چشمانی گشاد و لبخند حرف سئون هیون را برید گفت: واقعا راست میگی عمو...ولی من باورم نمیشه این کیوهیونها... واقعا تو کیوهیون خودمونی پسر؟...
کیو با چشمانی که هنوز خیس بود با لبخند نگاهش به شیوون قفل بود سرش را تکانی داد با صدای گرفته از گریه گفت: اهوم...خودمم...من بیخبر رفتم...یهوی برگشتم ...ولی برای خودم دلیل داشتم...ولی جمله ش را ادامه نداد ساکت شد گویی نمیخواست جلوی انها حرفی بزند فقط میخواست برای شیوونش توضیح دهد . سودنان که شوکه تر و گیج تر از بقیه بود چون نمیدانست ماجرا از چه قرار است به کیو نگاه میکرد با ساکت شدن کیو گفت: کیوهیون اوپا میشه بگی اینجا چه خبره؟... تو واوپا همو میشناسید؟... کیو جوابی به سودنان نداد حتی نگاهش هم نکرد دلش میخواست با شیوون تنها باشد با او حرف بزند .
خانم چو و خانواده شیوون فهمیدند کیو چه میخواهد ؛ خام چو به کسی مهلت نداد با جای کیو سریع گفت: سودنان...عزیزدلم...بیا من بهت همه چیزو بگم خاله...بازوی سودنان را گرفت با خود همراه کرد حین رفتن دستی به پشت اقای چو کشید با سرعلامت داد که با او همراه شود ان دو را تنها بگذارند. اقای چویی هم همزمان با خانم چو نگاهی به خانوادهش کرد گفت: بهتر نیست ما بریم به مهمونا برسیم...مثلا ما خانواده دامادیما...قدری خم شد دستانش را روی شانه شیوون گذاشت با مهربانی به کیو نگاه کرد گفت: ما میریم به مهمونا برسیم...شماها حرفاتونو بزنید...ولی زودی تهم تمومش کنید... میدونی که مهمونی نامزدی شیوونه...باید....
کیو با مکث نگاهش را از شیوون گرفت روبه اقای چویی با لبخند ملایمی وسط حرفش گفت: میدونم عمو...میهفمم چی میگید... چشم ...زودی حرفامو تموم میکنم...ممنون عمو...اقای چویی با لبخند سری تکان داد کمر راست کرد چرخید همراه خانم چویی و جیوون زن برادرش راه افتاد که سئون هیون و مین هو همانطور ایستاده بودنند میخواستند صحبت های ان دورا بشنوند که اقای چوی فهمید همانطور که چرخید دستانش را دور بازوی مین هو و سئون هیون حلقه کرد ان دورا با خود همراه کرد . ان دو با حرکت اقای چوی گویی جا خوردن یهو روبه اقای چویی کردنند عقب عقب توسطش کشان کشان برده میشدند . سئون هیون با دست به شیوون و کیو اشاره کرد روبه برادرش گفت: کجا هیونگ؟... بذار ببینم اینا چی ...اقای چویی با اخم نگاهش کرد وسط حرفش گفت: به تو چه اینا چی میخوان بهم بگن...تو بیا به مهمونا برس....او را کشان کشان برد سئون هیون با اخم گفت: مهمونا به من چه...مگه نامزدی منه...اقای چویی هم با اخم بیشتر گفت: سئون هیون... سئون هیون با چشمان گشاد و ترسیده به برادرش نگاه کرد دیگر حرفی نزد.
کیو نگاهش به اقا چویی و بقیه بود از حرکاتشان خنده اش گرفته بود لبخند زد با مکث نگاهش را گرفت بروبه شیوون کرد چشمانش غرق نگاه چشمان شیوون شد دستش را ارام روی میز جلو برد روی دست شیوون که چهره ش تغییر کرده اخم ملایمی کرده بود گذاشت دستش را فشرد با صدای ارامی گفت: هیونگ...هیونگ...نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود...نمیدونی... لبخندش پررنگتر شد گفت: باورم نمیشه...تو...با من فامیل شدی...واااااااااااااو...خدای من... شیوون با اخم ملایمی نگاهش که نمیشد فهمید چه حسی دران نهفته است به کیو نگاه میکرد سرراست کرد با صدای ارامی وسط حرف کیو با حالتی جدی گفت: دلت برام تنگ شده بود؟... دلت تنگ شده بود 8 سال نیومدی کره؟... اصلا برای چی رفتی؟... اونم بیخبر...این یهوی رفتن ...این تصمیم یهوی برای چی بود؟...اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد گفت: میدونی وقتی برگشتم اومدم خونه ات ...چقدر انتظارتو کشیدم...
کیو لبخندش محوشد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت حرفش را برید گفت: چی؟...وقتی برگشتی اومدی خونه ام؟....شیوون بدون تغییر به چهره اش سری تکان داد گفت: اره...بعد 6 ماه از امریکا برگشتم...وقتی هم اومدم عمو هم از ماموریت برگشته بود...بهم گفت که...کیو چشمانش گرد شد گفت: بعد 6 ماه برگشتی؟...عمو هم بعد 6 ماه برگشت؟...خدای من...یعنی باید فقط 6 ماه صبر میکردم... 8 سال ...هشت سال درد و عذاب دلتنگی داشت دیونه ام میکرد...درحالی که فقط باید شش ماه صبر میکردم.... شیوون چهره ش درهم شد وسط حرفش گفت: برای چی؟...برای چی 8 سال درد تنهای کشیدی؟...برای چی 8 سال درد دلتنگی روبه جون خریدی؟...برای چی 8 سال از من...از خونواده ات...از همه بریدی؟...
کیو چهره ش درهم و مچاله شد گفت: من از تو بریدم هیونگ؟... نه...من بخاطر تو از همه بریدم...ولی از تو نبریدم هیونگ...من از همه بریدم چون اونا مسببش بودن...خانواداهم...دوستام...من از اونا بریدم...چون تو رو ازم گرفتن... من از خانواده ام...از این شهر...از این کشور بخاطر دوری از تو متنفر شدم...بخاطر گرفتن تو از من متنفر شدم...از همه بریدم...با درهمتر شدن چهره شیوون دستان شیوون را گرفت فشرد مهلت نداد گفت: بذار همه چیز برات بگم هیونگ...همه چیزو ...بذار از اول برات بگم چی شد...
............................
شیوون به پشتی صندلی قدری لمه داده با اخم چشمان ریز شده به کیو که با تعریف کردن ماجرا این 8 سال دوری دوباره گریه کرده وارام شده فین فین میکرد سرپایین کرده با دستمال روی میز ور میرفت نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: اون زمان...یعنی 8 سال قبل که چند باری برای گرفتن شماره تلفنت به خونه ات اومده بودم...با رفتار پدرت حدس زدم که پدرت نمیخواست ماباهم دوست باشیم...اما دلیلشو نمیفهمیدم... همیشه فکر میکردم چه خطایی کردم که پدرت از من خوشش نمیاد...اخرش نفهمیدم... ولی تو هم اشتباه کردی کیوهیون...عجله کردی...میتونستی صبر کنی...بعد چند ماه همه چیز تموم میشد...ولی خوب گاهی اوقات ادم تو یه موقعیت خاص تصمیم های میگیره که بعدا میبینه میتونسته تصمیم بهتری بگیره...ولی خوب تو اون حال فکر میکنه بهترین تصمیم رو گرفته...به هر حال...این وسط 8 سال گذشت... هشت سالی که من وتو میتونستیم کنارهم باشیم...نه اینکه از دلتنگی و دوری و بیخبری از هم عذاب بکشیم... با سرراست کردن کیو که با چشمانی خیس سرخ هم نگاهش شد مکثی کرد گفت: توی این 8 سال سعی کردم فراموشت کنم...گفتم که کیوهیون که منو فراموش کرده...رفته پی زندگیش... حتما فراموشم کرده...داره تو فرانسه درس میخونه...بعدشم که ازدواج میکنه...همونجا میمونه...این حرفو پدرت وقتی میاومدم خونه ات بهم میگفت...گفتم حتما راست میگه...کیو که مارو فراموش کرده...حتی یه بار هم نیومده کره...پس منم فراموشش بکنم...اما نشد ...نشد فراموشت کنم...ولی خوب این روزا داشتم تمام سیعمو میکردم که کاملا فراموشت کنم...که...لبخند ملایمی زد گره ابروهایش باز شد گفت: امروز...اینجا...توی این مهمونی...دوباره دیدمت...حتی میبینم باهم فامیل شدیم...این باور نکردنیه...
کیو با پشت دست اشک های صورتش را پاک کرد لبخند زنان سری تکان داد با صدای گرفته ای از گریه گفت: اره هیونگ...من خودم باورم نمیشه...یعنی راستش مامانم چند روزه که رفته بود رو مخم....گفتم که با چه بهونی بعد 8 سال منو کشونده کره...بعدشم این مهمونی...یعنی امشب اصلا نمیخواستم بیام...بعد بیمارستان یه جایی میخواستم برم که نشد...یعنی ادرسشو پیدا نکردم...خسته بودم رفتم خونه دوش گرفتم خواستم بخوابم...اصلا نیام اینجا...یهو نمیدونم چی شد که پشیمون شدم اومدم...یعنی اگه امشب نمیومدم...وااااااااااای...لبخندش محو شد دستانش روی صورتش گذاشت سرش را به دو طرف تکان داد با حالت تاسف گفت: دوباره اشتباه میکردم نمیدیدمت...واااااای...وااااای... شیوون از حرفش و حرکتش خندید گفت: نامرد...از بس که نامردی و دویلی... همراه لبخند اخمی کرد گفت: میخوای مادر بیچارتو سنگ روی یخ کنی نیای مهمونی نامرد؟... بعلاوه کیو خان خنگ...ما دیگه باهم فامیل شدیم...امشب منو نمیدیدی...تو عرسیمون که میدیدی...
کیو از حرفش خنده بی صدای کرد ابروهایش بالا رفت با بدجنسی وسط حرفش گفت: نخیرم...نمیدیدم...گفتم که میخواستم برای ادامه تحصیل و گرفتن تخصصم برگردم فرانسه...انوقت برای عروسیتون نبودم...نمیدیدمت... شیوون اخمی کرد لبانش را بهم فشرد گفت: بد جنس...از بس که بدجنسی...کیو دوباره از حرفش خندید گفت: اره هیونگ...من خیلی بدجنسم...تابی به ابروهایش داد چشمی ریز و چشم دیگر عادی لبخند دویلی بدجنسی زد گفت: ولی هیونگ...ببینم ...حالا که فاملیم شدی...یعنی داماده خانواده ما شدی... چیکاره شدی؟... یعنی شغلت چیه؟...درامدت؟... میزان تحصیلاتت؟...خونه ؟...ماشین؟...ملک و املاک چی داری؟...
شیوون تابی به ابروهایش داد او هم چشمی ریزو چشمی درشت کرد با حالت شوخی مثل کیو وسط حرفش گفت: به تو چه...تو چیکاره ای ؟...اصلا به تو چه که من شغلم چیه؟... شما که میخوای تشریف ببرید فرانسه برای گرفتن تخصصتون...چیکار به این کارا داری...چیکاره فامیلی؟...شما برو تخصصتو بگیر ... کیو ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد گفت: اوه...هیونگ...عصبانی شدی؟...شوخی کردم بابا...من غلط بکنم دیگه برگردم فرانسه...کی گفته من میخوام برم فرانسه؟...تخصص چیه...8 سال درس خوندم بسه...میخوام به وطنم خدمت کنم...لبخند پهنی زد چهره ش را مثلا مظلوم کرد گفت: بگو هیونگ...بگو دیگه....
شیوون از حرفش و چهره اش خنده اش گرفت خنده ارامی کرد گفت: خیلی خوب...حالا به غلط کردن نیوفت...من اتش نشان شدم...یعنی اتش نشانم ...دارم تو دانشگاه مدیریت بازرگانی هم میخونم...اصلا بخاطر رشته مدیریت بازرگانی تو دانشگاهی که سودنان بود باهاش...کیو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت وسط حرفش گفت: چـــــــــــــی؟...اتش نشان شدی؟... واقعا؟...وااااااااااااااااااو... شیوون با لبخند سری تکان داد گفت: اهوم...اتش نشانم...ولی خوب اولش که خانواده ام به این قضیه راضی نبودن...کلی باهاشون کلنجار ...کیو با همان حالت حرفش را دوباره برید گفت: چی؟....خانواده راضی نبودن؟...چهره ش را درهم کرد گفت: هیونگ...از اول بگو دیگه...چرا اینجوری میگی؟... از او روزی که برگشتی کره برام تعریف کن...همه چیزو تعریف کن...شیوون دوباره بی صدا خندید اخم شیرینی به همراه اخم کرد گفت: خیلی خوب... باشه.... تعریف میکنم...تو نمیزاری که.... امون بده...بذار بگم....
نه اونی میدونم خودتی منم منظورم این بود که تو رو دوست دارم بد نوشتم شرمنده
اخه الهی...فدای تو عزیزجونی
سلام ببخشید دیر شد، واااایی خدد من چقدر وونکیو رو دوس دارمممم چقد نکیسنده ی این داستان رو دوس دارم
ممنون اونی جونم دوست دارم
نویسنده این داستان؟... خوب خود من مینویسم دیگه
خواهش میکنم عزیزجونی
خانم گل چقدر دیر ب دیر داستان ها رو آپ می کنی؟؟!!! منتظریماا
شرمنده عزیزم...ولی به خدا من مشغله زندگیم خیلی زیاده...فکر کن سه داستان همزمان باهم مینویسم و اپ میکنم...اگه بخوام زود به زود بذارم اصلا وقت نمیکنم ..بعلاوه اگه اینا که نوشتم رو سریع بذارم و تموم بشن وقت نمیکنم داستان جدید بذارم...شاید طوری بشه که هفته ای فقط یه قسمت اونم فقط یه روز بذارم...حاضرید اینجوری؟