SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فراموشم نکن 2

سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه ....

  

پارت 2

رفتار تند و عجیبی پیدا کرده بود و مدام در حال پرخاش به دیگران بود.می تونم بگم رفتارش با من از همه ی اطرافیانش بهتر بود.اونم به خاطر دوستی عمیق و شناخت زیادی که از رفتار و اخلاق هم داشتیم.شاید فقط وقتی با من بود چهره و رفتار خشنشو گنار می ذاشت و حتی گاهی اینقدر از دست هم می خندیدیم که اشک تو چشامون سرازیر می شد.کیو هیون پسری ازاد بود رفتار خوب و دوست داشتنی داشت به جرات می تونم بگم خیلی از دخترا ارزوی ازدواج با اونو داشتند اما کیو اصلا به هیچ چیزی  و هیچ کس توجهی نداشت.رفتار بی غل و غشش دل هر کسی رو اب می کرد.تک بچه بود و همونقدر ناز پرورده اما کم کم تونست از خامی به پختگی تبدیل بشه و سر پای خودش وایسه.گاهی از رفتار پدر و مادرش که در همه حال نگران و مراقبش بودن به ستوه می اومد.پدرش با استخدام شیدونگ به عنوان محافظش سعی در مراقبت ازش داشت اما کیو هیون از این رفتارهای پدر و مادرش ناراحت می شد و سعی می کرد همیشه روی پای خودش باشه.با اینکه غرق در ثروت بود اما به خودش اجازه نمی داد که کمک پدر و مادرش رو بپذیره و هر چیزی از طرف اونا رو رد می کرد.تا اینکه بر خلاف تصورات من و بقیه به درخواست و اصرار دختر عموش که ارزوی ازدواج با کیو هیون داشت موافقت کرد.این کارش باعث تعجب همه شد.یوری پدرش یک شرکت پخش دارویی بزرگ داشت و برترین شرکت وارد کننده و تولید کننده دارو در کره بود.نمی دونم کیو هیون عاشق چی دختر عموی بد اخلاقش شده بود.دختری لوس و پر افاده ای که همه رو زیر  دست خودش به حساب می اورد اما وقتی پای کیو هیون وسط می اومد رفتارش به کل عوض می شد و طاقت خم به ابرو اوردن و ناراحتی کیو هیون رو نداشت. می تونم به جرات بگم که کیو هیون ازش متنفر بود اما چیزی که همیشه برام سوال بود این بود که چرا کیو هیچ وقت مستقیم این موضوع رو به یوری نمیگه با اینکه درخواست ازدواج از طرف یوری بد  کیو راحت می تونست زیرش بزنه.نمی دونم چرا هنوز با بودن با یوری ادامه میداد و یه جورایی اون بدبختو تو اب نمک خوابنده بود.این رفتارش هم برام تازگی داشت معمولا کیو هیون اگه از چیزی بدش میومد و ازش متنفر بود راحت ردش می کرد و ولش می کرد اما این موضوع برای یوری صدق نمی کرد.گاهی جوری بخورد می کرد که انگار اتویی دست یوری داره یا بهش محتاجه هر چی بیشتر به این موضوع فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم!در حالی که تکیه داده بودم و مشغول فکر کردن بودم که با صدای کیو هیون به خودم اومدم.

-نمی خواد بیای یوری...امروز حالم زیاد خوب نیست....باید شب جایی برم....کلی کار دارم باور کن.....عزیزم یک روز دیگه می ریم.....خوب یه روز دیگه می ریم قبوله....گفتم نمی خواد بیای دنبالم با ماشین دونگهه می رم....یادم رفته بود یه چیزی که گیر میدی دیگه نمیشه منصرفت کرد...خیلی خوب  ساعت7 اینجا باش دیر کنی خودم میرم...خداحافظ.

با حرص گوشیو کوبید سر جاش و زیر لب چند بد و بیراه گفت .زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:این یوری رو باید به عنوان داروی جدید تو بازار معرفی کنیم چیزی شبیح قرص لاغری!

-هان..؟چی می گی تو؟

-می گم تو هر دفعه با این حرف می زنی یا باهاش میری بیرون حداقل نیم کیلو وزن کم میکنی!باور کن جدی میگم!

-من اخر یا تو و اونو میکشم یا خودمو که از دستتون حرص نخورم.

-راه بهتریم غیر از قتل و خودکشی هستا!

-مثلا؟

-اینکه رک و پوست کنده به یوری بگی ازش خوشت نمیاد و بره پی کارش.نمی فهمم چرا باهاش موندی وقتی دوستش نداری و ازش متنفری؟!

-کی گفته ازش متنفرم؟

-پس چرا اینطوری باهاش حرف می زنی اگه دوستش داری؟

مثل همیش جوری نگام کرد که یعنی نمی خواد جواب حرفمو بده قبل از اینکه دوباره بتونم چیزی بگم تلفن زنگ زد و تا گوشیو برداشتم صدای ترسناک بابای کیو تو گوشی پیچید.

-سلام اقای چو...خوب هستید؟مسافرت خوش می گذره؟

-سلام....این پسره کجاست؟باز چه بلای سر خودش اورده ؟حالش خوبه؟

-کدوم پسره؟

-مسخره بازی در نیار دونگهه...کیوهیونو رو می گم .شیدونگ می گفت رفته با یه موتوری گلاویز شده کلی هم خسارت زده سر و صورتش پر خونه حالش چطوره الان کجاست؟

با چشمای گرد شده گفتم:کیو هیون با یه موتوری گلاویز شده؟

-حالا نمی خواد تو پنهون کاری کنی.شیدونگ همه چیو برام گفته.

تجربه دهن لقی و غلو کردن شیدونگ رو زیاد شنیدم اما این یکی واقعا نوبر بود!با خنده گفتم:نه دارید اشتباه می کنید اقای چو...کیو با هیچ کسی گلاویز نشده و زخم انچانی هم  برنداشته یه تصادف کوچیک کرده یه موتوریه زده بهش اصلا بیان خودتون باهاش صحبت کنید.

وصل کردم به تلفن و کیو و با ایما و اشاره جریانو بهش فهموندم گوشیو برداشت و شروع کرد به توضیح دادن.

-بله؟....چیزی نیست پدر....نه باور کنید چیزم نشده....گوشیم!حتما خاموش شده...اخه اگه من رو به موت باشم بنظرتون الان سرکار باید باشم...خیالتون راحت...نه...چی چرا باید دروغ بگم...نمی خواید بیاید من طوریم نیست...اره دونگهه پیشمه..باشه...باشه...خداحافظ.

این دفعه محکمتر از قبل گوشیو کوبید سرجاش و گفت:مگه فقط دستم بهت نرسه احمق دهن لق!

-شیدونگ و میگی بابا خوب حق داره وظیفشه مسولیت تو گردنشه....

با ناراحتی سرشو روی میز گذاشت و رفت تو فکر.همون موقع شیدونگ اومد تو اتاق و گفت:ببخشید اقا خانم یوری پایین منتظرتونن.

یهو کیو انگار دیگه عصبانتیتش به اوج رسید با عصبانیت گفت:شیدونگ من چند دفعه به تو بگم به من نگو اقا؟

-چشم ...ولی اخه پس چی صداتون بزنم قربان...

-نمی دونم هر چی می خوای بگو....

بخاطر اینکه مثل همیشه سر این موضوع مسخره و بی اهمیت دعواشون نشه پریدم وسط بحث و گفتم:اینقدر سر به این نذار خوب خوشش نمیاد اینطوری صداش کنی تو فقط جلوی باباش اینطوری صداش کن و تو جمع خودمون مثل من کیو هیون صداش کن.

-ببخشید یعنی اقای کیو هیون خانم یوری خیلی وقته پایین منتظرن.

کیو هیون با یک چشم غره نگاهش کرد و گفت:چرا مثل خبر چینا همه چیو به پدرم گفتی؟

-ببخشید باور کنید من مجبورم ایشون سوال میکنن و منم اطاعت میکنم و ازم خواستند در نبود ایشون مواظب شما باشم این شغل منه که مواظب سلامتی شما باشم.

-خیلی خوب میتونی بری.

شیدونگ رو به کیو تعظیمی کرد و رفت.سری تکون دادمو رفتم پشت پنجره و یه نگاه به خیابون انداختم.

-کیو هیون نمی خوای بری یوری تو ماشین منتظرتا.

-اه...اصلا حوصلشو ندارم .نمی دونم چرا اصرار داره هر بار به یه بهونه ای بیاد دنبالم.

-پس یعنی میرسونتت خونه دیگه؟

-نه باید برم جای کار دارم بهت که گفتم.

-باشه پس مواظب خودت باش باز کاری ندی دست خودت تا شب بهت زنگ می زنم .

کیو هیوون پشت میزش بلند شد و در حالی که وسایلشو مرتب می کرد لباسشو می پوشید و به طرف در رفت ..

********************************

با دونگهه خدا حافظی کردم و در اتاقمونو بستم و رفتم بیرون سوار اسانسور شدم یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودمو متقاعد کنم که با یوری رفتار درستی داشته باشم.در اسانسور که باز شد به طرف در خروجی رفتم.وارد پارکینگ که شدم که دیدم ماشین یوری اونجاست ولی خبری از خودش نیست خواستم برگردم برم داخل که دستی ظریف روی چشمام اومد .یوری بودکه دستاشو روی چشکانم گذاشته بود چند دقیقه صبر کردم و دستشو دور کمرم گذاشت و گفت:سلام عزیزم

-سلام....و بعد جوری که ناراحت نشه دستاشو از دور بدنم بیرون کشیدم و به طرفش برگشتم.

-چه بلای سر خودت اوردی کیو...

-چیزی نیست خوبم عزیزم...

-مطمئنی می تونی راه بری؟کمک نمی خوای؟

-اره خوبم.....اومد کنارمو و سعی کرد قدمهاشو با گام های من هماهنگ کنه.

-حالا حالت چطوره؟.....نگاهش به پانسمان پیشونیم افتاد و قبل از اینکه من جوابشو بدم حالت چشماش غمناک شد.

-چیز مهمی نیست یوری ناراحت نشو.

با ریموش در ماشینو باز کرد و با هم به سمت ماشین رفتیم.در ماشینو باز کردم و نشستم تو و چشمم به k طلاکوب شده  روی قسمت ایینه ماشین بود افتاد .مثل همیشه با دیدنش حرصم گرفت.خصوصا وقتی یادم می افتاد که بهم گفته بود که اول اسم منه.ماشینو روشن کرد و راه افتاد.یوری رانندگی میکرد و من هم کنارش بودم. وقتی دید ساکتم و هیچی نمیگم خودش سر صحبت باز کرد:کجا دوست داری بریم شام بخوریم؟

-من شام باید جایی پای تلفن که بهت گفتم.

-فقط گفتی باید برم جایی نگفتی شام دعوتی؟

-دعوت نیستم اما دوست دارم غذامو همونجایی بخورم که می خوام برم.

-ولی من تمام مدت منتظر زنگ تو و برنامه امشب بودم.

نفسمو به شدت بیرون دادم با خودم دعا کردم همین چند دقیقه به خوبی سپری بشه و زودتر برسم.

با دلخوری یه نگاه بهم انداخت و گفت:باشه...پس بگو کجا برسونمت.

بهش ادرسو دادم اونم دیگه چیزی نگفت چند لحظه بعد یادم به دارویی افتاد که قرار بود برام بیاره.

--راستی داروهایی که می خواستمو برام گرفتی؟

-اره یه باکس 12 تاییش عقب ماشینه.

زیر لب گفتم ممنون و یه نفس راحت کشیدم که مثل همیشه سوال پیچم نکرد که این داروها رو برای چی می خوام!

اما هنوز نفسم کامل از سینه ام بیرون نیومده بود که گفت:کیو

-بله؟

-میشه یه سوال بپرسم؟

-نه!                                                        -چرا؟

-چون می دونم می خوای چی بپرسی.

-اخه اوپا به من حق بده که کنجکاو بشم این داروها داروهای ساده ای نیستن . مال یه عده خاصه...

-خب که چی؟

-خب اخه من می خوام بدنم تو این رو برای چه کسی می خوای؟ا.لین بار که ازم خواستی از پدرم این داروها رو برات بیارم که کلی وحشت کردم چون فکر می کردم برای خودت می خوای.حالا باز خوبه زود فهمیدم مال کسایی با علائم بارز در حال مرگه....

وقتی گفت "در حال مرگ"نا خوادگاه احساس کردم نفسم تنگ شد و چشمام سیاهی رفت زخم پیشونیم تیر کشید و کف دستای سردم عرق نشست.اون داشت به حرفای مزخرفش ادامه می داد و منم عین کسی که دارن زنده به گورش می کنن تلاش می کردم یه جوری راه تنفسمو باز کنم.

-میدونی عزیزم بدجوری کنجکاو شدم و دوست دارم بدونم تو برای چه کسی داری اینجوری این همه پول هدر میدی و از این داروها می خری؟شاید....اگه تو هم جای من بودی همین فکرها به سرت می زد.

برای بار هزارم به خودم فحش دادم که چرا از این دختره کوته فکر کمک خواستم و خودم بازیچه دستش کردم که حالا اینجوری باز خواست کنه.تقصیر خود بی عرضه  و احمقمه که دست به دامن این شدی...منی که کسی جرات نداشت بگه بالای چشمت ابروئه و مورد باز خواستش کنه حالا باید به این دختره پر فیس و افاده جواب پس می دادم...اخه اگه از این کمک نمی خواستم که دیگه هیچ راهی نداشتم.مجبور بودم...فقط پدر یوری می تونست با کمک دوستای گردن کلفتی که داره اینا رو برام پیدا کنه...ولی ارزششو نداشت.واقعا ارزششو نداشت؟...چرا داشت...نه...نمی دونم...اخه چقدر تلاش بیهوده؟...بیهوده ام نیست؟...می بینی که تا حالا کلی از این تلاشا اثر داشته....اره ولی اینا ارامش قبل از طوفانه....خودتو داری گول می زنی....گول نمی زنم.از اول می دونستم تا اخرشم می دونم...ولی...دیگه ولی نداره...وقتی تصمیمتو گرفتی پاش وایسا...این فقط یه تصمیم نیست...عشقه-امیده-زندگیه...اخه این که نشد زندگی...کجاش زندگیه؟؟نمی دونم...نمی دونم....نمی دونم...

سرمو تکون دادم و سعی کردم این جدال درونی با خومو زودتر تموم کنم.دیدم یوری زیر چشمی داره نگام می کنه و هنوز منتظر جواب سوالشه.به زور و با صدای گرفته گفتم:تلاش برای زنده نگه داشتن یه ادم در نظر تو پول هدر دادنه؟

در حالی که شونه هاش با حالت بیتفاوت و خونسرد گفت:خوب ادم هست تا ادم.

-منظور؟                                         -ادمهای کثیف و اشغال هر چه زودتر بمیرن بهتره من اگه باشم هر گز این کارو نمی کردم.

دوباره قلبم تیر کشید انگار با هر کلمه که می گفت منو شکنجه می کردن نا خوادگاه یاد روزی افتادم که بعد از کلی مقدمه چینی به پدرش گفته بودم یه سری داروی خاص گرون هست که خیلیا بهش محتاجن و می تونیم با یه قیمت خوب واردشون کنیم بعد از اینکه فهمید بود داروها مال چه بیماری هستن با عصبانیت گفته بود من سرمایه مو برای ادمهای هرزه و اشغالی که رفتن کثافت کاریشونو کردن و حالا درد و مرض گرفتن حروم نمی کنم.وقتی با ناراحتی گفته بودم ولی همه از کثافت کاری نیست که مریض میشن خیلی راحت گفته بود ادمی که باید بمیره میمیره چه یکم زودتر چه دیرتر مردنی بالاخره باید بمیره...

اون موقع ها وارد کردن اون داروها فقط یک حس همنوع دوستی در من ایجاد می کرد فقط حس اینکه کمک کنم چند نفر راحت تر و با زجر کتری بمیرن اما کم کم موضوع برام فرق کرد و تبدیل به یه عضق شده شاید یه جور جنگ خاموش با پدر و پدر یوری که فکر می کردن مردنی باید بمیره و هر چه زودتر بهتره.

یوری که هنوز داشت حرفاشو ادامه می داد و دلیل های احمقانه اش برای پافشاری روی نظرشو ارائه می کرد.

-اصلا تا حالا به این فکر کردی که کاری که داری می کنی اشتباهه.این کار غیر از اینکه برات دردسر بشه هیچ چیز مفیدی نداره به قول پدرم این ادمها  وقتی داشتن خوب از کارهای کثیفشون لذت می بردن یادشون رفته بود که یک روز این کاراشون براشون چه عواقبی داره پس همون بهتر که بمیرن.

دیگه کاسه صبرم لبریز شده بود.نذاشتم حرفشو ادامه بده با صدای که از عصبانیت می لرزید و سعی می کرد تبدیل به فریاد نشه گفتم:بسه دیگه یوری...بسه...

از شدت عصبانیت و با دستهای لرزون کیف چولمو از جیبم در اوردم و مشتیچول درشت از توش بیرون کشیدم و گذاشتم تو داشبورد ماشین و ازش خواستم ماشینو نگه داره.

-اوپا کجا میری؟

بدون اینکه جوابشو بم از ماشین پیاده شدم حرکت کردم اما کمی بعد با قدمهای شل شده ایستادم.کمی سر جام ایستادم و برگشتم و به یوری که توی ماشین نشسته بود خیره شدم لحظه ای ته دلم از کاری که کردم پشیمون شدم.با قدمهای کوتاه به سمت ماشین برگشتم و یوری رو دیدم که سرشو روی فرمون گذاشته و داره گریه می کنه.

-ببین یوری....

نذاشت حرفم تموم بشه و یه دفعه سرشو بلند کرد و نگاه گریونشو به چشمانم دوخت:معذرت می خوام کیو...من منظوری نداشتم بهم حق بده که نگرانت باشم...

با اینکه هنوز از دستش ناراحت بودم کنارش سوار ماشین نشستم .نمی دانستم چه کار کنم گاهی فکر میکنم خیلی خودخواهم که اونو اسیر خودم کرده بودم.دلم می خواست واقعیت رو بهش بگم و اینکه بونه چه احساسی بهش دارم اما نمی تونستم یه نفس عمیق کشیدم و چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی ماشین.

-منظورت هر چی که بود مهم نیست یه چیزی ازت خواستم برام تهیه کردی حالا هم پولشو بهت دادم همنطور که هر دفعه حساب می کنیم ناراحت نشو من فقط خوشم نمیاد زیر دین کسی باشم.

اینو که گفتم اخماش رفت تو هم و اشکاشو پاک کرد:این چه حرفیه  اوپا مگه منو و تو این حرفا رو داریم؟

-می دونم ولی ای جوری خیالم راحت تره و پدرت به چیزی شک نمیکنه و پول داروها رو می گیره.

-پدر من اون طوری که تو فکر می کنی نیست!

خواستم بگم اره جون خودت شماها همتون جونتون به پول بنده و پول از زندگی عزیزانتون براتون مهمتره...ولی ساکت موندم و فقط سرمو به علامت تایید تکون دادم و ازش خواستم حرکت کنه.

بعد از چند دقیقه رسیدیم و به همون ادرسی که بهش داده بودم وقتی گفتم همینجاس..یه نگاهی به کوچه کرد و گفت:یه بار دیگه هم اینجا رسونده بودمت انگار.

-اره؟چه جالب!

- خونه دوستت همینجاست؟                                       گفتم:اره...باید پروندها رو تا شب تموم کنم.

و خیلی سریع زیر لبی ازش تشکر کردم و خواستم در ماشینو باز کنم که یهو دستمو گرفت:کیو هیون اوپا...

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :بله؟

-معذرت می خوام که عصبانبت کردم و ناراحتت کردم اخه واقعا نگرانتم وقتی می بینم با من عین غریبه ها رفتار می کنی ناراحت می شم. من و تو قراره به زودی ازدواج کنیم پس نگرانی های منو درک کن.

یه لحظه برگشتم و تو چشماش نگاه انداخنم و احساس کردم بدترین ادم دنیا منم.اون لحظه بیشتر دلم براش سوخت اون گناهی نداشت.حال و روز خودمم بهتر از اون نبود اما مجبور بودم.لبخندی از روی اجبار زدم و گفتم:منم معذرت می خوام خیلی تند رفتم.

لبخندی روی لبش نقش بست و یهو خودشو تو اغوشم انداخت و لباشو روی لبام گذاشت.هر وقت این کارو می کرد دوست داشتم به طرفی هلش بدم امابا دیدن قیافه چند دقیقه پیش ناراحتش بی حرکت ایستادم و گذاشتم از لحظات خوش الان که دچارشه لذت ببره.

بعد از چند دقیقه با عجله از ماشین پیاده شدم و باهاش خداحافظی کردم.داشتم می رفتم که برام بوق زد و سرشو از شیشه کرد بیرون و گفت:اوپا داروها رو نبردی!

چند لحظه فکر کردم و بعد گفتم:نبرم بهتره نمی خوام اینجایی که می رم جعبه رو ببینن و هی مجبور بشم مثل تو بهشون جواب پس بدم!

با خنده و زیرکی تمام گفت:مگه اینا می دونن این داروها مال چیه؟

-هر کسی ممکنه بدونه...خداحافظ

پشتمو کردم و رفتم جلوی در و منتظر شدم که بره تا زنگو بزنم پاشو گذاشت رو گاز و با صدای جیغ لاستیکاش که دور می شد میله های زندان و اسارتم از من دور من باز شدن و احساس راحتی کردم.

زنگو زدم و بعد از چند لحظه در به طور اتوماتیک وار برام باز کرد رفتم تو.از کنار درختا و چمن های تو عمارت که گذشتم و یه نفس عمیق کشیدم و سینه هامو از بوی عطر درختا و چمن های خیس خورده پر کردم.همیشه وقتی وارد این خونه می شدم ضربان می رفت بالا و هیجان همه وجودمو می گرفت.فکر خوش اینکه تا چند دقیقه دیگه می بینمش ضربان قلبمو تندتر می کرد.وارد راه پله ها شدم و همونطور که از پله ها می رفتم بالا با خود گفتم یعنی این عشقه؟...نه عشق نیست...دیونگیه...ولی می دونی چیه؟....من عاشق این دیونگی ام...با این فکر یه لبخند اومد رو لبم و پامو از پله ی اخر گذاشتم جلوی در ورودس سالن که دیدم با لبخند همیشکیش روی پله های سالن ایستاده......

 

نظرات 2 + ارسال نظر
فاطمه یکشنبه 18 تیر 1396 ساعت 10:45

سلام
درباره ی ایدز حرف میزدن؟
کی ایدز داره؟ شیوون؟
اونیکه منتظر کیو بود شیوون بود نه؟
واهاایی چقدر سوال دارم کنجکاوم واسه ادامه ش به شدتم منتظرشم ای کاش زود به زود آپ شه اگه امکان داره زود آپ کن
خیلی ممنون عزیزم

سلام عزیزم
اره ایدز...بله شیوون ایدز داره... اخر خیلی خیلی تلخی داشت داستان من تغییرش دادم
خواهش عزیزجونی

조나파스 یکشنبه 18 تیر 1396 ساعت 00:18

سلام اونی خوبی؟ چه خبرا؟ میگم یه سوال نویسنده اصلی این داستان گیمر بوده آیا؟
بعدم که دیگه متشکر و دوست دارم

سلام عزیزدلم ..نه نویسنده اش شیوونیست... عشقش شیوون و دونگهه ست...شدید شیوونیسته ...ولی خوب این داستانش...باید بگم از طرف من حسابش رسیده شده قبلا بخاطر این داستانششششششششششششش
خواهش میکنم عزیزجونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد