سلام دوستای گلم....
بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...
عاشقتم چهل و چهار
( 24 نوامبر 2011 )
لیتوک گره ای به ابروهایش داد گفت: ازش فیلم میگیریم میدم بهشون ..توی این فیلم کار خاصی نمیکنیم...فقط به روش که کانگین گفته شکنجه ش میدیم...تا تقریبا زجه بزنه ...چیزی ازمون خواستن تا طرف باور کنه که وضعیت گروگانمون خوب نیست... بعدش مرحله دوم رو اجرا میکنیم... به روش همیشگی کارمونو انجام میدیم...فیلم میگریم...البته اون روش رو برای مراحل بعدی گروگانی که برای پول میدزدیدیم انجام میدادیم...نمیدونم رئیس لی این روش رو میخواید یا نه؟... یسونگ دستانش را به روی سینه اش گذاشته به کنار پنجره ایستاده بود پشتش را به دیوار چسباند پا روی پایش گذاشته بود با اخمی که صورتش داده بود با صدای ارامی وسط حرفش گفت: باید از خودشون بپرسی... مطمین اگه بخوان میگن...نگاهش به شیوون بی هوش روی صندلی بسته شده بود افتاد مکثی کرد گفت: این چرا به هوش نیومده؟...از دیشب تا حالا بیهوشه...یعنی حالش خوب نیست؟....
لیتوک دست به کمر شد روبه شیوون برگشت با اخم بیشتری گفت: با کتکی که کانگین بهش زده...از دیشب تا حالا بیهوشه...به نظر حالش خودش هم زیاد خوب نبود...با اخم شدید روبه کانگین که با فاصله از صندلی شیوون ایستاده بود کرد گفت: با کتکی که کانگین زده حالش بدتر شده...کانگینم چهره اش درهم شد دهان باز کرد حرف بزند که یسونگ مهلت نداد گفت: اهههههه...انگار داره به هوش میاد ...همه یهو رو به شیوون کردنند.
...........
شیوون بدنش سنگین بود سرش به سنگینی کوه و تنش به سختی تنه درخت خشک بود ؛ به سختی اندامهای بدنش را حس میکرد با لحظه لحظه هوشیارتر شدنش درد هم به همان اندازه در تمام وجودش حس میکرد بازوها و سینه ش بخاطر طناب محکمی که دورش بسته شده بود ،مچ دستانش بخاطر بستن طنابی که بسته شده بود درد میکرد بخاطر بسته بودن و تکان ندادن از روز قبل هم خشک بود ودرد میکرد ،وضعیت پاهایش هم بهتر نبود از بسته بودن طنابی دور مچ های پایش و هم خشک شدن بود وضعیتی که داشتند درد میکرد ؛ گردنش بخاطر کج بودن سرش و مدتی که بیهوش بود به همان وضعیت مانده بود درد میکرد ؛ شکمش هم بخاطر ضربه محکمی که زده شده بود و سینه ش هم بخاطر مشت محکمی که خورده بود درد میکرد با نفس کشیدن دردش بیشترو بیشتر میشد ، پشتش هم بخاطر زخم بخیه ش و سرش هم سنگین بود درد میکرد . جایی از بدنش نبود که درد نداشته باشد چهره ش از درد مچاله و سرش کج بود ناله زد : ایییییی...سرش را ارام بالا اورد از حرکت دادن سرش گردنش بیشتر درد گرفت چهره ش مچاله تر و پلکهایش را بهم فشرد دوباره ناله زد : آییییی...که یهو دستی زیر چانه اش حس کرد که سرش را بیشتر بالا اورد قدری به عقب برد شیوون از درد گردن چهره ش دوباره مچاله شد ناله زد : ایییییییییییییی.... صدای گفت: خوب بالاخره به هوش اومدی جناب دکتر...بلند شو که خیلی کار داریم.... شیوون که غرق درد اندامهایش بود برای لحظه ای نمیفهمید کجاست و چرا وضعیتش اینطوریست ، با امدن صدای مرد چشمانش را یهو ولی بخاطر درد نیمه باز کرد مردی ( لیتوک ) را جلوی خود دید با دیدن مرد همه چیز یادش امد قدری چهره ش مچاله ش را درهم کرد از درد نفس نفس میزد اب دهانش را به زحمت قورت داد با صدای خیلی ضعیف گفت: شماها کی هستید؟... با من چیکار دارید؟...
لیتوک همانطور که با دست زیر چانه شیوون را نگه داشته بود انگشت دست دیگر را روی لبان شیوون گذاشت امر به سکوت کرد گفت: هیسسسسسسسسس...حرف نزن ...الان میفهمی ما برای چی اوردیمت اینجا...البته بگم تو یه چند روزی مهمون مایی...پوزخندی زد گفت: البته ...به درخواست یکی....کمر راست کرد رو به بقیه گفت: خوب شروع کنیم....که وقت زیادی نداریم.... شیوون با برداشته شدن دست از زیر چانه ش سرش به حالت عادی برگشت سرچرخاند با چهره ای درهم و مچاله و قدری ترسیده از چهار مرد غریبه که با حرف مرد ( لیتوک ) نقاب های مشکی روی خود کشیدند فقط چشمانشان مشخص بود نگاه کرد از درد نفس نفس میزد سینه اش به شدت جلو عقب میرفت قفسه سینه ش بیشتر درد میگرفت چهره ش مچاله از درد با صدای ضعیفی نالید: اخه منو برای چی گرفتید؟... کی خواسته منو...مرد چهار شانه ( کانگین) به طرف شیوون به کنار صندلیش ایستاد دستی روی شانه شیوون گذاشت کمر خم کرد رخ به رخش شد میان حرفش گفت: ما نمیدونیم چرا گفتن تو رو بگیریم...فقط بهمون گفتن تو رو بدزدیم...تا میتونیم شکنجه ات بدیم... ازاد شدنت هم بستگی به یکی داره...که اونم ما نمیدونم چرا...فقط این وسط قراره ما پولی گیرمون بیاد....حسابی با تو کیف کنیم...بهمون خوش بگذره...یهو قهقه زد سه مرد دیگر هم خندیدند صدای خنده شان در اتاق پیچید .
شیوون از وضعیتی که داشت ترسید هر کی جای او بود همین طور میترسید ؛ نمیدانست به چه علت توسط کی دزدیه شده بود، قرار بود شکنجه شود و حال هم داشت شکنجه روحی میشد ، به چه علت و به چه گناه نکرده ای باید دزدیه میشد و شکنجه میشد ، با وضعیت زخم پشتش و شکمش که شکنجه هم که مشید مطمینا حالش بدتر میشد . ترس تمام وجودش را گرفت ولی سعی کرد در چهره ش نشان ندهد اخمی به چهره مچاله از درد خود داد به ظاهر عصبانی به چهار مرد که قهقه میزدنند نگاه کرد با صدای که سعی کرد بلند باشد ورسا اما از درد میلرزید گفت: بخاطر پول منو دزدید؟... من بیشتر بهتون میدم...اصلا لازم نبود میدزدید...کافی بود پدرمو تهدید میکردید....که منو میخواید بدزدید...اون بخاطر جون من بهتون پول میداد.... لیتوک خنده ش قطع شد جلوی شیوون ایستاد وسط حرفش گفت: ما به این کارا کار نداریم...ما پول گرفتیم کارخودمونو میکنیم...به شیوون مهلت عکس العمل دیگری نداد روبه ریووک کرد گفت: تو فیلم میگیری دیگه؟... باید کارت مثل همیشه بی نقص باشه...میدونی که؟... ریووک سری تکان داد گفت: اهوم... دوربین خیلی کوچکی که به دست داشت را بالا اورد جلوی صورت خود گرفت . لیتوک رو برگردانند گفت: خوب شروع کنید....
یسونگ به طرف شیوون رفت پشت سرش ایستاد شانه هایش را گرفت کانگین هم جلوی شیوون یاستاد با لبخند چندش اوری نگاهش کرد گفت: خوب...اقای دکتر....که نمیدونم اسمت چیه...دلت میخواد چطور شکنجه ات بدم؟...با کدوم روش حال میکنی؟... لیوانی را بالا اورد که داخلش مایع روشنی بود که عقربی داخل مایع بود کانگین کمر خم کرد دستش را روی زانویش و دست دیگر که لیوان بود را جلوی صورت شیوون گرفت. شیوون که با گذاشته شدن دستان یسونگ روی شانه هایش یکه ای خورد با چشمان کمی گشاد سرچرخاند نگاهی به یسونگ کرد با حرف کانگین دوباره روبرگردانند با حرفهایش چشمانش قدری گشاد شد ولی با دیدن لیوان اخمی کرد چهره ش جدی شد.
کانگین با دیدن چهره شیوون پوزخندی زد گفت: خوب انگار این شکنجه رو نمیپسندی؟...چون دکتری...فکر میکنی این لیوان پر از الکله...این عقرب توش مرده... فوقش الکل میخوری نه؟...ولی اینطور نیست جناب دکتر...این لیوان پر از زهره... زهر عقرب و مار...این مایع الکل نیست...زهر عقرب و ماره که این عقرب بیچاره از همین زهر مرده...نگاهی به لیوان دست خود کرد دوباره روبه شیوون اخمی کرد گفت: به نظرت این لیوان پر زهر رو بخوری چند دقیقه میمیری؟...فکر نکنم به نیم ساعت برسه نه؟...شیوون با حرفش چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت دهان باز کرد حرفی بزند که یسونگ مهلت نداد دستی دور گردن شیوون ودست دیگر زیر چانه ش گرفت دهانش را باز کرد سرش را ثابت نگه داشت تا کانگین که لیوان را به طرف صورت شیوون نزدیک میکرد به زور به خوردش بدهد .
شیوون از حرکتش چشمانش گرد شد تکانی به تن خود داد که بیفایده بود به صندلی اسیر شده بود سرش هم تکان داد ولی ان هم بیفایده بود با حالتی ترسیده با صدای که مثلا فریاد بود ولی از بیحالی کمی بلند بود ناله زد : نـــــــــــه.... نـــــــــــــــه...خواهش میکنم...کانگین لبخند کجی به لب لیوان را به لب شیوون نزدیک به لبش چسباند بی توجه به ناله ش گفت :بیا...بیا بخور ببینم چند دقیقه ای ... که لیوان را همانطور به لبش چسبانده نگه داشت جمله خود را نمیه گذاشت اخمی کرد گفت: نه..اینجوری میمیری نه؟... رو به لیتوک کرد این حرفا رو برای شکنجه دادن شیوون میزد گفت: قرار نیست بیمیره نه؟... قراره شکنجه بشه؟...لیتوک هم سری تکان داد گفت: اره...کانگین مثلا " ناچی " کرد گفت: آیشششششششششششششش....حیف شد...کمر راست کرد لیوان را روی میز کنار دستش گذاشت در جعبه ای را که از قبل روی میز گذاشته بود باز کرد گفت: خوب پس ...از این روش استفاده میکنیم...مار خیلی کلفت و بزرگی را از داخل جعبه بیرون اورد صدادار خندید به مار نگاه میکرد گفت: این دوست کوچولومون خیلی دوست داره با ادمها ور بره... بوس های خوشگلی هم میکنه...روبه شیوون کرد گفت: فقط یه کوچولو بوسش زهر داره ...خودت که میدونی مار زهر داره ... وقتی ببوست حالت بد میشه...چون نیشت میزنه...قهقه زد مار را به طرف شیوون گرفت.
شیوون با دیدن مار چشمانش دوباره گشاد شد به خود لرزید تکانی به تن و سرخود داد نالید : نه...یسونگ هم با مکث دستش از دور گردن و چانه شیوون برداشت کانگین هم مار را ارام روی رانهای شیوون گذاشت با لبخند کجی گفت: خوب...مار خوشگلم...برو دکتر جونو بوس کن.... شیوون با چشمان گشاد شده به مار دست کانیگن نگاه میکرد با گذاشته شدن مار روی رانش چشمانش گردتر شد تکان بی هدفی به ران خود داد تا مار بیفتد نالید : نههههه...نهههه... خواهش میکنم.... کانگین و یسونگ و لیتوک جلوی شیوون ایستاده بیتوجه به ناله ش فقط لبخند زنان نگاهش میکردنند. رویوک هم درحال فیلم گرفتن بود. شیوون صورت بیحالش از ترس رنگش به شدت پریده بود چشمانش گرد شده به مار نگاه میکرد سرراست کرد به ان سه نفر ملتمس نگاه کرد التماس کرد : خواهش میکنم برش دارید...خواهش میکنم...هرچی بخواید بهتون میدم...خواهش میکنم...
مار روی ران شیوون ارام شروع به حرکت کرد سرش را بالا اورد گویی نگاهی به صورت شیوون کرد زبانش را براش در اورد سرش را به شکم شیوون چسباند ارام ارام از شکمش بالا رفت روی سینه شیوون خزید بالا رفت. شیوون با حرکت مار چشمانش بیشتر گرد شد سرپایین کرد با وحشت به مار نگاه میکرد با صدای لرزانی قدری بلند التماس کرد : خواهش میکنم...اینواز روم بردارید..ازتون خواهش میکنم...من که کاری نکردم...خواهش میکنم...اینوبردارید...هر چی...هر چی بخواید میدم...کمک...خواهشششششششش میکنم...التماسسسسسسسسس میکنم... اینو...اینو بدارید... مار ارام ارام از سینه شیوون بالارفت به صورتش نزدیک شد زبانش را در میاورد زبانش به گردن زیر چانه شیوون میخورد. شیوون با حرکت مار بالا امدنش چشمانش گرد و گردتر شد وحشتش بیشتر شد التماس هایش بلندتر از وحشت که طبیعی هم بود بدنش را تکان میداد تا مار از تنش بیافتد ولی بیفایده بود بدنش به صندلی بسته شده بود مار هم بیتوجه به تقلای شیوون بالا میرفت با صورت شیوون نزدیک و نزدیکتر شد زبانش را که درمیاورد به لبان شیوون میزد روی تن شیوون میخزید بالا میرفت به چشمانش نزدیک میشد.
شیوون از ترس فریاد زدن به نفس نفس افتاده بود چشمانش از ترس سرخ و گرد وخیس شده بود با صدای لرزانی بریده بریده التماس میکرد : خواهش میکنم...اینو...برش دارید...که دیگر از ترس بخصوص اینکه مار به چشمانش نزدیک شد گویی میخواست به چشمانش نیش بزند نایی براش نماند نفسش بند امد حس کرد قلبش برای لحظه ای ضربان ندارد نفس عمیقی کشید تا اکسیژن به ریه هایش برساند ولی بیفایده بود از درد قلب و تنگی نفس دیگر هیچ نفهمید بیهوش شد سرش کج به روی بدنش افتاد.
لیتوک با اخم دست به کمربی رحمانه به ضجه های شیوون نگاه کرد با بیهوش شدنش دستش را بالا برد مخاطبش ریووک بود گفت: بسه...ریووک هم سریع فیلم را قطع کرد . لیتوک روبه کانگین گفت: مارو بردار....کانگین با خیزی روی شیوون خم شد مار را گرفت با اخم به صورت مار نگاه کرد گفت: افرین مار خوبم... نقشتو خوب بازی کردی...طرف نفهمید تو زهرت کشیده بود...افرین...هر چند بدبخت از کجا میهفمید...اخمش بیشتر شد گفت: ولی خودمونیما...این دکتره خیلی شجاعه... فقط غش کرده...اگه من جاش بودم یکی مثل تو رو بدنم که دست و پاهامو بسته بود میخزید از ترس سنگ کوب میکردم.. نه غش... که با حرف یسونگ رو برگردانند گیج با چشمانی گرد شده به شیوون نگاه کرد : چش شده؟... خون.....خونریزی داره...مار نیشش زده؟.... شیوون سرش کج بود بیهوش بود خون ارام از بینی روی لبش و چانه ش جاری شده بود و لیتوک و کانگین و ریووک و یسونگ شوکه و وحشت زده نگاهش میکردنند.
*********************************************
( چند ساعت بعد)
کیو با اخم به هیوک و دونگهه نگاه میکرد گفت: هنوز چیزی پیدا نکردن...از دیشب تا حالا دارن میگردن...ولی بیفایده ست..هیوک اخمی کرد گفت: فکر کردی همینجوری الکیه... چند تا ادم بفرستی دنبال....که صدای زنگ موبایل کیو امد جمله هیوک نیمه ماند . کیو سریع گوشیش را از روی میز برداشت با دیدن شماره روی صحفه اش اخمش بیشتر شد گفت: لعنتی ...فکر کردم محافظان.... دونگهه اخمی کرد گفت: مگه کیه؟... کیو تماس را برقرار نکرد همانطور که زنگ میخورد روی میز انداخت روبه دونگهه با اخم گفت: هیچکی...لی سونگمینه...هیوک با اخم بیشتر و چشمان ریز گفت: لی سونگمین؟... همون ارباب لی؟... کیو با سر تکان داد جواب داد . هیوک هم سریع گفت: ارباب لی چیکارت داره؟...
کیو چهره ش درهمتر شد گفت: هیچی ..بخاطر اون پروژه لعنتی...که فکر میکنه من هنوز دنبالشم...داره میزه رو اعصابم...میگه که صدای زنگ تمام شد و جایش اینبار صدای اس ام اس امد کیو جمله ش نیمه گذشت اینبار خم شد با اخم به صحفه موبایلش نگاه کرد با خواندن پیام که از طرف سونگمین بود با خشم اخمش بیشتر شد یهو گوشی را از روی میز برداشت اس ام اس را با کشیدن انگشت رویش باز کرد بی توجه به پرسش هیوک : کیه؟... پیام را زیر لب خیلی اهسته در حد پچ پچ برای خود خواند: جواب تلفنمو نمیدی تا شیوون به کشتن بدی اره؟... ایمیلتو باز کن...یه چیزی از شیوون برات فرستادم...ببین با جواب ندادن به تلفنت چه بلای سر شیوون اوردی....چهره کیو از خشم به شدت درهم شد با صدای خفه ای گفت: این لعنتی چی میگه....انگشت روی صحفه موبایلش کشید ایمیلیش را باز کرد با دیدن پیامی که فیلم ویدیوی بود چشمانش به شدت گشاد شد.
سلام اونی من واقعا راجع به این قسمت حرفی ندارم.......
فقط ممنونم
سلام عزیزدلم.... هی چی بگم...خواهش میکنم عزیزجون...راستی اون چیزی که خواستی رو نوشتم...پنج شنبه اپ میشه