سلام دوستای گلم...
بفرماید این قسمت رو تو ادامه بخونید ببینید کیو بالاخره شیوون رو دوباره پیدا میکنه یا نه....
فرشته بیست و چهارم
( روز اول کریسمس )
روز نامزدی
( 25 دسامبر 2013 )
کیو لباس حوله ای به تن حوله کوچکی را روی سرش گذاشته موهایش را خشک میکرد از حمام بیرون امد به طرف تختش رفت حوله کوچک را به روی میل پرت کرد از عقب خود را روی تخت پرت کرد دستان و پاهایش قدری از هم باز کرد چشمانش را بست لبخند زنان گفت: همممممممممممممممممممم...چه کیفی داد...خیلی خسته ام...دوش اب گرم حسابی خستگیمو در کرد... همانطور که چشمانش را بسته بود اخمی کرد گفت: شام نمیخورم... همینجور میخوام تا صبح بخوابم و خستگیم کامل در بره.... فردا بیمارستان خیلی کار دارم... سرش را تکان داد اماده شد بخوابد که ناخوداگاه یاد مهمانی نامزدی سودنان افتاد ؛ گره ای به ابروهای خود داد ارام پلکهایش را باز کرد . مادر از او خواسته بود که به مهمانی نامزدی برود کیو برای ساکت کردن مادرش دروغکی قول داد میرود . امشب شب نامزدی سودنان است قبل امدن به خانه مادرش تماس گرفته خواهش کرد کیو به مهمانی بورد . کیو دوباره دورغ گفت که به خانه میرود لباس عوض میکند به مهمانی میرود ولی دوش سرپایی گرفت حال روی تخت دراز کشیده نمیخواست به مهمانی برود.
ولی نمیدانست چرا چیزی در درونش میگفت که به مهمانی برود شاید التماسهای مادرش پشت تلفن ؛ با مکث بلند شد نشست نگاهش به موبایل روی میز عسلی شد نگاهی بهم به ساعت کرد مادرش نیم ساعت قبل زنگ زده بود مطمینا اگر کیو نرود دوباره تماس میگرد. چهره ش درهم شد گفت: لعنتی...اینطوری که نمیشه خوابید...اگه نرم تا تو کره هستم میره رو اعصابم ..بهتره برم یه تبریکی به سودنان بگم از مهمونی زود بزنم بیرون... سودنان که گناهی نکرده ... اتفاقا دختر خیلی مهربون و سادیه...هیچوقت ازش بدی ندیدم...اره...بهتره برم...یهو بلند شد از تخت پایین رفت تقریبا دوید طرف کمد لباس تا لباس بپوشد به مهمانی برود.
********************************************
شیوون سرش را بالا برد جلوی اینه قدی ایستاده نگاهش در اینه به مین هو بود که درحال بستن کرواتش بود ؛ کت و شلوار شیک مشکی به تن و پیراهن سفید که یقه اش و سراستینش با نخ ابریشمی سفید طراحی شده بود کروات مشکی با کت و شلوارش ست بودههمه از براندهای معروف بود به تن داشت موهای بلندش به زیبای اراسته بود فرق کج گرفته نصف پیشانیش را پوشانده بود جذابیت چهره اش را چند برابر کرده بود ؛ چشمان کشیده اش از اینه به مین هو بود چهره ش درهم شد دست روی دست مین هو که کرواتش را بسته و قدری محکم کرده بود گذاشت گفت: وایییی...ارومتر...خفه شدم...
مین هو دستش را پس کشید شیوون قدری گره کروات را شل کرد مین هو اخمی کرد گفت: سفتش نکرده بودم ...چرا شلش کردی؟... اینطوری که نمیشه... دستش را دراز کرد تا دوباره کروات را سفت کند که شیوون اجازه نداد چند قدم عقب رفت با چهره ای درهم گفت: نمیخواد...نمیخواد...همینجوری دارم احساس خفگی میکنم... با بستن این کروات هم که دیگه هیچی... حس میکنم نمیتونم نفس بکشم... دستش را روی سینه ش گذاشت نفس عمیقی کشید . مین هو همراه اخم خنده بی صدای کرد لبخند کجی زد گفت: از هیجانه...هیچیت نیست...چون هیجان داری احساس میکنی داری خفه میشی...
شیوون با همان حالت سری تکان داد گفت: اره..اره.... که چند ضربه به دراتاق زده شد مهلت جواب را هم نداد در باز شد جیوون وارد اتاق شد به طرف شیوون میرفت گفت: اوپا...حاضر شدی؟...باید دیگه بریما...مطمینا مهموناشون اومدن...مهمونای ماهم رفتن اونجا...ماهم دیگه باید بریم...جلوی شیوون ایستاد جمله خود را نیمه گذاشت با چشمانی گشاد وابروهای بالا داده نگاهی به سرتا پای شیوون کرد گفت: واااااااااااااو...اوپاااااااااااا...دست جلو دهان خود گذاشت گفت: چقدرررررررررررررر خوشگل شدی اوپا...خیلی خیلی خیلی خوشتیپ شدی...چقدر بهت میاد...مثل شاهزادها شدی ...یهو سرجلو برد بوسه ای به گونه شیوون زد.
شیوون با بوسه جیوون ارام خندید دو لبه کت خود را گرفت فیگوری امد با لبخند گفت: بهم میاد؟... جیوون با لبخند سرش را چند بار تکان داد گفت: اره اوپا...خیلــــــــــــــــــــــــــــی... گفتم که عین شاهزاده ها شدی... مین هو دستش را بالا اورد انگشت شصت و اشاره را بهم چسباند سه انگشت را بالا اورد چشمکی زد به انگلیسی گفت: نایـــــــــــــــــــــــــــس...ورییییییییییییی پرفکت مستر.... شیوون از حرکتش دوباره خندید گفت: خوب دیگه ...بریم....
*****************************************
کیو کت و شلوار قهوه ای روشن شیکی به تن وارد سالن شد نگاه اخم الودش به سالن و مهمانها بود یه تعداد مهمانها اشنا بود یه تعداد غریبه ،اشنایان که از دوستان و فامیل بودن که بزرگترها مسن شده بودن و بچه ها وجوان ها بزرگتر ؛ کیو 8 سال بود که اقوام و دوستان را ندیده بود غریبه ها هم که مطمینا از اقوام و دوستان داماد بودن . کیو با نگاهش دنبال سودنان و خاله و شوهر خاله اش بود تا تبریکش را بگوید زود از مجلس برود که صدای مادرش امد : کیوهون...پسرم...کیوچرخید مادرش را دید که با لبخند پهنی به استقبالش میاید.
.................................
خاله کیو را به خود فشرد با مکث حلقه دستانش را باز کرد با لبخند وچشمانی که قدری نمناک شده به کیو نگاه کرد با لبخند پهنی از شادی گفت: واااااااااای...کیوهیون...چقدر بزرگ شدی...دلم خیلی برات تنگ شده بود خاله...خیلی خیلی خوشتیپ شدی...واااااااااای...حلقه دستانش را کامل باز کرد قدمی به عقب گذاشت گفت: دیگه باید بهت بگم اقای دکتر...کیو لبخند ملایمی به چهره جدی خود داد بی ذوق گقت: ممنون خاله...نه دیگه...من برای شما همون کیوهیونم... سودنان با لبخند ملایمی به کیو نگاه میکرد وسط حرفش گفت: ولی اوپا...دکتر چو صدات زدنت یه کیف دیگه میده... ما مثلا میخوام پز بدیم که پسرخاله مون دکتره دیگه...
کیو رو به سودنان زیبا کرد لبخندش پررنگتر حالت جدی صورتش از بین رفت گفت: ممنون نونا....اگه به پز دادنه که باشه... مکثی کرد گفت: بهت تبریک میگم...با همان حالت نگاهی به سرتاپای سودنان کرد گفت: واقعا خیلی خیلی زیبا شدی... امیدوارم اقای داماد لیاقت این همه زیبای تو رو داشته باشه...گویی با دیدن سودنان حال و هوای خود را که متنفر بودن از فامیل و مهمانی رو فراموش کرد همراه لبخند اخم شیرینی کرد گفت: لازم شد داماد رو ببینم یه صحبت درست حسابی باهاش بکنم...
سودنان از حرفهای کیو خنده بی صدای کرد همراهش اخم ملایمی کرد گفت: اوپا...داماد هم خیلی خوشتیپه.... یه جنتلمن واقعیه...میادش میبینش... من سلیقه ام خیلی خوبه ها...خودت که میدونی....کیو اخمش بیشتر شد ولی همانطور لبخند میزد وسط حرفش گفت: راستی دوست پسرت...نه دیگه باید بگم نامزدت...چیکارست؟...اصلا اسمش چیه؟...از وقتی اومدم یادم رفت بپرسم اسم پسره چیه ...سودنان گره ابروهایش باز شد با لبخند دهان باز کرد جواب کیو را بدهد که صدای گفت: اومدن...داماد اومد... سودنان فرصت نکرد جواب کیو را بدهد رو برگردانند ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد شد با لبخند گفت: اوپا... به استقبال داماد و خانواده ش رفت .
خاله ( مادر سودنان ) همزمان با سودنان دستی پشت خواهرش و دستی پشت کیو که میخواست رو برگرداند داماد را که وارد سالن شده بود را ببیند گذاشت نگاهش را به خود کرد با لبخند گفت: نامزد سودنان اومد...بریم باهاتون اشناشون کنم... خانم چو با لبخند سری تکان داد گفت: بله...با اشاره خاله خانم چو و کیو رو برگرداند تا به استقبال داماد برود که تا هر دو رو برگردانند از دیدن داماد شوکه شدن چهره شان بهت زده شد لبخندها خشکید وچشمانشان گشاد و ابروها بالا رفت قدمی برنداشته ایستادند .خانم چو با بهت گفت: خواهر...اسم ...اسم داماده چیه؟... خاله که با لبخند پهنی دست پشت خواهرش گذاشته میخواست همراهیش کند با ایستادن یهویی خواهرش و پرسش لبخندش کمرنگ شد روبه خواهرش با گیجی گفت: هااااااا؟... اسمش؟...اسمش چویی شیوون...از چهره بهت زده خواهرش که با جوابش چشمانش گشادتر و یهو روبه او کرد نگران شد لبخندش محو شد گفت: چی شده؟...میشناسیش؟...پسر خوبی نیست؟...
کیو که مات و بهت زده به روبرو نگاه میکر با برده شدن اسم شیوون یهو رو به خاله ش کرد چشمانش بیشتر گرد شد با پرسش خاله ش یهوی با صدای کمی بلند جای مادرش گفت: نه...نه...محشره... این جوون بهترینه... سودنان نونا بهترین شخصو انتخاب کرده...بدون فرصت عکس العمل دیگری به مادر و خاله ش که با حرفش بهت زده به او نگاه کردن یهو با قدمهای بلند به طرف داماد یعنی شیوون رفت . باورش نمیشد گویی خواب میدید یعنی خواب نبود ؟ این واقعیت بود؟ نامزد سودنان شیوون بود؟ 8 سال از شیوون دور بود ، 8 سال قبل شیوون را یافته بعد چند ماه گمش کرد ؛ حال بعد 8 سال که برگشته بود شیوون شده بود نامزد دختر خاله اش .
عجیب ترین و باورنکردنی ترین اتفاق زندگیش بود ،حال خود را نمیفهمید با قدمهای که میلرزید حس میکرد هر ان زانوهایش از هیجان بکشند، صدای ضربان قلبش در گوشهایش میشنید، صدای نفس زدنش بلند شده بود به طرفش میرفت . با انکه نه خیلی تند میرفت نه مسافت طولانی بود اصلا ندوید که نفس نفس میزد ؛ انهم از هیجان بود پاهایش او رابه سمت شیوون که به همراه خانوادهش وارد سالن شدند پدر سودنان و خود سودنان به استقبالشان رفتند میبرد.
کیو میتوانست چهره پدرش تصور کند چقدر از دیدن شیوون شوکه شده گوشه ایستاده فقط نگاه میکند ؛ ولی حال اصلا براش حال پدرش و شوکه بودنش مهم نبود. مهم فقط شیوون بود که کیو بعد از 8 سال دوباره یافته بودتش ؛ با قدمهای لرزان اما بلند بالاخره خود را به شیوون که سودنان دستش را دور بازویش حلقه کرده هم قدم باهم به مهمانها خوش امد گویی میکردنند رساند ؛ جلویش ایستاد. سودنان با دیدن کیو لبخندش پررنگتر شد دست دست روی دست شیوون که متوجه کیو نشد رو برگرداننده با مهمانی صحبت میکرد گذاشت گفت: اوپا...پسر خاله ام از خارج اومده...امروز اومده به مهمونیمون... تا بهمون تبریک بگه... کیو بیتوجه به حرف سودنان مات و مبهوت ایستاده بود فقط به شیوون نگاه میکرد ؛ گویی هنوز باور نمیکرد حرفی هم نمیتوانست بزند چون شوکه بود فقط نگاه میکرد.
شیوون با حرکت سودنان وحرفش با مکث رو برگردانند نگاهی به سودنان کرد با لبخند گفت: چی؟... پسر خاله ات...با لبخند رو برگردانند تا از پسرخاله سودنان استقبال کرده تشکر کند بابت امدنش به مهمانی که نگاه با نگاه مرد جوانی که جلویش ایستاده بود خیره به او بود یکی شد ؛ لبخندش ارام ارام محو شد چشمانش به همان ارامی گشاد شد ابروهای بالا رفت چهره ش بهت زده شد پلکی زد قدمی جلو گذاشت رخ به رخ کیو شد نگاهی به سرتا پایش کرد دوباره بهت زده به صورت کیو نگاه کرد.
کیو که با هم نگاه شدن شیوون بی اختیار چشمانش از شادی خیس اشک شد نگاهش دو دو میزد به چشمان شیوون نگاه میکرد گویی بالاخره به خود امد با صدای لرزان و ارامی گفت: شیوون هیونگ؟... درسته؟... چویی شیوون؟... شیوون هیونگ من.... درسته؟... شیوون که همچنان مات و حیران به کیو نگاه میکرد گویی با حرف کیو به خود امد چشمانش بیشتر گشاد شد با ناباوری گفت: کیوهیون؟... چو کیوهیون؟... کیوهیونا خودتی؟...
کیو از شادی بغض کرده بود با شنیدن صدای شیوون بغضش ترکید اشک ارام و بی صدا روی گونه هایش غلطید گویی بغضش اجازه نمیداد جواب دهد جایش سرش را تکانی داد با قورت دادن با دهانش با صدای لرزانی بریده بریده گفت: اره...هیونگ...من...کیوهیونم...من ...چو ...کیوهیونم...دونسنگ تو...کیوهیون... شیوون با جواب کیو ابروهاش بالاتر رفت با صدای ارامی از بهت گفت: کیوهیونا....
کیو دیگر تاب نیاورد هق هق گریه ش بی اختیار درامد به شیوون فرصت عکس العمل دیگری یا حرف بیشتر نداد یهو دستانش را دور تن شیوون حلقه کرد او را بغل کرد گفت: هیونگ... هیونگ... سربه شانه شیوون فرو برد هق هق گریه ش بلند اما خفه درامد . شیوون هم مات و مبهوت به کیو نگاه میکرد دستش را ارام بالا اورد دور کمر کیو حلقه کرد او را بیشتر به خود فشرد به اغوش کشید .
سلااام ااااااحخخخخخ جووووووووووون وااااااااای بالاخرررره انتظار به سر رسید. راحت شدیم.
اخیش دیگه حرفی نمیمونه، مرسی اونی جونم عاشقتم
خواهش میکنم گلم...بله دیگه از این به بعدشون دیگه اتفاقات باهم بودنشونه


منم عاشقتمممممممممممم

