SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فراموشم نکن 1


سلام دوستای عزیزم....شرمنده...بازم دیر شد...

خیلی ببخشید...

بفرماید ادامه برای خوندن اولین قسمت داستان دوستم...


  

پارت 1

دکتر اخرین رول باند رو پیچید دور پام و گفت:همینجوری پاتو بالا نگه دار تا گچش خشک بشه.همینجا باش تا بگم با ویلچربیان ببرنت.چون فعلا تا گچش سفت نشده نمی تونی روش راه بری.

سرمو تکون دادم و گفتم:باشه پس روش راه برم اشکالی نداره؟

-نه فقط باید مراقب باشی که زیاد بهش فشار نیاری.پانسمان پیشونیتم 3 روز دیگه بیا عوض کنن خیلی شانس اوردی که ضربه مغزی نشدی و فقط هم پات شکسته اونجوری که موتوریه می گفت دیده رفتی هوا.زنده موندنتم عجیبه چه برسه به این جراحی سطحی!

همین طور که داشت حرف می زد پشتش بهم بود و دستاشو می شست.حدود 26-27 سالش بود با یه قد بلند و پوست روشن.روپوش سفیدش از پشت تا بالای زانوش می رسید.ظاهر مرتبی داشت.خط پشت گردنش صاف و مرتب بود.همینطور که در حال برسیش بودم گفتم:نگران نباشید این زخم ها چیزی نیست .من پوستم کلفته.

یه تیکه از دستمال کاغذی که بین دستاش بود و همینطور داشت دستاشو باهاش خشک می کرد و تو سطل زباله کنار تخت انداخت و گفت:اره...جوری اروم نشسته بودی فکر کردم بیهوش شدی.

با دستم پای گچ گرفتمو جا به جا کردم و با پوزخند گفتم:این دردا که دردی نیست.

-به هر حال باید بیشتر مواظب باشی به پاتم فشار نیار یادتم نره برای پانسمان سرت بیای.

-باشه ممنون.

وقتی از در می رفت بیرون لحظه ای برگشت طرفم و نگاهی بهم انداخت خواست چیزی بگه اما دوباره منصرف شد و دستشو تکون داد و رفت.

دراز کشیدم رو تخت و چشمامو بستم و سرمو با دستم فشار دادم که دردش کمتر بشه.نمی دونم چند دقیقه تو همون حالت مونده بودم که با تکون های یه نفر دوباره هوشیار شدم.

-کیو...خوبی؟...می خوای دکتر رو صدا بزنم؟

چشمامو باز کردم و دیدم دونگهه بالای سرم وایساده و داره با نگرانی نگام می کنه.سرمو جا به جا کردم و در حالی که خمیازه می کشیدم گفتم:سلام...کی اومدی؟

-همین چند دقیقه پیش تا زنگ زدی راه افتادم خیلی نگران شدم خدا رو شکر دکترت گفت مشکل حادی پیش نیومده.

-اره متاسفانه.

-زهر مار...حتما باید می افتاد و میمردی که خوب میشد؟

-بدم نبود یه عده ای از شرم خلاص می شدن!

-پاشو خودتو لوس نکن باید بریم شرکت هزار تا کار داریم.

اومدم از جام پاشم و پاهامو از تخت اویزون کنم که درد وحشتناکی تو قوزک پام پیچید.

دونگهه فوری برگشت طرفم:چی شد؟!

خودمو عقب کشیدم و دستامو تکیه گاه کردم و نفس عمیقی از سینه ام دادم بیرون.

دونگهه با نگرانی گفت:بهتری؟

سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.

-اخه چند بار بهت بگم بیشتر مواظب خودت باش همیشه باید هر جا بری یه بلای سر خودت بیاری.

با کلافگی سرمو تکون دادم و گفتم:خواهشا شروع نکن دونگهه...اتفاقی نیفتاده.تصادفه دیگه هر ادمی ممکنه تصادف کنه.

قبل از اینکه دوباره بتونه حرفی بزنه یه اقای پیر که معلوم بود مستخدم بیمارستانه با ویلچر اومد تو اتاق.با کمک دونگهه نشستم رو ویلچر و از اتاق بیرون رفتیم.تو راهرو بیمارستان همون راننده موتوریه که زده بود بهم با یک پلیس وایساده بود تا منو دید به طرفم اومد:حالتون خوبه طوریتون نشد؟

تا اومدم جوابشو بدم دونگهه با عصبانیت گفت:زدی ناکارش کردی میخوای خوبم باشه؟اون موقع که بازداشت شدی یاد می گیری درست رانندگی کنی  والکی تو خیابون ویراژ ندی.حالا لابد رضایت هم می خوای!

یهو هق هق گریه اش رفت بالا و گفت:شرمندم اصلا نفهمیدم چطوری پریدن جلوی موتور.

دونگهه با حالت عصبانی ساختگی  و یه لحن تمسخر امیز رو به من کرد گفت:کیو جان چقدر بگم تو خیابون جفتک ننداز و نپر جلوی موتور مردم!!

با وجود درد زیادی تو پام و گریه اون مرد نمی دونم چرا خند هام گرفت اروم رو به موتوریه گفتم:ناراحت نباش حالا که به خیر گذشت...رومو کردم به پلیس کنار دستش و گفتم:من شکایتی ندارم.

-پس باید به ادره پلیس بیاید و چند فورمو امضا کنید.

-باشه حتما می یام و پول هزینه بیمارستانم با خودمه.

اینو که گفتم موتوریه شروع کرد به گریه کردن و خوشحال کردن.

با ویلچر تا دم ماشین دونگهه رفتم سر راه کارای رضایت نامه رو انجام دادم و رفتیم شرکت تا رسیدیم یهو یادم افتاد ماشینم تو همون خیابونی که تصادف کردم جا مونده.

-وای ماشینم تو خیابون جا مونده برگرد بریم بیاریمش.

-ابله با این پات می خوای رانندگی کنی؟

-مجبورم می گی چه کار کنم؟

-هیچی فعلا همینجا باش تا برم یه چیزی بیارم سر راه زنگ می زنم یکی بره ماشینتو بیاره.این دکترت عقلش قد نداد به تو چیزی بده باهاش بتونی راه بری.

-دکتر می گفت می تونم روش راه برم!

-گفته تا دو سه ساعت نباید روش راه بری!خودم اونجا بودم که جناب دکترت اینو گفت ولی عجب تیکه ای بو.

-با تعجب نگاهش کردم و گفتم:از کی تا حالا گوش وایمیسی دونگهه!نگران من بودی یا داشتی از دیدن دکتره بهره می بردی؟

-ساکت شو برو بشین تا اون یکی پاتم نشکوندم....در ماشین و کوبیدو رفت.

فوری سرمو کردم از شیشه بیرون و بلند گفتم:کجا میری بیمارستان جناب دکتر اونطرفه.

همونطور که جلوی در داروخونه وایساده بود و برگشت با خنده دستشو برام بلند کرد و با صدای که به زور میشنیدم داشت تهدیدم می کرد و می رفت تو.خنده ام گرفت از وقتی با هم دوست شده بودم  همیشه بهم زور می گفت.

                                       ***************************************

یاد اولین برخوردم با دونگه افتادم تو یه کلاس بودیم و جفتمون تنها  غریبه با محیط.اما چیزی که از همون اول ما رو به هم جذب کرد برق شیطنت بود که از چشمای جفتمون به اطراف متصاعد می شد و از شر و شور هیچوقت کم نمی اوردیم.اما یه تفاوت اخلاقی بزرگ هم داشتیم.من مغرور و بد اخلاق و جدی- اون خوش اخلاق و مهربون و شوخ بود.حتی همین موضوع هم باعث شد بیشتر به هم نزدیک بشیم و جزو دوستای صمیمی هم باقی بمونیم.

یه اه کشیدم و یاد اون روزی افتادم که با خوشحالی خبر موفقیتشو و بورسیه شدنشو بهم داد.پای تلفن بس که دادو هوار کرد حس کردم پرده گوشم پاره شد.مجبور شد یکسال به همراه خانوادش به انگیس بره.براش از ته دل خوشحال بودم و حسابی اون روز با هم خوش بودیم.توی تمام اون مدت یک سال سعی می کردیم ارتباطمونو حفظ کنیم و همیشه از حال هم با خبر بودیم تا اینکه بعد از 2سال برای ادامه تحصیل رفتم کانادا .اونجا حسابی احساس تنهایی می کردم و ارتباطم با دونگهه کمتر شد.تا اینکه بعد از 4 سال وقتی درس دونگهه تمام شد و برگشت کره  و تو یه شرکت خیلی بزرگ و معروف دارو سازی مشغول به کار شد.منم که تمام مدت دوران تحصیلم منتظر یک بهونه برای برگشت بودم یکسال بعد از تموم شدن درسم برگشتم کره و دوباره دوستیمون از سر گرفته شد.

تو همین فکرا بودم که چشمم افتاد به در ورودی ساختمون و دیدم دونگهه با یه چوب زیر بغل داره میاد طرفم .اومد در کاشین رو باز کرد و عصارو گرفت طرفم و گفت:بیا بگیر که نمردیم و چلاقی تو رو هم دیدم!

-کاش منم نمیرم و خفه خون گرفتن تو رو ببینم.

با خنده در ماشین رو بست و همونطور که سمت درب راننده می رفت گفت:این ارزو رو با خودت به گور میبری کیو جان!

بعد از یک مدت رانندگی به شرکت رسیدیم و با خنده و یه ور یه ور از پله های ورودی رفتیم بالا و جلوی اسانسور ایستادیم تا برسه به طبقه همکف...

                                              ************************

به کیو کمک کردم بره تو اسانسور و خودم دکمه طبقه هفت رو که کنارش روی یه پلاک طلایی حک شده بود فشار دادم.هر وقت سوار این اتاقک میشدم ناخوادگاه یاد 7 سال گذشته زندگیم می افتادم با اهنگ ملایمی که توی فضای کوچک اسانسور پخش می شد و بالا رفتن هر طبقه منم یکی از سالها را در ذهنم مروز می کردم و به این فکر می کردم که هر سال چقدر با سال قبل برام متفاوت بود.

روزی که خبر بورسیه شودنمو به کیو هیون دادم-روزای سختی که اونجا گذروندم –روزی که مدرکمو گرفتم-روزی برگشتم به کره-روزی که کیو برگشت و بالاخره روزی که پدرامون قراره شد پروانه ی یه شرکت پخش دارو و تجهیزات پزشکی رو بگیرند  من و اون قرار شد بریم اونجا مشغول به کار بشیم.اون موقع تردید داشتم از اون شرکت بزرگ دارو سازی که قبلا توش بودم استعفا بدم یا نه.اما الان با وجود کیو هیون بعد از گذشت یه مدت از هیچ کاری نمی تونستم اینقدر راضی باشم.کارمون برامون یک جور تفریح بود و همیشه از با هم بودنمون لذت می بردیم.هر چند گاهی از اخلاق تند و تیز و قلدر بازی کیو شاکی میشدم اما به قول خودش با خوش اخلاقیهای خودم خوب می تونستم خرش کنم!از این فکر طبق معمول یه لبخند اومد رو لبم.کیو هیون برام یک چیز خاص بود یک چیز فراتر از دوست صمیمی اونو جای برادر که هرگز نداشتم دوست داشتم و همیشه از بودن باهاش لذت می بردم .درسته که دوسال ازم کوچکتر بود ولی هیچ وقت باعث نشد فکر کنم که مثل یک بچه پولدارو لوس دنبال خوش گذرونیه تحمل ناراحتی و غمشو نداشتم .اونم مثل خودم تک بچه بود و پول پدرش از پارو بالا می رفت اما اون دوست داشت سر پای خودش بایسته و هیچ وقت  کمک دیگران و قبول نمیکرد.

با صدای قطع شدن اهنگ و اعلام طبقه هفتم حواسم اومد سر جاش جلوتر از کیو هیون رفتم تو اسانسور بیرون و منتظر وایسادم تا اونم بیاد.وقتی دیدم بدون اینکه از عصاش استفاده کنه داره خیلی ریلکس رو گچ پاش راه می ره کفرم در اومد.

-پسره احمق!به پات رحم نمی کنی حداقل به پول من رحم کن که رفتم یه عصای فایبرکلاسور برات خریدم اما توی احمق عین خنگها داری روی گچ پات راه می ری؟

با همون خونسردی و اخمهای تو رفته همیشگی نگام کرد و گفت:تو نگران منی یا پول از دست رفتت بعدشم نگران ولخرجیت نباش پولشو دو برابر میدم.خدا به داد زنت برسه که قراره تو براش پول خرج کنی.

-خیلی هم دلش بخواد هر کسی زن من بشه!!اصلا می دونی چیه حیف من که وقت عزیزمو با توی زبون نفهم سر می کنم!

انگشت وسط دست چپشو اورد بالا گرفت طرفمو بعدم لنگون لنگون اومد طرف در و گفتم:تو از اولشم بی فرهنگ و بی تربیت بودی!

خیلی ریلکس سرشو به علامت تایید تکون داد و بدون اینکه جیزی بگه رفت تو....

همین که وارد شرکت شدیم محافظ کیو هیون تا کیو رو دید با عجله دوید طرفش و با نگرانی گفت:چی شده اقا چه اتفاقی براتون افتاده؟

کیو هیون هم طبق معمول هر دفعه که باهاش مثل یک ادم مهم رفتار می کردند به یک چشم غره به بیچاره رفت و گفت:چیزی نیست...تصادف کردم.

-با چی تصادف کردید؟

-با موتور...

-چرا بیشتر مواظب خودتون نبودید حالا من جواب رئیسو چی بدم چی به پدرتون بگم الان حالتون بهتره؟

-اگه پدر زنگ زد شما نمی خواد چیزی بهش بگید.تقصیر شما که نیست تصادف کردم این که دیگه ربطی به شما نداره.

-شما که می دونید من نمی تونم به اقا چیزی نگم اگه بهش نگم منو اخراج میکنن من که گفتم بزارید میرسونمتون چرا بیشتر مراقب خودتون نبودید می خواید ببرمتون دکتر چیزی لازم ندارید؟

 -شیدونگ میشه بس کنی گفتم که حالم خوبه اگه تو چیزی نگی هیچی نمیشه.اونا فعلا مسافرتن تو هم بار اخرت باشه اینجوری منو صدا میکنی مثل یک ادم عادی باهام صحبت کن هیچیمم نیست حالم خوبه خوبه حالا هم بهتر بری تا بیشتر از این قاطی نکردم.

-اما اخه....

اینبار کیو با عصبانیت نگاهی به اون کرد .شیدونگ که متوجه عصبانیت بیش از اندازه کیو شده بود ترجیح داد فعلا ازش دور بمونه.بعد از رفتن شیدونگ جفتمون جسابی سرگرم کارا بودیم و کارمندای دیگه هم اومده بودن و هر کسی مشغول فک زدن پای یکی از تلفنها و کارها بودند.سرم پایین بود .داشتم چند تا لیست دارو های جدید رو چک می کردم که کیو هیون صدام زد.

-دونگهه

-هوم؟

-امروز زودتر می رم جایی کار دارم شیدونگ که اومد بهش بگو بره ماشین منو از اونجا بیاره.

-کجا می خوای بری مگه امروز با یوری قرار شام نداری قرار بود بهش زنگ بزنی.

همین که اینو بهش گفتم چشماشو با عصبانیت بست:وای باز عذاب های این دختره لوس شروع شد.من نمی خوام با این دختره احمق زنگ بزنم برم بیرون.

با نیش باز نگاهش کردم و جوری که حرصشو در بیارم گفتم:چرا اخه؟دختره به این خوبی؟خوشکلی ...همه ارزشونو دارند دوست دختر به این خوبی و پولداری داشته باشن هم پولدار هم خوشکله هم زیادی عاشقه..

جامدادی استوانه ای شکلی که کنارش بود و برداشت و به سمتم نشونه رفت که با خنده سرمو بردم پایین و گفتم:خب بابا !باشه باشه اصلا به من چه.

-دوست از تو بی خاصیت تر خودتی!چی میشد می رفتی ماشین منو بیاری که زود برم حالا من چه کار کنم که باهاش نرم بیرون یه ذره کمک کن ناسلامتی تو دوست صمیمی منی.

نفسشو با شدت بیرون داد:حالا چه کار کنم چطوری دست به سرش کنم.

-من اخرش نفهمیدم تو چرا از این دختره بدت میاد یه بار باهاش خوبی یه بار عین برج زهر مار باش رفتار می کنی!...بدون اینکه جوابمو بده گوشیو برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن.از قیافه ای که گرفته بود معلوم بود داره به یوری زنگ میزنه  بعد از چند لحظه با یه لحن خیلی خشک شروع کرد به حرف زدن.

همونطور به حالتاش نگاه می کردم و سعی می کردم این معمایی که جلوم نشسته بود رو یه جورایی حل کنم از نه های کشدار و بی حوصله ای که از پشت تلفن به یوری می گف معلوم بود داره راجب تصادف ازش سوال می کنه و اینم داشت با جوابهای کوتاه و بی حوصله  اون بیچاره رو از سرخودش باز می کنه.

دقیقا نمی دونستم از کی کیو هیون اینقدر بی حوصله و بد اخلاق شد.از وقتی با هم دوست شده بودیم پسر مغرور و خشکی بود اما بد اخلاقی و بی حوصلگی چیزی نبود که از اول باهاش بوده باشه.حتی وقتی از کانادا برگشت اخلاقش خیلی بهتر بود ولی کم کم به مرور زمان اینطوری شد



نظرات 4 + ارسال نظر
مهدیس پنج‌شنبه 22 تیر 1396 ساعت 09:39

سلام

منکه خیلی دیر پیام گذاشتم امیدوارم پیاممو ببینین
این بلایی که سر کیو اومده دقیقا یه ماه پیش سرخودم اومد
الآن که داشتم می خوندمش یاد خودم میافتادم
چقد خوب دونی جونمم تو داستان هس
مرسییی اونیی

سلام عزیزدلم
میبینم عزیزدلم... هر وقت بذاری میبینم گلم...
اخه الهی فدای تو
اره دونگهه هم هست...نویسنده اش عاشق دونگهه ست
خواهش عزیزجونی

조나파스 دوشنبه 12 تیر 1396 ساعت 20:15

سلام اونی واقعا شرمنده هااااااا من خیلی پررو ام ولی قرار بود یه تک شاتی کیوهائه بنویسی، هنوز نتونستی؟ بازم میگم شرمنده

سلام عزیزدلم.... خواهش میکنم...ای وای من ...یادم نرفته عزیزدلم فقط وقت نکردم... باشه عزیزم... مینویسم...یکم دیگه بهم مهلت بده...شرمنده...فقط یکم دیگه باشه؟....

فاطمه دوشنبه 12 تیر 1396 ساعت 12:40

سلااام
خیلی خوب بود
مرسی عزیزم
منتظر ادامه ش هستم

سلام نازگلم...خواهش میکنم... چشم حتما میزارم

조나파스 یکشنبه 11 تیر 1396 ساعت 16:31

واااااااااااای اااااخ جوووووون من کیوهیون و دونگهه رو خیلی دوست دارم توی هیچ داستانی هم این دو تا باهم خوب نبودن امیدوارم تا اخر خوب بمونن باهم(البته لازم به ذکره شیوون هم عشقه)
عه یادم رفت سلام کنم! سلام خوبید؟
یه سوال توی این داستان رابطه بین دو تا پسره؟ دوباره؟
متشکر، و ممنوووون

سلام عزیزدلم... بله تا اخرش این دوتا باهم دوستن.... شیوونم بله
اره رابطه هست بین این دوتا
خواهششششششششششششششششش عشقم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد