سلام دوستای گلم...
بفرماید ادامه ...
برگ سی و سوم
( 3 نوامبر 2012 )
شیوون عطسه ای کرد با دستمال بینی خود را گرفت با پشت دست روی چشمانش کشید تا اشک حلقه شده در چشمانش را پاک کند قدمی برداشت جلوی اجاق گاز ایستاد هویچ و کرفس را که خورد کرده بود داخل سینی بود را برداشت داخل قابلمه رو اجاق بود ریخت با ملاقه همی زد ،سراغ ماهی که داخل سینی بود رفت با چاقوی بزرگی به ارامی شروع به برش دادن ماهی کرد . کیو چرخهای ویلچرش را چرخاند ارام وارد اشپزخانه شد ویلچر را نگه داشت به شیوون که از سردرد چشمانش سرخ بود گونه هایش هم از تب سرماخوردگی سرخ و صورتش از بیحالی بیرنگ بود نگاه کرد. میدانست که حال شیوون خوب نیست اززسردرد میگرنش همراه با سرماخوردگی بخاطر بودن زیر باران که کیو نفهمید برای چه بود بیحال بود، ولی چون ریوون کار داشت و آجوما هم وقت نداشت نتوانستند بیایند .شیوون خود داشت غذا درست میکرد قبلش هم کارهای شخصی کیو را انجام داده بود حتی کارهای شرکت راهم اورده بود به ان رسیده بود ، حسابی خسته وبیحال بود ولی باید غذا درست میکرد حال مشغول درست کردن غذا بود .کیو هم نگران حالش بود به آشپزخانه امد نگاهش میکرد چهره اش درهم و ناراحت شد با صدای خش داری گفت: شیوون....
شیوون که مشغول خرد کردن ماهی بود متوجه کیو نشده بود با صدا زدنش به خود امد یهو رو برگردانند با دیدن کیو لبخند ملایمی به صورت بیحالش داد گفت: کیوهیونا...چی شده؟... چیزی میخوای؟... کیو اخمی کرد گفت: اره...شیوون چرخید به طرف کیو قدم برداشت قدری ابروهایش بالا رفت گفت: چی میخوای؟... کیو تغییری به چهره خود نداد گفت: میخوام استراحت کنی... تو باید استراحت کنی...سرماخوردی ...حالت خوب نیست...باید استراحت کنی... شیوون که فکر میکرد که کیو واقعا چیزی میخواست با جوابش ابروهایش قدری بالاتر رفت صندلی را کشید جلوی کیو گذاشت رویش نشست با حرفش لبخند خیلی کمرنگی به صورت بیحالش داد گفت : نگران نباش کیوهیونا...من حالم خوبه...من مراقب خودم هستم....
کیو اخمش بیشترشد وسط حرفش گفت: نه...تو مراقب خودت نیستی...صبح شرکت...بعد ظهر اومدی یک سره ایستادی داری کار میکنی... استراحتی نکردی...درسته مجبوری و دست تنهایی...باید همه کارها رسیده بشه...ولی ازت خواهش میکنم به فکر خودت هم باش... چهره ش درهم و غمگین شد گفت: شیوون...من خیلی نگرانتم...خیلی...خودت هم خوب میدونی که چقدر بهت احتیاج دارم...نه از نیازم... یعنی بخاطر محتاج بودن به تو این حرفارو نمیزنم...نه...چون برام عزیزی...چون دوستت دارم... شیوون ...خواهش میکنم...بهم قول بده...قول بده منو تنها نمیزاری...خواهش میکنم شیوون...منو تنها نذار... هیچوقت ترکم نکن... تو هر حالی ...هر اتفاقی افتاد منو تنها نذار...قول بده هیچوقت تنهام نمیزاری... شیوون با حرفهای کیو لبخندش محو شد اخم ملایمی کرد وسط حرفش گفت: تنهات نذارم؟... من کی میخواستم تنهات بذارم؟...چرا فکر میکنی میخوام تنهات بذارم؟...من هیچوقت تنهات نمیزارم کیوهیونا...من همیشه کنارت بودم و هستم...ما ده ساله دوستیم...همیشه بهت گفتم تو بهترین و عزیزترین دونسنگ منی...پس دیگه از این فکرا نکن باشه؟....
کیو جوابی نداد با چهره ای غمگین به شیوون نگاه میکرد گوی نگران بود ؛ از چیزی که شیوون هم نفهمید ،ولی از نگاه چشمان کیو فهمید نگران است، دهان باز کرد تا از کیو علتش را بپرسد که زنگ موبایلش به صدا درامد شیوون رو به اوپن کرد که موبایلش رویش بود با دیدن اسم ریوون روی صحفه اش قدری ابروهایش بالا رفت گفت: ریوونه...گوشی را گرفت انگشت روی صحفه ش کشید به گوشش چسباند گفت: الو...کیو که بدون تغییر به چهره درهمش نگاهش میکرد با جواب دادن شیوون به موبایلش چرخهای ویلچرش را چرخاند از اشپزخانه بیرون رفت.
*******************************************
( 4 نوامبر 2012 )
دونگهه با چهره ای درهم و بیرنگ شده اشفته گفت: اخر کاری که نباید میشد شد...پدر یونا تهدیدم کرده...میگه چرا پول گرفتم کاری که قرار بود رو انجام ندادم...هیوک اخمی کرد حرفش را برید گفت: چی؟... پدر یونا شی تهدیدتون کرده؟...اخه چرا؟...هنوز چند روز مونده تا ما طرحو تحویلش بدیم...فکر کنم هنوز یه هفته مونده...پس تهدیدش... دونگهه چهره ش درهمتر شد با عصبانیت حرفش را برید گفت: بله...بله...هنوز یه هفته مونده...ولی چه فایده...چه فرقی به حال من میکنه....این معاون چویی لعنتی که طرحو اماده نمیکنه...اصلا اون عوضی نمیخواد کاری بکنه...هنوز هنوزه هیچ طرحی نزده...به هر بهانه ای هی کارو میندازه به بعد....پس یعنی اون طرحو نمیزنه...پدر یونا هم منو میکشه...همینطور که منو تهدید کرده منو....
هیوک ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد وسط حرفش با صدای کمی بلند گفت: چی؟...تهدیدتون کرده میکشتت؟... دونگهه چهره ش درهمتر شد گفت: اره...گفته اگه تا اخر قرارمون طرحو بهش نرسونم منو میکشه... چون من پول زیادی ازش گفتم ...طرحو بهش تحویل ندادم...منو میکشه...اون کسی رو که بهش کلک بزنه نمیبخشه...چون فکر میکنه من بهش کلک زدم...حالا باید به فکر جونم باشم... باید یه کاری بکنم...اصلا باید فرار کنم... هیوک فرصت نکرد حرفی بزند در اتاق یهو باز شد زنی وارد شد با صدای بلند و عصبانی وسط حرف دونگهه فریاد زد : اوپا....تو عابروی منوپیش پدرم بردی...این بود قولی که دادی؟...لی دونگهه...هیوک یهو با چشمانی گشاد برگشت و دونگهه هم با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده بلند شد فت: یونا...تو...تو ...اینجا ...چیکار میکنی؟....
*************************************************
شیوون سرفه ای کرد کوله پشتی اش را به کولش گذاشت میز را دور زد گفت: ایل وو ...میای بریم؟...ایل وو از روی مبل بلند شد نگاهی به سرتاپای شیوون کرد با گیجی گفت: کجا میرید قربان؟...شیوون اخمی کرد گفت: حواست کجاست؟...مگه نگفتم میخوام برای این طرحی که بزنیم احتیاج به ایده دارم...میخوام برم بیرون ...تو فضای ازاد تو خیابونها ...فضای شهر...نگاهی بندازم ...دنبال ایده میگردم...گفتم میخوام برم بیرون...گفتی سرما خوردی حالت خوب نیست...همرام باید بیای...منم گفتم بیا...حالا میگی کجا میخوای بری؟...ایل وو گویی یادش امد ابروهایش بالا رفت گفت: اها...اره یادم رفته بود...لبخند کمرنگی زد گفت: بله ...حتما میام...بریم...من اماده ام....
****************************************
شیوون چند سرفه کرد چشمان سرخش از تب و سردرد به اطراف بود یقه اور کتش را بالا اورد دور گردن و زیر چانه خود را پوشاند گویی لرز کرده بود قدری به خود لرزید و کلاه کاموایش را روی سرش جابجا کرد پیشانی خود را کاملا پوشاند ایستاد با دست به نقطه ای اشاره کرد گفت: نگاه کن ...اونجا... چه هارمونی رنگی بین برگ های رنگی درخت با دیوار پشت سرش داره...ترکیب رنگش بینظیره... برگ های سرخ و زرد با دیوار قهوه ای پشت سرش ...هارمونی رنگ رو میبینی؟... ایل ووبه طرفی که شیوون اشاره کرد نگاه کرد با لبخند سری تکان داد گفت: بله... روبه شیوون کرد گفت: قربان...شما واقعا بینظیرید...خیلی حرفه اید...من هم قدم و همراه با شما هستم...مثل شما دارم به اطراف نگاه میکنم...ولی اون چیزهای که شما میبنید رو نمیبینم...واقعا که استعداد ندارم...( ایل وو احساس منو داره... منم اعتقاد دارم شیوون خیلی استعداد داره و بینظیره ولی من خنگ ترین ادم دنیام :/ )
شیوون لبخند ملایمی زد رو به ایل وو کرد گفت: نه..اینطور نیست...تو هم استعداد داری... اصلا ربطی به استعداد نداره...باید خوب اطرافتو ببینی...باید دقت کنی...روبرگرداند دوباره به اطرافش نگاه میکرد گفت: باید تمرین کنی... باید بهتر اطرافتو ببینی...باید تمرین کنی که از اطرافت ایده بگیری...ایل وو لبخندش پرنگتر شد با صدای کمی بلند گفت: چشم قربان...ولی شیوون توجه ای به جوابش نکرد چون همانطور که به اطراف نگاه میکرد متوجه چیزی شد یهو ایستاد گره ای به ابروهایش داد چشمانش را ریز کرد به ایل وومهلت نداد گفت: اونا...اونا دارن چیکار میکنن؟... ببین...اون رئیس لی نیست؟...
ایل وو با حرف شیوون گیج و نفهمیده نگاهی به شیوون و نگاهی به اطراف کرد با گیجی گفت: چی؟...کی؟... رئیس لی؟... کجا؟...کوش؟... شیوون بدون رو برگردانند با دست اشاره کرد گفت: اوناهاش...اونجا...اخمش بیشتر شد گفت: اره...خودشه...انگار میخوان کاری بکنن...انگار میخوان بزننش.. یهو شروع کرد به دویدن. ایل وو با اشاره شیوون رو برگردانند دید دونگهه وبه همراه هیوک و زنی و چند مرد زیر درختان فضای سبز روبرویشان ایستاده بودنند با دویدن شیوون گیج تر شد چشمانش گشاد شد گفت: چی؟...دارن میزننش؟؟...کجا قربان؟...کجا میرید؟... دوید دنبال شیوون . شیوون دوان به سمت دونگهه و بقیه میرفت با صدای بلند گفت: رئیس لی...رئیس لی....
دونگهه و هیوک و کانگین جلوی یونا ایستاده بودنند . دونگهه نگاهی به یونا و چند بادیگارد هیکلی که همراهش بودنند کرد روبرگردانند نگاهی به اطراف کرد گفت: یونا...عزیزم...ما اینجا چیکار میکنیم؟... برای چی اومدیم اینجا؟... یونا چهره ش به شدت درهم و اخم الود بود از خشم سرخ از میان دندانهای بهم سایده ش گفت: اومدیم اینجا تا دفنت کنم... بخاطر سوء استفاده ای که از من کردی ...اوردمت اینجا تا بکشمت...تو منو گول زدی...پدرم گفت که تو منو گول زدی ...الکی بهم ابراز عشق کردی...حتی بهم درغ گفتی که میخوای برای شرکتمون طرح بزنی...تا ازمون پول بگیری...تو یه دزدی لی دونگهه.. دزد...ولی کور خوندی...من نمیبخشمت...تو منو بازی دادی...
دونگهه با هر جمله یونا چشمانش گشاد وگشادتر و ابروهایش بالا رفت با وحشت وسط حرفش گفت: چـــــــــــــــــــــی؟... من گولت زدم؟... ازتون دزدی کردم؟... این حرفا چیه عشقم؟... من بهتون قول دادم که براتون طرح جدید رو اماده میکنم که اینکارم میکنم... پول زیادی هم که ازتون نگرفتم...بعلاوه ابراز عشق من واقعیه...اصلا ابراز عشقم ربطی به کارمون نداره...این طرح لباس هم پدرت ازمن خواست... من... من فقط گفتم که عاشق تو ام... پدرت گفت که باید بهش ثابت کنم که داماد لایقیم...منم مجبور شدم اون طرحو... یونا چهره ش درهمتر و خشمگین تر شد با صدای بلند وسط حرفش گفت: دروغ...دروغ...همش دروغ ...تو یه دروغگوی لی دونگهه...من دیگه گولتو نمیخورم...ازت متنفرم... حالا هم که گفتم میخوام بکشمت داری بازم دروغ میگی...ولی من دیگه گولتو نمیخورم...الانم حالیت میکنم که نباید بهم همچین دروغی میگفتی....به دونگهه که دستانش را بالا اورد و با وحشت خواست جوابش را بدهد مهلت نداد به بادیگاردها اشاره کرد .
بادیگاردها با اشاره یونا به طرف دونگهه وهیوک و کانگین یورش بردنند هر کدام یقه یکشان را گرفتند شروع به زدن انها کردن. کانگین که دست تنها هم بود با بادیگاردکه به او حمله کرده بود درگیر شد او را زد ولی دونگهه و هیوک حریف نبودند داشتند کتک میخوردند . کانگین هم به تنهای حریف ان دو بادیگارد و بادیگاردهای دیگر که به کمکشان رفته بودنند نبود . 5 بادیگارد همراه یونا امده بودنند کانگین و هیوک و دونگهه با انها درگیر بودنند که شیوون به موقع به دادشان رسید با صدا دزن : رئیس لی.... به طرفشان رفت به کسی امان نداد ابتداد به بادیگاردی که دونگهه را میزد یورش برد لگدی به کمر و با ارنج به پشت بادیگارد زد او را نقش زمین کرد ، سراغ بادیگارد که هیوک را میزد رفت از پشت یقه اش را گرفت عقب کشید با ارنج به شانه بادیگارد زد او را نقش زمین کرد، هم زمان هم لگدی به دو بادیگارد دیگر که به طرفش یورش بردنند زد انها هم به روی زمین افتادنند.
یونا با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده هاج و واج به شیوون نگاه کرد و بادیگاردهایش که به روی زمین افتاده ناله میزدند نگاه کرد روبه شیوون گفت: تو...تو کی هستی؟...یهو چهره ش درهم شد عصبانی فریاد زد: توی لعنتی کی هستی؟... شیوون نفس زنان جلوی یونا ایستاد چهره ش با اخم جدی شد با ابهت و جدی و محکم گفت: من معاون شرکتم... شما باید خانم کیم یونا باشید...دختر رئیس شرکت هانجو... فکر کنم براتون خوشایند نباشه که از فردا تو روزنامه ها و رسانه ها بگن که تو بزن بهادر شدی... مثل یادکوزها ادمها رو تو خیابون کتک میزنی... هر چند کار شما همینه...یعنی کار شرکت شما همینه...درسته؟... یونا اخمش چند برابر و چهره ش از خشم سرخ و دندانهایش را بهم میاسید با خشم فریاد زد : چی؟... یاکوزا؟... توی عوضی به کی میگی یاکوزا؟... انگشتانش را بهم مشت کرد با همان حالت فریاد زد : توی لعنتی به کی... ولی گویی پشیمان شد بقیه حرف را بزند نگاهی به بادیگاردهای که از روی زمین بلند شدند هنوز اه و ناله میکردند کرد با خشم فریاد زد : بیعرضه های عوضی...چرخید با قدمهای بلند رفت چند قدم رفته ایستاد رو برگردانند با خشم به دونگهه نگاه کرد با همان حالت گفت: کارم باهات تموم نشده لی دونگهه....ولت نمیکنم...حالیت میکنم.... من کی هستم...چرخید با قدمهای بلند و سریع رفت .
ایل وو که دوان رسیده بود نفس زنان کنار شیوون ایستاد با چشمانی گشاد و نگران نگاهی به یونا درحال رفتن و نگاهی به سرتاپای شیوون کرد گفت: قربان حالتون خوبه؟... شیوون روبه ایل ووکرد چند سرفه کرد گفت: اره...خوبم... چرخید به طرف دونگهه وهیوک و کانگین رفت گفت: قربان...حالتون خوبه؟... نگاهی به سرتاپای ان سه کرد گفت: جایتون زخمی شده؟... دونگهه و هیوک و کانگین با چشمانی گشاد و بهت زده به شیوون نگاه میکردنند .
دونگهه با بهت گفت: اره حالم خوبه...زخمی...نه...دوباره نگاهی به سرتاپای شیوون کرد گفت: معاون چویی....شما...شما اینجا چیکار میکنی؟...چطور مارو پیدا کردی؟... شیوون با نگرانی به دونگهه زخم لبش نگاه میکرد بی توجه به پرسش گفت: حالتون خوبه؟... ولی لبتون خونریزی داره...بهتر نیست بریم بیمارستان.... دونگهه با حرف شیوون با پشت دست به روی لبش کشید خون پشت دستش را نگاه کرد گفت: نه...چیزی نیست... یه زخم سادست....سرراست کرد دوباره نگاهش به شیوون شد گفت: جواب منو ندادی...شما اینجا چیکار میکنید معاون چویی؟....
راستی عزیزم نظرم ثبت شده بود من بی دقتی کردم ندیدم شرمنده ات شدم
گرچه از جوابی که دادی خوشحال نشدم
سخته ادم تو خماری یه داستان بمونه بخصوص اگه دوستش داشته باشه فک کنم تا 2سال همش به این داستان و پایانش فکر کنم
خواهش میکنم عزیزجونی...میفهم درکت میکن...خود من چند ساله که یه فیکی نصفه رها شده و من هنوز هنوز دنبال اینم که بدونم تهش چی شده... ولی گفتم مال من نصفه نیست.... تمومش کردم...ایمیل یا جیمیل بده برات میفرستم با اون ظرطی که گفتم
چرا اخه؟من باور کن عاشقتم رو خیلی دوست دارم اصلا اون باعث شد من بیام اینجا!!! مگه اخرش خیلی غم انگیز بود؟ تقصیر من نیست که دیر با وبلاگ اشنا شدم و این فیکو از دست دادم.... خواهشششش میکنم نمیشه بذاریش من دانلودش کنم!؟ نکنه شیوون مرده؟؟؟؟
نه عزیزدلم...اخرش اتفاقا خیلی هم خوبه...راستش من دیگه فیک انسی دارنمینویسم... دیگه نمیخوام این طور داستانها که گناه به همراه داره بنویسم یا بذارم ...در مورد باور کن عاشقتم هم همین...اخه خیلی انسی داره.... توهم اگه بخوای راستش نمیخوام بدم...ولی به یه شرط بهت میدم... تو رو به شرافتت قسم اگه بهت دادم به کسی ندی بخونه.... نمیخوام هیچکس دیگه این داستانو بخونه... به هر کسی که این داستان رو داره یا تو وب و تلگرامش بذاره مدیونش کردم که دیگه به کسی نده...توهم میخوای به این شرط میدم..ایملیتو بده من برات میلش کنم
سلام خسته نباشی... خانم گل من تازه با وبلاگت آشنا شدمداستانات خوبه... قلم خوبی داره .. توصیفاتت مناسبه و جزییات هم خوبه ... ی چیزی ک هست اینه ک اینا چرا همشون همجنس بازن؟؟ بیشتر داستانا اینا گی هستن؟؟ تو زندگی واقعی شون بعید میدونم اینطور باشن
می دونم ک این فن فیکشن هست اما بهتر میبود ک حداقل تو چندتا داستان روابط عاطفی و جنسی سالم هم براشون میزاشتید
مرسی از داستانات... موفق باشی
سلام ناز گلم...
..عزیزدلم من خودم قبلا داستانم فیکشن بود با انسی ....ولی حالا چند وقتیه که نه...یعنی تو این داستانم هیچکدوم رابطه اون جوری نیست... شیوون و کیو تو هر سه داستانم با زن رابطه برقرار میکنن و همسرانشون زن.... واین دوستی هم بین این دو در داستان من مثل دوستی شیوون و کیو واقعیه...یعنی برادرانه خیلی خیلی هم رو دوست دارن ولی برای زندگی زناشویی مثل هر مرد طبیعی با زن هستن...متوجه منظورم شدی عزیزدلم؟.... مطمین باش تا اخر این داستانها هیچ رابطه مثل بقیه فیک ها بین این دو نیست....
خوش اومدی عزیزدلم ...خیلی خیلی ممنون از تعریفت عزیزدلم...خیلی بهم لطف داری
نه عزیزدلم اینا همجنس باز نیستن... اتفاقا شیوون بسیا رپسر معتقدیه...و شیوون و کیو جزو مسیحای خیلی معتقدی هستن... و اینکه مثل همه مردا برای خودشون دوست پسر داشتن و مطمن در اینده قصد ازدواج با دختری رو دارن...وشدید هم مخالف همجنس بازی هستن...حتی شیوون در مورد اینکه مخالف همجنس بازیه دو اینستا گفته بود و کلی هم بدبخت سرقضیه اش اذیت شد...به ره حال اخر کلام که اینا هرگززززززززززززززززز خدای نکرده همجنس باز نیستن....
و درمورد جواب پرسش دومت
ممنون گلم...شما هم موفق باشی
دوباره سلام.من یه بار سوال پرسیدم ولی اصلا ثبت نشد! من قسمت های اخر باور کن عاشقتم را میخوام هرچی میگردم نیست کسی میدونه از کجا باید پیدا کنم؟ دانلود کردم ولی نمیدونم چرا فقط حروف بی معنی تحویلم داد؟ بامن بمان چی؟ اونم تموم نشده ؟؟؟! چرا از وسط داستان قطع میکنید؟ادم تو خماری می مونه!!!! نویسنده اش تمومش نکرده؟عاشقم باش هم همینطور! چرا ادامه نداده!؟؟چرررررررراااااااااااا؟؟؟؟؟ من تازه اومدم ، یه کم مهمون نوازی کنید حداقل حرفامو ثبت کنید....
سلام عزیزدلم

عزیزدلم من جوابتو دادم...من نویسنده اشم..باور کن عاشقتم هم تموم کردم...
عاشقم باش رو نه من نویسنده اشم و هم اینکه متاسفانه نویسنده اش تمومش نکرده.... منم شرمنده بچه ها شدم
سلام
بابا عیول شیوون دمش گرررررررم. خب از الان دونگهه خوش اخلاق میشه نه؟
ای بابا ینی کیو فهمیده؟؟؟؟
حالا جدی جدی اونی، پاهای کیوهیون خوب نمیشه؟؟؟؟؟
ممنون اونی دوثت دارم
سلام عزیزدلم



امیدوارم... هی چی بگم...
پاهای کیو؟... خوب بگم که لو میره... فقط بگم نگران کیو نباش
منم دوستت دارم خیلی زیاددددددددددد