سلام دوستای گلم...
شرمنده امشب دیر شد...
بفرماید ادامه...
عاشقتم 43
گویی یهویی پرت شد به کجا و چطور نمیدانست ؛ بیاختیار پلکهایش را سنگین و ارام باز کرد ولی تا نمیه باز نشده دوباره بست با مکث دوباره ارام پلکهایش را تا نیمه باز کرد حس کرد حالتش نشسته است ، سرش سنگین به سنگینی کوه بود را ارام بالا اورد نگاه چشمانش که تار بود جلویش شد لحظه ای همه چیز را فراموش کرده بود زمان و مکان و تاریخ حتی خود را فراموش کرد و بیهدف فقط نگاه میکرد ؛ جای نااشنای بود جایی غریبه تر از همه جا بود . پلکی زد تا از تاری چشمانش کم کند ولی گویی با کنتر شدن تاری چشمانش حس های بدنش هم برگشت که جز درد چیزی حس نکرد ، جز جز بدنش درد میکرد از درد بیاختیار ناله زد : اییییییییییی...پلکهایش را بهم بست چهره ش مچاله شد دوباره باز کرد چشمان ریز از درد نفس نفس میزد تکانی به تن خود داد ولی نمیتوانست تکان بخورد سرپایین کرد به تن خود نگاه کرد که دید روی صندلی نشسته طنابی دور سینه و پاهایش بسته شده به صندلی اسیر شد مچ دستانش هم از پشت بهم بسته شده از وضعیت خود شوکه گیج بود ؛ اخم ملایمی به صورت مچاله و بیحال خود داد سرراست کرد نگاهی به اطرافش کرد. در اتاقی بود که پنجره داشت که با پرده مشکلی پوشانده شده بود میز و چهار صندلی وسط اتاق بود نه تابلوی به دیوار بود نه وسلیه دیگری ؛ اتاق براش غریبه بود ؛ نمیدانست کجاست و برای چه انجاست .
چیزی یادش نمیامد جز اتفاقات بهم ریخته بیمارستان ، مغز استخوان دادن ؛ مرخص شدن و در ماشین منتظر بازگشت سون آه از داروخانه بودن و دیگر هیچ . از گیجی و اشفتگی چهره اش مچاله ودرهم شد نفس زدن ، ضربان قلبش بیشتر شد با صدای ضعیفی که سعی کرد قدری بلند باشد اما نشد صدا زد : کسی اینجا نیست؟...اهاییییییی...صدایش ضعیف بود خود هم به زحمت شنید به اطراف نگاه کرد نفس نفس میزد درد شدیدی جای زخم پشتش حس کرد خیسی خونی که مطمینا از بخیه های زخم بود در پشتش حس کرد ، نگاه اشفته اش به اطراف بود دوباره تکان بی هدفی به بدن خود داد که از این حرکت پشتش بیشتر درد گرفت پلکهایش را بست بهم فشرد چهره ش از درد مچاله شد نالید : آیییییییییییی...که همین زمان در اتافق باز شد صدای گفتگو امد ؛ شیوون سرراست کرد نفس زنان چشم باز کرد با چشمانی ریز و چهره ای مچاله از درد نگاه کرد و چهار مرد را دید که از در اتاق وارد شدند .
لیتوک و کانگین و یسونگ و ریووک یک به یک وارد شدند کانگین روبه انها گفت: ببینم این اقای دکتر بیدار نشده؟...رو برگردانند به شیوون نگاه کرد گفت: باید کارمونو شروع ....که با دیدن شیوون که چشمانش باز است نگاهش میکند یهو وسط اتاق ایستاد چشمانش گشاد شد گفت: این که بیدار شده...چشماش...چشماشم بازه ... روبه یسونگ و ریووک کرد با صدای بلند و عصبانی گفت: چرا چشماشو نبستید؟...مارو دید که ... لیتوک و یسونگ و ریووک هم کنار و پشت سر کانگین ایستاند به شیوون نگاه کردنند رویوک چهره ش درهم شد گفت: من پاهاشو بستم...یهو یادم اومد غذام رو گازه...قبل رفتن یادم رفته بود خاموشش کنم... جزغاله شده بود غذام ....یادت نیست؟... یسونگ هم با تابی به ابروهایش گفت: من فکر کردم نمیخواید ببنیدنش...حالش بده ...نمیخواید ...کانگین چهره ش درهمتر شد عصبانی فریاد زد : چــــــــــــــــــــــی؟... نمیخوام ببنیدمش؟... شماها دیونه شدید... شما مثلا حرفه اید؟...چند ساله دارید اینکارو میکنید؟...بار اولتونه؟... همیشه که اینکارو میکردی...حالا این چه کاری بود؟...این چه فرقی با بقیه داره؟... دوید به طرف شیوون چشم بند مشکی را از روی میز برداشت فریاد زد : لعنتی های احمق...خواست روی چشم شیوون ببندد که شیوون اجازه نداد.
شیوون که با ورود چهار مرد سرراست کرده بود با چشمانی که به زحمت بازشان نگه داشته بود نفس زنان نگاهشان میکرد با دویدن کانگین طرفش و گرفتن چشم بند حرکتی به سرخود داد با چهره ای درهم و اشفته به کانگین نگاه میکرد با صدای ضعیفی گفت: اقا...شماها کی هستید؟... من کجام؟...میخواید چیکار کنید؟... کانگین از حرکت شیوون خشمش بیشتر شد با عصبانیت فریاد زد : چی؟... که همزمان لیتوک به طرفش میرفت با صدای بلند وسط فریادش گفت: ولش کن....چشم بند نمیخواد...دیگه مارو دیده...بعلاوه کاری نمیتونه بکنه...کانگین نگاهی به لیتوک کرد فریاد زد : چی؟... کاری نمیتونه....که شیوون که از اشفتگی و بودن میان افراد ناشنا غریبه نمیدانست چیکار میخواهند با او بکنند چهرهش درهمتر شد ترسیده بود ولی درچهره خود نشان نداد با صدای ضعیفی نالید : اقا...شماها کی هستید؟.. میخواید با من چیکار کنید؟...چرا منو...کانگین یهو روبه شیوون کرد از خشم عصبی شده بود گویی دیوانه شده بود تمام بی عرضگی و خشمی که نسبت به ریووک و یسونگ داشت را سر شیوون بیچاره خالی کرد ،حرفش را برید فریاد زد : چی؟....باهات چیکار داریم؟... انگشتانش را مشت کرد یهو تو صورت شیوون مشت زد فریاد زد : اینکار....صورت شیوون از شدت ضربه مشت به یک طرف برگشت تن شیوون همراه صندلی تکان شدید خورد نزدیک بود صندلی از عقب پرت شود ولی دوباره سرجایش ایستاد شدت ضربه انقدر زیاد بود که شیوون حس کرد سپر کامیونی با صورتش برخورد کرده صورتش له شده ، از درد وحشتناکی که به جانش افتاده بود فقط فرصت کرد ناله بزند: آییییییییی....
کانگین که از خشم طغیان کرده بود نمیفهمید چه میکند با مشتی به صورت شیوون فرصت عکس العمل دیگری بهش نداد دو مشت پشت هم به شکم شیوون و یک مشت هم به سینه شیوون زد . شیوون از مشت صورت هنوز گیج بود فرصت عکس العمل جز ناله نشان نداد ؛ با مشت های بعدی که دردش مثل مشتی که به صورتش خورده بود برخورد کامیون با شکمش بود چهره ش به شدت مچاله و از درد کبود پلکهایش را به سختی بهم فشرد ناله زد : آییییییییییی...آهههههههههههه.... نفسش از درد بند امد با مشت سوم به سینه ش دیگر توانی هم برای ناله نداشت سرش کج به روی شانه ش افتاد به سختی با صدای خش داری نفس میکشد .
کانگین از خشم توجه ای به حال شیوون نداشت نمیفهمید چه میکند مشتش را بالا اورد میخواست دوباره به شیوون بزند که لیتوک و یسونگ و ریووک که با مشت اول هنگ شده نگاهش میکردند به طرفش دویدند هر کدام بازو و کمر کانگین را گرفتند به عقب کشیدند یسونگ و ریووک باهم گفتند : سونبه...سونبه...لیتوک هم با عصبانیت فریاد زد : داری چه غلطی میکنی کانگین؟...خودتو کنترل کن...چرا داری میزنی؟...کانگین بازویش در دستان ریووک و یسونگ بود از خشم نفس نفس میزد با صدای بلند گفت: این عوضی صورت مارو دیده...لیتوک جلوی شیوون ایستاد کمر خم کرد دست زیر چانه شیوون بیحال گذاشت سرش را بالا اورد گونه شیوون از شدت ضربه مشت سرخ شده بود لبش پاره شد خون ارام راهی گونه ش شده بود صورتش به شدت بیرنگ و به سختی نفس میکشید . لیتوک همانطور زیر چانه شیوون را نگه داشته بود روبرگردانند وسط حرف کانگین با صدای بلند گفت: ببین چیکار کردی؟...مردک دیوانه...ما باید اینو سالم نگه داریم...نباید فعلا اسیبی ببینه...تا بهمون دستور بدن چیکار کنیم... صورتمو دیده باشه...خوب چیه؟...میخوای بزنی تا بمیره چون صورتمودیده؟... فعلا که کاری نمیتونه بکنه... ما اینجا به صندلی بستیمش... بعلاوه بعد اینکه کارمون تموم شد یه مدت از این کشور میریم...وقتی برگردیم که دیگه....
کانگین چشمانش گشاد و ابروهایش درهمتر شد وسط حرفش گفت: من...که صدای زنگ موبایل لیتوک امد جمله ش نیمه ماند لیتوک چانه شیوون را ول کرد سر شیوون دوباره کج افتاد لیتوک گوشی را از گوشش در اورد با اخم نگاهش کرد مخاطبش کانگین بود گفت: خفه شو...نگاهی به ان سه کرد گفت: تماس گرفتن...حتما میخوان دستور جدید بدن...چشمانش گشاد و اخمش بیشتر شد روبه کانگین با خشم گفت: شانس بیار نگن ازش عکس بگیریم.. که با این صورت ببننش کارمون ساخته ست.... مهلت به ان سه نداد سریع تماس را وصل کرد گوشی را به گوشش چسباند گفت: الو...مکثی کرد به مخاطب پشت خطش گوش میداد با اخم به سنگ فرش زیر پایش نگاه میکرد گفت: بله..بله...فهمیدم...تماس را قطع کرد سرراست کرد روبه ان سه کرد گفت: شانس اوردی... واقعا شانس اوردی...گفتن باید ازش فیلم بگیرم...میخوان بفرستنش برای طرف ...انگار طرف باور نکرده دزدیدمش...باید از اون فیلم های که خودمون میدونیم بگیریم برای طرف بفرستیم تا باور کنه....
****************
کیو اخم الود به افرادی که صف کشیده بودنند نگاه میکرد با حالتی جدی و صدای کمی بلند گفت: همه جارو برام بگردید...هر سوارخی...حتی سوراخ موش برام بگردید...باید دکتر چویی رو پیدا کنید...ببنید کی دزدیتش...زنده نذاریتش...نه ...زنده میخوامش...هر کی هست...باید اول دکتر رو پیدا کنید...مطمینا از خلافکارهای که میشناسید میتونید ردشو بگیرید....هیوک و دونگهه که وارد سالن شده بودند باچشمانی گرد به افراد نگاه میکردنند به کنار کیو رسیدند هیوک با چشمانی گشاد نگاهی به سرتاپای افراد کرد روبه کیو وسط حرفش گفت: اینجا چه خبره؟...اینا کین؟... داری چیکار میکنی کیوهیون؟...
کیو رو برگردانند با اخم نگاه جدیی به هیوک کرد گفت: مگه نمیبینی .... دارم ادم میفرستم دنبال شیوون...میخوام تمام شهر رو...حتی شده تمام کشور رو دنبال شیوون بگردم...به اون پلیس های عوضی اعتماد ندارم...اونا عرضه شو ندارن...میخوام پیداش کنم...همین امشب... هیوک چشمانش گشادتر شد وسط حرفش گفت: چی؟... تو ادم اجیر کردی دکتر چویی رو پیدا کنن؟...مگه میدونی کجاست؟...اصلا میدونی برای چی گرفتنش؟...شاید ندزدینش؟... کیو اخمش بیشتر وچشمانش ریز شد وسط حرفش گفت: هیوک تو مطمینی وکیلی؟... وکلات خوندی؟... شیوونو ندزدیدن؟؟... پس چیکارش کردن؟... قرضش گرفتن بردنش گردش...بعد برش میگردونن؟...اره... چرند نگو مرد...نمیدونم شیوون کجاست...ولی به قول تو ادم اجیر کردم که برام پیداش کنن...البته این کارم شما باید میکردی...شماها وکیل منید...ولی خوب شما دوتا که معلوم نیست کجاید...خودم اینکارو کردم...به هیوک و دونگهه مهلت عکس العمل یا حرفی نداد رو به افراد گفت: یالاااااااا...زود باشید دیگه...برید...منتظر چی هستید؟...افراد با سرتعظیمی کردنند یک صدا گفتند : یه ( بله)....
******************************************
مین هو دستانش را به روی سرش گذاشته ارنجهایش را به روی زانوش گذاشته روی صندلی نشسته بود چشمانش بهت زده به سنگ فرش زیر پایش نگاه میکرد چند دقیقه ای شایدم یک ساعتی به همین حال نشسته بود یهو کمر راست کرد چهره ش درهم شد با صدای کمی بلند گفت: اخه چرا؟...چرا دزدینش؟... لعنتی ها ....شیوون حالش خوب نیست...اون...اون حالش خیلی بده...حالیشون میشه ...کثافتا.... عوضی ها...برای چی دزدنش؟... بخاطر پول؟؟...پول میخوان من بهشون میدم...حیونها...یکی حالیشون کنه...شیوون حالش خوب نیست...دستم بهشون برسه...تیکه تیکه شون میکنم...کاری میکنم که نفهمند کی زنده بودن...کثافتها...اشغالها....یونهو و ایل وو که هر کدام گوشه ای از اتاق ایستاده بودنند با تقریبا فریاد مین هو یکه ای خوردن .
ایل وو لنگان به طرف مین هو امد کنارش روی مبل نشست دستش روی بازویش گذاشت با چشمانی که از گریه سرخ بود و صدای گرفته ای گفت: اروم باش مین هوی...اونا که نمیدونن حال شیوون بده...هنوز هم زنگ نزدن ...نمیدونیم برای چی دزدینش.... یونهو به طرف کمد گوشه اتاق رفت وسط حرف ایل وو گفت: شوکه شده...خودشم نمیفهمه چی داره میگه...الانم تو هر چی بهش بگی حالیش نمیشه...باید بهش ارام بخش بزنیم...الان من بهش یه ارام بخش میزنم...تا....
مین هو یهو روبه یونهو کرد با اخم شدید و چشمانی سرخ و ورم کرده نگاهش کرد وسط حرفش گفت: دیونه خودتی...کی حالش نیست چی میگه...من خوب میفهمم چی میگم... یونهو که جلوی کمد ایستادو در کشویش را باز کرده درحال کند و کاو بود با حرف مین هو یهو رو برگردانند با چشمانی گشاد نگاهش کرد ولی فرصت نکرد حرفی بزند ،چند ضربه به دراتاق خورد بدون منتظر جواب شدن کیو وارد اتاق شد گفت: ببخشید اقایون... سلام...چند قدم داخل امد با چهره ای به شدت درهم و رنگ پریده که گویی بیمار بود ولی حالتی جدی گفت: چی شد؟...خبری نشد؟...پلیس چیزی نگفته؟.... از شیوون هیچ خبری نشده؟...اون پلیس های بی عرضه کاری نکردن؟...هر چند کاری هم نمیکنن...بهشون اعتراض کنی میگن مگه چند ساعت گذشته؟... ما منتظر تماس از دزدها هستیم...
مین هو چهره اش درهم شد در تایید حرف کیو سری تکان داد گفت: درست میگید اقای چو...اون پلیس ها بی عرضه کاری نمیکنن...همش منتظر نشستن دزدها خودشون پشیمون بشن شیوونو تحویل بدن...کیو هم با اخم سری تکان داد گفت: اره...منم به پلیس ها اعتمادی ندارم...برای همین خودم اقدام کردم...یه عده رو اجیر کردم برن دنبال شیوون بگردن...مین هو چشمانش گشاد و ابروهاش بالا رفت یهو از جا پرید به طرف کیو میرفت با هیجان گفت: چی؟... شما چیکار کردید؟...واییییی.... خیلی خوبه...این عالیه...اقای چو شما بهترین کارو کردید...جلوی کیو ایستاد کیو، هم با اخم نگاه جدی به مین هو میکرد گفت: اره...من حتما پیداش میکنم...به افراد گفتم حسابی همه جا رو بگردن... البته بهشون گفتم میون خلافکارها بهتر میتونن اطلاعات جع کنن... مین هو و کیو روبروی هم ایستاده با هیجان صحبت میکردن .یونهو و ایل وو با چشمانی گرد و مبهوت به ان دو که تا دیروز گویی دشمن بودن حالا دوست شده بودن نگاه میکردنند.
ممنون اونی بوسسسسس
خواهش میکنم عزیزدلم



