سلام دوستای عزیزم...
خوب از هفته دیگه قدری برنامه ها برای داستان جدید که اپ میشه عوض میشه...ولی خوب در طول هفته چهار داستان اپ میشه...امیدوارم همچنان با ما همراه باشید.... ممنون ازتون...بفرماید ادامه...
برگ سی و دوم
( 2 نوامبر 2012 )
کیو چرخهای ویلچرش را ثابت نگه داشت رو به اوپن اشپزخانه با صدای خش داری گفت: نمیدونم تو دادگاه چی گذشت...ازش هیچی بهم نمیگن... آجوما با اخم و چشمانی ریز شده نگاهی بهش کرد گفت: حتما بخاطر خودت بهت نمیگن... میترسن بهت بگن تو عصبی بشی... بیچارها رعایت حالتو میکنن دیگه... کاسه ای که داخلش چند نوع سبزی را خورد کرده بود را از روی اوپن برداشت چرخید به طرف اجاق گاز رفت گفت: اخه اصلا دادگاه چی داره که بهت بگن...جز جر و بحث ...من خودم اصلا حوصله دادگاه و بحث جدلی که تو دادگاه میشه رو ندارم...نمیخوام در موردش بشنوم.... کیو چهره اش درهم شد گفت: ولی من دارم... من حوصله شنیدنش رو دارم...چون اینجوری بیشتر نگران میشم... بهم نمیگن بیشتر نگران میشم....
اجوما که جلوی اجاق گاز ایستاده در حال هم زدن غذای داخل قابلمه بود نیم نگاهی به کیو کرد گفت: نگران؟... کیو سری تکان داد گفت: اره...نگاهش را از اجوما گرفت به روبرو نگاه کرد گفت: نگران شیوون و ریوون شی میشم... البته بیشتر نگران شیوونم...با این همه کاری که تو شرکت داره...رفتن به دادگاه بیشتر خسته و عصبیش میکنه...که برای بیماری که داره عصبی بودن مثل سمه ...روبه اجوما کرد گفت: مگه نه؟... اجوما بدون رو برگردانند سری تکان داد گفت: اره...سردردهای میگرینی مستقیم به اعصاب مربوط میشه...مطمینا اگه طرف عصبی بشه...سردرد میگرینش اود میکنه...یا اگه درد داشته باشه که بدتر میشه...
کیو چهره اش درهمتر شد گفت: خوب همین... شیوونم که همش سردرد داره...بخاطر خستگی زیادی که از کار شرکت داره...با رفتن به دادگاه سردردش بیشتر میشه...رو برگردانند نگاهی به ساعت کرد با ناراحتی از نگرانی گفت: کلا من همش نگران شیوونم...نمیدونم چرا حس میکنم هر ان اتفاقی براش میفته...مثل حالا که زنگ زده گفته میره بیمارستان .... دکتر منو ببینه میاد...ولی هنوز نیومده...از شرکت نیومده رفت بیمارستان...اونم مطمینا خیلی خسته است ...هنوز نیومده... آجوما با چهره ای درهم و نگران نگاهی به ساعت کرد بدون انکه بچرخد سرچرخاند به کیو نگاه کرد گفت: میاد...حتما تو ترافیک گیر کرده...این ساعت ترافیک شدیده...خودت میدونی که....
****************************************
شیوون از در ورودی بیمارستان بیرون امد نگاهش به حیاط باغ بیمارستان شد که بارش باران درختان باغ را شسته همه جا را خیس میکرد ،شدت باران انقدر زیاد بود که مردم که میخواستند وارد بیمارستان شوند میدویدند تا کمتر خیس شوند . شیوون نگاه خمارش بی هدف به روبرو بود گویی اصلا بارش باران را نمیدید با قدمهای ارام پله ها را پایین امد سرراست کرد با چشمانی سرخ و بیرمق از سردرد به اسمان نگاه کرد قطرات درشت باران پلکهایش را وادار به بستن کرد ؛صورت گر گرفته اش از تب را خیس میکرد ،گویی باران کمپرس اب سردی شد برای صورت تب دارش . با مکث سرپایین اورد چشمانش را ارام باز کرد یقه اورکتش را بالا کشید دستانش را داخل جیب اورکتش گذاشت با قدمهای بی رمق راه افتاد.
نگاه خمار خسته ش به سنگ فرش زیر پایش بود قدم برمیداشت ؛ بیتوجه به باراش باران که قطرات درشت باران برای بوسه زدن و خیس کردنش باهم جدال میکردنند مسیر جلویش را بیهدف طی میکرد . انقدر ذهنش در جدال بود که اصلا باراش باران را نمیدید ؛ جدال میکرد با انچه دکتر به او گفته بود . فکر میکرد به انچه دکتر کیو به او گفته بود ؛ به اوضاع خودش در شرکت که روز به روزسخت تر میشد ، به دادگاه و پرونده کیو که روز به روز بدتر میشد ، ولی بیشتر مشغولات ذهنش به حرفهای دکتر بود . سرش پایین قدم بر میداشت وحسابی خیس شده بود طوری که اب باران از اورکتش به پلیور زیر اورکتش رسیده و تن شیوون هم خیس شده بود ولی اصلا متوجه نبود . با چهره ای درهم و خسته سرش پایین قدم برمیداشت اصلا متوجه جلویش نبود که با تنه ای که مردی در حال رد شدن بی اختیار به او زد گفت: ببخشید ... به خود امد سکندری خورد ولی سریع و به موقع خود را جمع جور کرد ایستاد به عقب نیافتاد ،چند قدم عقب رفته سرراست کرد نگاه گیج بی هدفی به اطراف و مردی که بهش تنه زده بود با گفتن" ببخشید" از کنارش رد شد کرد قدری چشمانش گشاد شد به خیابان و اطرافش دوباره نگاه کرد گفت: من اینجا چیکار میکنم؟... سر بالا کرد نیم نگاهی به اسمان دوباره به روبرو کرد گفت: چرا اومدم خیابون؟... چرا دارم پیاده میرم؟... اخمی کرد گفت: اصلا حواسم نیست...ماشنیم تو پارکینگ بیمارستانه...دارم پیاده میرم....لعنتی...چرخید دوان به طرف بیمارستان برگشت تا سوار ماشینش در پارکینگ شود.
*************************************************
کیو چرخهای ویلچرش را چرخاند وسط حال ایستاد نگاهی به ساعت روی دیوار کرد با چهره ای درهم از نگرانی و گویی عصبانی با صدای خش داری گفت: چرا هنوز نیومده ؟...رو به اشپزخانه کرد با همان حالت گفت: آجوما میشه یه زنگ به شیوون بزنی ...خیلی دیر کرده ... میترسم تصادفی چیزی کرده باشه.... اجوما خواهش میکنم...دارم از نگرانی دیونه میشم...اجوما فرصت نکرد جواب دهد یا کاری بکند در ورودی خانه باز شد شیوون وارد شد . کیو رو برگردانند شیوون را دید که وارد شد اخمش بیشترشد قدری چرخ های ویلچرش را چرخاند تا به طرف شیوون رود با او بابت تاخیرش دعوا کند با صدای بلند خش دار گفت: شیوون تو کجا ...که یهو ویلچر را نگه داشت چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت جمله ش نیمه ماند با بهت نگاهی به سرتاپای شیوون کرد که کاملا خیس خیس بود طوری که موهایش خیس بود اب از ان چکه میکرد حتی از لباسش هم اب چکه میکرد با صدای خش دار با بهت زده ای گفت: چی شده؟... چرا اینقدر خیس شدی؟.... افتادی تو استخر؟... مگه ماشین نداشتی؟... چرا اینجوری خیسی؟... مگه پیاده اومدی؟....
آجوما که با امدن صدای در از اشپزخانه بیرون امد با دیدن وضعیت شیوون چشمانش گرد شد گفت: چی شده؟... شیوون جلوی کیو ایستاد از خیسی میلرزید از سوالاتش چشمانش قدری گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: اوه... یکی یکی...این همه سوالو یه جا باید جواب بدم؟... بذار برم حموم یه دوش اب گرم بگیرم ...لباسهای خیسمو در بیارم بعد...دارم یخ میزنم... آجوما به طرفش رفت وسط حرفش گفت: اره ...اره ...باید برید دوش بگیرید... سریع برید دوش اب گرم بگیرید که سرما نخورید.... شیوون سری تکان داد به طرف حمام دوید.
............................................
شیوون موهای سرش خیس ،پتوی روی شانه هایش ، لیوان قهوه به دست روی مبل نشسته از قهوه خود مینوشید . کیو نگاهش را از پنجره که قطرات باران برای برخورد به ان باهم مسابقه میدانند گرفت روبه شیوون کرد با چشمانی ریز شده نگاه مشکوکی به شیوون میکرد گفت: یعنی یه سوار و پیاده شدن به ماشنت یا از بیمارستان تا پارکینگ رفتن انقدر باید خیس بشی؟... انگار پریدی تو استخر.... شیوون لیوان قهوه اش را دو دست گرفته بود تا داغی لیوان قهوه گرمش کند نگاهش را به کیو کرد چهره اش قدری درهم کرد گفت: بازم گفتی تو استخر پریدی...مگه من چقدر خیس بودم؟... کیو ابروهایش درهمتر شد گفت: چقدر خیس بودی؟... خودت متوجه نشدی چقدر خیس بودی؟.... حالت خوبه شیوون؟... اب ازت چکه میکرد ....
آجوما سینی غذا به دست به طرف ان دو امد وسط حرف کیو گفت: خیلی خوب...فعلا این بحثو تموم کنید...سینی غذا رو روی میز جلوی شیوون گذاشت گفت: شیوون شی...باید غذاشو بخوره... تا گرم بیوفته... رو به شیوون کرد گفت: حتما خیلی گشنه اته؟...با قهوه خودتو سیر نکن... بیا یه غذا.... شیوون نگاهی به طرف غذاها کرد روبه آجوما با لبخند کمرنگی وسط حرفش گفت: ممنون... آجوما...زحمت کشیدی...ولی من گشنه ام نیست...آجوما کمر راست کرد با ابروهای بالا داده گفت: چی؟... گشنه ات نیست؟...چرا ؟...بیرون غذا خوردی؟....شیوون سری تکان داد گفت: نه...بیرون عذا نخوردم...اشتها ندارم...همین قهوه.... آجوما اخمی کرد حرفش را برید گفت:چی؟...اشتها نداری؟... نکنه میخوای با قهوه خودتو سیر کنی؟... نه اینطوری نمیشه...باید غذا بخوری...خم شد یهو لیوان قهوه دست شیوون را قاپید سینی غذا رو جلویش هول داد گفت: باید غذا بخوری....
شیوون از قاپیده شدن لیوان دستش چمشانش گشاد شد با گیجی نگاهی به سینی روبه آجوما دهان باز کرد تا حرفی بزند که آجوما با اخم و حالت جدی گفت: باید غذا بخورید شیوون شی....چون معده تون خالیه...نباید با معده خالی قرص بخورید... قهوه هم جای غذا نمیشه...پس باید بخورید حتی شده چند لقمه.... شیوون از حالت جدی اجوما و حرفهایش دیگر نتوانست اعتراضی بکند چهرهش درهم شد به ناچاری گفت: باشه...کاسه سوپ رابرداشت با قاشق با محتویات داخل کاسه بازی بازی کرد مثلا همش میزد تا سرد شود برای انکه آجوما را که بالای سرش ایستاده بود راضی کند که مثلا دارد غذا میخورد یک قاشق سوپ برداشت به دهان گذاشت مزه مزه کرد دوباره با قاشق با غذا بازی بازی میکرد .
کیو که با چهره ای درهم به شیوون نگاه میکرد گفت: خوب حالا نمیخوای بگی دکتر چی گفت؟... رفتی بیمارستان دیدنش ...نگفت چیکارت داشت؟... از دادگاه پریروز که چیزی نگفتی...حداقل اینو بگو...دکتر چی گفت؟... شیوون که با غذایش بازی بازی میکرد چون در حال فکر کردن بود با پرسش کیو به خود امد قدری ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد با گیجی گفت: هاااااااااا؟...دکتر؟... چیزی خاصی نگفت.... در مورد برنامه جلسات فیزیوتراپی گفت...و عملهای که باید بکنی.... همین.... کیو اخمش بیشتر شد گفت: چی؟... همین؟... خوب اینا رو نمیشد وقتی برای ویزیت میرفتیم بگه؟... چرا گفت امروز بری پیشش؟... یعنی واقعا همین بود؟... شیوون چهره ش درهم شد نگاهش به کاسه سوپ بود با ان ور میرفت با کلافگی گفت: خوب اره همین بود...بهم گفت سرراه خونه برم ببینش...اگه وقت دارم برم... اگه نه که بعدا برم...منم وقت داشتم امروز رفتم دیدنش...نه اینکه حتما باید میرفتم....
کیو حرفی نزد فقط با اخم و چشمانی ریز شده نگاه مشکوکی به شیوون میکرد ولی شیوون متوجه نگاهش نبود چون سرش پایین نگاهش به کاسه سوپ جلوی خود بود با قاشق با محتویات داخلش ور میرفت با پرسش کیو دوباره به فکر فرو رفته بود به حرفهای دکتر فکر میکرد . به کیو دروغ نگفته بود دکتر در همین مورد حرف زده بود بعلاوه حرفهای دیگر که شیوون ان حرفها رو به کیو نگفت ، حرفهای که دکتر بخاطر زدن همین حرفها از او خواسته بود حتما به دیدنش برود ، تنها بدون بردن کیو به دیدنش برود چون نمیخواست جلوی کیو ان حرفها را بزند .
""""""""""""
" دکتر عینکش را روی بینی اش قدری جابجا کرد گفت: برنامه جلسات فیزیوتراپی رو بهتون دادم...ولی در اصل برای یه چیز دیگه خواستم بیاد... نمیخواستم این حرفا رو جلوی کیوهیون شی بزنم...به جلو خمم شد دستانش را روی میز انگشتانش را بهم قفل کرد اخمی به چهره خود داد گفت: از اتفاقی که برای کیوهیون شی افتاده یه ماه گذشته... زخماشون بهتر شده...وضعیت جسمیشون هم نرمال شده... دیگه تو وضعیت خطرناک نیست...دیگه میشه عمل ها رو شروع کنیم...برای عمل و ترمییم روی صورتشم باید کم کم اقدام کنید...این عمل ها هزینه زیادی نیمره...ولی خوب برای خودش هزینه های درمانی داره... چون تعداد عمل ها زیاده.... بخصوص اینکه گاهی اوقات عمل ها جواب نمیده دوباره باید تکرار بشه... و همین هزینه رو دوبرابر میکنه...و اینکه شما باید در کنار کیوهیون شی باشید...باید ایشون رو بیارید دوباره بستری کنید...بعد عمل ها هم کنارش باشید... برای وضعیت پاهاشون هم ...قبلا گفتم که ما نمیتونیم اینجا کاری بکنیم...ولی میشه برای پاهاشون کاری کرد اونم تو امریکا...باید ایشون رو ببرید امریکا.... اونجا یه سری عمل روی ستون فقرات ایشون انجام میدن....اقای چو میتونن دوباره راه برن...البته این کار رسیک بالای داره...ممکنه بعد عمل به طور کامل بهبود پیدا نکنه...یا عملش فایده ای نداشته باشه جواب نده...برای هیمشه فلج بمون...البته اگه عملش فایده ای نداشته باشه...مطمینا تو روحیه ایشون خیلی تاثیر بد میزاره... طولانی بودن درمان و بی جواب موندن اونا....
شیوون با هر جمله دکتر چهره ش درهمتر میشد حرف دکتر را برید گفت: میفهمم چی میگید اقای دکتر... با چیزهای که گفتید ...یعنی من باید تمام وقت کنار کیوهیون تو بیمارستان بمونم برای عملهاش...و اینکه هزینه ای برای بردنش به امریکا هم داشته باشم...دکتر سری تکان داد گفت: بله...درسته...این عمل را باید هر چه زودتر انجام بشه... هر چند زمان عمل دیرتر بشه در بهبودی اقای چو تاثیر داره....چون زمان خیلی مهمه ...شده که بیماری در مراحل اول اسیب دیدگی میشد عمل رو روش انجام داد...ولی با گذشن زمان و کهنه شدن اسیب دیدگی دیگه نمیشد عملش کرد... شما باید زودتر اقدام کنید... تا بخواید دعوت نامه بگیرد و ویزا ممکنه وقت زیادی ببره... انوقت زمان زیادی میگذره ...باید هر چه زودتر برای دعوت نامه از بیمارستان امریکا و ویزا اقدام کنید... شیوون با چهره ای که از ناراحتی درهم بود درجواب دکتر سری تکان داد دیگر چیزی نگفت"
""""""""""""
شیوون فکر میکرد با غذایش بازی بازی میکرد به حرفهای دکتر که در مورد هزینه های عمل بخصوص عمل پای کیو که باید به خارج میرد فکر میکرد . بخاطر همین فکر ها بود که زیر باران بی هدف راه رفته بود حال هم میلی به غذا نداشت چون بردن کیو به خارج هزینه درمان خرج زیادی داشت و وقت زیادی هم میبرد ؛ شیوون در فکر به دست اوردن هزینه درمان بود نمیدانست چه بکند.
**************************************************
( 3 نوامبر 2012 )
دونگهه با چهره ای که از خشم سرخ از میان دندانهای بهم فشرده اش با صدای ارامی غرید : پدر یونا بالاخره صبرش تموم شد...بهم گفت که چرا هنوز طرحو براش نزدم...اون هم پول ازش گرفتم ولی کار رو بهش تحویل ندادم....هیوک با اخم و چشمان ریز شده نگاهش میکرد گفت: خودش مستقیم بهت گفت؟....یعنی این طرح ها انقدر براش مهمن؟... دونگهه نگاهش با مکث روبه هیوک کرد گفت: نه خودش نگفت...مشاورش بهم گفت...نمیدونم چرا ...ولی اره...این طرحها براش خیلی مهمن.... هیوک چهره ش درهم و عصبی شد "ناچی" کرد گفت: خیلی بد شد...هنوز اون طرح اماده نیست...یعنی معاون چویی هنوز طرح اولیه شو بهون نداده...چه برسه که....دونگهه نگاه خشمگینش به روبرو بود میان حرف هیوک با همان حالت گفت: من که هر چی به معاون چویی بیشتر فشار میارم ...جواب معکوس میگیرم...دیگه نمیدونم چیکار کنم...تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که بگیرمش تو یه اتاق حبسش کنم انقدر شکنجه ش کنم تا طرحو برام بزنه....
هیوک چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت با وحشت گفت: نه ...نه...نه...اینکارو نکنی ها....دونگهه دوباره به هیوک نگاه کرد وسط حرفش گفت: نکنم؟... پس میگی چیکار کنم...تو پدر یونا رو نمیشناسی؟... نمیدونی رئیس شرکت هانجو چطور ادمیه...به هیچکی رحم نداره حتی خانواده ش...البته مهم ترین و تنها فردی که تو این دنیا خیلی دوستش داره یوناست...مطمینا هم همسر یونا به همون اندازه براش مهمه...ولی من که هنوز همسر یونا نشدم...من دوست پسرشم...پدر هانجو هنوز منو به چشم داماد اینده اش نمیبینه... بخصوص اینکه من با گرفتن پول بهشون گفتم که اون طرح رو بهشون میدم... ولی هنوز طرحی بهشون ندادم...میدونم با طرحهای لباسی که میخوام بهشون بدم ظاهر شرکت بخاطر رسمی بودن لباس کارمنداش عوض میشه... خیلی راحت با ظاهری که با لباسهای رسمی برای شرکتشون میسازن ...گند و کثافت کاری که میکنن رومیپوشونن...من همه اینا رو میدونم...ولی چیکار کنم...من عاشق یونا هستم...هر کاری براش میکنم...فعلا هم برای رسیدن به یونا باید این طرحها زده بشه....اگه اینکار رو نکنم...پدر یونا زنده ام نمیزاره...بخاطر پولی که ازش گرفتم بدقولی که بهش کردم...پدر یونا خیلی رو بدقولی حساسه...واقعا نمیدونم چیکار کنم....
سلام عزیز دلم






خوب و خوشی؟
عبادت هات قبول حق
ما رو هم دعا کن عزیزم.
ممنون برای تمام داستان هایی که اپ کردی . خیلی زحمت میکشی عزیزم.
خیلی عزیزی
سلام عزیزدلم...





ممنون گلی.... ممنون برای تو هم همچنین
محتاجم به دعا
ممنون گلی
تو بیشتررررررررررررررررر
سلام اونی
خب دیگه فشار روحیه دیگه ای نیست بخوای رو شیوون بزاری؟
اگه خودت سراغ نداری میخوای من چن تا پیشنهاد بهت بدم!
خو البته منم دست کمی از شما ندارم،
وایسا ببینم کیوهیون برای همیشه فلج نکنی داداشمو!!!!!
ممنون اونی
سلام عزیز دلم...
بهش اضافه میکنم....





هان؟...نه دیگه....حالا خواستی بگو
کیوهیون ؟...اوه باشه..پس به فکر درمانم باشم
خواهش عزیزدلممممممممم